آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

کجایند آن طواف های عاشقی؟...

هواللطیف...


حالا که اینجایم، پنجمین روز ماه رمضان هم دارد سپری می شود و هنوز دلم آرام و قرار نگرفته...

پارسال این وقت ها هنوز ماه رمضان نیامده بود، و چمدان هایمان آرام آرام بسته می شدند، و خود را آماده ی سفری می کردیم که تصورش هم سخت بود و شیرین!

ماه خدا

خانه ی خدا

میــهمــان خدا

سر سفره ی خدا...


و باورمان نمی شد که امسال تمام لحظه های عطشناک روزه را در تب و تاب و بی قراری باشیم برای فقط آمدن یک لحظه از آن روزها...

روزهایی که سفره های افطار سرتاسری آنجا، و میهمان نوازی شان مرا به شعف می آورد و نمی دانستم سر کدام سفره بنشینم و با کدام نان و آب زمزم و خرما روزه ام را باز کنم و درست چشم در چشم روضه نبی و کعبه ی خدا اولین جرعه را بنوشم! آن هم جرعه ی زمزم... و تمام روزه هایم را با زمزم حق غسل دهم و با شیره ی خرمای نخل های نخلستان مسجد شیعیان حلاوت روزه هایم را صدچندان کنم و چقدر آنجا راه آسمان باز بود... بازتر از اینجا و این خانه های روی هم قرار داده شده تا ابرها...


دلم برای تمام روزی سه جزء خواندن های آنجا، برای قدم زدن روی زمین های سرد مرمرینش، برای عطش های بی وصف، برای تشنگی های بی حد، برای عاشقی ها و شیدایی های بی اندازه، برای دست های خالی تا آسمان بالا برده، برای دیدن گنبد خضرای پیغمبر، برای درب خانه ی حضرت زهرا، برای آن فرش های سبز روضه ی رضوان، برای زجه های پشت بقیع، برای غربت بی حد بقیع، برای کبوتران داغدار بقیع، برای تمام بقیع، برای تمام نماز و دعاهای از ته دل و برای آرزوها و رویاهای از سر شوق، برای تمام عاشورا خواندن های یواشکی، برای تمام عهد های صبحگاهان، برای آتش آفتاب آنجا، برای زمین های داغش، برای روزه های سخت آن سرا، برای نگاه های رو به سوی خانه ی خدا، برای طواف با زبان روزه، برای سعی صفا و مروه ها و افتادن از سر تشنگی، برای نمازهای پشت مقام ابراهیم، برای هفت دور عاشقی گشتن و گردیدن دور خانه ی خدا، برای غش کردن از سر تشنگی، برای لحظه های حاجی شدن و نماز شکر خواندن درست در یک قدمی کعبه اش، برای بوسیدن مرکز تمام خوبی های زمین، برای نشستن و ساعت ها کعبه اش را زیر آتش آفتاب مشاهده نمودن، برای مُحرم شدن در شب چهارده ماه رمضان، و عاشقی زیر قرص کامل ماه، برای بندگی کردن ها، برای تمام زمزمه های عاشقانه با خدا، برای اشک هایی که می باریدند، برای تمام تسبیح سبز چرخاندن ها، برای نام بردن نام تمام آن ها که می شناختم، برای دیدن عاشقان خدا، برای دعای فرج خواندن به هنگام طواف ها،برای سحر و افطارهای دست جمعی، برای دعاهای ندبه ی صبح جمعه ها، برای کمیل های محشری که داشتیم، برای جشن تولد امام حسن علیه السلام، برای تمام دعاها و اشک هایی که هنوز در راهند، و به اجابت نرسیده اند، آری برای بیست و دو روز زندگی کردن در آن سراها دلم دارد پر پر می زند... پر پر پر...

اصلا باید جای من باشی...

و کاش در تمام عمرت یک بار، فقط یک بار، ماه رمضان، میهمان خدای خوبمان شوی...

آنوقت بی قراری های این روزهایم را می فهمی

و اینکه حاضرم تمام هرآنچه که دارم را بدهم و این روزها آنجا باشم..

با تمام سختی هایش اما شیرین بود...

حاجی شدن با زبان روزه شیرین بود

تمام آن روزهای سخت و طاقت فرسا...


آنجا روزه های زیر باد کولر و داخل خانه ماندن نبود...

آنجا روزی چهار، پنج بار مسافتی طولانی تا حرم و کعبه را زیر برق مستقیم آفتاب طی می کردیم...

آنجا با خدا معامله ی عشق کرده بودیم...

و طبق قرار عشق، او کمک می نمود و ما عمل

او می خواند و ما به سویش می شتافتیم


او دعوت کرده بود و ما دعوتش را لبیک گفته بودیم...


و کاش

کاش

کاش

تنها یک روز از آن روزهای عاشقانه بازمی گشتند...

کاش خدا به حال دلم فکری می نمود...

به حال اشک هایی که سرازیر می شوند...

به حال جسم و روح و جانی که گاه کنار بقیع به نرده هایش تکیه زده...

گاه روی فرش های روضه ی رضوان سر بر سجده ی شکر می ساید

گاه در طواف عشق، هفت بار، گرد کعبه ی معبود می گردد و می گردد و می گردد...

گاه میان صفا و مروه عاشقانه گام ها را بر زمین می نهد


و همواره خدایش را می خواند، که تمام بندگی هایش را قبول کند...

که رسم عاشقی را بجای آورد...


که قراری شود بر تمام بی قراری ها و حیرانی ها و سرگشتگی های حالایش...




چقدر سال قبل، تمام این روزها بهشت بود...

بهشتی که شاید قدرش را ندانستم...



خدایم

مهربان معبود بی همتایم...


دلم

برای

تمام

آن روزها،

تنـــــــگ شده

تنــگِ

تنـــگِ

تنـــــگ


http://s1.picofile.com/file/7895147090/2013_07_08_268.jpg


+ نهمین سال رفتن مادربزرگم...

و هر سال بیشتر از سال قبل، نبودنش حس می شود...

نفس هایش حق بود و وجودش سراپا خیر و برکت...

سید بود و از تبار بنی هاشم...

روحش تا همیشه شاد و یادش گرامی...


می شود فاتحه ای...؟

نظرات 6 + ارسال نظر
a پنج‌شنبه 12 تیر 1393 ساعت 12:43 http://didareashena.blogsky.com

رفتی می رود و آمدنی می آید..

رفتنی می رود و
آمدنی می آید...

مریم پنج‌شنبه 12 تیر 1393 ساعت 12:47

سلام
وقتی اومدم و پستت رو خووندم همون خط اولش یاد ماه رمضون پارسالت افتادم
وقتی اینجا:
http://delhayebarany.blogsky.com/1392/05/07/post-806/%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85-%D9%88-%D8%B5%D9%84%D9%88%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%84%D8%A8%D9%91%DB%8C%DA%A9-
نوشته بودی که رسیده ایی اما دلت آنجا ماندگار شده
بدجور بغض کردم...
من نه ماه رمضون نه هیچ ماه دیگه ایی نرفتم خانۀ خدا و خیلی دلم میخواد هم برم اما بهت بگم که نمیدونم چرا دقیقا درک میکنم چی میگی... یعنی حس شبیه تو برام پیش اومده که قبلا جایی بودم که دلم خواسته بازم برم و سال بعدش همون تاریخی که اونجا بودم دلم بیقرار شده و بیاد سال قبلش کلی اشک ریختم
برا همینه میگم درک میکنم
امید که اینبار که قسمتت میشه و برای سومین بار که میخوای بری همراه همسرت باشی که دیگه میشه یه سفری که هیچوقت نمیتونی فراموشش کنی
نمازه روزه هات قبول باشه
دلت آروم و لبت همیشه خندون
برای منم دعا کن عزیزدل

سلام مریمی
آره...
اصن انگار یه سفرایی هست که آدم درسته جسما اومده ولی روحا هنوز اونجاس...

ایشالله قسمتت بشه و ماه رمضونش بری مخصوصا

اتفاقا اینجا عروس دامادها بدون نوبت می تونن برن
شمام یه برنامه ریزی کنین و یکمم پیگیر باشین میتونین بی نوبت برین ایشالله

ممنون
فکر نمی کنم مثل پارسال بشه ولی...
یه سفرهایی تنهاییش بیشتر می چسبه تا با مثلا یه مرد که...

ممنون و به همچنین

نادم پنج‌شنبه 12 تیر 1393 ساعت 15:37 http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه

دل شمام ساده و قشنگه
فقط باید بش بها بدین...

مقداد پنج‌شنبه 12 تیر 1393 ساعت 19:07

خدا رحمتش کنه.
سلام، نماز و روزه ها قبول

خدا رفتگانتو بیامرزه

سلام
ممنون و به همچنین:)

رهــ گذر پنج‌شنبه 12 تیر 1393 ساعت 22:58

چقدر پشت ِ سر ِ هم و... انگاری یه دفعه ای از دلت ریخته بودن بیرون

امیدوارم همیشه اون لحظه های ناب تو دلت موندگار باشن:)

نمی دونم تکلیف این همه دعا چی میشه که حالا امسال اسم ِ ننگ آور داعش هم به لیست سیاه ِ روزگار اضافه شده...

آره دقیقا!!!

یه لحظه هایی هست که...
حالا جلوتر بریم می نویسم ازش
فقط اینکه از پارسال خودم چیزی ندارم وگرنه امسال همشو می نوشتم...

نمی دونم واقعا...

فاطمه جمعه 13 تیر 1393 ساعت 18:30

خدا رحمتشون کنه مادر بزرگت رو...

یه نفس نوشتى یه نفس خوندمشون...
نفس ب نفس

نفس به نفس

خدا رفتگانتو بیامرزه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد