آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یک مرخصی اجباری ِشیرین

هواللطیف...


یک دعای خوب

یک اجابت ماهرانه

و روزهایی که رنگ و بوی دیگری می گیرند! کمی صمیمی تر... کمی بهتر... کمی آرام تر از همیشه

سفری به دل ِ کوه و دشت و دمن...

سفری هرچند کوتاه... هرچند دو روزه اما پُر از حس عجیب دیدار ِ این همه سرزندگی... این همه ستاره... این همه مهتاب و زیبایی... این همه عجین گشتن ِ روح و جان با طبیعتی که تمام و کمال با سرانگشتان قدرت ِ قادر ِ بی نظیرم نقش بسته، حکایت از دو روز مرخصی از تمام دنیا را دارد... از تمام ِ زندگی...

دو روز مرخصی و شتافتن تا دل تپه ها... تا آبشاری مملو از پونه های زیبا... آنقدر که بهشت در نگاهت تجسّم می شود.

بهشت ِ برینی به رنگ و بوی سبزی زمُردین نشان، با صدای دل انگیز امواج محشر آب های برآمده از دل کوهساران و دنیا دنیا حس خوب ِ عاشقی...


آنگاه که تپه ها و صخره های لبالب از تیغ را فتح می کنی، انگار بزرگ ترین اتفاق دنیا در شُرف افتادن است! تمام لحظه های سخت صعود، برایت تمام می شود و عظمت بلندای قله، تمام ِ تو را می گیرد...  و ناخودآگاه  می اندیشی سخت ترین و مشکل ترین اتفاقات دنیا هم اگر خـــوب تمام شوند، شیرین ترین و بهترین روزهای زندگی پدیدار می شود.

افکار پریشانت را لا به لای تمام گون های کوهی جای می گذاری و سرگشتگی هایت را بر تیزی گل های تیغ می آویزی تا رشته ی ابتدایی این کلاف پیچ در پیچ هفت رنگ، پیدا شود و از یک جایی از ابتدا همه چیز دوباره شروع می شود... انگار کسی بی مهابا تمام کاسه ی صبر تو را خالی کرده و آمده ی دوباره صبوری در دنیای پُر مشغله ی آدم ها و بازگشت به زندگی ماشینی دوباره ای می شوی...

آماده ی صبوری شدن... صبوری کردن... طاقت آوردن و آرامش یافتن...

اینجا فقط تویی دلت و دنیا دنیا هوای پاک و شبی ستاره باران و ماهی که به استقبال طلوع نیمه شبش می روی...

روستایی صمیمی...

نه اما! از روستا هم دورتر بود...

تل و تپه ها و کوه ها و قله هایی که درونش سادگی را نفس می کشیدی...

سادگی و ساده زیستن را...


و شب های محشرش که تنها تجربه ی من از شب ِ روستا، دیشب بود و آسمان روستایی مملو از ستارگانی که تمامی نداشتند...

ستــــاره بــــــاران بود!

به راستی که ستاره باران بود....

و ماهواره ها و شهاب سنگ هایی که میان میلیون های ستاره می رقصیدند...

تا به حال آسمانی با این همه ستاره ندیده بودم... و گرد سفید رنگ کشیده ای که کهشان راه شیری بود و ماه هنوز طلوع نکرده بود و آنجا تاریک ِ تاریک بود...

حتی آن ستاره های پشت سر هم را به وضوح به تماشا نشسته بودم... هفت برادران را... یا همان ملاقه ای که بی نهایت زیبا بود...

یک آسمان بی انتها و  میلیون ها ستاره ی ریز و درشت و کهشان راه شیری و دنیا دنیا حس خوب برای قرار گرفتن زیر این آسمان و طاق باز خوابیدن و محو چشمک محشر تک به تکشان شدن...

و جای خوب دیشب آنجا بود که ساعت از یازده هم گذشته بود، و آغاز طلوع بی نهایت زیبای ماه...

ماهی که هنوز مهتابی ِ شب چهاردهمش را داشت....


آسمان، بهشتی مملو از چشمک ستارگان نقره ای رنگ عشق شده بود...


آنقدر که تا نیمه های شب غرق در سکوت افکارم بودم و نگاهم و آسمانی ستاره باران و ماهی که حالا زیباتر از همیشه از پشت آن کوه روبرو طلوع کرده بود و تا نیمه های شب خواب را بر هر چشم عاشقی حرام می نمود...


و امروز،

چشمه ی پونه زار در حوالی فریدون شهر، یکی از شهرستان های اطراف اصفهان...


زمین، بهشت برین خدا شده بود...


و بالاخره این سفر دو روزه که می توانست به بدترین شکل ممکن آغاز شود، به بهترین شکل ممکن آغاز شد و خیلی خوب به اتمام رسید...

این مرخصی های اجباری شیرین گاهی فرصتی می شود برای رهایی از تمام این زندگی ماشینی....

هر چه می نویسم نمی توانم آنجا را و آن حال خوب و رهایی میان باد سرد و سوزان نیمه شب های پُر ستاره اش را به وصف بنشینم...

میهمان باغ شوهر ِ زن عمویم بودیم در فریدون شهر...

اولین بار بود این کلبه ی زیبا را میان تپه های سرسبز و وسیع بهاری می دیدم...

درست مثل کارتون های بچگی...

بچه های آلپ...

آنجا تنها دعــا شده بودم و نگاه به دلبری ماه و  چشمک ستاره ها و بهشت ِآسمان و آرامش آب و جوشش چشمه ی پونه زار و رقص درختان و انعکاس تابش خورشید بر آیینه ی برگ های پولک نشان سبز رنگ بیشه های آن دورها و عظمت کوه های اطراف و زیبایی های منحصربه فردی که تنها باید نگاه می شدی تا می دیدی... تا کشف می کردی... تا یکباره به وجد می آمدی از این همه قدرت... از این همه زیبایی و از این که زیبایی ها را درک می کنیم... می بینیم... می شنویم... لمس می کنیم... می چشیم... و با تمام وجود به قدرت بی نهایت خداوندگارمان ایمان می آوریم... سجده می بریم... شکر می گوییم... دعا می کنیم... دعا می کنیم... دعا می کنیم...


آنجا تنها دعا شده بودم...

دعا..

دعا...

دعا....


http://s4.picofile.com/file/7822017090/2013_06_26_052.jpg



http://s3.picofile.com/file/7821997846/2013_06_27_095.jpg


http://s2.picofile.com/file/7822001612/2013_06_27_102.jpg



+ جای همگی سبز بود... سبز ِسبز ِسبز



++ دومین جلسه هم گذشت...

و لبیک هایی که تمام جانم را می لرزاند...

لبیک پروردگارم...

+++ چند روزی نت نبودم... دیشب وقتی رسیدیم اومدم نت و نوشتم اما حین نوشتم خوابم برده بود...

جواب نظرات رو زودی می دم و به همگی سر می زنم...

شرمنده ی همه ی دوستان

این روزهای لعنتی...

این روزهای لعنتی...

تمام نمی شوند!

از همان اول صبح آغاز می شود و آنقدر ادامه می یابد که جان می دهی... ذره ذره با این روزهای لعنتی... با این لحظه های لعنتی و این تاریخ های لعنتی جان می دهی...

با درد جای خالی دندان عقلی که دیگر نیست... با درد گوشی که سال هاست عجین توست و سری که از همان صبح در شُرف ترکیدن است...


این روزهای لعنتی...

تمام نمی شوند!

آنگاه که با یک میهمانی اجباری همراه شود... در باغی که ذره ذره بهارش را نفس کشیده ای... تنها... بدون اویی که باید... و او تنها جایی دیگر... همان جایی که خدا می گوید باید...

و برای رهایی از این افکار، باید که خودت را سرگرم کشیدن هزاران خطوط درهم و برهم کنی... که می شوند یک بنا.. یک ساختمان و یک طرح و یک ایده و همه می گویند به به!! نگاه که می کنی، تمام آشفتگی هایت را سرجایشان نشانده ای... میان خطوط منظم یک بنای زیبا گم کرده ای و لا به لای هاشورهایی که ماهرانه کشیده شده اند گمشان کرده ای...


این روزهای لعنتی

تمام نمی شوند!

آنگاه که شب شده باشد و ماه باشد و ستاره های ریز بهاری... و راه، طولانی باشد و آهنگ سنتی سوزناکی که می خواند

یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد...   به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد...

و بغض تو حالا در تنهایی و راه و شب و جاده و ماه و ستاره ها می شکند... آنقدر که کسی نمی فهمد اشک های داغت را... و نیایشی که سوزش جهانی را به آتش می کشاند...


این روزهای لعنتی

تمام نمی شوند!

آنگاه که تو حتی با پر سر و صداترین آهنگ های خارجی هم اشک می ریزی... انگار که هر بنگ بنگ بنگشان در جایی از این بغض مانده می خورد و می شکند.. می شکند می شکند و اشک هایت میان یک عالمه صدای تا به آسمان کشیده شده ی زن و مردهایی که خارجی می خوانند، گم می شود و محو می شود و ناپدید می شود...


این روزهای لعنتی

تمام نمی شوند!

آنگاه که سراپا تناقض می شوی... به هر چه فکر می کنی... و یاد تمام اتفاق ها و قول و قرارها و خاطره ها، همه و همه تو را در تناقضی محض غرق می کند و تو تنهاتر از همیشه میان یک عالمه بی کسی دست و پا می زنی...


این روزهای لعنتی

تمام نمی شوند!

آنگاه که شب شده و پس از آن همه راه و اشک و آهنگ های سنتی و خارجی، به خانه می رسی و یک راست سروقت قرآنت می روی و می خوانی اش... می خوانی اش... می خوانی اش... و چند صفحه ای خیس می شود و تو همیشه می ترسی از اینکه اشکی بر نور بچکد... چرا که در مقابل خدایت زانو زده ای بنده ی او...


و دلت برات می خواهد...

راهنمایی می خواهد..

صبر و دلداری می خواهد...

دلت آرامش می خواهد...

ساده بگویم! دلت خدا می خواهد...


قرآنش را حالا به نیت خودت می گشایی...

به نیت این روزهای لعنتی که تمام نمی شوند!!!

...

....

......


لال می شوی...

آیه ی صد و سی و هشت سوره ی اعراف...

راست می گوید... یک بار تمام دریا را به تسخیر درآورد و آب ها کنار زده شدند...

یک بار تمام و کمال در معجزه زیستی... در معجزه راه رفتی و تمام آن جاده ی خشک میان آب ها را دویدی...

یک بار تو زنده از امتحانی سخت بیرون آمدی...

تو حقیقی ترین خدایی را داری که به هر آنچه بگوید باش، بیدرنگ موجود می شود...

همان که قدرت بی نهایت است... همان که می تواند... همان که می داند... همان که خدای توست... همان که معجزه ها همه به خواست و اراده ی اوست...

حال، نادانی طلب می کنی؟؟؟


این روزهای لعنتی

بالاخره تمام می شوند...


همین حالا که چهارده دقیقه از بامداد گذشته....

همین حالا که با تمام وجود توبه می کنم از طلب نادانی محضی که ناخواسته به جانم چنگ انداخته بود...


همین حالا که برای بی نهایتمین بار خدا می گوید که هست... خودش هست... تنها خدایی که یکتای مطلق ماست...


این روزهای لعنتی

همین حالا

با تمام این دردها تمام می شوند...


و نگاه کن!...

خدا اینجاست...


چرا که یــادش

قلـبم را

آرامــــتر از تمام این روزهای لعنتی می کند...


http://s4.picofile.com/file/7812050214/%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87.jpg

خبر خبر خبردار:دی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دعوتی تازه...

دلم پر می کشید... دعوتی تازه بود و مجلسی ناآشنا... یکی دوسالی بود وصفش را از دوستم می شنیدم و نمی شد که بروم... رفتن منوط به اجازه است و اصولا صادر شدنش کار حضرت فیل!

سپیده گفت مجلس امام زمان است... آل یاسین...

عصرهای جمعه هرجایی که باشم در دلم آل یاسینی سوزناک برپا می شود... حتی اگر نتوانم بخوانم...

دلم پر می کشید و می خواستم که بروم... سر سجاده با آنکه می دانستم نمی شود اما از صاحب مجلسش خواستم که خودش دعوتم کند...

آنقدر به دعوت شدن اعتقاد دارم که ایمان دارم اگر نخواهند، می شود تا دم در رفت و وارد مجلس نشد...


و بالاخره بعد از فراز و نشیب های چند ساعته راهی شدیم...

دیدار با دوستانی که هر کدام را بیشتر از چهارماهی بود که ندیده بودم و حتی بعضی را چندین سال... و چقدر حس عجیبی بود... دیدن کسی که  انتظار حضورش را نداشتی و تقریبا ناامید شده بودی از دیدار دوباره اش....

شاید  آخرین بار زمستان 87 یا 88 بود که خیلی اتفاقی درست همان ایستگاهی که تو سوار شده بودی و او باید پیاده می شد، او را دیده بودی و حتی فراموش کرده بود که پیاده شود و ایستگاه بعدی پیاده شد و حالا بعد از چهار پنج سال در مجلسی که حتی فکرش را نمی کردی می دیدی اش!

چقدر زندگی می چرخد... آنقدر می چرخد که گاهی دوست داری فقط سرت را بگیری و کمی بایستی از این همه چرخش...


بعد از پنج سال چندتایی از دوستان دبیرستانت را که حتی نمی دانی چگونه با دوستان دانشگاهی ات دوست شده اند را می بینی و هرکدام به جایی رسیده اند... یکی دانشجوی فوق، آن یکی منتظر جواب های فوق، یکی کار می کند و دیگری تازه ازدواج کرده و یکی دیگر هم از در وارد می شود با شکمی برآمده که حاصل هشت ماه بارداری ست و می خواهد که برای سالم به دنیا آمدن دختر کوچکش دعا کنیم...

و یکی مثل من هم تمام این چند سالش را پیچیده درون بقچه ای و گذاشته در دورترین نقطه ممکن و دارد از ابتدا شروع می کند...

چقدر خوب که آن روز یکی بود و به من امید دوباره شروع کردن را داد... و چقدر خوب تر که با روی گشاده گفت که هر کمکی بتواند به من می کند تا در رشته ای که دوست دارم درس بخوانم و گفت که موفق می شوم...


گذشته از آدم هایی که دیدنشان مرا در بهتی عجیب فرو برده بود، حال و هوای مجلسی که اولین بار بود در آن حضور داشتم مرا با دنیای دیگری آشنا کرد...

خطابه ی غدیر را تابحال نخوانده بودم... و در جمعی که همه در یک رده ی سنی بودیم...

آنگاه که می گفت معاشرالناس... معاشر الناس... معاشر الناس... تمام وجودم می لرزید که چرا تا بحال نشده بود سند شیعه بودنم را بخوانم...

حال و هوایم را نمی توانم توصیف کنم... شاید هم نباید که توصیف کرد... انقلاب درون را... منقلب شدن قلبی که بی نهایت می تپد و ...

و آنگاه که آل یاسین پخش می شد... و منی که تا یکی دو ساعت پیش معلوم نبود میهمان این مجلس شوم یا نه...

آل یاسین پخش می شد و...

سلام علی آل یس...

چقدر دلم می خواست آن لحظه ها تمام نمی شدند...

السلام علیک حین ترکع و تسجد...

و آنگاه که شهادت می دهی...

اشهدک یا مولای...

شهادت می دهی به حجت خدا بودن ها...

و می رسی به اشهد انک حجه الله، انتم الاول و الاخر...

و رجعتی که حق است... و مرگی که حق است و فرشته ی نکیر و منکری که حق است و روز قیامتی که حق است و روز حسابی که حق است و صراط و میزانی که حق است و بهشت و جهنمی که حق است و وعده و وعیدی که حق است و ...

حق، حق است و هر آنچه از جانب اوست همه حق...


و آخرش که مودتی خالصه لکم... آمین آمین...

آل یاسین که تمام می شود انگار باری عظیم را از دلت برداشته اند... انگار که آغاز سبک شدن و رهایی ست... آغاز تجدید پیمانی که خالص و پابرجاست....


و هدیه ای می گیری برای اولین حضورت در این مجلس صمیمی...

استغاثه به حضرت صاحب الزّمان...


با حالی بهتر از همیشه قدم به کوچه می گذاری و حالت خوب می شود...

تجربه ای جدید...

دنیایی جدید...

حال و هوایی جدید...


شُکر خدایم...

شُکر مهربان ترینم...

شُکر...


اللّهم عجّل لولیک الفرج...


یک تجربه ی جدید:دی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.