هواللطیف...
چه یلدای غریبی ست امشب...
هر سال یلدا که می شد خانه ی مادربزرگم جمع می شدیم... حتی در این هشت سالی که دیگر چراغ خانه ی قدیمی شان روشن نیست...
امسال هم شب ِ جمعه بود که جمع شدیم اما این مریضی و حال بدی که داشتم نگذاشت یلدا ادا شود...
پارسال را خوب یادم هست... آنقدر شلوغ بودیم که نمی شد حتی رادیو هفت را دید... من و پسر خاله ام تنها بینندگانش بودیم اما نمی گذاشتند... آنقدر صدا در صدا بود که حد نداشت و پس از آن هم کنترل دست بچه ها افتاد و ناکام ماندیم!
تا یادم می آید آمدن زمستان را با خاله ها و دایی ها و بچه هایشان جشن می گرفتیم...
انارهایی که دانه می کردیم و ظرف های آجیل همیشه پُر و میوه ها و هندوانه ای که گل سر سبد سفره بود و میوه ای که بومی شهرستان آن هاست...
سِبری...
از آن میوه های ناز دار و خوشمزه ای که شب های چله سفارشی می گرفتند...
یلدایمان فال حافظ هم داشت... من و دختر خاله ام برای تمام آدم های آنجا که می خواستند فال حافظ می گرفتیم و تعبیرش را می خواندیم...
حتی آن سال ها که پدربزرگم زنده بود... مثلا چله ی سال هشتاد و چهار یا هشتاد و پنج که آخرین روزهای عمرش بود...
زیر همان کرسی قدیمی مچاله می شدیم و روی کرسی میوه ها و آجیل شب چله بود و چقدر خوش بودیم...
همان روزهای دبیرستان هم پر بودیم از دغدغه و مشکلاتی که جای خودش را داشت و به قدر کافی سخت و طاقت فرسا بود اما همین که در حیاط خانه ی مادربزرگ آخر هفته ها می دویدیم و بازی می کردیم و همه با هم بودیم، خودش خیلی بود...
همین که مثل حالا در این آپارتمان های قد علم کرده نبودیم هم خیلی بود...
باران که می آمد دورتا دور حیاطشان می دویدم و شعر می خواندم... روی حوض وسط حیاط می ایستادم و دختر خاله ام فیلم می گرفت...
آن روزها دومین کسی بودم که در مدرسه موبایل داشت... گوشی اش دوربین دار بود و می شد با آن عکس گرفت...
یادش بخیر...
و از آن همه سرما خیس خیس زیر کرسی پدربزرگم قایم می شدم و گاهی هم لبه ی انگشتانم به منقل زیر کرسی می گرفت و می سوخت...
همان لحاف چهل تکه ی قشنگی که روی کرسی بود برای تمام زندگی بس بود تا حال خوش شب چله را به آدم بدهد...
و نفس های پر برکت پدربزرگ و مادربزرگم که حالا سال هاست هر وقت به خانه شان می روم سراغشان را از در و دیوارهای تنها شده می گیرم...
میان شب چله پارسال و امسالم از زمین تا آسمان تفاوت است...
به حرمت اربعینش امشب خانه ی مادربزرگم خاموش خاموش است و هر کداممان در اتاق هایی که حکم قفس دارند آرام نشسته ایم...
نه از آن انارهای دانه به دانه خبری هست و نه هندوانه های شتری بریده شده و نه آجیل هایی که تنها در میهمانی ها خوشمزه اند...
نه از کرسی پدربزرگم خبری دارم و دست های چروک مادربزرگم را میابم...
امشب سوت و کورترین یلدای عمرم شده
نه صداهای درهم و تو در تویی هست
نه شوخی ها و شیطنت ها
نه بازی ها و سر به سر هم گذاشتن ها
نه سر فال گرفتن چانه زدن و نه حتی نگاه ها و نفس ها و صداها و آدم هایی که گرد هم در مداری گرد نشسته باشند...
امشب منم و
آن روی تیره ی زیستن و
شب و روز یلدا شده ی دلم و
فــال حــافظی تنــها در دستم و
یلــ ـ ـ ـ ـ ـــدایی غــ ـ ــ ـ ــریــبـــــــــ...
غریب تر از همیشه
زمستان می آید
سلام زمستان من
نجیب زاده ی عروس آسمان...
یک اتفاق خوب!
قبل از انتشار این پست گوشی ات زنگ می خورد... دخترخاله ات... همان که باهم فال حافظ می گرفتید...
کلی غر می زند که حتما داری برای زمین و زمان فال می گیری و در آخر خودش را لو می دهد که فقط کم مانده برای خواجه حافظ شیرازی فال بگیرد:دی
برایم فال گرفته بود... و عجیب چسبید
بهتر از پارسال آمد...
کاش خوب شود و خوب بماند...
کلید گنج
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعــتراض بر اســرار عـــلم غـــیب کند
کمـــال سر ِّ محــبت ببیــن نه نقص گنـاه
که هـر که بی هـنر افتد نظر به عیب کند
ز عـطر حـور بـهـشت آن نفس بر آید بوی
کـه خـاک میـکده ی مــا عبیـر جیــب کند
چنــان زنــد ره اســلام غمــزه ی ساقی
کـه اجتــنـاب ز صهــبا مگــر صهیــب کند
کلیــد گنـج سعــادت قبـول اهل دل است
مـبـاد آنـکه درین نکـتــه شـکّ و ریــب کند
شبــان وادی ایمــن گهــی رسـد به مراد
کـه چنـد سـال به جان خدمت شعیب کند
ز دیــده خــون بچــکاند فســانه ی حافظ
چــو یــاد وقــت زمـان شباب و شیب کند
کاش می دانستم آن راه راستی که می گوید کدام است...
راه راستی که کلید گنج سعادتم در آن نهفته
قبول اهل دل...
هواللطیف...
چه سرّی بوده که هنوز در صبح تاسوعا مانده ام را خدا می داند...
اولین محرّم پس از کربلا بود
آرام و آهسته آمد و مرا هر روز بیشتر از قبل در خود می پیچاند و می برد...
هر گوشی صدای باد را نمی شنود...
تا صبح تاسوعا و تکرار قصه ی هرساله ی من...
خانه مادربزرگ و این تاسوعا اما با هر دسته که می آمد می رفتم و با هر زنجیری که به هوا می رفت می آمدم...
هر کوبه لرزه ی غصه بود بر قصه ی کرب و بلا و هر سنج بانگ سفر بود و داغ فراق...
آری
امسال بیشتر از یک سال بزرگ شده بودم و درست زیر خیمه و کنار همان بخاری ها می نشستم و تعزیه ی شکفتن شکوفه ی شهادت نوگلان باغ حسین را می دیدم و استواری علمدارش عباس با وفا را...
کاش تنها نبودیم...
میان همان پیاده روها و روی همان سنگفرش ها بودم و زیر باران نم نم خدا و خورشید و ابرهای سردرگم می رفتم و چادرم پولک باران ِ خدا شده بود...
حتی شب ِ عاشورا و میهمان خانه ی سوت و کور مادربزرگم و تکرار تمام خاطره های کودکی و بوی یاس مادربزرگم که هنوز عمیق که نفس می کشیدم به مشامم می رسید...
مادربزرگم اما گاهی بوی گل محمدی می داد و گاهی یاس بنفش...
گاهی بوی کباب می داد و گاهی حنا...
مادربزرگم همیشه بوی گل می داد... بوی خوب... بوی یا ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش...
مادربزرگم بوی شب های جمعه و بوی کمیل می داد...
مادربزرگم بوی حسرت کرب و بلا را می داد و در این حسرت تا خدایش پر کشید و رفت...
چقدر جای بعضی آدم ها همیشه ی همیشه خالی می ماند...
صبح ِعاشورا و چشم باز کرده بودم میان آن همه شیشه های رنگی زیبا و حس طراوتی که هنوز چراغ این خانه می سوزد و نور می دهد...
قصه تکرار می شد و قصه ی هر ساله ی ما و دسته های عزاداری و خیمه ها و چای های خیمه و دوسالی ست که ظرف های غذای ظهر تمام عاشقان حسین را می شوییم و جانمان را به عشق حسین سند می زنیم و روانه ی زندگی می کنیم...
شبی که با حسرتی هرساله به خانه بازمی گردیم و چه خوب که هنوز تمام نشده...
شام غریبان هایی که من نیز از خیمه ی امن کودکی هایم آواره می شوم و تمام بارگاه دلم می سوزد...
محرم و کرب و بلا با شام غریبان تمام نمی شود که تازه اول سیاهی هاست.... ابتدای غریبی و داغ دل...
شروع جهاد زینب و سجاد و بچه هاست...
و هنوز در همان صبح تاسوعا مانده ام و نمی رود
محرّم
از جانم نمی رود
اکنون ادامه ی راه است
و من اینجا مانده ام نالان و تنها...
+ کاش داشتنت سهم همیشه ی من بود....
هواللطیف...
پس از روزهای ابری نافرجام، بالاخره یه صبح زود مثل دیروز بر سر و روی زمین باریدی....
چقدر دیر آمدی اما هنوزکمر پاییز خم نشده بود که رسیدی... هرچند کم و نم نم...
هر چند نشدی آن که باید... و نشدم من آن که باید زیر ِتو....
آمدی امسال نه برای من و دلم و نگاهم که اگر چنین بود همان روزهای ابتدای پاییز باید که سیل می شدی و نشدی....
و من باریدم... تمام مهر را که به بی مهری رفت و من و او را در مهرش نگرفت...
تمام این روزهای آبان که از آمدنت کم امید بودم رهایت کردم و خودم با چشمانم بر سر و روی دل آتش گرفته ام می باریدیم هرچند نمک باران کم توانی ها بود بر زخم های چاک خورده ی آرزوهایی که هنوز هم آرزوهای شیرین دست نخورده باقی مانده اند...
میان روزهای پاییزی خودم را گم کردم تا حتی به بارانی که نبارید هم فکر نکنم... و حتی به این که چقدر پارسال آسمان با من و دلم هماهنگ بود و ساز دل مرا می نواخت و نت به نت بارانش را می زد و جانم در غم حزین قطره ها دل می گسست...
آمدی
همین دیروز صبح که هیچ چیز از بارانت نفهمیدم
تنها برایم چند نفس عمیق بود و رقص باران پاک کن های ماشین و سرسره بازی روی زمین هایی که لیز لیز بودند...
سهم من از تمام باران دیروزت فقط چند دقیقه شیخ بهایی را گز کردن بود و از سردی هوا به خود پیچیدن و نم نمی که بر صورتم رژه می رفت و ...
همین
اصلا انگار تمام شوقم برای تویی که نیامدی ریخته شد...
باران هم به وقتش زیباست...!
مثلا شبی که دلت گرفته باشد و سرد... و یک بغل آسمان سپید و خاکستری پُر از بغض...
دلتنگ ماه باشی و دست هایت به التماسی عمیق رو به آسمان ِخدا...
و قطره ای از سر ناباوری بر دستانت بچکد و دلت پر بکشد و به اجابت برسی...
به اجابت چکیدن یک قطره باران حتی اگر دیگر نیاید...
حرفم را پس می گیرم
باران همیشه زیباست اما به وقتش به دل عجیب می نشیند....
دیر آمدی اما همین که آمدی هم شُکر...
+ کاش ما هم می رسیدیم.... حتی اگر دیر...
کاش امیدمان به رسیدن ها هیچ گاه ناامید نشود...
++ چقدر خوب که هستی... تویی که شده ای باران برکت زندگی ام
تویی که دیشب با حضور تو دوباره زنده شدم آن هم میان آن همه دردی که تمامی نداشت و مرا در خود فرو می برد...
ممنون برای همیشه بودنت
به تو که فکر می کنم باران می بارد
بارانی از جنس خاطره ی آغوش امنت که مرا از خود بی خود می کرد و خوشبخت ترین لحظه ها از آن من بود...
اصلا یادت هست؟؟؟
تـــــو در بـــــــاران آمــــــــدی
هواللطیف...
همیشه در ترتیب ماه های قمری مشکل داشتم مثل ماه هشتم تا دوازدهم میلادی که یادم می رفت مثلا ماه نهم دسامبر بود یا سپتامبر یا نوامبر یا ...
ماه های میلادی را همیشه تا ماه هشتم پشت سر هم می گفتم و به آنجا که می رسید تُپُق می زدم! و هنوز هم یاد نمی گیرم!
ماه های قمری اما داستانشان فرق داشت، هیچ گاه نفهمیدم اولین ماهشان کدام است و آخرش کدام
هیچ وقت هم نفمیدم مثلا بعد از ربیع الثانی چه ماهی می آید و قبل از ربیع الاول کدام ماه بوده
حتی یادم هست همین چند سال پیش بود که فهمیدم ربیع الثانی پس از ربیع الاول است...
تنها ماه هایی که می دانستم، ماه صفر بود که می گفتند بعد از محرم می آید...
دیشب پس از یک روز سخت و سنگین، در اتاقم بودم که مجری نمی دانم کدام اخبار بود که می گفت پنج روز مانده تا محرم...
درجا لرزیدم... درست از سر گوش هایم تا نوک بزرگ ترین انگشت پایم و اضافه ی لرزه ها هم اشکی شد و از گوشه کنار چشمانم چکید...
رفتم تا چندین سال پیش... سال 83 که برای اولین بار در خاطرم ماند، پس از ذی الحجه، محرم می آید
یادم هست سال آخر زندگی مادربزرگم بود و دکترها جوابش کرده بودند و خودش نمی دانست... با زن دایی و خاله ام راهی خانه ی خدا شدند... حج تمتّع...
یک ماه تمام...
جز آخرین کاروان ها بودند که می رفتند و به طبع آخرین کاروان هایی بودند که بازمیگشتند، شاید هم آخرین کاروان بودند، درست یادم نیست
اما یادم است محرم شده بود که آمدند...
یادم هست هر کسی ما را می دید از حاجیانمان می پرسید و می گفت محرم شد و هنوز نیامده اند؟؟؟
آنجا و آن روزها بود که برای همیشه در خاطرم ماند پس از ذی الحجه محرم می آید و پس از آن ماه صفر...
و حالا می توانم سه ماه از ماه های قمری را پشت سر هم بگویم...
یادش بخیر... آن روزها که آمده بودند، مصادف شده بود با گذرگاه در خانه ی مادربزرگم... درست جلوی خانه ی مادربزرگم هر سال خیمه ی حضرت علی اصغر برپا می شود...
چقدر خوب بود... روزهایی که از صبح تا شب خانه ی مادربزرگم بودیم و موز دوست نداشتم و یک کارتون موز خریده بودند و تمامش داشت سیاه می شد و مادربزرگم دائم به نوه هایش موز می داد و من نمی گرفتم و ...
یادش بخیر چقدر در حیاط آن خانه بازی می کردیم... مخصوصا وقتی کوچک تر بودیم و از صدای شبیه خوانی خسته می شدیم با پسر خاله و دختر دایی و پسردایی هایم در حیاط از قایم موشک بازی می کردیم تا گرگ رنگی و وقتی کمی بزرگ تر شدیم کارمان شده بود بدمینتون و والیبال بازی کردن...
حالا اما همه بزرگ شده اند... بازی هایشان از جنس بازی های بزرگ ها شده که در حیاط خانه ی مادربزرگم جا نمی شود...
پینت بال و رالی و بولینگ و....
و دختر ها هم به محض اینکه دور هم جمع می شوند از مدهای جدید می گویند و عکس های فیس بوک و فیلم های شبکه ی جم و فارسی وان و فمیلی و...
یا کمی که جمع صمیمی تر می شود و مثلا جمع های دونفره، یاد غصه هایت می افتی و از مشکلات زندگی ات می گویی و می گوید و کسی دیگر شاید به حیاط خانه ی مادربزرگ نگاه نمی کند...
دلم اما یه هم پا و هم دل می خواهد... یک هم بازی خوب... یک دوست که مثل خودم فکر کند... هنوز هم برایش گرگ رنگی به چه رنگی جذابیت داشته باشد و هنوز هم از قایم موشک لذت ببرد و بدمینتون بازی در حیاط خانه مادربزرگ را با هیچ چیز عوض نکند...
دلم از آن دوست ها می خواهد که در کنارم ندارم اما دورتر از این دیار دارم...
کسی که با دیوانگی هایم دیوانگی کند و به کودک درون زنده ام نخندد...
کسی که پا به پای من تمام عرض و طول زاینده رود را راه بیاید و پاهایش تاول بزند و باز هم خسته نشود...
کسی که میان پل های سی و سه پل مثل من بدود و بچرخد و قایم موشک بازی کند...
کسی که اگر از پشت، چشمانش را گرفتم نگران به هم خوردن خط چشمهایش نباشد و با غضب مرا نگاه نکند که وای ریملم ریخت!!!
چقدر آدم ها تنها شده اند و کودک درونشان را در آب و رنگ صورت هایشان گم کرده اند...
گناه منی که هنوز با کودک درونم و خاطرات پاک کودکی و نوجوانی ام زندگی می کنم چیست؟
هنوز حرمت دلم را سرم می شود و هنوز هم برای خودم و شخصیتم ارزش قائلم...
اینقدر که به هزار آب و رنگ از خودم بوم رنگی نسازم و با موج موهایم کسی را غرق نکنم و ....
راستی خدایا چرا آدم ها اینقدر به زمین چسبیده اند؟؟؟
انگار یادشان رفته راه آسمان باز است...
آقای خوبی های همیشه ام...
آقای مهربانی های بی بدیل...
سلام...
پس از این همه ننوشتن، رسیده ام به جمعه ای که از آن شماست....
یکی از هزاران هزار جمعه های چشم به راه....
چشم به راه آمدنتان...
می شود غروب این جمعه، دیگر غریب نباشد مولایم؟...
اَللهُـمَّ عَجِّـل لِـوَلیـِکَ الـفَـرَج