آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تبریک با تاخیر

هواللطیف...


نمی شود ننوشت! انگار تمام کلمات در سرم چند وقتیست که منجمد شده اند! شاید پتکی می خواهم که بکوبد و بشکاند تمام انجماد یخ ِ کلمات را که باید بیرون بریزند وگرنه تنها قطراتی سرریز می شود و شاید حتی بهمنی در راه باشد...

چقدر دلم برای چهارسال پیش و آن روزها تنگ شده... درست به قدر یک عمر سپری شده! چهار سال

و امسال که حتی یادم رفت تولد وبلاگم را جشن بگیرم! شاید چون عوض شده بود، آدرس و اسم و ...

و شاید هم چون تازه از سفر بازگشته بودم! درست روز 25 شهریور بود که آمدم و حتی نتوانستم تا چند روز بعد بیایم و بنویسم و نمی دانم این ننوشتن ها مرا به کجا قرار است بکشاند


آدمی که شروع به نوشتن کرد، باید بنویسد! باید همیشه بنویسد وگرنه می میرد

و یا به زبان ساده تر، منجمد می شود

و حتی شاید ساده تر اینکه تبدیل به مرده ای متحرک خواهد شد

و یا بشکه ی باروت

و ابرهای تیره و سیاه که منتظر رعد و برقند تا یک باره بر زمین و زمان فرو ریزند


ننوشتن برای آدمی که به نوشتن خو کرده، خطرناک است

خطرناک

و شاید امروز آمده ام تا بگویم باید بیشتر بنویسم

شده ام به سان بشکه ای باروت

و یا همان تکه های یخ سرد و سنگینی که در سرم جا خوش کرده اند

و دردی که می پیچد و هیچ کس نفهمیده از کجاست! و دکتر ها این روزها خنگ ترین افراد جامعه اند


دلم برای خانه ی قبلی ام... برای دل های بارانی... برای رگبار آرامشم تنگ شده

اما رفتنی، می رود...

و گاه، باید برود

و زندگی همیشه روی یک حلقه ی اجبار بی برو برگرد می چرخد

اختیاری اجبارگونه شاید

که با اصل انسان هم منافاتی نداشته باشد


چقدر دلم می خواهد برای آغاز اینجا جشن بگیرم

برای دوره ی جدیدی از زندگی ام که اتفاقات زیادی را در پی داشت

تلخ و شیرین، خوب و بد، فراز و فرود، وصال و فراق، زیستن و زنده گی کردن، رفتن و گذشتن و رها کردن حتی و پیوستن و آمدن و دوباره رفتن

خاصیت اینجا رفتن است

آدم هایش معلقند

می توانند باشند، نباشند، بیایند، بروند

اینجا در ندارد

قانون و قرار هم حتی

اما دلم می خواهد برای آغازش جشن بگیرم

برای چهارسالگی اش

و اما نمی دانم باید برای آرامشی که پنهان مانده تولد بگیرم یا رگباری که آرامشش مُرده


چقدر عمیق شده ام

عمیق تر از دخترک بیست و چند ساله ی چند سال پیش


وبلاگ عزیزم

تولـــــدت مبـــارک

چهــــارسال و چنـــد روزگی ات مبارک باد


http://8pic.ir/images/pj2j6wc0tt1yy6gs0otu.gif

نظرات 19 + ارسال نظر
مژگان دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 16:17 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

باید گفت تولد چهارسالگی و چهاروزه ای فریناز وبلاگنویس مبارک
انشالله سال های بعدی و همیشه باشی ، کم رنگ و پررنگ ، شاد و غمگین ، روزهای سخت و پر آرامش ، همه اینا در کنار هم معنی میده ، شعار نمیدم اما این خاصیت زندگیه که فراز و فرود باشه ، حالا هر کس به اندازه خودش و این حکمت خداست که ما نمیدونیم چرا کسی بیشتر از بقیه امتحان میشه یا روزهای سخت و دیرگذر برای یه نفر پر رنگتر از روزهای دیگس!
مهم نیست که تو از کدوم آدرس و با کدوم عنوان مینویسی ، مهم اینه که پشت همه این کلمه ها و پست ها و شکلک ها خود خودت بودی ، یک عدد فریناز که خواسته و نخواسته بزرگ تر میشه و این قانون بزرگ شدنه که آدم صبورتر و آرومتر میشه
تو همون فرینازی ، دختر زاینده رود ، همونکه دلش همیشه برای بی بارونی اصفهونش میگیره و زاده زمستون و برف و بارونه
حتی اگه تو عنوان وبت خبری از آرامش پنهان و رگباری نباشه باز میشه توی نوشته هات و عمق حرفات به آرامش درونت پی برد!
ممنون که هستی و می نویسی و دغدغه هاتو باهامون شریک میشی ، من که دوست دارم روزمرگی هاتو و با خنده هات خندیدم و با ناراحتی و بغض جمله هات باریدم و دلخوش به دوستان وبلاگیمم...

اون روزی که نظر گذاشتی می شه تولد چهار سال و بیست روزگی اینجا

25 شهریور 1389


آره همش با همه که معنا پیدا می کنه و باید صبوری به وقت فرود و فروتنی به وقت فرازو داشته باشم و باشیم

ممنون مژگان جون مثل همیشه حرفات منو مصمم تر می کنن و حالم خوب می شه که این سال ها هر جوری که گذشته ولی دوستانی رو بهم داده که نمی شه با دنیا عوضشون کرد

خواسته یا ناخواسته بزرگ می شیم... قد می کشیم و عمیق تر می شیم...

ممنون برای همراهی های همیشه ت و کاش می تونستم جبران کنم عزیزم

مژگان دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 16:37 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

ننوشتن وقتی عادت بشه سخت میشه ، من تجربش کردم ، از نوجوونی روزمرگی هامو چه کم ، چه زیاد و با جزئیات می نوشتم و به تعدا انگشتام دفتر دارم اما وقتی رفتم دانشگاه و درگیر کار شدم کمتر شد ، یک روز ننوشتن شد یه هفته ، یه ماه و رسیدن به یکسال و چندسال و دیگه برگشتن و شروع دوباره سخت بود ، طوری که بکل فراموش شد!
نوشتن روزمرگی ها و دغدغه هام حس خوبی بهم میداد و از دل همون نوشته ها شعر و دلنوشته بیرون میومد ولی الان دیگه خبری نیست
جوونی و شوق و ذوق نوشتن توی همون روزها گم شد و تموم شد!
و الان خودمو عادت دادم به اینجا ، گاهی شده چند خطی می نویسم که نوشتن یادم نره ، نمیخوام بیشتر از این روحم بزرگ شه، نمیخوام فراموش کنم که میتونم هنوز هم خوب انشا بنویسم!
دستم به قلم و کاغذ کم میره و جاشو یادداشت گوشی و وبلاگ و کامنت گذاشتن گرفته!
همینجوری که مشخص شده تا الان براتون من وقتی حرفی برای گفتن داشته باشم پر حرفم ولی خوب به لطف دنیای وبلاگ گردی و نویسی بجای زبونم انگشتام کار میکنه و می نویسم و گاهی توجه به اندازه و طول نوشته نمیکنم!
مثل مژگان گذشته ها نیستم و آرومترم اما همچنان می نویسم چون من همینم ، حرف داشته باشم کلی حرف میزنم و حال و ذوق داشته باشم می نویسم ، خودمو اینجوری توی نوشته ها حل میکنم!

آره دقیقا!
ینی به کل فراموش می شه

یه بار نوشتم تو وبم اتفاقا، من اون روزها احساسی عاشقانه شدید می نوشتم... هست تو سال های گذشته ی وبلاگم! ولی یه روزی نوشتم که همشو جمع کردم گذاشتم توی بقچه ی ترمه ی سبزآبی و انداختمش کنار کنجی که فعلا نبینمش تا زمانش برسه

آره دقیقا جوونی وشوق و ذوق نوشتن توی یه روزایی تموم می شن اگه بهشون نرسی! اگه نازشونو نکشی و بهشون بها ندی...
مث یه چشمه که می خشکه... و یا یه آب باریکه می شه

ولی بازم خدا رو شکر که اینجاها هست که به قول تو گوشی و کامنت و وبلاگ هست

اتفاقا من عاشق نظرات طولانی یم که اینطوری باشن


خودمو توی نوشته ها حل می کنم

دقیقا همینه

مژگان دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 16:45 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

دو تا روی هم مینوشتم کلی میشدا
تا سه نشه بازی نشه!

میدونی فریناز ، گاهی تو یه کامنت اندازه یه پست حرف دارم و دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم چرا اینجوری راحترم!
خیلی چیزای خوب از نظرات وبلاگ دوستان و همینجور کامنتای خودم یاد میگیرم!
بخش مهم هر وبلاگ رو نظرات میدونم ، فکرمیکنم نظرات اهمیت دادن به خواننده هامونه

آواتارمم که قشنگه



منم دقیقا

ینی نظرات خیلی مهمن
حتی شاید مهم تر از متن

واسه همینم تاییدیش نمی کنم چون به نظرم برای خواننده هاست و باید آزادی داشته باشن ...

آواتورت که اصن محشره ها

یک سبد سیب دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 19:40

تولدت مبارک رگبار آرامش

برای من که همیشه رگبار آرامشی فریناز


فریناز

به به به!!!
سلام لیلا جون
ممنون عزیزم

کجایی؟؟؟؟ کم پیدایی نیستی دیگه اصن

لیلاااا

یک سبد سیب دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 19:45

کیک تولدت کو؟!

آدم های معلق در هوا هم کیک دوست دارن

دیگه خودم تو کادو بودم اومدم بیرون

کیکو خورده بودم قبل اینکه مهمونا برسن

یک سبد سیب دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 19:46

بیخیال دکتر ها فریناز

تا خدا چی بخواد


ان شاءالله که بهترین ها رو میخواد برات

امیدوارم

دکترها که واقعا نمی فهمم چطوری دکتر شدن! اصن گاهی شک می کنم اینا واقعا دانشگا رفته باشن و چندین سال پزشکی خونده باشن!!!

نازی دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 20:00

تبریک آجی

مرسی آجی

غذادرمانی سرطان دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 22:00 http://nokhod1.mihanblog.com

hasrat be del دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 23:12

تبریک میگم.

ممنون حسرت به دل عزیز
و خوش اومدین

نازنین دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 23:25

برای منم اینجا همیشه و همیشه رگبار آرامش هست و میمونه...

یادِ اولین باری افتادم که اومدم وبلاگت
یادش بخیر چقدر زمان زود میگذره و ما چقدر بیشتر از سه چهار سال بزرگ شدیم....!!

تولد رگبار آرامشت مبارک دخترِ سرزمینِ زاینده رود : ))

آره دقیقا

دلم می خواد یه زمانی برگردم به اسم قبلیم... دوستش داشتم خیلی

آرهههههه خیلیییی
تقریبا از دهه ی سوم زندگیمون باهم بودیم همگی

مرررررررررررررررررررررررسی نازنین بارونی

فاطمه سه‌شنبه 15 مهر 1393 ساعت 14:18 http://lonely-sea.blogsky.com/

به به

مبارکا باشه... تولدش مبارک باشه خانووووم

روز اولی که بهم آدرس دادی و اومدم اینجا رو خوب یادمه...خیلی ذوق کردم و حالام خوشحالم که هنوز که هنوزه مهمون ِ اینجام...و این برای من بی نهایت ارزش داره...

خلاصه که سه ساله شدن ِ قلمت مبارک ِ وجود ِ قشنگت باشه...

ان شالله تولد صد ساله شدنش رو باشم که بهت تبریک بگم...

یعنی ببینا... من هنوز امید دارم که تا اون موقع هم باشم دم ِ دستت

+ کسی که ی بار با دلش نوشت ، اگه دیگه ننویسه شبیه یه آدم آهنی میشه... ی رباط که فقط زندست...

حکایت ی ماهی که تو ی تنگ کوچیکه و فقط اونقدی آب دورشه که زنده بمونه نه که زندگی کنه!!!

عجب جمله ای گفتما

اوه اوه

فادمه خانوم هستم

چمنتیم آباجی

اینو اون هفته استاده تو دانشگاه علامه میگفت بعد من مرده بودم از خنده... میگفت من صب تا شب به زنم میگم چمنتم

به به ! ببین کی اینجاس

مررررررررررسی عزیزم

آخی... چه روزایی بودنا
یادته چقدر با خجالت بهت آدرس دادم اولین بار؟ چقدر ذوق کردم که اومدی...
چقدررررر اون روزا خوب تموم شدن

صد ساااااااااال چقدر زیاده نمی تونم با انگشتام بشمرش

ایشالله

+دقیقا...

اون عکس رو به نظرم پاکش کن! بار منفی زیادی داشت
همون که حکایتش رو نوشتی اینجا


چمن
پس مام کودتیم حتما

چه مرد زن ذلیلی بوده پس

مژگان سه‌شنبه 15 مهر 1393 ساعت 16:56 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

منم داشتم نظر فاطمه رو میخوندم با خودم گفتم عجب جمله ای!
هه ، بعد دیدم خودشم تعجب کرد و خوشش اومده!
لایک داشت واقعا

اصلا هم مشخص نیست که من بیکارم و تو وبلاگا برای خودم میچرخم!
بارونم میاد شدید ، جاتون خالی که صبح سر تا پا خیس شدم
حوصلم سر رفته و چایی دلم میخواد الان
برم دنبال حوصلم یه جای دیگه

آره :دی

کلا فاطمه فیلسوف می شود

وای خوش به حالتون
ینی فک کنم فقط منم که از بین همه بارونو ندیدم هنوز

کاش اینجام بارون میومد
کاش زاینده رودم آب داشت
کاش

فاطمه چهارشنبه 16 مهر 1393 ساعت 09:09 http://lonely-sea.blogsky.com/

آخ آخ آخ

دیدی چی شده!!!

آقا ما خودمون همون لجظه فمیدیم که ی سوتی دادیم به چه گندگی!!!

اما گفتیم به رو نیاریم که زشته
خلاصه همین جوری گذشت و ما بعدا به این نتیجه رسیدیم که تا قبل از اینکه شما به رومون بیاری تو جواب نظرمون خودمون اعتراف کنیم که آقا ما اشتباهی نوشتیم سه ساله شدن در صورتی که رگبار کوشولومون چهاااار ساله شده بچم

دیگه گفتیم بگیم و اینا

عرض دیگه ای نداشتیم...همین...

رگبار کوشولو تولدت مبارک خاله

بعله مام به رودون نیوردیم آباججی

اصن تو چطوری دلت اومد بچمو کوچیک ببینی هان هان هان؟؟؟

چهار سال و خورده ایشه الان رگبارما

مررررررررررررسی خاله

مژگان چهارشنبه 16 مهر 1393 ساعت 12:48 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

من فمیدما نگفتم ریا نشه یه وقت


فریناز سرش شلوغه حسابی
خدا قوت



دست شما درد نکنه

آره اون هفته اصن خونه نبودما

ولی بینهایت دلم تنگ شده الان واسه جشنمونو روزایی که داشتیمو چقدر خوب بود

نازی چهارشنبه 16 مهر 1393 ساعت 17:57

چون میدونم الان واقعا سرت شلوغه دعوات نمیکنم ولی از شنبه اون هفته حق نداری نیایا
فمیدی؟

آجیت داره بت میگه ها باس حرفشو گوش کنی

کجا نیام آجی؟ اینجا رو میگی؟

در حال حاضرم که ازتون ناحارتیم و اینا

الان اومدم نیگا

رهــ گذر جمعه 18 مهر 1393 ساعت 20:16

تبریک برای تولد چهار سالگی
چهل ساله شه آدم که نیست بگیم 120 سال


الان که این نظر ُ میزارم جمعست
اللهم عجل لولیک الفرج...


و
دیگر هیچ
غیر این که نمی خوام حرفی بگم
چون اواسط متنت به صنف ما توهین کردی
:دی

مرررررررررررررررررسی رهگذر جووووووونی

ایشالله بچم بیشتر من عمر کنه اصن


آمین

میگم من آخر نفهمیدم تو الان ینی پزشکی می خونی؟
اصن آدمو کنجکاو رها می کنی می ریا

مقداد یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت 00:27

چه جالبناک! ما هردو وبلاگامون 4 ساله شدن. من تیر 89، تو شهریور 89. ولی از زمین تا آسمون فرق دارن
ایشالا تو 100 سالگی وبلاگت بنویسی، گرچه تولد وبلاگم نبودی

جالبناک بر وزن وحشتناک مثلا

چه فرقی دارن مقداد؟

اگه یادت باشه یه سری بودیم که همه باهم دوست بودیما
الان وبلاگاشون اگه مونده باشه همه چهار ساله شدن

ببخشید شرمنده... با تاخیر اومدم

مقداد دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 22:22 http://mazerouni.blogsky.com

یادش بخیر واقعا، اکیپمون خیلی بودن ولی نسل بچه ها منقرض شد یهویی!!!
فرقش مشخصه دیگه، فرق وسطه
بخشیدم بخشش، لازم نیست اعدامش کنید

آره یادش بخیر...

راستی از بچه های قبل کیا رو یادته؟

دیگه از خیلیا خبر ندارم.. یه سری یم که وباشون اصن خاک می خوره فقط

بامزه شدیا

MST سه‌شنبه 29 مهر 1393 ساعت 09:49

چه معنی داره اصلا... باید خودت میومدی با زبون خوش میگفتی... حتما من باید میومدم یه چیز تند و خشن مینوشتم... تا تو بیای بگی چی شده؟ نه تو خجالت نمیکشی؟

تبریکات ویژه mst داریم خدمت شما...

میگما... اون موقع که آرامشت رگباری بود... گاهی آرامش داشتی... حالا که پنهان شده چی میشه؟! خوب یه کم بروز بده حداقل... گاهی آرامشتو آشکار کن خلاصه

پتک رو خوب اومدی.... دلم خنک شد

سلام

چه معنی یم داره اصن که بعد این همه وقت اومدی می گی عیدت مبارک
نه نمی کشیم ترک کردیم

و خواهشات ویژه تر آرامشی یم خدمت شما

پتکه رو انداختم بخوره تو سر خودت دل منم خنک شه تازشم

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد