آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تقدیر گنگ

هواللطیف...


باید بگویم

از تمام اردیبهشت

که مرا سراسر احساسات خوب و بد می کند

باید سه نقطه را حذف کنم

تا از یک جایی قطع شود رد خاطره ها!

باید بهار را بی فکر، بی رویا، ببینم

و تداعی سبز تازه ی برگ ها

شعله بر پیکره ی خشک تابستانی ام نزند!


درست از یک روزی باید برخیزم

و تمام زندگی را جمع کنم

در بقچه ای بپیچم و بگذارم زیر تخت

و به ادامه بیندیشم اما دل نبندم!


دل بستن حکایت ِ محال ِ لحظه هاست


آری

نه تنها من

بلکه شاید کس دیگری هم باشد

که با عشق، دلش باز شده

فکرش باز

رویاهایش باز

و در گستره ی هستی، گم شده باشد...


و شاید، رها از هر آنچه که هست

از زندگی

از تمام بودن ها


مستانه می رود تا روزی که به انتهای بودن برسد و

تمام!


http://aks.akkasee.com//files/cache/images/files_gallery__001_4585%5Bw600h400mresizeByMaxSize%5D.jpg


رگبار1: سرنوشت بازی های عجیبی دارد! به پشت سرت که می نگری، اتفاقاتی را می بینی که تو تنها بازیگرشان بوده ای... به ترتیبی که نمی دانی چطور! پیش رفته اند و تو را به اینجا  رسانده اند...


گاه سرنوشت، تقدیر، روزگار، آدم ها و یا هر عامل دیگری که نمی دانم چیست و کیست، تمام رویاهای تو را برای همیشه میبندد و تو رهگذر جاده ای می شوی که با فکرت، احساست، رویاهایت، از زمین تا آسمان فاصله داشت...


و تنها به رگبرگ های یک برگ سبز تازه ی بهاری می نگری و طراوتت را میان زمان هایی که گذشت، جستجو می کنی!


شادابی و طراوتم چه شد؟؟؟


و ذوقم برای ادامه ی راهی که باید رفت؟...



نظرات 14 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 21:17

تقدیر و سرنوشت زودتر از خواست ما آدما عمل مى کنه...
حس مى کنم خیلى چیزا دارم بگم براى آپت ولى کلمه نمى شن...
مى شن همون نگاه هایى که کفر تو رو در میاره که تو چته ... من تو رو مى شناسم...
بعد منم فقط باز زل بزنم بهت :دى

همون نگاهایی که کفر منو در میارن:دی

ینی الان که دارم جواب می دم دوشنبه س! یک هفته بعد کامنتت:دی
ینی چی؟ ینی از 12 اردیبهشت گذشته
ینی چی؟ ینی نگاهای :دی

ینی چی باز؟ ینی اینکه باز خوبه بعدش به حرف تبدیل شد
وگرنه بقیه شو خودت می دونی:دی

نمی دونم
کلا برام هنوز تقدیر و سرنوشت حل نشده
یه جایی توش موندم هنوز
توی تعاریفش حتی

فاطمه دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 22:22 http://lonely-sea.blogsky.com/

این آهنگتو از قبلی بیشتر دوس دارم

آره خوشگله

تقدیم به شما اصن

فاطمه دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 22:25 http://lonely-sea.blogsky.com/

پر از فراز و فروده

گاهی اوج ِ آرامش و گاهی هم تنش...
برای همینم به دلم خیلی نشست...شایدم چون شبیه حال ِ خودم بود...

بهر حال هر چی که هست خیلی موسیقیه قشنگیه...
به احتمال قوی هم باید از کارای لاچینی باشه که آلبوم بهار ِ من ِ شادمهر رو دوباره با پیانو زده.

آره

مث منه فک کنم
یه دفه می ره طبقه هفتم یه دفم آروووم و ساکته:دی

رگبار آرامشه یجورایی این آهنگ
قبول داری؟

آره
لاچینیو نمی دونم ولی آلبوم بهار من شادمهره

چقدر پیانو دوس دارم

یکی از آرزوهام اینه که پیانو بزنم
باورت می شه؟؟؟

فاطمه دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 23:04 http://lonely-sea.blogsky.com/

راستی بعضی چیزا گم نمی شن...

شادی و طراوت توام گم نشده...دنبالش نگرد...یه گوشه آروم خوابیده...وقتش که برسه بیدار میشه...مطمئن باش...


خدا هیچ وقت دیر نمی کنه...اگرم از نظر تو دیر بشه اون خودش بلده چطور ذوق رفته رو بیاره...

این خاصیت همون عشقیه که نوشتی باهاش دل ِ آدم باز می شه...

آره
ولی خب هرچیم سن خاص خودشو می طلبه

وقتی بیدار بشه که دیر شده چه فایده ای داره...

نمی دونم
فقط ایمان دارم بش... حتی به این روزا که خیلی خیلی سخت می گذرن...

آره

مژگان سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 02:04 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

منم بیشتر وقتا مخصوصا این روزا که 27 رو هم گذروندم همش فکر میکنم که کو اون مژگانی که پر از شور و نشاط بود!
وقتی به دفترا و یادداشت های گذشتم نگاه میکنم میبینم واسه بزرگ شدن خیلی چیزا رو از دست دادم!
چند سال پیش درک این تفاوتا سختر بود ولی الان دیگه سنی ازم گذشته , میزارم بحساب بزرگ شدن
البته کودک درونم که نگو , بیشتر اوقات از دستم فرار میکنه!
مخصوصا وقتی مرتضی هست بازیگوشی ها و شیطنت هارو سر اون خالی میکنه

واسه بزرگ شدن خیلی چیزا رو از دست دادم!

چه جمله ی کاملی بود مژگان
مرسی

من به شخصه کودک درونمم گم شده انگار! نمی دونم شایدم یه جایی قایم شده

مریم سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 12:53 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

میدونی فرینازم؟؟؟ بعضی وقتا که به قول خودت به پشت سرم نگاه میکنم و می بینم که من بازیگری بیش نبودم این حال میاد سراغم که مثلا توی یه راهی واستادم و میخوام تصمیم بگیرم اما لشگر تقدیر مث باد از کنارم رد میشه و ناخودآگاه منم غرق این تندباد لشگر میشم و میرم جایی که نباید...
مث تقدیر یه برگ کوچیک توی دستای باد که هیچ اراده ایی از خودش نداره...
اما اگه بیشتر فکر کنیم می فهمیم که خودمون هم توی تصمیم ها و رفتارمون دخالت داشتیم...
و جاهایی بوده که خودمون هم می تونستیم مسیر زندگیمون رو تغییر بدیم حالا یا تغییر دادیم یا نه...
و یا این عدم تغییر یا خود تغییر تاثیری بر زندگیمون گذاشته یا نه... تاثیر مثبت یا خدایی نکرده منفی
خلاصه بگم که همچین بی ارادۀ بی اراده نیستیم...
بعله ... اینطوریاس

آره
درست می گی
اختیار، اراده و انتخاب دو تا عاملی ین که ما رو از حیوونا و موجودات دیگه متمایز و یا برتر می کنن

ولی خب می دونی، اون لحظه های انتخاب، اگه اشتباه انتخاب کنی اونوخ از بعدش دیگه سخت بتونی جبران کنی مگه اینکه دعا کنی باز خدا یه انتخاب دیگه جلوی پات قرار بده

خیلی وقتا به قول حرف حضرت علی که فرمودند از قضای الهی به قدر الهی پناه می برم، حکایت مام همینه
با انتخاب و اختیارمون می تونیم ولی کی و کجا و چه تصمیمی بگیریم اینا نیاز به راهنما داره که یه وقتایی باعث بی ارادگی مون تا ته یه مسیر اشتباه می شه...

شاید مث زندگی حالای من...
نمی دونم

سها چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 07:33

خیلى قشنگ بود

مرسی سها
کجایی دختر؟
کم پیدایی
ستاره سهیل شدیا

حمید چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 17:37

از این‌جا تا همان جایی که انتهای زمین می‌نامندش

ایستاده‌ام و ذکر می‌گویم

به خیال خراب نکردن پل‌های پشت‌سرت!

به خیال این‌زمان

که کاش تمام شود

و بهار

که این‌بار دل‌ام می‌خواهد

انتظارش را چوب‌خط کنم به‌روی تنهایی‌های پشت پنجره‌ام!

این‌جا یا آنجا

توفیری ندارد وقتی دل‌ات این‌جاست

وقتی تمام خاطرات‌ات قد می‌کشند در اتاق‌ام

وقتی بی‌تاب می‌شوم به چشمان نمناک‌ات

و مسح می‌کنم رد دستان‌ات را به‌روی دستان‌ام

و لرزش سکوت‌ام که مرا به‌یاد باکرگی انگشتان‌ات می‌اندازند

وقتی قرار بر جنگیدن است و آمدن

قرار بر گره‌زدن است و ماندن

دیگر چرا بی‌تاب صبوری نکردن باشم؟

می‌ایستم تا این انار صبوری از کف دهد

ترک بخورد

و سرخی خواب‌هایش را

به رخ رویاهای بی‌رنگ و روی هر شب ِ

دستان ِ هرجایی رانده شده

بکشد!

من آموخته‌ام

در پس تمامی لحظه‌ها

دمی باید سکوت کرد

به احترام تمامی لحظه‌هایی که فرصت جوانه‌زدن نداشتند!

من ذکر می‌گویم برای آشفته نشدن خیال‌ات

برای خورشید که روشن کند آسمان زندگانی‌‌ات

و برای ستاره‌ها

که هر شب به دعا بنشینند برای سبزی فردایت

کاری از من بر نمی‌آید جز ذکر‌ گقتن و صبوری کردن

لبخند بزن

می‌گویند جایی میان تمامی دل‌خوشی‌ها

دستی ایستاده است و فردا خیرات می‌کند!

کاری از من بر نمی‌آید جز ذکر‌ گقتن و صبوری کردن ...

و کل زندگی از یک روزی، یک جایی، برای همیشه به یک صبوری کردن محض می گذره شاید

مهرداد چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 19:28

فریناااااااااااز
تو رو خدا باشیا

من که هستم

راستی بلاگ فا باز نمی شه برام مهرداد

واسه همین نتونستم بیام وبت چند وقته ها

ببخشید

فاطمه چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 19:59 http://lonely-sea.blogsky.com/

امروز میون این گرمای عجیب و حرف روزه ها یاد ماه رمضون پارسال افتادم...

یک سال داره میشه ...

خونه ی خدا و تو و من... یادته؟

باورم نمی شه!!!!!
یک سااااااااااااااااااال داره می شه

انگار همین دیروز بود داشتیم می رفتیم لباس احرام بخریم

بخدا باورم نمی شه

چطور شد یک سااااااااااااااااال فاطمم

فاطمه چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 20:07 http://lonely-sea.blogsky.com/

در خیالم من صدایت می کنم

هر نفس، دل را فدایت می کنم

در سکوتِ نیمه شبهای دراز

درد و دل با عکسهایت می کنم

من سرود عاشقی را خوانده ام

خانه ی دل را سرایت می کنم

معنی و گلواژه ی شعرم تویی

در غزل هایم رهایت می کنم

تا سحر بیدار با یادت منم

با زبانِ دل دعایت می کنم

با خدا گویم غم غربت ولی

از غم دوری شکایت می کنم

شمس را هر دم غمی بر دل نشست

تا که این قصه روایت می کنم

من سرود عاشقی را خوانده ام...


چقدر خوب بود

ممنون

نگین پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 11:41

تقدیر بازی های عجیبی داره فریناز..
خیلی خیلی عجیب!

آره

اینقدر که گاهی میخوای سرتو بگیری که اینقد گیج نزنه و دور خودش نچرررررخه!

یک سبد سیب پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 18:18

باید بهار را بی فکر بی رویا ببینم



با عشق محدودیت ها از بین میره

سلام فریناز عزیز




فریناز

باید بهار را
بی فکر
بی رویا
ببینم...


سلام لیلا جونی

خوبی؟

نگین ( آلبالو ) شنبه 13 اردیبهشت 1393 ساعت 00:24

اول از همه سلام فریناز :*
حالُ احوالتان ؟ :دی :x

در مورد سرنوشتُ جهانُ دنیا ...
امروز استاد زبانم ( که خیلی قبولش دارم ) یه حرفِ قشنگی زد
گفت سرنوشتُ جهان اطراف ما همش بستگی به درونِ خودمون داره ! ما فک میکنیم اونِ که ما رُ راه میبره ولی در واقع ماییم که اونُ راه میبریم
اینکه هرجور فک کنیم اطراف ما به همون شکل تغییر میکنه

مثال ساده ای هم زد اینکه فرض کنید که شما میرید خونه . وضعیت مالیِ خوبی ندارید . مادرتون یه ظرف سوپ ساده واستون آماده کرده . میتونید به زمینُ زمان ایراد بگیریدُ بکید چه قدر بدبختید و دنیا و سرنوشت چه بده ! و میتونید هم به این فکر کنید که هیچ قانونِ نانوشته ای تو جهان وجود نداره که یه نفر به اسم مادر موظفه ظهر وقتی به خونه برمیگردید ناهارتون رُ براتون آماده کنه . پس تنها دلیلش عشق هست و از این عشق لبریز شید
و یا هم میتونید برسید خونه و با دیدن چند نوع غذا باز هم راضی نباشید و حس کنید میشد که بیشتر هم باشه!

منظورِ استادم این بود که نگاهِ ما به همه چی ، تفکرمونُ کارهای خودمونِ که میشه چیزی به اسم سرنوشت ...

ببخشید نیومده کلی حرف زدما :))

به به
پارسال دوست امسال آشنا:دی

سلام نگین آلبالویی چطوری؟ خوبی؟

استادتون یه جورایی انسان گرایی صحبت کرده،
همشم تفکرمون ُ کارای خودمون نیست

اگه این تفکر و تصمیما با توسل و توکل باشن می شه قدر الهی و خیلی وقتام باید از قضای الهی به قدر الهی پناه برد
اما اینکه تشخیص بدی کجا می تونی مسیرتو عوض کنی و چه انتخاب و تصمیمی بگیری مهمه

اون حرف یه جورایی مثل همین قانون جذبه که باب شد، در صورتی درسته که با توکل باشه

مرسی اتفاقا نگین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد