ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
هواللطیف...
نمی دانم تند می گذرند یا کند این روزها! امروز که کسی گفت 26 ام فروردین است، من رفته بودم تا 26 ام اسفندماه... یادش بخیر... روزی که با شوق و ذوق لباس هایم را تا می کردم و وسایلم را داخل چمدان می چیدم و تمام و کمال بی قراری بودم برای جایی که قرار بود ببینمش... حتی یادم هست میان کارهایم و اتاقی که به خانه تکانی اش نرسیدم! به یک ماه بعد و چنین روزی فکر کرده بودم که همه چی روزهاست تمام شده و من از بهشت بازگشته ام و احتمالا در تمام خط و خطوط و چسب و ماکت و مقوا و فوم و این چیزها غرق شده ام... که همین هم شد! حالا یک هفته است که شب ها برای خوابیدن رنگ خانه را می بینم و صبح تا شب یا کلاسم یا با بچه ها درست وسط مقوا و طرح و خط و ماژیک و ماکت و چسب و قیچی غوطه وریم!
اما
اما هیچ گاه یک ماه پیش فکر نمی کردم که وقتی از بهشت خدا روی زمین بازگشتم، باید قوی تر شده باشم و حالا چه روزهایی را طی کرده ام و چه شنبه و یکشنبه ای را گذرانده ام و یکشنبه اگه برادر امام رضا و آن امامزاده نبود نمی دانستم به کجا پناه بیاورم چرا که تا میان بین الحرمینی و تا در حرمین شریفین و تا تمام نجف را و صحن و سرای بابای مهربانت را نفس می کشی، انگار امن ترین جای زمینی و هیچ چیزی تو را نگران نمی کند کافیست به دیواره های حرم تکیه دهی و خیره به ضریح و حرف بزنی و اشک بریزی و این بهترین تکیه گاه و آرام ترین اشک هاست...
اما همین که به دنیای خودت و زندگی و روزمرگی ها بازمی گردی و با خبری وحشتناک روبرو می شوی، تمام و کمال می شکنی... هر روز هزار بار می میری و زنده می شوی تا اینکه روزی خبری خوشایند بیاید و تو و او را آرام کند...
فکر می کنم در پست قبل بود که نوشته بودم و یا کسی گفته بود که هر روز سخت تر از دیروز می شود و هر سال سخت تر از سال قبل...
و من حالا روزها و ماه هاست که تمام امیدم را از دست داده ام...
شاید از همان روزی که گفته بودم دیگر برایم هیچ فرقی نمی کند خیلی از مسائل
آری...
هزار بار هر روز با خودم می گویم لاتقنطوا من رحمه الله و دوباره فکر که می کنم و تمام این روزها را می بینم به ناامیدی میرسم...
نه یک ماه و دوماه، نه یک سال و دوسال، که سال هاست میروم و نمی رسم... می رویم و نمی رسیم و حالا اینجا به اوج ناامیدی رسیده ام...
و شاید
انسان
آمده است
تا به نشدن ها عادت کند
گاهی نسل هایی،
و یا آدم هایی شبیه ما
شبیه درست من و تو
می سوزند
در خودخواهی کسانی که نمی شود هیچ گفت به آن ها
و تمام نمی شود
این روزها
این سختی ها
این لحظه ها
این دلهره ها
این اشک ها
و من حالا رها شده ام
از همه چیز
از تمام اتفاقاتی که باید می افتاده اند و نیفتادند
از زندگی که چقدر عقبم! و چقدر باید بدوم تا به جای قابل قبولی برسم!
من حتی رها شده ام از نگاه های پر از طعنه دیگران
از حرف های نیش دارشان
حتی
از اتفاقی که دلم می خواست بیفتد و نیفتاد هم!
تنها تمنا شده ام
برای تو
برای سلامتی ات
برای بودنت
برای داشتنت
و این روزها
این اشک های مدام
این دلهره ها
این بی قراری ها
مرا به جایی رسانده اند
که دوشنبه بود
به کسانی گفته بودم که دعا کنند
درست وسط همان مولودی
درست در تولد حضرت زهرا
داخل همان خانه که زمانی متن شهادت فاطمیه را خوانده بودم
و گفته بودند
که همه چیز حل می شود و می گذرد
درس، زندگی، ازدواج، شغل،
اما
سلامتی
کاش که همیشه سلامتی باشد
کاش که این دلهره ها و اشک ها
به خنده هایی شیرین تبدیل شوند
برای من و تو
و تمام دل هایی که نگران تواند
نگاه کن
از کجا به کجا رسیده ام!
راستی می خواستم بگویم که آدمی از فردای خودش خبر ندارد، نمی داند زندگی برایش اتفاقات خوبی رقم زده یابد! مثل 26 ام بهمن ماه که نمی دانستم یک ماه بعد، رهسپار بهشت خدایم و دوماه بعد، در گوشه ی اتاقم دارم خدا را به خدا بودنش قسم می دهم که سلامتی تو بازگردد...
راستی یک ماه بعد کجاییم؟ چه می کنیم؟ و زندگی برایمان چه بازی هایی در پیش گرفته؟؟؟
+ باید به قفس عادت کرد
شبیه پرندگانی که یک عمر
اسیر خودخواهی آدم هایند
شاید زمانی به پرواز رسیدیم!
کاش آن زمان بال های بسته ام، پرواز را از خاطرشان نبرده باشند...
++ حالم خوب نیست
کاش کسی دعا می کرد...
کاش می شد هر روز به بهشت رفت و تازه شد و بازگشت.... حالا تمام و کمال به آن شش گوشه محتاجم...
+++ حرف هایی هست که یک زخم عمیق در دل آدم ایجاد می کند، آن هم از آدم هایی که انتظارشان را نداری، و آنقدر تو را می سوزاند که هیچ غریبه ای و هیچ کسی نمی توانسته اینقدر تو را از عمق وجود بسوزاند و بلرزاند...
راستی خدای من!
این پایین را
درست همین جا را
می بینی؟؟؟؟؟
سلام
وای وای
یهنی یکی میگه حالم خوب نیس خیلی حالم گرفتیده میشه!
من به شخصه حالم خوب نباشه زمین و زمان بهم میدوزم!
یه حس گرفتگیه بدی داره!
خیلی بد
میخوام بگم که میفهممت
چون حال خودمم خوب نبوده چند وقتی
اما سعیم همیشه اینه بهتر باشم
راستی خیلی جاها جواب خودتو دادی بانو
همون از رحمت خدا نباید نومید شد و اینا
استیصال بد چیزیه
گاهی به این فکر کردن که لایق این نیستیم که حالمون بد باشه
باعث میشه تلاش کنیم حالمون بهتر شه
البته به کمک نیاز هست
ما دعا میکنیم خدا کمکت کنه
بهترین کمک
آره
منم همینطور
ببخشید دیگه
آدم تو وبش ننویسه کجا بنویسه و بگه
استیصال خیلی بده و من خیلی وقته ازش نوشتم
اما خب...
لایق این نیستیم که حالمون بد باشه
چه حرف عجیب و قابل تاملی بود
مرسی محمد
بهش فکر می کنم
اینکه لایق این حال بد نیستم
ممنون
میگن دعا کن با زبونی که گناه نکردی
یعنی زبون ی دوست برای دوست دیگه
ممنون :)
نمی تونم بگم با چه حسی خوندمش..
نگم هم بهتره فک کنم...
.
فقط کاری جز دعا از دستم بر نمیاد که حالا پس فردام رفتم پیش خدا بگم من دعا کردم...
دعا
دعا
دعا
دعا
دعا
دعا
و من هم با چه حسی اون شب نوشتم....
ینی اصن باورت نمی شه ها
آره
فقط دعا کنیم
دعا
دعا
دعا
دعا و دعا ......
فقط میشه دعا کرد
خدا میشنوه صدامونُ فریناز! من مطمئنم ...
آره
اما
کاش کسی بود که به ی چراهایی پاسخ می داد نازنین
نازنین
دلم داره پر پر می شه واسه حرم
رفتی خیلییییی دعا کن
کاش اینقدر آزاد بودم که بتونم خودم بیام
من یه فرمول سری دارم خخخ
اگه دوست داشتی بیا بپرس
الان دوست دارم اذیتت کنم بکشونمت بیرون از اینجا، ولی حرفم جدی بود:))
بعدشم
مردم حرف مفت زیاد می زنن، بزرگرین اشتباه ما اهمیت دادن به حرف مردمِ، حتی اگه نزدیک ترین ِ آدم باشه
متوجهی عزیزم؟!
با افتخار واسه خودت زندگی کن
در ضمن، این که تغییر مسیر داری کم آوردن نیست، عقب موندن نیست، اسمش شجاعته، تو معمولی نیستی که طبق روال معمول با جریان زندگی، زندگی کنی! متوجهی چی میگم؟!
انقدرم ناامید نباش
پرسیدم بدو جوابشو بگو ببینم
بدووووو
هیییییی
فک کنم متوجه نشدی منظورم کیا بودن وگرنه این حرفارو نمی زدی
به اون مردم توجهی ندارم کسایی که زندگیمو دیدن قشنگ می گن
ولی ی کسایی ام...
شجاعت
آدم باید خیلی قوی باشه
و من گاهی اونقدر ضعیفم که افتادنم رو می شنوم
نمی خوام اما دارم می شم