ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هواللطیف....
رجب آنقدر آهسته تمام شد که یک باره به خود آمدم و دیدم کسی گفت روز آخر ماه است، روزه ام... و تازه فهمیدم چقدر 30 روز می تواند تند و بی صدا عبور کند و به یک دعای از ته دل رجب نرسم و نتوانم بخوانم...
و شاید هم بد شده ام... آنقدر که جمعه ها هم نمی شود سر وقت نوشت و با شما حرف زد، اینجا، آقای خوبم...
سلام...
سلامی سر به زیر و آرام بر شما که خوبید...
راستی سلام ِ آدم های بدی چون مرا قبول می کنید مولایم؟؟؟
- و کسی جایی درونم ندا می دهد که بزرگان کریمند... پیش سلامند... پیش سلام!!! یعنی قبل از من سلام می کنند حتی اگر بد باشم! حتی اگر این روزها یک جور بدی بگذرند و مرا بیشتر از قبل، بد کنند...
تعریف ِ بدی، برایم در نداشتن خلوت های عاشقانه ای ست که بودند و حالا همه ی زندگی روی ریتم تندی گذاشته شده و هر لحظه مرا به امتحانات و تحویل کارها نزدیک تر می کند و آن لحظه های ناب را ندارم... یا اتفاقاتی نظیر آمدن یهویی آدم هایی که می آیند و چند روزی تمام فکر و ذهنم را مشغول می کنند و مرا به هزار فکر و خیالی که همیشه خفته اند می برند و در آخر هم باید یکه و تنها تمام قد بایستم و یک نه بزرگ به تمام این چند روز بگویم و به این فکر کنم که این ها میان روزهای سراسر شلوغی ام فقط آمدند که آرامش نسبی ام را بر هم زنند و بروند؟؟؟
و دوباره دلم برای همان خلوت هایم تنگ شود و فرقی نکند که شنبه است یا سه شنبه و یا پنج شنبه و جمعه! کنار پنجره ی تنهایی هایم بایستم و شما را صدا بزنم و به هزار گوشه ی آسمان بچرخم و ندانم کجای این زمین خاکی مرا نظاره می کنید... تنها برایتان حرف بزنم و اشک هایم را روانه ی مهربانی تان کنم... چرا که می دانم شما مرا آرام می کنید...
شما پسر مادرمان فاطمه ی زهرایید... مگر می شود مهربانی مادر به پسر نرسد؟
شما گل خوشبوی نرجس زمانید و یگانه چراغ ِ تاریک سرای دنیای حالایید...
شما مهربانید و همین برای همان لحظه ها بس که بدانم هستید... حضورتان حس می شود... میان هوایی که هست و دیده نمی شود و آسمانی که آبی ست و آبی اش را وام دار پاکی و زلالی وجود مقدس شماست که پاکید و زلال...
چقدر خوبید مولای من...
چقدر خوبی خوب است و بودن ِ آدم ِ خوب، خوبتر!
برای منی که بدم... و شاید بدتر شده ام...
دلم برای لحظه هایی تنگ می شود که گذشته اند... و می ترسم از روزهایی که قرار است بیایند و همچنان منم و من و کاش این من نبود!
از من گفتن ها و من شنیدن ها بیزارم...
چقدر خوب که به روز آمدنتان نزدیکیم... روزی که مرد ِ خوب ِ زمین آمد...
مولایم...
به تمنّای ذره ای مهربانی تان، خوبی تان، پاکی تان، می بارم... آنقدر می بارم تا دست های خالی ام را مملو از نورتان سازید... نوری که تمام خوبی ها را با خود دارد تا مگر قدری خوب تر شوم...
از تمام منمیّت ها و بدبودن هایم بیزارم... و شاید خسته! و نمی دانم از خستگی به بیزاری رسیده ام را برعکس...
یگانه آقای خوب ِ دنیایم...
به حق خوبی بی حدتان مرا هم خوب کنید...
و مرا ببخشید جمله هایم تکرار یک خواسته ی تمنّا دار است...
می دانید چرا؟!
آخر بدجور خسته ام...
کاش بودید
و با سر به محضرتان می شتافتم...
کاش بودید و در نور ظهورتان، خوب می شدم...
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
رگبار1: قدری امتحانات و کارها و پروژه های عملی؛ قدری دیگر اتفاقاتی که درمتن هم به آن اشاره کردم؛ و قدری دیگرتر هم بی وقتی ست که مرا از اینجا دور کرده...
یک وقت هایی از آینده ای که مبهم است می ترسم!
چشمم به برگه ی چسبیده به در کمد می خورد که نوشته:
و خدا هست خدا هست، چرا غصه؟ چرا...
رگبار2: شکر خدایم... هزاران هزار بار شکر برای تمام داده ها و نداده هایت... که تو حکیمی و علیم...
باورت میشه من نفهمیدم رجب چطوری گذشت؟
خیلی خیلی زود گذشت و هیچ روزی رو هم روزه نگرفتم..
منم که اکثرش به مریضی گذشت...


و حتی شعبان هم داره میره تند تند تند...
اللهم عجل لولیک الفرج...
آمین
میون این شلوغی ها این یهویی ها میان و میرن تا بهت بگن دنیا خیلی هزار رنک تر و هزار فرقه تر از اونی شده که فکرشم نمی شه کرد و تهشم باید خدارو شکر کرد که مهر و محبت خدا و اهل بیت تو دلت هست...
و این به جرئت می شه گفت بالاترین نعمتیه که میشه بهتش تکیه کرد و جلو رفت اونم تو این دنیا...
اینو هیچ وقت یادت نره...خب؟
واقعا شکر...


بینهایت خدا رو شکر برای این مهر و محبتی که گفتی
چشم