ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
هواللطیف...
می نویسم از سخت ترین روزهایم
روزهایی که مثل خوابند! جاهایی میروم که تا به حال نرفته بودم، پشت در اتاق عمل آن هم ساعت ها،
و معنای انتظار به معنای واقعی اش
اینکه تو ثانیه ها را می شماری، دقیقه ها را پایین و بالا می کنی، به عقربه ها التماس می کنی که جلو بروید، مگر عزیزت از درون اتاق های بسته ی عمل در بیاید و خبر سلامتی اش را بشنوی
دیروز یکی از سخت ترین روزهای عمرم بود، باید خودم را نگه می داشتم، اشک هایم را یواشکی پاک می کردم چرا که میخواستم قوی باشم، کسی دلش برایم نسوزد و چشمم می سوخت آنقدر که به ساعت گوشی التماس کرده بودم تورا خدا جلو برود...
و امروز که پشت آی سی یو دوباره منتظر بودم... و حالا که دلم آنجاست و خودم آواره ی خانه ای غیر از خانه ی خودم...
حتی اگر خانه ی پدر مادرت هم باشد، زیادی اش خوب نیست، همان نهایتا چند ساعت مهمانی آمدن بس است نه اینکه چند روز بمانی...
شاید هم من اینطورم
آرام و قرار ندارم
دلم خانه ی خودم را می خواهد
آنجا خوب یا بد لااقل می توانم راه بروم و گریه کنم... بغضی که چند روز است گلویم را خفه کرده و سرریزش فقط اشک هایم را تار می کند و سریع پاکش می کنم تا کسی نفهمد
حوصله ی پند و نصیحت ها را ندارم
حوصله اینکه چیزی نیست و ما هم این روزها را داشتیم و این حرف ها
دارم فکر میکنم کاش یاد بگیرم گاهی اصلا کسی را دلداری ندهم، شاید بیشتر موجب آزارش بشوم... هیچ وقت برای دلداری دادن نگویم که ما هم اینطور بودیم و چیزی نیست و این حرف ها
گاهی حرف ها چنان آدم را می سوزانند که آتش نمی سوزاند...
اینجا راه چاره ای ندارم، فقط راه میروم و به زمان التماس می کنم که بگذر...
یکباره یاد اینجا افتادم، ناخودآگاه صفحه ام را باز کردم و شروع کردم به نوشتن...
یادگاریه خوبی نیست که بگویم به یادگار بماند، اما گاهی همین پایین ها خود، سندی ست که به خودم امید روزهای بالا را هم بدهم...
من
برای
درست کردن
این زندگی
جان کندم
پوست انداختم
چه روزها و شب ها که تلاش کردم، کوتاه آمدم، گریه کردم، توسل و توکل کردم، دعا کردم، کتاب خواندم، پادکست گوش دادم، امام زمانم را صدا زدم و اذیت ها شدم تا نهال نوپای زندگی ام به اینجا رسید که حالا شاید حسرتی باشد برای دیگران،اما آنها که عقبه اش را نگاه نمی کنند فقط می گویند خوش به حالت که دلت میخواهد سر زندگی ات بروی!!!
فکر میکنم تمام آدم های عادی که زندگی های نرمالی دارند بخواهند که سر و سامان داشته باشند، سر زندگی شان باشند و آنقدر یک جا مهمان نباشند که حس سربار بودن بکنند...
این ها را نمی توانم حتی بعد ها به همسرم بگویم...
یک وقت هایی فکر می کنم اینجا را کی، چه وقت، چطور، بعد از مرگم ، عزیزانم می خوانند؟ اصلا یادشان هست هر داستان مربوط به کجای زندگی ام است؟ اصلا برایشان این نوشته ها مهم است؟ و زمان می گذارند که بخوانند؟
به نظرم آدمی که وبلاگ می نویسد و وبلاگ دارد بعد از مرگش هم زنده است، چرا که تازه داستان ها و نوشته ها و حرف هایش به گوش و چشم دیگران می رسد ، با یک عالمه حسرت...
همیشه دلم میخواست اثری از خودم در این جهان باقی بگذارم، چه اثر جمله ای از اندیشه ام باشد، چه متنی ادبی، و چه سازه ای که به دستان خودم خلق کرده باشم
حالا خدا را شکر به آخرین آرزویم هم رسیده ام و دارم چیزهایی را خلق می کنم که خواهند ماند، حتی اگر زمانی مردم و دیگر نبودم...
اینجا که تا بلاگ اسکای هست ما هم هستیم، با تمام متن هایی که قبلا می نوشتم و روزمره هایی که حالا می نویسم...
چقدر از آن متن ها دور شده ام و چقدر زمانی وصف حالم را غیر مستقیم با واژه های جدید و ایهام و توصیف به تصویر می کشیدم...
یادش بخیر...
حالا بزرگ شده ام... اینقدر بزرگ که باید به فکر بوتاکس و رفع چین های افتاده زیر چشمم باشم... آنقدر بزرگ که یک تنه توی بیمارستان می چرخم و کارهای همسرم را می کنم، آنقدر بزرگ که تنهایی از پس بچه ها بر می آیم، آنقدر بزرگ که گاهی پاهایم و دست هایم ضعف می رود و زانو هایم درد می گیرد...
چقدر زندگی عجیب و غریب است
برایم دعا کنید
برای همسرم
برا زندگی ام که به روزهای خوب برسد
برای بچه هایم که از پسشان بر بیایم
و برای همه ی مریض هایی که این روزها میبینم و دلم به درد می آید...