آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تداعی خاطره ها

هواللطیف...


http://www.khuisf.ac.ir/DorsaPax/userfiles/image/z.gif


این روزها اتفاقاتی می افتد که یکباره به چند سال پیش می روم! به دوران دبیرستان، پیش دانشگاهی، کنکور، به نوزده سالگی و پیچیدن گل هایی خوشبو... به بیست و بیست و یک و تمام روزهایی که آمدند و رفتند

به دوران دانشگاه... به تک تک ترم ها... به آدم های تمام این سال ها...

حتی به بیست و چهارمین روز اردیبهشت امسال و دیدن آدم هایی که ماه ها بود از چشم هایم حذف شده بودند...

و یا امروز و رسیدن به آرزوی بچگی هایم...

سر کردن این کلاه منگوله دار، به نشانه ی اتمام یک دوره ی تحصیلی، گرفتن سوگندنامه ای میان دست ها و پوشیدن ردایی و انداختن یک شال ساتن آبی و تمام حس بی وصفی که آرزوی بچگی هایم رسیده بودم...

و حتی هر وقت آزمایش ها نتیجه نمی داد و پروژه ناتمام می ماند یا یک امتحان سخت پیش رویمان بود می گفتیم کی بشه اون کلاهه منگوله دارو سرمون کنیم و تمووووم...


و آخرین عکسم، دستی بود که به نشانه ی خداحافظی تکان می دادم و پیش به سوی درب خروجی به پیش می رفتم...

آری!

گذر تند زمان فقط مختص ماه رجب و شعبان نیست... مختص تمام زندگی ست... و آنقدر تند گذشته که انگار همین دیروز بود، روز اول آمدنم به دانشگاه... روز ثبت نام... اولین کلاس ها... اولین گام ها که تمام سه راه برق تا دانشکده را پیمودم و رفتم به چند سال پیش تری که دبیرستانی بودم و آروزیم بود روزی این راه را آنقدرم بروم و بیایم که تعداد درخت ها و کاج ها و توت هایش را از بر شوم! و شده بود و حالا هم تمام شده...

به همان تمووووومی! که می گفتیم رسیدم... عصر همین امروز که چشم هایم پر از فکر بود... پر از خاطره... و حرف هایمان همه سراسر اتفاقاتی بودند که زمانی افتاده اند و تمام شده اند...


زندگی آنقدر تند می گذرد که به گَردَش نمی رسم!


منگوله ی طلایی رنگ این کلاه تکان می خورد و با هر رفتی بازمیگشت، اما زمان، اگر برود بازگشتی نخواهد داشت...

تمام این چند وقت اتفاقاتی می افتد که یادآوری خاطره های خوب و بد و حسرت به جا مانده از اتمام آن هاست


کاش اتفاقاتی می افتاد که مرا یاد آینده می انداخت، می برد به اعماق یک اتفاق نقره فام فیروزه ای

من عاشق اتفاقات نقره فام فیروزه ای یم

حتی حاضرم تمام لباس هایم فیروزه ای و نقره ای باشد

و تمام اتاقم

و پرده هایم

و تختم

و هر آنچه که دارم

رنگ های شاد، از یک روزی برای همیشه خفتند و دیگر بیدار نشدند...

راستی این از یک روزی ها، چقدر ناگهانی، اتفاقی، و هیجان انگیزند...

داشتم می گفتم اتفاقاتی که مرا یاد آینده ای بیندازد که مبهم است!


بسان یک توده ی خاکستری عظیمی از دودهایی غلیظ که زندگی را کور می کنند و آدم ها را و دیگر فیروزه ها می میرند و دلم به آن اتفاق آرزو شده ی نقره فام فیروزه ای نخواهد رسید و خواهد مرد و حسرتش قاب خواهد شد، به کنار قاب های دیگر خواهد رفت و حسرت را باید قاب کرد! حسرت قاب شدنی ست! تا یک روزی که حالت مساعد تر از قبل بود، برخیزی و قاب ها را در هم بشکنی...


بگذریم


تداعی خاطره ها گاهی هم خوب نیست...



رگبار1:

میلاد امام حسین باشد و

تورهایی سبز

ربان هایی سبز

شکلات هایی سبز

و نقل های سپید

مسجدی در راه و

جشن برای به دنیا آمدنشان...

نظرات 2 + ارسال نظر
لبخند خدا و بندگی من سه‌شنبه 13 خرداد 1393 ساعت 21:18 http://hejababharpnu.blogfa.com

سلام
ممنونم از حضور و ابراز لطفتون.
التماس دعا.

سلام
خواهش می کنم
و مثل همیشه عالیه پست هاتون
محتاجیم...

مقداد جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 09:59 http://northman.blogsky.com

همه چی تو ی چشم بهم زدن میگذره و ماها هم ی روز ازین دنیا میریم و فقط خدا میمونه و خودش..
گاهی مرور خاطرات شیرین گذشته، اونهارو برامون تلخ میکنه

واقعا همینطوره...

قد یه چشم به هم زدن میگذره و تو باور نمی کنی چقدر زود بزرگ شدی!

خاطرات شیرین خاصیتشونه! بمونن مث لیموشیرین تلخ میشن چون دیگه تکرار شدنی نیستن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد