آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم!

هواللطیف...



گاهی به بعضی روزها که میرسم، گردش زمین و خورشید و سال ها را حس می کنم! تازه یادم می آید پارسال و سال قبل و قبلتر و همینطور برو تا آخر

و حالا که چند روزیست همه آمدن امشب و شب لیلة الرغائب را به یکدیگر مژده می دهند

شبی که اولین پنج شنبه ماه رجب است و می گویند شب آرزوها...

و من یاد چندین و چند سال پیش می افتم! همینجا که پستی بود و نظراتی بدون اسم و رسم و حتی نه آی پی ها چک می شد و نه اسم های یواشکی نوشته شده توسط بعضی ها... تنها کسانی بودند می آمدند آرزوهایشان را می نوشتند و من ساعت ها می نشستم و آرزوهای کسانی را می خواندم که حتی ندیده بودمشان...


شب آرزوها

شاید راست می گویند که آرزوها...

آرزو آرزو می ماند! شبیه دیروز که استادمان به اشتباه نام مرا آرزو خوانده بود و من فکر می کردم آرزو هم اسم جالبیست! و یاد امروز افتاده بودم و یاد تمام روزهایی که کنار زاینده رود قدم زده بودم! آن هم پس از یک روز کاری و درسی سخت،

اصلا آدم های اصفهان وقتی زاینده رود جاری باشد، خوشبخت ترین آدم های روی زمینند! چرا که دیدن آب و راه رفتن کنار آبی که جاریست و بیدهایی که در حاشیه اش می رقصند و پرندگان دریایی و مرغابیانی که به تو سلام می دهند، تمام خستگی و کسالت یک روز سخت را میگیرد و به تو دنیا دنیا انرژی می دهد

حتی اگر چیزهایی را ببینی و آدم هایی را که انرژی ات را به تحلیل ببرند اما آب خاصیتش جاری بودن و جاری شدن است! در چشم هایت نقش می بندد و جاری می شود تا عمق وجودت! و تمام شریان های اصلی و فرعی جانت را دور می زند! اصلا درون رگ هایم جاری شدن آب را از چشم هایم می فهمم! شبیه همان روز تولدم که من بودم ، تنهای تنها، و خواجو و یک بستنی با نی و دنیا دنیا حرف هایی که با خدایم گفته بودم و همانجا نوشته بودم...

یادش بخیر که همان یکی دوساعت را زنده شده بودم! انگار جانی تازه گرفته بودم! دوباره متولد شده بودم! و حتی همین هدیه ی تولدم بود

تولدی که شاید یکی از سوت و کورترین تولدهای تمام عمرم بود! اما من به کیفیتی رسیده بودم که تمام کمیت ها را پشت سر می گذاشت


از کجا به کجا رسیدم!!! 

داشتم می گفتم یاد روزهای قدم زدن من و زاینده رود افتادم و یا آن روز بارانی چندین سال پیش که خیس شده بودم و ان روز را که اردیبهشتی هم بود همین جاها نوشته بودم... یادش بخیر و چقدر خواسته بودم که نامم باران بود! و باران صدایم می زدند و باران می خواندند...

و یا یاد تمام روزهای قبل ترش افتاده بودم ، شاید هم بعدترش! اما من بودم و ماه کامل و دریایی که دوستش داشتم و راستش را بخواهی دلم می خواست نامم ماه بود! و زمانی که کمی از آن می گذشت دوست داشتم نامم رها می شد و یا شاید ماهی که رهاست!

بگذریم!

این ها آرزو هایی بود که زمانی داشتم! و شاید در لحظه!

نامم را دوست دارم، اما بعضی نام ها به معنایشان نمیرسند!

از نام هایی که برای تجلی معنایشان، به جسمی از جنس خود انسان محتاجند، بیزارم...

و شاید نامم یکی از همان نام هاست


اما من نامم را دوست دارم و هرگز آرزو نمی کنم که نامم مثلا خود ِ آرزو باشد


زمانی شاید نام کسی را که حالا نیست، باران بگذارم! و حتی آن روزها نمی دانم آرزوی چه چیز را دارم اما تنها می دانم که حالم با باران یک جور عجیبی خوب می شود! و معنای نامم جان می گیرد! و آن وقت هاست که زیر باران خدا تمام قد می ایستم و به فریناز بودنم جان می بخشم!




شب آرزوهاست

کسی که بگوید من آرزویی ندارم مرده است!

تو باور نکن

آدم ها به همین آرزوها زنده اند! و امید به رسیدنشان...


آدم ها به دستایی زنده اند که تا آسمان می رود و دعا می کند


آدم ها به خیلی دلایل مختلف زنده اند


اما ما :


http://s5.picofile.com/file/8155387392/moj.jpg



شبیه همین موج های طوفانی دریا

آنقدر بالا و پایین میرویم

آنقدر در فراز و نشیب زندگی کله معلق می زنیم

تا باشیم!

تا بودنمان را لمس کنیم!


تا در پوسته ی زندگی گم نشویم!




+ آرزوی زیبایی بود که امروز جایی خواندمش:


"خدایا آرزو می کنم آنچه را آرزو کنم که تو دوست داری

و آن آرزو را اجابت نمایی که نیک فرجامم نماید"


آمین یا رب العالمین



++ برای تمامتان بهترین ها را آرزو می کنم.



+++ هر کس دوست داشت شبیه تمام سال هایی که رگبار بودیم و شلوغ، بیاید، بی نام و نشان آرزوهایش را بنویسد و برود


++++ اینجا متروکه شده! چرایش را نمی دانم


+++++ و در آخر هم آرزو می کنم امید، به دل های ناامید شده بازگردد

نظرات 6 + ارسال نظر
نازی پنج‌شنبه 3 اردیبهشت 1394 ساعت 18:16

من آرزو میکنم همه ی دوستام به همه ی آرزو هاشون برسن.

چه آرزوی خوبی

ایشالله

یادش بخیر اون روزا آخر دفترخاطرات می نوشیم آرزومند آرزوهای طلایی ات

احمد-ا پنج‌شنبه 3 اردیبهشت 1394 ساعت 18:41

من آرزوهایت را برای تو آرزو میکنم

ممنون

لطف دارین و خوش اومدین به این سرا

نگین جمعه 4 اردیبهشت 1394 ساعت 17:38

ترجیح میدم با اسم بنویسم!

پارسال رو یادم نیست
وای امسال واسه هیچکسی آرزو نکردم!!
بخدا راست میگم..
واسه خودمم کار و آرامش و ازینجور چیزا..
یه چیزاییم حتی اگه آرزو باشه بدون تلاش دستیابی بهش غیر ممکنه..

ولی اینکه چرا واسه کسی آرزو نکردم بماند واسه یه وقت دیگه که شاید گفتمش..


+ وبلاگ های ما متروکه نمیشن..
چون مثلا خودِ من!
حداقل دو سه وزی یبار یادم میاد فرینازی هست!
گلی ای هست
نازی ای هست..
نازنینی هست..

اینجوریاست!

حالا حرفا و فکرا نوشته نشه که دلیل بر متروک شدن نیست که

امسال من اینقدر پنج شنبه خسته بودم سر نمازش خوابم برد:دی
حالا عصر تا شبش ی جایی بودم خوبه اون موقه دعاهامو کرده بودم واسه همه:)))

ای بابا
ینی حتی ما رو هم یادت رفت؟
چرا پس؟


چند روز پیش ی پیامی برام اومده بود نوشته بود کی می گه اینجا مجازیه؟ این دنیا واقعیه و دنیای بیرون مجازیه
این دنیا آدما اونطوری که دوس دارن می سازنش
توش محبت هست
فکر به همدیگه هست
ولی تو دنیای بیرون اینجا نیس

یاد این افتادم حرفتو دیدم
اینجا چون واقعی تر اون واقعیه س متروکه نمی شه
چون به قول تو، توو یادمون هست که کسایی هستن و اینجان با اسم و رسم وبلاگاشون و حتی گاهی جمله هایی ازشون که موندگار می شه

نسبت به رگبارم خب یک دهمم دیگه نمیان
از اون لحاظ گفتم

فاطمه دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 ساعت 17:08 http://darya-tanhast.blogsky.com/

عکست رو خیلی دوس دارمش...به حدی که توی نت پیداش کردم و شد بک گراند گوشیم...

+ فقط میگم که میخونمت...عمیق ِ عمیق...


باورت میشه گاهی قلبم تیر میکشه موقع خوندن؟

اتفاقا اولش یه عکس دیگه بود بعد یهوووواینو دیدم
یاد تو افتادم:دی

گفتمم میای احتمالا همینو می گی:دی


چرا؟
اگه عمیق می خونی باید قلبت آروم بشه نه اینکه تیر بکشه

فاطمه دوشنبه 7 اردیبهشت 1394 ساعت 17:49 http://darya-tanhast.blogsky.com/

همین یک خط :

امید به دل های نا امید شده برگردد...

همین دعای ساده انتهای این متن ... همین دعا کافی نیس قلب آدم تیر بکشه؟
از متنت و چیزای توش هم بهتره هیچی نگم...

اینجا زن وبچه نشسته...
دهن منم باز نکن

آره راس می گی... حس همین الان منم هس

آره...
خصوصی بمونه بهتره

محمدشون چهارشنبه 9 اردیبهشت 1394 ساعت 21:26

بانو نظرم از دو حالت مستثنا نیس

یا نظری نمونده که برای پستت بذارم

یا انقدر نظر دارم که نمیتونم برای پستت بذارم

ایشالا به آرزوهات برسی بانو...

خب لااقل بیا حاضری بزن حضورتو ببینیم مهندس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد