آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

ویترین!

هواللطیف...

گاهی به نقطه ای می رسی که نیاز داری بایستی، به گذشته ات نگاهی بیندازی، ببینی از دل چه اتفاقاتی خودت را بیرون کشیده ای و چه نجواهایی با خدای مهربانت داشته ای که امروز زندگی ات به اینجا رسیده ای...

هجوم ناملایمتی های روزگار، بی مهری ها، بی حمایتی ها، غم و غصه ها، تنهایی ها، گاهی چنان از ظرف وجودت بیرون میزند که دیگر تاب و تحمل زندگی کردن بیشتر را نداری... دلت میخواهد همه چیز همین جا تمام میشد... یکباره یاد دفترخاطراتی می افتی که سالیان پیش برای خودت و خدایت روی این صفحه های سپید می نوشتی، میروی به ۹۴، ۹۲، ۹۱... میروی به ۱۲ سال پیش و میخوانی و میبینی همان زمان هم چقدددددر تاب آورده ای!! با سن فقط ۲۳ سالگی ات چه روزها و چه بی محبتی هایی را چشیده ای و چه ظلم هایی را به جان خریده ای... و چه فررررق هایی را دیده ای و آهسته در خود شکسته ای... و هنووووز هم!!!

از اینکه خدای مهربانت تو را از آن روزها دور کرده خوشحالی و سپاسگزار... اما این روزها هم دست کمی از ۱۲ سال پیش ندارند... 

۱۲ سال پیش امید داشتی که آغوش امنی هست، محبت های بی شائبه ای هست... امنیتی هست، آرامشی در یک جای این کره ی خاکی منتظر تو هست.. در مجموع امید داشتی که خوب میشود، و من هم سهم مهربانی ها را از این جهان نامهربان خواهم گرفت... 

اما حالا درست جایی ایستاده ای که امیدت هم ناامید شده... نمیدانم آخر حرف هایم با خدا دیگر از چه روزگاری براش بگویم و منتظر تحققش باشم...

چقدر پیر شده ام... شور و نشاط و مهم تر از همه امید آن روزها را میخواهم... روزهایی که سخت بود و خیلی خیلی خیلی سخت اما امید داشتم که نجات بخشی هست و دلم آرام بود به خدایی هایش... 

حالا خدای مهربانم

نمیدانم چطور و چگونه و چه چیز را از تو بخواهم... 

مگر گناه من چه بود که از تمام محبت های مادرانه و پدرانه و همسرانه و دوستانه و ... هیچ کدام شبیه گرمای خورشید نشد؟ ماه تابان شب های تاریکم نشد... کسی شانه های هق هق کنان مرا نگرفت... کسی بخاطر من کاری نکرد... کسی برای شادی من حبه قندی در دلم نکاشت... کسی دست مهربانی بر سرم نکشید و موهایم یتیم محبت شد... 

اگر عدالتت عدالت است که همه ی آن ها زمانی جواب این همه تنهایی ها و بی محبتی های مرا خواهند داد... 

و جواب اشک هایی که پردا ی چشمانم را تار می کنند و من از حفظ بر روی دکمه های کیبورد میکوبم و می نویسم...

زمانی نوشته بودم، پیش خدا که رفتم همه چیز را برایش تعریف میکنم... و دیشب آن را خواندم و دوباره همین را گفتم...

خدای مهربانم، من حق خودم را نسبت به اطرافیانم ادا می کنم اما یادت باشد که آن ها حق مرا ادا نکردند... 

و مهربانی را دریغ کردند

مهربانی ات را از آنان دریغ کن....

که حق من این همه سال تنهایی و بی مهری نبود...

و سخت ترین کار همین است که باید ویترین باشم... باید ب کسانی که دوستشان ندارم زنگ بزنم و با محبت با آنان صحبت کنم و ابراز محبت کنم!!! باید به آنان خدمات بدهم... باید ویترینی بسازم از خودم تا مبادا کسی ناراحت شود...

چرا برای بقیه مهم نیست که دختری بی نوا و تنها را ناراحت نکنند؟؟؟

چقدر دلم یک آغوش گرم، یک حرف محبت آمیز، یک شانه ی امن برای گریستن و یک دنیا کمممممممممممک می خواهد...

خدای مهربانم

مهربانی هایت بی نهایت است

و چه خوب است که تو را دارم... 

دستانت را بگشا که روزی به سویت خواهم آمد و برایت خواهم گفت که روی این کره ی خاکی ات چه ها بر من گذشت.....

و چه اشک ها که سرازیر شد

و چه شب هایی که تنهایی سپری شد

و چه روزهایی که دست تنها ثمره های زندگی ام را بزرگ کردم و ثانیه به ثانیه گذراندم...

و سعی کردم که موفق باشم

و ویترینی از قدرت برای خودم بسازم...


به سویت خواهم آمد...