ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هواللطیف...
حس می کنم میان یک عالمه حرف مانده ام...
باورت می شود؟
یک عالمه حرف...
حس می کنم یک وقت هایی غرور، کار می دهد دستم... کارهایی سخت و لبریز از عواقبی که ناچارم به قبولشان...
و یک وقت هایی نقش بازی نکردن ها می شود معضلی برای افسار گسیختن و گاهی در اوج فشار، منفجر شدن و زمین و زمان را به هم ریختن...
اما خدا را شکر که نقش بازی را نمی توانم تاب آورم... خدا را شکر...
یک شب هایی باید که مثل دیشب باشد... صبح نشود... آنقدر آرام آرام بگذرد که صبح نشود...
از همان غروب... غروب جمعه که دلت دیوانه می شود... در جنونی محض گیر می افتد و اگر یک بار آل یاسینش در تمام وجودت پیچیده باشد دلت تنها می خواهد که غم غریبانه اش را با سلام به خوب ِ آشنایت به پایان بری... اما گاهی و اکثرا عصرهای جمعه در میان انبوهی از آدم، جا می گیری و دلت اما پَر می زند...
آری... یک جمعه هایی باید اینگونه غروب شوند و با اتفاقی بد و غیرمنتظره، شب آغاز شود و آرام آرام با دلشوره ای عجیب و غمی که درد دارد؛ بگذرد و بگذرد و بگذرد و درست از یک جایی همه چیز به هم بریزد و آن شب برای تو بشود یک شب ِ بد... یک شبِ پُر از اشک... اشک هایی که داغند و سوزان... اشک هایی که گاه نمی دانم از کجا می آیند! و چرا تمام نمی شوند؟!...
آری... یک شب هایی باید اینقدر بی نفس شوند که تو تا جان دادن و بُریدن برسی و نفس بالنده ات تو را در امنیت ِحضورش جای دهد و آرام گیری... باید که همیشه آدم هایی باشند تا نفسشان به نفس تو بخورد... یا نه! باید نفس ِ تو باشند... باورت می شود؟ نفس ِ تو...
و خدا را شکر برای تمام نفس هایی که از نفس ِ او به من رسیده است...
یک شب هایی باید که از نفسش جان ِ تازه بگیری و کارهایت تمام شود و نیمه شب باشد و اشک هایت اما هنوز بیایند و از داشتن هایی که سهم توست، ناامید شده باشی... کم امید... چرا که ناامیدی برابر مرگ است و بس... و من هنوز زنده ام و نفس هایم در حرکتند...
داشتم می گفتم... یک شب هایی باید که کم امید شده باشی... باید نیمه شب باشد.... باید بروی کنار همان پنجره ی همیشگی با همان نسیم خنکی که بهار را برای تو دل انگیزتر از همیشه کرده چرا که نسیم، قاصدک ِ احساس ِ منوتوست...
باید داغ باشد، سینه ات... و بسوزد، دلت... باید با دلی که دارد می سوزد خواست و خواست و خواست... تنها نامش را بر او که یگانه قادر ِ مطلق است آورد و تا سر حدّ چارچوبت بالا رفت و دیگر با اوست... چرا که او خداست و هرچه بخواهد همان می شود...
صــدایی شبیه طوفانی تند... از همان گوشه ی راست ِنگاهت می آید و می پیچد و تو را می لرزاند... و تمام سلول هایت انگار که دارند می رقصند!!! باورت می شود؟ می رقصند...
تنها پنجره را گرفته باشی و بلرزی... و بترسی... و به آغوش امنش پناه بری و چقدر خوب که او اینجاست... همین جا... پشت همین کرکره ها... لا به لای همین مژه ها... و چقدر خوب که هست و تو از ترس ِ لرزی که بر وجودت ریخته صدایش کنی و به شانه هایش، به وجود ِ آرامش پناه می بری و خدا را شکر... شکر.. شکر که هست...
- فکر کنم زلزله بود...
و رد می شوی... تو در رویای خودت غرقی... آنقدر غرق که حتی لرزیدن زمین را گوشه ای گذاشته ای و رد شده ای و پیام های نیمه شب و سر و صدای کوچه ها چیز دیگری می گویند...
آن لرز... اصابت ِ گردبادی در دل شب نبود و آن صدا و آن برقی که نمی دانم چگونه در آسمان ِ بی ابر زده شد، همه راست بودند... همه همین جا اتفاق افتاده بودند و می شد که خدا بخواهد و کمی بیشتر بلرزد و کمی بیشتر بترسیم و کمی کمتر زندگی...
و خدا را شکر که به خیر گذشت...
شبی که برای مردم این سرا شب آوارگی بود...
شبی که در بعضی محله ها آتش نشان ها مردم را از خانه هاشان بیرون می کردند...
شبی که از یک ساعت پس از زمین لرزه اس ام اس هایش هم ساخته شد و لبخند را بر دلهره ی چشم های خسته می نشاند...
شبی که از غروبش برای من پُر از درد شد و اشک و غم و غریبی...
و چه خوب... چه خوب که آخرش خوب تمام شد مثل تمام آخرهایمان...
چه خوب که تکانده شدم... یک تکانه ی بی خطر اما ترس دار ک بهانه ای شد برای گم شدن در آغوش آرامش...
برای اولین بار لرزیدن هر چند خفیفی را حس کردم و گذشتم و دیدم که واقعی بود...
صبح زود راهی کلاسم بودم و میان خیابان های شهر می رفتم... به تمام آدم ها، به تلاش و کوششان، به چشم های خواب آلوده اکثر آدم هایی که تا صبح دو سه ساعتی بیشتر نخوابیده بودند می نگریستم...
راستی می توانست امروز اینجا زندگی تعطیل شود...
رگبار1 :
خدایم...
پناهش باش
پناهش باش
پناهش باش...
به تو سپردمش
تنــــها به تو
خدایم خدایی کن...
رگبار2 :
مثل اینکه فقط بلاگ اسکای من مشکل داره!
آخه چرا؟
رگبار3 :
تـو با منی هنوز
عـطر ِتـو بـا منه
فردا داره به ما لبخند می زنه
هواللطیف...
باید یک روز بهاری باشد، یک روز فروردین ِ بهاری! همان فروردین هایی که به رنگ یاس های طلایی کنار زاینده رود است... باید همان باران ِ بهاری زیبا باشد و باید که تمام این اتفاقات تکرار شوند... باید آن روز که باران است تو در کنار زاینده رود ِ دوباره زنده شده ات نباشی! باید که میان درختان به میوه نشسته بتابی و همراه با آمدن بی امان باران، صدای او که دوستش داری در لحظه هایت بپیچد و جان و جهانت همه به رنگ باران شود و عشق... یک عشق ِ بارانی...
باید که خیس شوی! آنقدر خیس که از سر و رویت آب بچکد و آب ببارد و آب روشنایی ِ روزهای دلدادگیست... باید که تو باشی... تویی که بودنت تمام دنیاست و دنیا همه در تو خلاصه می شود... باید باشی تا همه بدانند بودن یعنی چه! عشق چیست! و رقص دلدادگی برگ های بوته های رُز و همیشه بهار چه زیباست...
باید که یک روز بهاری دیگر باشد... یک روز فروردین بهاری! باران اما لا به لای ابرهای پنبه ای خوابیده... باید که تو باشی و انگیزه ای برای رفتن و همراهی با آبی که حالا زاینده رود ِتو را چند روزی ست که جان دیگری بخشیده... حتی اگر آب هایش رنگ پریده ترین آب های زمین باشند...
باید که رفت و پا به پای آب های زنده رود ِمن شد و حتی روی سنگ فرش های صخره ای لب آب افتاد و کمی آرام تر از قبل، بدون توجه به آدم هایی که از کنار تو رد می شوند، به راه افتاد و تنها فکر کرد... آنقدر فکر کرد و حرف های مانده از سر دلتنگی را به دست آب های رونده سپرد و خود، در مسیر خلافشان آنقدر دور شد که به پل ها رسید... یکی یکی... خواجو... فردوسی... سی و سه پل... آنقدر رفت تا از فلزی و مارنان هم گذشت و رسید به آخر راه ها... کفش هایت باید که آهنین باشد و حرف هایت ناتمام و دلت پُر... پُر... که نفهمی طولانی ِ راه را...
باید که به سی و سه پل برسی و کفش هایت را در آوری و از این سر پل تا آن سرش بدوی و بروی و خیس ِ خیس شوی و در گلالودترین آب های برآمده از زنده رود من، نفس بکشی و زنده شدن سی و سه دهانه ی زندگی را ببینی... و یک به یک به تمامشان قطره های رنگ پریده را تبریک گویی و بروی بالای پل و دوباره یک به یک تمامشان را گز کنی و از انقلاب رد شوی و تمام چهار باغ را دوباره بروی و از آب و صدای آرامش و دنیای تنهایی هایت رها شوی و کمی میان مردمی که دارند برای زندگی می دوند و تلاش می کنند راه بروی و نگاهشان کنی و به این بیندیشی که هر کدام گنجینه ای از زندگی یند... با دردهای خودشان... با نگاه ها و افکار خودشان و با غم و غصه ها و شادی ها و عشق های خودشان... آنقدر به آنها فکر کنی و آنقدر به آنانی که از کنارت رد می شوند خیره شوی که به عقل تو شک کنند و...
برسی به هشت بهشتت.... همان جایی که همیشه آرزویت این بوده که به اندازه ی درخت های سربه فلک کشیده ی آنجا شوی و بروی تا آسمان ها... آنقدر بالا که زمین برایت نقطه ای بیش نباشد و بس...
باید که هنوز هم نیروی راه رفتن داشته باشی... باید که میان درختانش صدای جادویی او که تمام ِ تو از نفس هایش زنده شده در جانت بپیچد و دوباره بروی... بروی و میان آدم های آنجا هم آنقدر بگردی و بگردی و بگردی تا پاهایت تاول زند... تا وقت اذان شود و چیزی درونت قِل بخورد و کسی تو را صدا زند که بشتاب.... بشتاب به بهترین عمل...
باید که دیگر جانی برایت نماند و کمی از بار حرف هایی که زده نشده کم شده باشد و تو در شهر خودت تکثیر شده باشی....
در تمام آن جاده های کنار آب... در بیدهای مجنونی که چه زیبا برای زنده رود من می رقصیدند... در پل به پل ِ تمام پل های شهر... در چارباغی که گوشه به گوشه اش برایم خاطره است... در دانه به دانه ی درخت های سر به فلک کشیده ی هشت بهشت و در تمام شهر...
باید که تو تکثیر شده باشی
و خسته تر از همیشه
اما
رهاتر...
سبک تر...
آزادتر...
راه خانه را بگیری و بشتابی تا آنجا که هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه ی تو را دیده و تو حتی در وجب به وجب دیوارهایش هم تکثیر شده ای....
باید که رفت...
آنقدر دور که گاهی دست خودم را می گیرم مبادا گم شود...
آخر
من
می دود و
دور می شود و
می رود
تا آنجا که دلش سکنی گزیده است...
باید که تکثیر شد و رفت...
رگبار1:
بلاگ اسکای!
تو چرا فیلتر شدی؟!
رگبار2:
خدایا
پناهش باش...
به تو سپردمش...
فقط به تو...
ادامه مطلب ...
به نام تو...
تو...
خدای من...
موسم گرداندن قلب ها شده...
تویی که مقلب القلوب و الابصاری
هنگامه ی آمدن بهار شده..
تویی که تدبیر ِ شب و روزهایی...
آغاز تغییر حال و احوال دنیا شده
تویی که تغییر دهنده ی حال و هوای مایی...
آمده ام تا بگویم تنها تو را می پرستیم و تنها از تو یاری می جوییم
حوّل حالنا الا احسن الحال...
نود و یک آمد... آنقدر نمی خواستمش که خودش رخت بربست و دارد می رود...
یک از دست دادنی بزرگ و یک به دست آوردنی بزرگ تر...
و خدایی که همیشه ی همیشه در این نزدیک هاست...
میان رگبار و آرامش های من نفس می کشد و دل مرا به بودنش قرص می کند...
نود و یک
نود و یکی که پر از تغییر بودی...
پر از عید و وصال و فراق و هجران...
پر از خوبی و بدی..
آرام آرام و پاورچین برو
و تمام خوبی ها را برای خاطره ها بگذار
و هر آنچه بدی بوده را با خود ببر به جایی دور... دور ِ دور ِ دور...
خوب تمام شدی...
خوب ِ خوب ِ خوب...
بگذار نود و دویمان آنقدر خوب شروع شود که تمام بدی های تو به نیستی بپیوندد...
سلام نود و دوی من...
خوب شروع شو
خوب ِ خوب ِ خوب
سال نو بر تمام دوستان عزیزم مبارک باد
دل هاتان خوش
لب هاتان لبریز از لبخند
و وجودتان همه عشـــــق
همه شور و سرور و شیدایی
مبارکتان باد آغاز سال نو
به اُمیــد ِآمــدن ِبهـــار ِدل هـــا