آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یه وقتایی دلت یه ذره امید می خواد...

هواللطیف...


دیدی یه وقتایی چشمات چشمه ی اشکه ؟


الان از همون وقتاس...


تمومم نمی شه!!...

http://www.uploadtak.com/images/o6932_th.jpg




اینطوری مجبوری بری مهمونی اونوخ




آخر پاییز همیشه زمستان نیست! گاهی بهاری دوباره می روید

هواللطیف...


دوباره اول مهر...


نیامده ام بگویم که خوش آمدی و قصه ببافم برای چهار فصل سال و فصل پنجمی که در تقویم من فصل ِدل است! نیامده ام حتی برگ های سبز حالا را قسم دهم که سر به زیر باشید و عاشق نشوید که رنگ از رخسارتان بپرد و بریزید و بمیرید...

نیامده ام حتی بگویم از مدرسه ها.... از خاطره های اول مهر هایم که تمامی ندارند... حتی نیامده ام بگویم که چقدر دلم می خواست امروز جای تمام دخترکان و پسرکان با کیف و کتاب و لباس و کفش های نو بودم و شوقی که در نگاه اتو کشیده تمامشان حتی شیطان ترین پسر بچه ها بود را بار دیگر تجربه کنم و...

حتی نیامده ام بگویم دلم برای اولین روز رفتن به مدرسه تنگ شده... برای اولین روزی که رفتم آمادگی و اولین ساعت هایی بود که از خانه دور بودم... یا مثلا اولین روز اول دبستان یا اول راهنمایی یا اول دبیرستان و حتی برویم تا دانشگاه...

حتی نیامده ام که خاطره های اولین هایم را بگویم...

نیامده ام که بگویم پاییز را دوست نداشتم و درست از پارسال دیگر دوستش دارم...

نیامده ام بگویم که پاییز آمده... به به! مبارک باشد! به سلامتی و دل خوش و اتفاقات خوش تر و...!

نه

نیامده ام تمام این ها را بگویم

پست هایی که امروز از بی نهایت وبلاگ دوست و غریبه بی نهایت بار خواندم و عکس هایی که بود و حتی

و حتی حرف هایی که امروز سر کلاس زده شد و رفتیم تا دهه ی شصتی ها... تا سوختگی نسلی که همه از یک دهه اند...

دهه ی شصتی هایی که از زمین تا آسمان ها با دهه هفتادی ها و حتی با خود هفتادی ها فرق دارند...

و فقط خود یک دهه ی شصتی می داند که چقدر فرق است میان این دهه ها... چقدر سوختن و ساختن موج می زند و حتی نمی شود که این روزها را با آن روزهای ما مقایسه کرد...

و هزاران حرف دیگری که نیامده ام تا هیچ کدامشان را بگویم!


آمده ام بروم تا یک سال پیش...

درست اول مهر هزار و سیصد و نود و یک...

که تا عصر خبر از هیچ چیز نداشتم... خوش و خرّم به دنبال کارهای پروژه ام آواره ی آزمایشگاه ها بودم و ناگهان آن اتفاق افتاد...

تنها کسانی یادشان مانده که آن روزها بودند...

درست "اینجا"


اولین روز پاییز پارسال که تمامش را نوشتم و این موقه ها چه حالی داشتم و چقدر همه چیز برایم تیره و تار شده بود...


باورم نمی شد دوباره به حالت عادی برگردم... دوباره چشمانم را بار دیگر در آیینه صحیح و سالم ببینم...

هر چند یادگاری پارسال، هنوز هم مانده... هنوز هم هر گاه نگاهش می کنم می روم تا اولین روز پاییز...


همان شب که دکتر تاریخ زد 91/7/1

و آه از نهادم بلند شد و یاد استقبال شب قبلش افتاده بودم و چند روز بعد فهمیدم که برعکس! چقدر پاییز را درست از همین روزهای 91 دوست دارم و آنقدر رفت و رفت و رفت تا آن روز دعای عرفه و جنوب و شلمچه و اتفاقاتش... رفت تا محرم و رفت تا بهترین اتفاقی که می توانست پس از آن همه نداشتن، بیفتد...

و رفت تا مریضی هایی که تمامی نداشتند و رفت تا زمستان و ...

و همچنان شکر می کردم...

خدایم را درست از همین روزها بود که هر روز و هر وعده و بعد از هر نماز شکر می کردم...

درست از همین روزها بود که بانوی دوعالم را صدا زدم و حالا بعد از هر وعده یک سال است که صدایشان می زنم...


امروز برای من سال روز تمام پارسال بود...

تمام اولین روز پاییزی که خیلی اتفاقات را برایم پیش آورد و نمی دانم اگر پلک و چشمم برنمی گشت یا اگر کمی دیرتر به قول دکتر به قدر چند صدم ثانیه چشمم را دیرتر بسته بودم حالا چکار می کردم...

تنها می دانم که درست از همان روزهای اول پاییز بود و بعد از آن اتفاق وحشتناک، که خدایم را ذره ذره حس کردم...

وجودش را...

و اینکه عجیب می شنود... عجیب می بیند و عجیب هست...


حتی همین روزها که نمی دانم چرا دعاهایم به استجابت نمی رسند...

همین روزها که حس می کنم تا آسمان آنقدر راه است که نمی رسم...

همین روزها که گاهی دلم عجیب می گیرد... گوشه ای در خودم فرو می روم و بغض می کنم و می شکنم و می اندیشم کسی دوستم دارد؟...




دلم بهانه می گیرد...

می خواهد در سبزی بین الحرمین سجاده ام گم شود و خدایم را تا می تواند شُکر گوید و سپاس گذارد و سجده ی شُکر رود و برای قبولی تمام تشکرهایش آمین بگوید...



روزی جاری می شوی... شبیه دل من...

هواللطیف...


باید سرت شلوغ شود! درست از بیستم شهریوری که نگاهم را به پای رفتنش ریختم تا به روشنای برق مانده در چشمانم، مسافرم برای همیشه به آغوشم بازگردد...

و حالا در این ده یازده روزه، چه جاهایی که نرفته ام و چه آدم هایی را که چندین و چند بار ندیده ام و چه اتفاقاتی که نیوفتاده...

خوب هایش همه از برکت حضور توست... همه از نفس های مانده در اتاقم است... یا بوی محشرت آنگاه که رج به رج عشق را بر سر و گردنم می پیچم...

از سمینار دکتر فرهنگ گرفته تا شروع جهنمی که ناتمام مانده و طعم گسش تمام خوشبختی آن دو روز بهشتی را می خواهد که ذره ذره از من بگیرد و نمی تواند... حتی اگر تمام ماه جهنم باشد و تمام سال و حتی اگر تا آخر زندگی جهنم بماند اما من در رویای همان روزهای بهشتی زنده ام و زندگی می کنم... نفس می کشم و خدایم را شکر می گویم و راه می روم و می خندم و سر به سوی آسمان امید خدایم دارم...

از آمدن خادمان حرم امام رضا گرفته تا آشنایی با آدم های جدیدی که شاید آینده ی کاری ام را تشکیل دهند...

از اولین جمعه ی نبودنمان... و سفرهای یکی دو روزه ای که دو جمعه است مرا از رفتن به باغ سرسبزی ها منع می کنند... باغی که آخرین بار با تو تمام راه و جاده هایش را نفس کشیدم و چقدر سخت است که این جمعه راهی اش باشم... 

از جمعه ی هفته ی قبل و دیدن رنگین کمان پس از سال ها... و غرق شدن در بطن آب هایی که سر و رویم را غسل می دادند... فرخ شهر...

تا دو سه روز پیش که در دل یکی از زیباترین دهکده های تفریحی اصفهان بودم... 

چادگان...

آنجا که آب سد هم کم شده... آنقدر که در دل دریاچه راه میروی... و کاش که می شد خانه و کاشانه و شهرهایمان هم مثل دهکده ها بود... کلبه کلبه و ویلا ویلا و پر از شیب و کوه و سرازیری و بالا بلندی...

و ماهی که عجیب در ظلمت شب می درخشید... آنقدر که داغ دل مرا تازه می کرد...

ماه به من می نگریست و من در خیالم به ماه خودم...

آنقدر از هوای آلوده ی شهر و قیل و قالش رها شده بودم که حتی جهنم مانده در بطن روزهایم هم یادم رفته بود...

و به این می اندیشیدم که کارم از گریه گذشته که به همچنان می خندم... و می خندانم...


اصفهان آنقدر زیباست که حتی اگر تمام آب ها را هم بر تمام زاینده رودش ببندند و به دست فنا بسپارند، باز هم چیزی از زیبایی اش کم نمی شود...

فقط گرد پژمردگی بر تمام شهر می ریزد...

تمام بیدهای مجنون شده را... تمام کاج ها و سرو ها و گل و گیاهان لب زاینده رود را...

تمام آدم هایی که هر روز بارها و بارها از سی و سه پل و پل خواجو و فردوسی و مارنان و فلزی و شهرستان و... عبور می کنند و هر روز و هر ساعت و هر لحظه می میرند... با پریدن برق نگاهشان... با علف زاری که کف زاینده رود را گرفته... با بی آبی روزهایی که هر روز سخت تر از روز دیگر می گذرد...

محال است در اتوبوس باشی و وقتی از پل می گذرد آدم ها با حسرت به زاینده رود خشک شده نگاه نکنند...

محال است میان چند نفر حرف آب و نداشتنش پیش نیاید...

محال است کسی بخندد...

حتی اگر حالت خوب ترین هم باشد، درست با دیدن کف قاچ خورده ی زاینده رود، می میری... خشک می شوی...

لبخند بر لبان مشتاقت می ماسد...

برق از دیدگان پر امیدت رخت برمی بندد...


و هر لحظه به این فکر می کنی و روزی شاید دوباره جاری شود و تمام شهر در رود بریزند و ذره ذره آمدن آب را جشن بگیرند و دوباره جاری شود و باران بیاید و تو شاید آن زمان هم تنهای تنها از ناژوان تا مارنان و فلزی و پل شیری و سی و سه پل و خواجو و پل چوبی و همه و همه را گز کنی و خیس شوی...

خیس باران

خیس خدا

خیس آرامش

خیس عشق

خیس اصفهان

خیس لبخند اصفهان

خیس طراوت و شادابی که روزی دوباره به این سرا بازخواهد گشت...


و کاش می شد که آن زمان، من هم شبیه آن فرناز نام آن روز بارانی آن روز فروردینی آن سال بهشتی باشم...



http://www.iranabadi.com/images/2013-3-2-11062651013.jpg




این روزها کتاب *ضد* فاضل نظری همدم خلوتم شده...


هدیه ای از او که بهشت را برایم به یادگار گذاشت



شاید فقط عاشق بداند "او" چرا تنهاست

کامل ترین معنا برای عشق، تنهایی ست


                                                                                                     فاضل نظری


میلادت گل باران دلنامه ی سه ساله ام

هواللطیف...


در شناسنامه ات هزار ساله هم که شوی، همیشه تولدی هست که در قلبت والاتر از به دنیا آمدن این چشم ها و دست هاست...

همیشه تولدی هست که جاودانه تر از تمام یادواره های دنیاست...

شناسنامه ها سه جلدهای قدیمی جا خوش کرده در صندوقچه ی اسنادند.... آنجا که وجودت را به اثبات می رسانی که کیستی... مادر و پدرت کیستند و در کدام روز ِ کدام ماه ِ کدام سال ِ شمسی و قمری به دنیا آمده ای...

همسفر روزهای آینده ی زندگی ات کیست و ثمره های زندگی ات... دانه به دانه نام دارند و بر شناسنامه ات حک می شود...

و می رسی تا اتفاقاتی که هست... و سرانجام با مرگ ِ تو شناسنامه ات باطل می شود و مهر فوت شد و باطل و تمام...

به قدر 40 سال یا 50 یا 60... اصلا تو بگو به قدر 100 سال...


دلت اما... درست از یک روزی به دنیا می آید... دلنامه ات را خودت می نویسی...


نام: رگبار آرامش

تاریخ تولد : 1389/6/25

شعار: چه قصه ی غریبیست... اینجا در اوج تنهایی در جمعی ولی آنجا در اوج جمعیت، تنهایی...

حرف حساب: می خواهم قدم به قدم با خدا همسفر شوم...


همین...


تمام دلنامه ی تو همینجاست... همین سطرهای سپیدی که سیاه می شوند...

من می گویم صحنه ی رقص واژه ها... تمام ِ واژه ها... خواه زیبا باشند یا زشت... خواه تلخ باشند یا شیرین و خواه لبریز از امید باشند یا پُر از یأس...

صحنه ی رقص تمام ِ واژه هاست اینجا... واژه هایی که از دل می جوشند...

اینجا همه حرف از دل است...

دلی که می بیند... دلی که می شنود... دلی که دوست دارد و دوست داشته می شود...

دلی که تنگ می شود... دلی که گاهی حتی می شکند و دلی که بند می خورد...


اینجا همه حرف از دلی ست که هر روز دارد قد می کشد... هر روز دارد پیش می رود تا با خدایش به مقصد برسد...

با مقصد، به مقصد می رسد...


باورت می شود؟؟؟


و حالا رسیده ام به سرآغاز اولین روزی که دلنامه ام را نوشتم

به نام خدا

سلام


امروز سومین بیست و پنجم شهریوریست که آمده ای...

امروز سومین سالیست که باهم نفس می کشیم

و تو سه ساله شده ای

کم کم بزرگ می شوی و من برای تو رازها می گویم...

کم کم شانه به شانه ی من راه می روی و قدت به من و واژه هایم می رسد

کم کم می بالی و من به بالیدنت می بالم و قد می کشم...

تا آسمان شاید...

حتی تا خدا...


امروز دلنامه ام، رگبار آرامش ِ کوچکم سه ساله شد...

یک سال بزرگ تر از سال قبل

سیصد و شصت و پنج روزی که با تمام سیصد و شصت و پنج روزهای دنیا فرق داشت...

رگبار کوچکم عجیب بزرگ شده...

عجیب برای خودش قد کشیده...

گرد خدایش تابیده

تا حریم امن ارباب مهربانش رسیده

و تا دل عاشقانه هایی پاک فرو رفته...


رگبار کوچکم!

یادت هست سال قبل گفتم که بزرگ شو... بزرگ شو تا برایت تمام رازهایم را بگویم...

بزرگ شو تا راز ِ روز تولدت را هم برایت بگویم و تو بنشینی چشم در چشم من و خوب گوش کنی... و ذره ذره واژه هایم را در خودت بریزی و حل کنی و رگبار ِ درون ِ مرا، سراپا آرامش شوی...


و حالا یک سال به قدر هزار سال بزرگ تر شده ای


می بالم

به بالیدنت می بالم


بزرگ تر شو رگبار ِ کوچکم

آنقدر که تمام زمین پُر از تو شود

آنقدر که تمام دل ها به تو ببالند... با تو بالنده شوند و تا خدا بروند...

بزرگ تر شو رگبار ِ کوچکم


من و تو تمام ِ روزهای خام ِ سرگشتگی را پشت سر گذاشته ایم

وقت ِ پخته شدن رسیده رگبارم



سـه ســـالگی ات مبـــارک بــاد رگبــــار سراپـــا آرامـــــشم


پیک ِ حق

هواللطیف...


این روزها میان هزار درگیری خوب و بد!! گم شده ام... میان تصمیم هایی که بزرگند و راه هایی از زندگی که باید آنقدر فکر کنی تا به آخرشان برسی و نقطه ی اشتراکی میانشان بیابی... تا تحقّق ِ آرزوهایت افسانه نشوند...

گاهی میان هزار راه باید هزار بار فکر کنی... راهی را بیابی که به برآورده شدن دعاها و رسیدن به آرزوهایت نزدیک تر باشند...

معجزه شاید درست ترین انتخاب هاست... درست ترین انتخاب هایی که خدا تنها یار و یاورت باشد و خاندان ِ نبی، صراط مستقیمت...


هنوز به کربلا نرسیده ام... هنوز وقت نکرده ام حتی به کربلا و جایی که کمتر از یک هفته ی دیگر آنجایم فکر کنم... هنوز کربلا را نفس نکشیده ام...



خلاصه که نبودن و کم بودنم این روزها برای تمام این اتفاقات بود...



شنبه امامزاده سید محمد میزبان تمام دلتنگی ها و درگیری های ذهنم شد... آنقدر دلم تنگ بود که خدا به دل دخترخاله ام انداخته بود و راهی شدیم... و چقدر خدا همیشه هست... در سخت ترین و بن بست ترین لحظه های زندگی، پر ِپرواز می دهد و پر می زنی از زمین و آدم ها و بن بست های آرزوهایت...

آرام نمی شدم... تنها دستم در غرفه غرفه ی حرمش بود و غل و زنجیر شده ی بزرگواری اش... دست به دامان ِ آبرو شده بودم و آبروی بزرگان کجا و آبروی من ِ سراپا تقصیر کجا...

نه چشمانم آرام می شدند و نه دلم و نه دستانم و نه وجودم...

ضریحش تکیه گاه پیشانی ام شده بود و غرفه هایش مأمن اشک هایم...

کنارم خانومی آمد و با صدای تقریبا بلند ِ خفه ای داشت دعاهایش را می گفت... کمی آرام شدم


(همیشه دوست دارم آرام شوم و دعاهایشان را بشنوم و برای تک به تک دعاهایشان آمین بگویم...

همیشه حتی برای تمام کسانی که در آن امامزاده یا حتی هر جای زیارتی اند و دست و دل بر ضریح بسته اند، آمین می گویم... شاید آمینم برای یک دعا واقعا همان مرغ ِ آمین باشد و چه لذتی از این بالاتر که مرغ ِ آمین ِ دعایی شده باشم که حتی او را نمی شناسم و او هم نه می شناسد و نه می فهمد آمین هایم را...)


این یک راز بود!!!


داشتم می گفتم... داشتم به صدای آن خانوم گوش می کردم

آمد و گفت:

خدایا دیگر از تو هیچ چیز را به زور و اجبار نمی خواهم... هر چه صلاح و مصلحت توست برایم پیش آور...


لرزه ای به جانم افتاد و آمینی که با تمام وجود گفتم... آنقدر می لرزیدم که انگار خدا پیامش را در صدای این زن به من القا می کرد...

هیچ چیز را به زور و اجبار نمی خواهم... هر چه صلاح و مصلحت توست...


زنی دیگر آمد و به او گفت انشاالله گمشده ات پیدا می شود...


و باز...

کسی چه می دانست یکی از دعاهایم رفتن تا اویی بود که پیدا شده بود و دور بود... هنوز دور ِ دور ِ دور ِ بود و کمی نزدیکی باید... کمی از میان برداشتن فاصله ها را باید تا همه چیز رنگ و بوی دیگری بگیرد...

اما حتی همین تمام شدن ِ فاصله ها را هم به زور نمی خواهم... نباید که بخواهم...


نگاهش که کردم آن زن دیگر نبود... انگار از حرم رفته بود... آنقدر میان آدم های آنجا گشتم اما دیگر آن اندام و آن چادر را ندیدم...


آرام شده بودم... چشمانم... دلم... دستانم... پاهایم... اصلا تمام وجودم...

با دلی آرام دعای آن زن را بارها می گفتم و انگار که کلام خدا بود... انگار که پیامی شاید....


هر چه بود اما دلم را آرام کرد...


آرام ِ آرام ِ آرام...


http://s2.picofile.com/file/7903609886/userupload_2013_8787300111371653632_51.jpg


این روزها این عکس، بک گراند دسکتاپم شده

به قول دوستی که چند شب میهمانشان بودیم می گفت:


زندگی را هر طور عادت دهی همان طور برایت می چرخد



و دلم می خواهد این روزها گل و دشت و دمن ببینم

خوب فکر کنم

فکرهای خوب کنم

و دل و ذهنم را پُر از زیبایی ها کنم و خوبی ها و پاکی ها و زلالی ها


دلم می خواهد خودم را در طراوت و زیبایی و سرزندگی این گل ها حل کنم!




رگبار1:

دوشنبه و سه شنبه ی هفته ی پیش، سمیناری بود به اسم فلسفه و راز و رمزهای نماز به سخنرانی دکتر شاهین فرهنگ

و من تازه یک هفته است که دارم نماز را به معنای واقعی اش می خوانم!!!


دانلود مجموعه سخنرانی های دکتر شاهین فرهنگ



رگبار2:

فایل ازدواج موفقش رو توصیه می کنم حتما دانلود کنید، برای کسایی که هنوز ازدواج نکردن البته

همینطور فایل هدف از زندگیش رو



رگبار3:

ببخشید که فاصله افتاد بین سفرنامه ام... خیلی زود ادامشو می گم