ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دارند پر می کشند تا دور هایی که ممنوعه است!!!
شقیقه هایم را گرفته ام
آرام آرام با انگشتانم آن ها را نوازش می دهم
سرم را می تکانم
دارند می روند بیرون
فقط آن هایی که مفیدند برایم می مانند
سرم داشت منفجر می گشت از این همه تلاطم
چشمانم دیگر طاقت دیدن این همه* چه کنیم چه کنیم ها *را نداشت !!!
برایم جالب است افکار مردمان این روزگار!
چرا من اینگونه نمی اندیشم؟
چرا من در تلاطم نیستم؟
اصلا خدای مهربانم مگر تو با دیگر بندگانت نرد عشق نمی بازی که اینگونه نا آرام گشته اند؟!
این روزها حتی دوستان این جا هم در خود فرو رفته اند !
فریاد می زنند با سکوت !!!
سکوت می کنندبا فریاد !!!
اصلا مگر با حرف،کارها درست می شود؟
مرد میدان باش...عمل کن...
زمانی برایم عادت شده بود نالیدن از زندگانی
زمانی برایم همه چیز بی معنا گشته بود
در رویاهایم خودم را جایی می دیدم که دست یافتنی نبود!
روزی با خودم نشستم و فکر کردم
چرا؟!
چرا همیشه فقط حرف می زنی و ناله می کنی؟!
بلند شو و مرد عمل باش به اندازه ی خودت هم که شده عمل کن
ولی...
ولی...
ولی...
ابتدا آگاهی ات را بالا ببر !
ببین سنگی که به سینه ات میکوبی ارزشش را دارد؟!
حالا
خودم دوباره برخواسته ام
تو هم برخیز
برخیز و مرد میدان باش
توکل کن به خداوند قادرت
دستت را در دست او بسپار
گرد خوبی ها بگرد
به خوبان و خوبی ها فکر کن
به راهی که خداوند مهربانت گام هایت را در آن استوار گرداند
بارالها نور مهربانی هایت را .... پرتو آرامش بخشت را .... بتابان بر ما که دیر زمانی ست منجمد گشته زمینت
رگبار۱:گل مریم جون ما چه طوری باهات حرف بزنیم؟!
رگبار۲:مهسا جون آخه تو کجایی؟!!!دختر مردابی شما چرا حذف کردی!!!؟
رگبار۲:الانه ببینین اگه کیکی مونده بخورین...غصه نخورین دوستای گلم
سلام!
هرکی با طبعش مطلب غمگین نمی خوره نیاد ادامه ی مطلب...
باور کنین ناراحت نمی شم...
نمی خواستم رمز بذارم چون باید به همه بدم پس چه کاریه؟!!!
دوباره می گم:اگه با غم زندگی آشنا نیستین ادامه رو نخونین...
بی خوابی های شبانه شده برام مثل مسواک قبل از خواب...شده برام عادت خوشایندی که احساس سبکبالی می کنم از بودنش....
انگار یه چیزی بهم هشدار میده از این شب های پر رمز و راز استفاده کن...
وقتی همه خوابن می رم روی بالکن همیشگیم و غرق می شم در آسمونی که گاه پر از ستاره ست و صافه چون دل پاک بچه ها....وگاه اونقدر ابر توی خودش جا داده که هر لحظه منتظر ورودش روی زمینم.گذر ساعت زندگی رو حس نمی کنم...شاید ۲ ...۳ ... ۴... ۵ !!!!
ستاره ها رو می شمارم...
۱
۲
۳
...
۷۵
۷۶
...
توی نگاه اول، شاید چند تا ستاره رو بیشتر نبینی ولی وقتی خیره می شی به نقطه های سیاه آسمون،می بینی یه عالمه ستاره کم فروغ بهت چشمک می زنن...
چند تا ستاره به اندازه انگشتای دستت هستن که پر رنگ تر و درخشان تر از بقیه ان و من همیشه اونا رو به بهترین های زندگیم نسبت می دم...
همیشه دنبال بهترین هاییم چون بهترین روح ها در ما دمیده شده...
دارم فکر می کنم ستاره ها هم مثل آدم هان؟آخه الان از این فاصله همشون نقاط نورانی ان و مثل هم با میزان درخشش های متفاوت!
اگه از اونجا به زمین نگاه کنیم شاید هر آدمی مثل یه نقطه دیده بشه....همه ی آدم ها تنها از اون زاویه مثل هم می شن....دلم می خواد وقتی از اونجا بهم نگاه می کنن منم پر رنگ ترین نقطه باشم...
پر رنگ ترین نقطه...
رنگ نقطه های آدم ها،به میزان نورباطنیشونه که سنجیده می شه نه شکل و اندازه ی ظاهری!!!
آرامش
خوبی
مهربونی
...
در کل به رنگ خدا بودن...
یه لحظه فکر کن...
اگه از اون بالا به خودت نگاه کنی فکر می کنی چه قدر پر رنگی؟!
فکر می کنی چه قدر می تونی به خودت افتخار کنی؟!
تو هم دلت میخواد جزء پررنگ ترین نقطه ها باشی؟!
پررنگ ترین نقطه ها بیشتر از بقیه رنگ و بوی خدا رو می دن...
در ادامه ی مطلب شعری واسه *ستاره ها* گذاشتم که حال چند شب پیش من بود...ولی الان فقط می خونمش نه برای سوالی که توشه بلکه برای اینکه ستاره ها رو دوست دارم....
گاه دیگر نه نفس،ارزش داردو
نه بودنو
نه نبودنو
نه رفتنو
نه ماندنو...
دیگر به جایی می رسی که حتی ارزش هم،برایت بی ارزش می شود!!!
دیگر نه روی زمینی نه روی ابرهای آسمان...
تو معلّق می گردی...میان زمین و آسمان...میان بودنو و رفتن...میان ِمیانه ها هم تو معلّق می مانی...این را باور کن!
نه پرهایت توان پرواز دارند...نه دیگرجاذبه ی زمین تاثیر گذار است!
معلّق مانده ای میان تمام میانه های عالم
دیگر اینجا را نمی خواهی.خودت را که ...!!!چه بگویم؟!
خودت را روزهاست به دست فراموشی سپرده ای...
دیگر آنجا را هم نمی خواهی.خدا را که....!!!چه بگویم؟!
خدا روزهاست آمده اینجا شده مهمان لحظه های تو...
نمی دانم این همه گم شدن ها برای چیست؟جرمم چه بوده آخر که خواستم با بصیرت به اینجا نگاه کنم؟هر کس بخواهد از این روزمرگی ها فراتر رود؛تاوانش معلق بودن است؟تاوانش دلزدگی می گردد؟شده ام علامت سوالی بر این ثانیه های گذرا...نه خوابی مانده بر چشمانم!نه آرامی بر افکارم!نه گلویی برای آشامیدن قطره آبی!نه توانی برای خوردن تکه نانی!!!
نمی دانم این روزها قرار است چه بشود...
فقط می دانم الان که روبروی آینه ایستاده ام،خودم را نمی شناسم دیگر!!!
انگار دیگر گرسنه هم نمی گردم !!!
نمی دانم تاوان چه را دارم پس می دهم؟؟؟!!!
نه...
تو بگو...
تو که این روزها سایه ات را گسترانده ای تا آفتاب جهالت،مرا نسوزاند در خود...
تو خود بگو که چرا؟!
به خودم می نگرم...از تک تک تارهای پریشان شده روی شانه هایم می گذرم...لابلای تمام گیسوانم را می گردم...دستانم دورنشان گم گشته است...انگار دنبال چیزی می گردند...دنبال چیزی به نام عقل!!!
آخر می دانی چیست؟این روزها به هر که حرف رفتن می زنم می گویند عقلت کجا رفته دختر؟!ولی انگار لای موهایم هم نبود...!!!
بگذریم...
همین که می گویم بگذریم!!یعنی عقلم سرجایش است هنوز!
رگبار۱:این درگیری هامو باید حلش کنم.نمی تونم درشو بذارم و الکی بخندم!!!ولی باور کنین عقلم سرجاشه هنوز!
رگبار۲:نوشته های من بوی نا امیدی نمی دن.بوی غم نمی دون.درونم متلاطم نیست...اینا رو مطمئن باشین...شاید نتونستم اون آرمش همیشگیمو توی حرفام منتقل کنم!ولی من از خودکشی نمی گم...!!!!
رگبار۳:من دارم زندگی میکنم با آرامش عمیقی که سراسر وجودمو فرا گرفته...ولی دیگه به این دنیا دلبسته نیستم...این به معنای نا امیدی نیست!!!
نمی گم امیدم خالصه...و مشکل منم همین جاست...
به همون نور آیندم امید دارم ولی یه اما این وسط اومده که باید برام حل بشه...
و چون خدامو دارم اونم حلش میکنم با توکل به خدای مهربونم
رگبار۴:بودن تک تک دوستام برام قابل احترامه ولی خواهشا با دیدی ناامیدی به مطالبم نگاه نکنین که زده نشین!!!
رگبار۵:با همون آرامش عمیق خودم بخونین و حسش کنین...مطالب من باید عمقی فهمیده بشه تا آرامشش ملموس بشه براتون...