آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

خم یک ریحانه ی رعنا...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معجزه ی قرن!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شب آرزوهایتان آذین ِ رحمت ِ نور..

شب آرزوهاست امشب


یک سال پیش در چنین روزی گفتم که


برای بازگشت بال هایت آرزو کن...

حتی اگر خورشید در دستانت جا خوش کرده باشد!


http://upload.p30pedia.com/uploads/1276844660.jpg



امسال می گویم 


بال گشودن و پرواز تا بینهایت ِآسمان ها را آرزو کن....

حتی اگر به مـــاه و مهـــتاب رسیده باشی!


http://s4.picofile.com/file/7765728274/2HZRDAS.jpg



به رسم پارسال و سال قبل بار دیگر می خواهم که آرزوهایتان را برایم بگویید...


لطفا تمام نظرات این پست بی نام و نشان و بدون آدرس نوشته شود

هیچ کدام از آی پی ها چک نخواهد شد



به آرزوهای پارسالتون رسیدین؟


کمی راحت تر شاید...

اینکه جمعه و شنبه و یکشنبه ساعت به ساعت ساعت هایی که در بهشت بودم را مرور می کردم و یک ای کاش و یک آه و... انگار هر چه دورتر می شود دوباره رنگ و روی رویایی محال را به خود می گیرد و گیج می شوم... گیج می شود... اصلا گیج می شویم که چطور؟ چگونه؟ و خدا را شکر... هزاران هزار بار شکر که خواست و شد...


 دوشنبه کلاسم که تمام شد از فردوسی تا سی و سه پل را پیاده آمدم و چقدر این راه پرُ از راز بود... پُر از حضور تو بود که خواستم آن لحظه کاش جای یکی از این همه آدم بودی و...

اینکه مهرناز آمد با آلوچه های ترش و جاری زلال زاینده رود من بود و خدا و آسمان و چقدر خوب که می شود چشم هایی که مهمان رگبار منند را از نزدیک بارها و بارها دید و حرف هایشان را نه تنها با واژه که از چشم هایشان خواند...

و شب که انگشتر زیبای طلایی ام برای همیشه آمد تا میهمان دستانم شود و چقدر به دستبندی که هدیه ی تو بود می آمد... با هم دوست شده اند و در یک دست... تنهایشان نمی گذارم خیالت راحت...

 روز خوبی بود...


 سه شنبه میان شاخ و برگ های سبز بهار ِ باغ می دویدم و می تابیدم و از تمامشان قول می گرفتم که بمانند... چرا که میهمانی عزیز در راه است که قرار است قبل از پاییز برسد... چند ماهی ست درختان را بیشتر دوست دارم... گل ها را آب می دهم و برگ هایشان را آرام آرام نوازش می کنم... چند ماهی ست با این باغ بهاری خو گرفته ام... از همان روزهای چله نشینی و یک مشت چوب خشک سر به آسمان گذاشته تا حالا که هر کدام به سر و سامان رسیده اند.. سبز شده اند... بهاری گشته اند و حالا دارند به فصل ثمر می رسند...

تک تک خاکش اما در انتظار حضور توست... در انتظار آمدن تو، بهار ِمن...

سه شنبه ختمش ختم ِ نور شد و تمام... ختم نوری که من بودم و تو و خدا... و چقدر محشر بود چرا که در آخرین روزهایش بهشتی شدیم...


چهارشنبه باز هم زاینده رود من بود و خیابان سر به فلک کشیده ی اردیبهشت و شمس آبادی و عباس آباد و  آرامشی که از حضور همیشگی تو با من و اوست... چهارشنبه آهو شده بودم انگار و بجای تمام ترانه هایی که همه گوش می دهند، فضای راه اما پُر از التماس ضمانت بود و بس... ماشین، حرم شده بود و حرم، دل من... ای حرمت ملجا درمانگان...

و به قدر دقایقی حضور مهرناز خوبم که سر به هوایی های مرا در خیابان های اصفهان بارها به چشم دیده است...

عصر اما... وای که تمامش به یک هفته پیش برمی گشت... آن هنگام که در راه بهشت بودم با تمام خوشی ها و دلهره ها و اضطراب ها و عاشقانه هایش...

نشد که دوام بیاورم! به جایی رفتم که هفت هفته م مانوس صحن و سرایش شده بود و هفتصد تا هفت هفته است که عاشق بارگاه سبز اویم...سید محمد... امام زاده ای که همیشه وقت های درماندگی تنها پناه من است و رفته بودم اما برای تشکر... چرا که دعاهایم برآورده شده بود و چقدر خوب که سبز رفتم... سبز...

اصلا انگار سبز شده ام... نگاه کن! سبز...


پنج شنبه... تاب شروع شدنش را نداشتم! نداشتم و زود خوابیدم... اما از نیمه های شب شروع شد که بوی سحری می آمد... بوی روزه و بوی آرزو...

و چقدر دارد لحظه به لحظه اش برایم تکرار می شود یک هفته ی پیش...

یک هفته ی پیش کجا بودم و حالا کجا... یک هفته ی پیش چگونه گذشت و حالا چطور؟

چقدر زود گذشت و امروز از صبح انگار که چند روز گذشته و باز هم تا شب یک عالمه راه است...

تو که باشی زمان بی معناترین چیز دنیاست...



و شب آرزوهاست امشب...

با زبان روزه به استقبالش رفته ام...

شب آرزوهاست و بزرگترین آرزوی من همه عاقبت به خیری و خوشبختی توست، بهار ِمن

و خوشبختی آنانی که قبل تر از این ها بوده اند و حالا نیستند...

خوشبختی تمام شما...

تمامتان...

حتی اگر حال و هوای این روزهای من باب میلتان نباشد اما آرزویم همه خوشبختی و آرامش شماست...


عاقبت به خیری، بهترین دعایی که قدیم ترها آن زمان که بچه بودیم در حقمان می کردند و ما تنها لبخند می زدیم و رد می شدیم...


عاقبت تمامتان بخیر دوستان خوبم...


http://s4.picofile.com/file/7765669458/1353233233268867_large.gif


به قول فاطمه ی نازنینم:

در حق هم بهترین ها رو آرزو کنیم


بوی بهبـــود ز اوضــاع جهان می شنوم

هواللطیف...


تونل های پی در پی... قطاری طویل بود و کثیف... تنها می دویدم و نمیرسیدم... به ته ِ قطار نمی رسیدم و راهرویی کنارمان حرکت کرد و زنی گفت که برو... گم شده بودم اما... می ترسیدم...می ترسیدم و خدا را شکر که میان آن همه گمگشتگی چشمانم به یک باره باز شد... تنها به دنبال گوشی ام می گشتم و یافتمش... همین چند ساعت خواب پُر کابوسم را خدا را شکر که دعای تو تمام کرده بود... و حالا نیمه های شب بود و تو هم بیدار...

آسوده به خواب رفتیم و

پیاده می رفتم... کجا بود را نمی دانم... راستش را بخواهی می دانم... پیاده داشتم که می رفتم و در دل کوه ها از تمام روستاها و ده ها و چادرها می گذشتم آن همه پای پیاده!!

خسته اما پُر امید... آخر راه راه ِ دیار ِ تو بود...

کسی آمد و شناختمش... کسی دیگر با او و بحث ِ داغ همیشه...

داشتم که برمی گشتم و چشمانم باز شد...

و دوباره صدای تو تمام ِ خستگی خوابم را برد... حالا صبح شده بود و کسی اینجا نبود... و چقدر خوب که تو بودی دنیای من...


در فکر سفر بودم... ظرف می شستم... غذا می پختم و کیکی که به من چشمک می زد خوردمش... باید که آن پرتقال نارنجی برایم دست تکان می داد و بشقابی با گل های بلوطی که زیبا بود و این همه سال با ما زندگی کرده بود... درست از روز عروسی مادرم...

باید که می شستمش و فکرم اما در سفر بود... و شکست... بشقابی با گل های بلوطی شکست و از بالای جا ظرفی پرت شد و تکه شد و خدا خواست که تکه هایش در چشمانم نرود...

چینی های خارجی هزار تکه می شوند...

قضا بلایمان بود... خدا راشکر...

باید که تلفن گوشه ای مرا بخواند و بروم و ندای حافظ را بگیرم و نیتم اما...

و بخواند که

در نمــازم خــــم ابروی تو با یاد آمد            

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد


از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار   

کان تحمّـــل که تو دیدی همــه بر بـاد آمد


باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موســــــم عــاشــقی و کار به بنیـــــاد آمد


بوی بهبـــود ز اوضــاع جهان می شنوم

شـــادی آورد گــل و باد صبــــا شــاد آمد


ای عروس هنر از بخت شکایت منما

حجـله ی حُسن بیارای که داماد آمد


دلفریـــبان نبــاتی همه زیور بستند

دلبر ماست که با حُسن خداداد آمد


زیر بارند درختــــان که تعــــلّق دارند

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد


مطرب از گفته ی حافظ غزلی نغز بخوان

تـــا بگویم که ز عهــد طـــــــــرَبم یاد آمد


فهمیده بودمش اما تعبیرش را که خواند گویی جان و جهانی دیگر از آن من شده باشد... همانجا خواستم که سجده ی شکر روم... سجده ی شکر...


باید که با ذوق و شوقی بی مانند همان طور می ایستادم و برای اویی که در خوابم صدایش را شنیده بودم تفال می زدم...


من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم

صــــدبار تــوبه کــــردم و دیگــــر نمی کنم


باغ بهشت و سایه ی طوبی و قصر حور

با خـــاک کوی دوســت برابـــر نمی کنم


تلقین و درس اهل نظر یک اشارتست

گفتــــم کنــــایتیّ و مــکـــرّر نمی کنم


هرگـــز نمی شود ز سر خود خبر مرا

تا در میان میکــــده سر بر نمی کنم


ناصح بطعن گفت که رو ترک عشق کن

محتـــاج جنـــگ نیست برادر نمی کنم


این تقــویم تمام که با شــاهدان شهر

ناز و کرشمــه بر ســـر منـبر نمی کنم


حافظ جنـــاب پیر مغان جای دولتست

من ترک خــاک بوی این در نمی کنم...


تعبیرش اما نشد که شنیده شود... باز هم فهمیده بودمش و خدا در همه حال کنارم بود...

انگار که کسی لب جوی دلم نشسته بود و یک کوه رخت می شست و من تنها شاهد چنگ زدنش بودم و بس...

نه می شود که وصف نمود و نه می توانم...



باید که ثبت می شد... باید که به خدایم و به سرنوشتی که برایم رقم زده ایمان داشته باشم... باید که لحظه به لحظه بودنش را شکر گویم و سپاس...

و عجیب است... حالا که چند ساعتی از آن همه واقعه ی خوش می گذرد دلم خوش تر است اما از حالا راهی سفری شده به وسعت بی نهایت...

از زمین که گذشته بود... از زمان همه گذشته و دارد به عهد خود وفا می کند... به عهدی که همین چند شب پیش با خدایش بست و باید که الوعده وفا کند...


با تمام وجود ایمان آورده ام که:

*لا حول و لا قوة إلا بالله*

http://khodamokhodaam.persiangig.com/image/j90l8h.jpg