هواللطیف...
گاهی بعضی از آرزوهایت خیلی زود برآورده می شوند، مثلا دلت هوایی برف و آدم برفی ساختن کرده باشد و به یک پیشنهاد ساده چند ساعت بعد کنار یک آدم برفی که از قد خودت هم بلندتر شده عکس می گیری و خاطرات خوش آن روز برفی را در پس این عکس های سپید به یادگار می گذاری...
درست روز میلاد نبی اکرم...
روی برف های دست نخورده نقش دستانت را حک می کنی و به دیروز همان موقع می اندیشی که چقدر دلت دوست می خواست تا برف بازی کنی... آدم برفی درست کنی و بخندی و بخندانی... شاد باشی و شادی کنی...
و هم عصر همان روز و هم روز بعد اتفاقاتی می افتد و تو اینقدر در برف ها غوطه وری که تمام بدنت منقبض می شود و پس از سال ها طعم سپید برف های پاک و زیبای دست نخورده را مزمزه می کنی...
گاهی بعضی آرزوها اما سال ها طول می کشد و باز هم دوباره وعده ی سال های بعد را به خودت می دهی و نمی شود...
این گاهی شدن ها و گاهی نشدن ها برایم معمایی ست که هنوز حل نشده... تنها می دانم که خدایم مهربان تر از مهربانترین آدم هاست...
این روزها که دوباره به همان 18 سالگی گذشته بازگشته ام و میان هزار راه که نه! اما همین چند راه ِ پیش رو، حیران وامانده ام، تنها به تو پناه می آورم... به تو که خدای دانای منی... خدای آگاه منی... خدای توانای منی...
به تو که خدای مهربان منی...
راه را نشانم ده... که هر کدام مرا تا آخر زندگی یک جور عجیبی می کشاند... راه های متفاوتی که نمی دانم کدام به صلاح من است، کدام خیر است و کدام شر...
ساده و مختصر بگویم!
دیگر آن دخترک جسور شش سال پیش نیستم... کمی محتاط تر از همیشه راه می روم، نفس می کشم و زندگی می کنم
کمی با ملاحظه تر تصمیم می گیرم و راستش کمی بیشتر می ترسم...
جسارت شروع راهی که تو برایم رقم می زنی را به من ارزانی دار که تو یگانه خداوند مهربانی منی
مهربان پروردگار بی همتایم...
از تو به خاطر تمام بودن هایت ممنونم...
به خاطر تمام نعمت هایت
تمام داده ها و نداده هایت...
به خاطر تمام شدن ها و نشدن هایت...
مهربان پروردگار بی همتایم
از تو ممنونم که خدای منی
حاصل زحمات بی دریغ من و مادرم و داداشم و زن داییم و دختردایی هام و دختردایی ِدختر داییم
هواللطیف...
خیلی لحظه ها فاکتور گرفته می شوند، دلت می خواهد بنویسی، حتی در آن لحظه ی خاص واژه ها را هم گلچین می کنی و اینکه کدام حال و کدام توصیف را به تصویر بکشی اما همین که به این جا می رسی در ذهنت و کلامت و دستانت محو می شوند، محو هم نه! اما جایی قایم می شوند، فاکتور گرفته می شوند...
مثل غروب جمعه ای که دلگیر بود... من بودم و بالکنی که تنها مأمن آرام این روزهایم شده و باد سردی که می وزید و خبر مرگی که شنیده بودم و صاحب آن روز عزیر و غروب هفت رنگ آسمان...
هر چه بود در خاطره هایم ماند و تمام شد
و تنها دعاهایم به آسمان رفتند... و آن هایی که باید برآورده شدند...
این روزها روزهای استراحت تمام این سال هاست... بی کار تر از همیشه ام! و همان غروب به فکر شنبه ای بودم که از راه می رسید و چگونه گذشتن تمام آن روز در خانه و حوصله ای که اول صبح می رود و تا دم خواب برنمی گردد...
خبر نداشتم از شنبه
از برفی که می بارد
از تمام اتفاقاتی که می افتد و...
با شوق برف بیدار شدم... از همان ابتدای صبح آنقدر بارید که زمین سپید شد... درخت ها سپید شدند و دوباره شهر من سپید پوش شد...
باورش برای منی که چند سالی برف ندیده بودم سخت بود و برای تمام مردم این شهر
برف می آمد و من تنها در خیابان ها می گشتم... دلم دوستانی می خواست که با آن ها برف بازی کنم و گلوله های برفی که سهم تمامشان می شد و شادی ها و فریاد های شوقی که تا آسمان می رفتند... دلم جست و خیز های فراموش شده می خواست... دویدن های بی هوا... حتی آدم برفی ساختن و تمام لحظه های شادی که می شود در این پهنه ی سپید به نمایش گذاشت...
سهم من از دوست همیشه دوری بوده... دوستان صمیمی ام آنان که گلچین تمام دوستانم بودند به طرز عجیبی یا به شهر دیگری می رفتند یا حتی به کشور دیگری و یا چنان غرق زندگی می شدند که فرصتی برای با هم بودن پیدا نمی شد...
حتی دوستان دانشگاهم... که هر کدام از شهری و جایی بودند...
خیلی وقت ها این لحظه های احتیاج ِ بودن ِ دوستان که می شود حتی به همه جای ایران سرای من است هم شک می کنم... اگر سرای من بود، آن هم همه جایش! پس این همه تنهایی از آن چیست؟!
چرا باید مثلا از دوستان دوران بچگی ام خبری نداشته باشم که حتی کجای این دنیای خاکی اند...
یا دوستان دبیرستانم که یکی شمال و یکی جنوب و دیگری به شرق رفته و هرکدام جایی از این کشورند...
این لحظه ها که می شود دلت دوست می خواهد
دوست هم نه! گرمای دوست را... دست های مهربانش را... نگاهی که بشود در آن غرق شد...
بودن ِ دوست را... همین که گرمای وجودش تو را گرم کند...
ساده بگویم!
تمام این ها قصه هایی بود که گفتم تا به تو برسم... تویی که از تبار سرمایی و اسطوره ی گرم ترین دست ها... گرم ترین نگاه ها... گرم ترین آغوش ها...
تویی که اگر همین جا بودی می شد در وجودت غرق شد و تنهایی را در بقچه ای می پیچیدم و می گذاشتم گوشه کناری که دستش به من نرسد...
آری
تمام این ها را گفتم که به تو برسم... به شوق ِ داشتنت...
به آرزویی که دارد تمام دعاهایم می شود و نمی دانم کدام مرغ آمین از لانه اش کوچ کرده که دعایم را آمین نمی گوید و تا خدا نمی برد...
صلاحم نیست شاید....
صلاحمان...
صلاح...!
دیروز همراهی مادرم میان برف ها از آن همه غصه کاست... و پس از سال ها درون برف ها عکس گرفتم... راحت تر بگویم کسی بود که از من عکس بگیرد!!!
و چند ساعت بعد همراه برادرهایم و همبازی های بچگی ام میان برف های کف زاینده رود خشک ِ سپید، چای می خوردیم و شاد بودیم...
هرچند آنجا هم تنها بودم اما همین که میان امنیتی از جنس بودن کسانی که می شناختم می توانستم در آن وضع که فقط باید بودی و می دیدی با خیال راحت چای بخورم و نظاره گر تمام برف بازی هایی باشم که زیاد خوشایند نبود...
دیروز همان گلوله های برف سهم دستانم شد... تنها اما شد...
دیروز تمام چهارباغ زیبایم را در برف تندی که می بارید راه رفتم و مچاله هم راه رفتم و تنها بودم و تنها هم نبودم...
خوب بود... یک روز برفی خوب ِ خوب...
از همان روزهای برفی که از سر و رویت آب می چکد و به کافی شاپی پناه می بری تا کمی گرم شوی... همان ها که با برادرانت و همبازی های بچگی ات به قول ع.! هدف مند ِ بی هدف در چهار باغ سیر می کنی و هزار بار می روی که سُر بخوری و سُر بخورند و خنده سهم تمام لحظه های تنهایی تنها نبودنت می شود...
و یا از همان روزهای برفی که گارسون کافی شاپ تو را عجیب و غریب نگاه می کند که از او خواسته ای شیر شکلات را برایت توضیح بدهد و آخر سر هم تو به او می خندی نه او به تو!
از همان روزهای برفی جالبی که در کافی شاپ من تنها دختر آن میز بودم و میزهای کناری مان مراسم خواستگاری بود و ما می خندیدیم که مگر روز قحطی بود که در این هوای سرد و برفی از خانه های گرم و نرمشان زده اند و به فکر خواستگاری اند:دی
آخر هم نفهمیدیم بله را گرفتند یا نه! زن و مرد دیگری آمدند که به قول ا.! شبیه لولو بودند:دی و ما سرگرم آنها شده بودیم!
و یا سفارش های جالبمان که تمام مدت می خندیدیم و آخر هم نفهمیدیم بالاخره ع. و ا. می دانستد که میلک شیلک نوشیدنی سرد بود یا گرم! و با سرمای تمام همانطور که می لرزیدند خوردند و به قول خودشان دمای بدنمان سردتر از دمای محیط شده بود!
و یا در فضای ساکت کافی شاپ صدای گوشخراش هورتی که از فنجان ح. آمد و خنده ای که ناخودآگاه آمد و میز شش نفره ی ما کن فیکون شد:دی
فقط یک عده آدم هایی مثل ما می توانستند در این هوای سرد پُر سوز و برفی چهارباغ و آمادگاه را گز کنند و در آخر هم یک ساعت بعد در سینمای سپاهان نشسته باشند و فیلم سر به مُهر را ببینند!!
و همین فیلم که دلم می خواست می توانستم از پرده ی سینما ببینمش شد اختتامیه ی خوب این روز برفی
فیلمی که هزار مضمون نهفته داشت و چقدر شبیه چند سال پیش من بود...
چقدر تمام فیلم را می فهمیدم و از نظر من فقط آموزش وبلاگ نویسی و مسجد نبود:دی
و باز هم فقط ما می توانستیم دوباره در این برفی که از صبح قطع هم نمی شد و این سرما که تمام قفسه ی سینه ام را می سوزاند تمام چهارباغ ِ آمده را تا سی و سه پل گز کنیم و خیابان ها تنها شاهدان نگاه های بارانی ام باشند و آن عقب ماشین! جایی که خاطره ی آن روز ِ با تو بودن تمام مرا می لرزاند جایگاهم باشد و آهنگ غروب سیاوش مرا ببرد تا دورهای دور...
"پنجره ی باز و غروب پاییز
نم نم بارون تو خیابون خیس
یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من می کوبه
سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه
غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده
برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده...."
پاییز نبود
پنجره هم باز نبود
اما نم نم بارون و برف تو خیابونای خیس خیس بود...
یاد تو هم بود
همان جا که چند ماه پیش همین ساعت ها همین جا نشسته بودیم...
دیشب از خستگی و بدن درد فقط خوابیدم... تنها لباس های خیس خیسم را بر جای جای اتاقم آویزان کردم و خوابیدم و داشتم فکر می کردم که غروب جمعه ی دلگیر دیروز حتی تصورش را نمی کردم که شنبه می تواند این چنین بگذرد...
پُر از برف
پُر از یک روز برفی خوب ِ خوب
تنها اما پُر از امنیتی که سهم من شد...
پارک دم خونمون
صبا در فیلم سر به مُهر:
«خدایا وقتی یه چیزی هم مشخصه هم نامشخصه، یعنی در واقع نامشخصه...
شاید یکی از بیرون منو ببینه، بگه صبا، قشنگ مشخصه این پسره داداش لیلا تو رو می خواد؛
اما خدایا
برای
من
نامشخصه»
چقدر خوب گفت...
خدایا خیلی چیزا هست که واسه خیلیا مشخصه...
اما وقتی به خودم نگاه می کنم می بینم واقعا برای من نامشخصه...
*مبارک باد میلاد بهترین ِ خلق ِخدا*
*حضرت محمّــــد مصطفی*
هواللطیف...
چند وقتیست نوشتن برایم سخت شده، نه اینکه حرف نداشته باشم یا کلمه پیدا نکنم! نه! فقط نمی آیند... روی این صفحه ها نمی نشینند و میان انگشتانم نمی چرخند.
گاهی شده چند دقیقه و یا حتی یک ربع و نیم ساعتی تنها دستانم بی حرکت روی کیبرد مانده اند و نگاهم به سپیدی صفحه ی روبرویم... و هزار حرف نگفته و هزار اجازه ی داده نشده به صدور کلماتی که اجازه آمدن ندارند...
نه تنها اینجا که در روزهایم و کارهایی که منتظر منند هم بی حوصلگی از سر و رویم می بارد
بسان درختان زمستان می مانم که بی برگ و بار تنها خوابیده اند... برف بیاید یا باران یا باد و طوفان فرقی نمی کند... آنان در خواب ناز زمستانی چنان خوابیده اند که سنگ هم از آسمان ببارد شکوفه نمی دهند... گل نمی کنند... برگ و بار نمی گیرند...
خوابند... خواب...
و این خواب جز قانون طبیعت شده و کسی با این درخت ها کاری ندارد تا زمان خودش
کاش این روزها هم کسی با من کاری نداشت
کسی از من شادی طلب نمی نمود
حال خوب و حوصله
کاش کسی به من نمی گفت چرا باز کشتی هایت غرق شده...
آری
زمانی کشتی های دریای زندگی ات نیستند... شاید غرق نشده باشند اما گم شده اند... میان دریای عظیم زندگی گم شده اند و نه خبری... نه اشاره ای...نه نشانه ای... نه ردّ موجی... هیچ...
همیشه که نمی شود خندید... گاه در نگرانی های بی اندازه ات آنقدر غرقی که نای حرف زدن هم نداری چه برسد به حوصله های پولادین برای زندگی... برای حرف زدن... برای خندیدن... برای سر به سر گذاشتن و شوخی کردن
گاهی دلت می خواهد بخوابی
در بیداری بخوابی
ایستاده بخوابی
راه بروی و بخوابی
وقتی کاری از دستان کوچکت بر نمی آید
وقتی از دورترین دورها تا آنجا که چشمانت کار می کند ردی از کشتی های آرزو نمی یابی
وقتی بی حوصلگی از سر و روی خودت و واژه هایت می بارد
تنها می خواهی که بخوابی
و این روزها راحت تر از همیشه می خوابم
همین که سرم به بالش می رود
همین که شب می شود
می خوابم
با خواب هایی عجیب...
راحت می خوابم اما راحت خواب نمی بینم...
تنم بسان این روزهای سرد زمستانی هوس یک خواب عمیق کرده... یک خواب عمیق ِ بی خواب
تا قدری نیرو بگیرم برای زیستن
هواللطیف...
از یه جایی به بعد دیگه بزرگ نمی شی، پیـــر می شی...
از یه جایی به بعد دیگه خسته نمی شی، می بُــری...
از یه جایی به بعد هم دیگه تکراری نیستی،... زیــادی ای...
نمی خوام زیادی باشم
تو ام نباش...
«دیالوگ های باران در فیلم آوای باران»
اونا فقط فیلمشو بازی می کنن ما زندگیشو...
این «از یه جایی به بعدها» وقتی با هم اتفاق بیفتن دیگه کاریش نمی شه کرد
فقط از درون می سوزی
داغ می شی و میری خودتو می دی به دست این شب زمستونی...
این شب بلند و تاریک
کاش می شد پر زد
پر
کاش می شد اینقدر دور شد که برای مدتی نبود
کاش
توی این پر زدن ولی گیر یه صیاد دیگه... یه تور و یه قفس دیگه نشیم...
یه پر از جنس پرواز
از جنس رهایی
از جنس آرامش
یادم باشه سال هاست بزرگ شدم
خسته شدم
تکراری شدم...
یادم باشه
سال هاست دارم پیر می شم
بُریدم
و
شاید حتی
زیا...
هواللطیف...
تمام دیروز و دیشب و بی حوصلگی های محضی که به سراغم آمده بود و افتادن از لبه تیغ رفت و امروز آمد
امروز که حالا فکر می کنم اتفاقات زیادی افتاده و تازه غروب میهمان آسمان گشته...
دیروز شب نمی شد و امروز آنقدر مشغول بود و ذوق زده که غروب شد
امروز پرونده ی چند سال از بهترین سال های زندگی ام بسته شد... بعد از یک سال به دانشگاهم رفتم... جایی که تمام این سال ها دلم می خواست از پشت همان پنجره های بلند کتابخانه ی مرکزی به گنبد فیروزه ای سید محمد و کوه های عظیم و دانشگاهم نگاه کنم و بدون دلهره از امتحان... از نمرات... از پاس شدن ها... از شب های امتحان و از تمام این دغدغه های دانشجویی...
و امروز شد... میان صدها قفسه کتاب قدم می زدم و تمام این آزادی و وارستگی سهم من بود... از چهار پنج سال زندگی در این خطه ی هستی... جایی میان چندین کوه بلند پر از ساختمان و آدم و دانشجو... جایی که از بچگی آرزوی من بود و به آرزویم رسیدم و بهترین سال های نوجوانی و جوانی ام را میان تمام جاده های تو در تویش گذراندم با دوستانی که حالا هر کدامشان جایی در این شهر و کشور و جهان به زندگی مشغولند... یکی فوق می خواند و یکی کار می کند و یکی ازدواج کرده و یکی رفته خارج و یکی بچه داری می کند و یکی هم در خانه استراحت...
امروز تنها استادها و چند تا از بچه های قدیمی و پرسنل آنجا عوض نشده بودند... دیگر از هزار سلام صبح تا شب خبری نبود... هنوز هم این دانشگاه را با تمام سختی هایی که داشت دوست دارم... و بی شک قدم زدن میان برف امروز و در این دانشگاه بهترین اتفاق این چند ماه من شد... و یا چند سال
صبح با ذوق برف به سوی دانشگاه رفتم و به جاهایی که دوست داشتم... حتی همان یادمان شهدای گمنامی که تمام این چهار پنج سال یکی از محبوب ترین مکان هایی بود که تنهایی می رفتم و سلام می دادم و چه رازهایی که میان این سه سنگ جا نگذاشته ام...
هر کسی امضا می کرد می گفت مبارک است
مبارک است
مبارک است
و من مدرکم را لای شال و کاپشنم پیچیدم و زیر برف قدم می زدم... مستانه قدم می زدم
آغاز باریدن برف و اتمام کار من با این دانشگاه...
چه شد که زده شدم از این جا را
از این رشته را
نمی دانم
فقط می دانم تمام آن سال ها در گوشه ای از ذهنم باقی می مانند و من دوباره از نو شروع می کنم
از همان زمانی که هجده ساله بودم و شوق ورود به دانشگاه سراپای وجودم را گرفته بود
به امید چهار سال دیگر که باز هم مدرکم را در خود بپیچم و زیر برف قدم بزنم و به بالاها فکر کنم... به فوق به دکترا و آن بالاهای بالا
راستی برف آمد
امروز
و از صبح آمد و آمد و آمد
نشست و نشست و نشست تا سپید شد
تا تمام شاخه های عریان کوچه و باغچه مان سپید شدند
تمام پارک در خانه مان با سپیدی یکسان شد و تمام کوچه یک رنگ
تمام ماشین های کوچه هم سپید شدند
و آدم ها تنها لکه های رنگی گاه و بی گاه این گستره ی سپید بودند...
چقدر خوب که پس از سال ها برف بارید و میهمان خانه هایمان شد
میهمان اصفهان من
کاش تمام زاینده رود پر شود
از برف
و جاری گردد
جاری
تا تمام آنان که به ناحق زاینده رود ما را بسته اند به خود بیایند که آب زنده رود را خوردن آخر عاقبت ندارد... ندارد... ندارد...
سال ها بود زمین یک دست یک رنگ نشده بود
سال ها بود شاخه های عریان تو در توی کوچه و خیابان های این سرای بهشتی لباس سپید بر تن نکرده بودند
سال ها بود عروس زمستان رخ نمی نمایاند
و امروز
شهر من سپید پوش شد
سپید
به نجابت زمستان
آنقدر ذوق زده ام که به بچه ای می مانم رسیده به یک عالمه شکلات
نه تنها من که مردم شهرم
تمام آدم های پارک دم در خانه مان که برف زمین ننشسته بود آماده ی درست کردن آدم برفی ها بودند و فلاش دوربین هایی که تند تند زده می شد
خدایم
شکر
برای آمدن عروس زمستان
باشد که زندگی هایمان سپید گردد
سپید
پاک
بی ریا
زیبا
آرام
امن
پر از حضور تو
پر از یاد تو
پر از خواستن تو
پر از ایــمــان به تو
خدایم
شکر
و ببخش تمام روزهای بی صبری را
لحظه های بی حوصلگی را
ثانیه های ناامیدی را...
برف خودِ زندگی ست
آیه ای سپید باریده بر سیاهی شهر
سلام آیه های سپید و زیبای خدا
سلام عروس سپید پوش زمستان
سلام
کوچمون:دی
و درختی که افتاد:دی