هواللطیف...
آری...
درست چهار شنبه بود که همه جا یاس باران شد... همان روزی که از زمین و زمان ستاره می بارید و من غرق دستانی بودم که همه رو به آسمان بودند... آسمانی خشک... درست در ارتفاع کمی بالاتر از نفس هایم بود که اجتماع دعاها و راز و نیازها با غبار غم روزگار گلاویز بودند... همین که گفتیم یا علی... همین که نام علی بدرقه ی دعاهایمان شد، تمام غبارها و حتی خشکی بی حد آسمان بی سخاوت مهر بی مهر و آبان ِ بی باران، به کناری رفتند و از زمین بر آسمان علی می بارید!!!
یا علی و یا علی و یا علی....
کف بر کف علی می گفتند...
دست در دست علی می خواندند...
دل در دل علی را صدا می زدند...
اصلا زمین علی شده بود و آسمان علی...
تمام خانه بوی یاس کبود علی را گرفته بود و نخل امامت علی
آری!
امسال در یاس باران علی اجابت شدم و آنگاه که کسی می گفت 110 بار بگو یا علی...
مریض داری بگو یا علی
گرفتاری بگو یا علی
غم و غصه داری بگو یا علی
و من می گفتم یا علی...
بر قطره های یاس علی عود و اسپند و کندر می نشست و من غرق می شدم... رفته بودم تا آن ضامن آهو که همیشه عاشق دست کشیدن و بوی عود و اسپند کندر گرفتن حرمش بودم... از همان اسپند دان های خادمانی که بر سر در صحن ها می گرفتند...
علی علی علی...
اصلا همه جا علی بود
مگر می شد علی را صدا نزد؟!
در گوشه کنارهای فرازهای انعام و یا علی ها... در مولودی میلاد امامت علی، رفته بودم تا ایوان طلایش که جان را می خرد...
و وجودت را به یکباره به سمت خودش می کشاند... درست تا سر در حرم...
رفته بودم تا اولین دیدار...
من کجا و نجف کجا و خانه ی علی کجا...
من کجا و مسجد کوفه کجا و شب جمعه کجا...
یادم نمی رود تمام استخوان هایم می لرزیدند و از بازارهای خرابه ای رد می شدیم تا به حرمش، به همان ایوان ورودی که شب قدر از تلویزیون دیده بودم رسیدیم..
خداااااااااااااااای من!!!...
هنوز یک ماه نشده بود و من اینجا بودم...
و معجزه یعنی همین دعوتی که یکباره شد....
گفتم تا سر در حرم می کشاندت و از آنجا...
نه می توانستم ببینم و نه کشیده می شدم... احترامی عجیب مرا در دیوار روبروی ضریح فرو می برد و در خود مچاله می شدم...
ابهت علی وصف ناپذیر است... حتی اگر صحن و سرای حالایش هم مظلوم باشد....
در دلم یک ریز می گفتم علی...
سلام یار یاس کبود...
یا علی و یا علی و یا علی....
آرام آرام روانه شدم... انگار دستی مرا به سوی ضریحش می کشاند که تا گرفتمش تمام زمین درونم لرزید... و جز خرابه هایی بیش بر دلم باقی نماند...
.....
....................
.......................................................
و آنچه شد در همین نقطه چین ها پنهانند...
یا علی و یا علی و یا علی...
مجلس تمام شده بود و اسپند ها آرام گشته بودند...
من بودم و
بوی علی و
مِهـــر علی و
عشق علی و
استشمام یاس باران کبود علی....
به امید اجابت دعاهایمان در هوای علی....
آنقدر دیر آمده ام که...
اما آمده ام
غدیر ِعلی بر تمام شیعیانش مبارک باد
کاش همیشه همان لحظه های خوب چهارشنبه بودند...
در اضطرار که باشی تنها این لحظه ها تو را نگه می دارد و بس...
در اضطرار که باشی در پناه علی آرام می شوی و ذکر هر روز و شبت 110 بار یا علی یا علی یا علی...
در اضطرار بودن یعنی درست همین روزها...
همین روزهایی که عجیب یادآور لحظه های مُرده ی چند سال پیشند
روزهایی که حس می کنم دعاهایم در همان شلمچه مانده و هنوز به آسمان نرسیده...
خدای بزرگ من...
تو عالم تمام این جهانی...
همین جهانی که به قول مجری رادیو امروز می گفت دو روز بیشتر نیست!!!
همین دو روز دو روزهایی که هزار روز شده اند دارند بد تا می کنند...
کمی خوبی بیاور خدایم
از همان جنس خوبی هایی که خودم و خودت و شلمچه و او می دانیم...
همان لحظه های محشری که خیلی زودتر از این ها باید اتفاق می افتاد و نیفتاد...
بحق علی و به یاد علی و به نام علی
اللهم صل علی محمد و آل محمد....
هواللطیف...
چند روزیست انگار به یک روز عجیب نزدیکم! روزی که همین اواخر مهر نمی دانم پارسال بود یا سال قبلش یا حتی سال قبلترش!
اما هر روز که تقویم را می بینم بیست و هشت... بیست و نه... سی مهر... و دلم می لرزد...
انگار سالروز اتفاقی ست که هنوز نیوفتاده! میان گرد و غبار مهر امسال که بی باران آمده بود و بی باران هم دارد می رود...
همین امشب که آبان از راه می رسد و چقدر زود یک ماه از پاییز گذشت... انگار همین دیروز بود که اول مهر بود و در ترافیک سرسام آورش مانده بودم و یک ساعت دیرتر به کلاسم می رسیدم...
در پس این همه جستجوهای دلم رسیدم به سال قبل... درست سی یم مهر سال قبل که اجابت شده بودم در باران...
محال است یادم برود!!!
سال قبل را...
و تمام شمایی که اینجا بودید هم یادتان می آید: اجابت شدم در باران
یادش بخیر... درست پارسال بود که تمام خانه بوی یاس می داد و سبزترین صلوات هایی که می شمردم... با تسبیح های سبزی که شش ماه بعد درست روبروی ضریح امام رضا یکی از همان ها هدیه ی مولایم شد به من... و حالا جایش امن امن است...
درست پارسال سی یم مهر بود که تمام همسایه ها گرد هم جمع شده بودیم و برای سلامتی دختر همسایه مان دعا می کردیم... صلوات می فرستادیم و امن یجیب می خواندیم...
دختر همسایه مان که پنج ماه بعد از آن روز برای همیشه از تمام این دردها خلاص شد و تا آغوش خدایش پرید...
آن روز میان صلوات های سبزمان بود که آسمان رعدی زد و بارید... یادم هست ادامه ی صلوات هایم را زیر باران فرستادم... روی بالکن و خیس خیس شده بودیم... من و تسبیح و دعاهایم...
و چقدر بهترین حس دنیا بود و در دلم اجابتی عجیب افتاد...
نمی دانستم اما این اجابت رفتن دختر همسایه مان به دیار باقی ست...
او که تا دو سال پیش سرحال و بشاش بود و همیشه می خندید... همیشه صبح ها می دیدمش و پر از حس خوب بود...
به یکباره سردردهایی که تمامی نداشتند و توموری بدخیم و هفت هشت ماه در بستر افتادن و هوشیاری اش را به کل از دست دادن و زمینگیر شدن و از تمام گناهان پاک گشتن و در آخر هم رفتن....
زندگی عجیب ترین بازی روزگار است...
دوسال پیش همین روزها شاید مثل من و تو و تمام این آدم ها زندگی می کرد و هر صبح به سر کار می رفت و عصر برمیگشت و ...
آن روزهایی که با مرگ گلاویز شده بود... یادم نمی رود آن روزها را... آن دعاها را... آن باران عجیب را و آن همه صلوات را...
باران که می بارید حال و هوای دیگری در دل ها به پا شده بود... همه می گفتند خوب می شود... خوبِ خوبِِ خوب...
و او نزد خدایش خوب شد...
آن روز که عید نیامده بود و اواخر زمستان بود و تا سال تحویل بر سر سفره ی خدایش نشسته بود...
این شش هفت ماهه آنقدر شبیهش را در جای جای زمین دیده ام که ماتم و مبهوت...
مکه
کربلا
حتی گاهی میان فوج آدم های چهارباغ و فردوسی و هزار جای دیگر زمین...
روحش شاد و یادش گرامی باد...
امروز هم سی یم مهر است و مهر حتی به بدرقه هم نبارید... خشک ِخشک و پُر از گرد و غبار و خاک و هوایی آلوده دارد تمام تقویم ها را می گذارد و می رود...
کاش می شد بار دیگر اجابت شد...
در باران اجابت شد و همان خوبی که خدا برایمان رقم زده سهم لحظه هایمان می شد...
و خوبی های خدا همیشه مرگ نیست
گاهی شاید بهترین زندگی هاست...
و گاهی رسیدن به آرزوهایی که محالند
محال محال محال...
گاهی هم حتی فردای خانه ی ماست
که دوباره همه جا بوی یاس می گیرد...
فردا که خانه مان پُر از سبزترین سبز ها و رنگین ترین دعاهاست....
فردا که جشن علی ِفاطمه است و غدیر مولود کعبه
دوباره خانه مان پُر از خوشبوترین یاس ها می شود و
کاش بارانی دیگر ببارد و
در بارانش باز هم اجابت شویم...
کاش اینجا بودید و زینت مجلس سبزنشانمان...
+کم بودن مرا ببخشید
برای خودم هم وقت ندارم این روزها....
هواللطیف...
کاش دستانم را می دیدی که به وسعت تمام کلیدهای صفحه کلید باز شده اند و چشمانم را که خیره به این صفحه های سپید مانده...
دارد آرام آرام تکان می خورد و حرف به حرف را می نویسد و به هم وصل می کند تا شاید کلامی شود و حال و روز دلم را به وصف بکشاند...
آخر این روزها آنقدر شلوغ بوده و هست که فرصتی برای آسوده نشستن و فکر کردن و نوشتن و هزار و یک توصیف پیچ در پیچی که حالا برای خودشان سبکی منحصر به فرد شده اند را ندارد....
آری
این روزها سر ِزمین هم شلوغ است و یادواره ی هزاران خاطره از هزاران قرن و دوران و روزگاران گذشته...
(هرکجا می روی از رفتن موسی به طور می گویند و فاطمه به خانه ی علی و مهدی به عرفات و ابراهیم با اسماعیل به قربانگاه و محمد با علی به غدیر و حسین با تمام هستی اش به کرب و بلا...)
سر ِزمین هم شلوغ است مثل سر ِمن...
و هزار فکر و هزار خاطره ی این روزها در سرم رژه می روند و گاهی می پرند و گاه می دوند و گاهی پایکوبی می کنند و آشوبی برپاست...
آری
راست می گویند
این روزها چه روزهای باعظمتی ست
این روزهایی که عرفه را داشت و عرفه ای که از آمدنش می لرزیدم.... می ترسیدم.... حتی دیروز تا لحظه های شروع دعا و اینکه کجا بودم و حالا کجایم و سال دیگر قرار است کجا باشم؟
امسال من و عرفه و اتاقم اگر بودیم دیوانه می شدیم! من و عرفه و اتاقم با هم!!!
و دعوتی مهربانانه بود و شتافتم تا مسجدی که دوستش دارم.... مسجد دانشگاه اصفهان! هرچند دانشگاه ِخودم نیست اما این روزها هفته ی یک بار را آنجایم و خاطراتم را لا به لای شمشادها و بیدها و گلها و سنگ فرش هایش نفس می کشم!
خاطراتی که تمامی ندارند... از شب های قدر قبل از تولد رگبارم تا روزهای 89 که تمام زندگی ام چرخید و چرخید و چرخید! آنقدر که من ِآن روزها را می توانم حتی از دور ببینم...
چقدر خوب بود... حال و هوای همان شب قدر را داشت و من بودم و همین کتابی که پارسال هم بود و کلمه به کلمه هایی که تمام شلمچه را در برگرفته بود...
گاهی در صحن و سرای مسجد می چرخیدم و گاه تا همان خاک بازی های شلمچه می رفتم و گاه تا شش گوشه اش و گاه در طواف عشق گرد معبودم می دویدم...
دیروز آنقدر راه رفته بودم و پر زده بودم که تا عرفه تمام شد سرجایم درست زیر گنبد بلند مسجد آرام گرفتم...
یادم نمی رفت سال قبل را... و از صبح که بر تمام خاک های طلایه بوسه زده بودم و تا سه راهی شهادتش رفته بودم و جان و جان و جاااان داده بودم و تمام آن جاده ها و راه ها و آدم ها و نخل ها و حتی تمام آن ماشین هایی که شبیه... بودند و تمام چشم ها و تمام خانه ها و تمام خاک ها و درختان مانده از آن روزها را رد کرده بودم و تمام و کمال می گذشتم... هر لحظه اتوبوس از هرآنچه می دیدم دورتر می شد و من نیز....
اصلا پارسال عرفه میهمان شهدا بودم...
باورت می شود؟!
لابه لای خاک های شلمچه هر کسی هرجایی که دوست داشت و با خاکش انس می گرفت فرود می آمد و در حال و هوای آنجا غرق می شد...
آنجا نیاز به مداحی نداشت تا برایت بخواند و به قول خودشان دلت آماده شود...
دلت آماده رفته بود... دیدن جای جای آنجا دلت را آماده ترین می کرد و مداح تنها زجه آور این سوز و گدازها بود...
یادم نمی رود هیچ گاه...
عرفه ی پارسال شاید عجیب ترین عرفه ی عمرم بود و شاید حتی دیگر تکرار نشود...
حق داشتم که امسال در خانه بند نشوم و زیر سقف اتاقم خفه شوم...
حق داشتم که این همه راه را بروم و به مسجدی پناه بیاورم که سه سال پیش پناه شب قدرم شده بود و چقدر خوب بود...
سال قبل غروب عرفه را درست پشت گنبد فیروزه ای آنجا می دیدم و چه غروبی بود... چه غروبی بود و دعا تمام شده بود و تنهای تنها میان آن همه شلوغی می چرخیدم... جای امنی پیدا کردم و آرام آرام کندم و کندم و کندم و امانتی را با احترام تمام آنجا دفن کردم و برخواستم و میان فوج آدم های رونده ی نور، رهسپار خانه شدم و آمدم...
آن شب و آنجا را یادم نمی رود...
غروبی که بزرگترین غروب دنیا بود...
و نمی دانستم پس از هر غروب طلوعی دیگر می دمد...
آری
سرزمین شلمچه برایم آرامگاه حسی مقدس شده و سالروزش عرفه ای شد که هر سال خودش را به رخ لحظه هایم می کشد....
به قول فاطمه که دیروز صبح می گفت امروز آخرین سالگرد تلخیست که سپری می شود و راست می گفت...
کاش پس از این تلخی ها و از دست رفتن ها و از دست دادن ها، کمی اتفاق خوب و کمی به دست آوردن و کمی تمام و کمال داشتن ها برسند...
و نمی گویم که کاش
بگذار بگویم امیدوارم و امید به خدای مهربانم دارم...
امید به اجودالاجودینش و اکرم الاکرمینش...
امید به ارحم الراحمینش و اسمع السّامعینش...
امید به ابصر النّاظرینش و اسرع الحاسبینش...
امید به هرآنچه خطابش کردم و هر صفتی که خواندمش...
آری
بگذار بگویم امیدوارم که کمی اتفاق خوب!
راستی
کمی هم نه!
خدایم اجودالاجودین است
پس بگذار بگویم امیدوارم و امید دارم که یک عالمه اتفاق خوب و یک عالمه به دست آوردن و تمام و کمال داشتن ها برسند
و بیایند
و بر سر و رویمان رحمت بی منتهایش ببارد
و غرق شویم
و غرق شوند
و همه غرق شوند
و همه چیز خوب شود
و خوبی ها پایدار بماند
و تمام احساسات خوب پایدار بمانند
و تمام آدم ها خوب شوند
و تمام آدم های خوب استوار بمانند
و خدایمان باشد
همیشه باشد
که اگر باشد و اگر به بودن همیشگی اش ایمان بیاوریم، تمام این سیاهی هایی که هنوز هم نرفته اند، خودشان آرام آرام رخت برمی بندند و می روند و نور می آید و نور می ماند و نور تمام اینجا را فرا می گیرد...
عرفه پارسال میهمان شهدا بودم و باورم نمی شد که امسال عرفه وقتی می رسد که من زودتر از این ها به شش گوشه اش رسیده ام... و گرد معبود تابیده ام و تا عظمت بی انتهای کعبه اش سر بر خاک ساییده ام...
و هنوز هم باورم نمی شود که کجاها بوده ام...
این روزها که زیاد مکه را می بینم و لحظه به لحظه ی آنجا را پخش می کنند، هر لحظه در خود می ریزم و می لرزم و ناگهان پر می زنم تا همان روزهای گرم و زبان هایی که همه روزه بودند و بر روی پله های داغ روبروی کعبه نشسته بودم و قران می خواندم و با تو حرف می زدم...
روبروی خدایم با تو حرف می زدم...
چقدر خوب بود... تمام آن روزها و لحظه ها...
و ناگهان اسم حسین که می آید و شش گوشه اش...
نه می شود گفت و نه نوشت...
تنها چشمانم را می بندم و به گوشه ای می خزم که هیچ کس نبیند و نشنود...
همیشه همه ی احساسات و حرف ها گفتنی نیست! گاهی باید محرم ِ دل باشی و به بصیرت انقلاب یک دل برسی...
که تو رسیدی... همان شب زیر ستاره هایی که برایم می گفتی و بالکنی که تا نیمه های شب میهمان من و شانه های تو و اشک هایم شده بود و تمامشان را دانه به دانه بوسیدی....
چقدر از عرفه ی پارسال تا امسال اتفاقات عجیبی برایم افتاد...
هرچند در ازای تمام آرامش و بی قراری های بی حد و حصر مکان های مقدسی که رفتم، به همان مقدار سیاهی ها و سختی های زندگی هم بیشتر شد و پس از کربلا در روزهای تاریکم به زجه رسیدم اما شکر...
برای تمام حتی این سختی ها که رُس ِ آدم را می کشند...
و هر روز به همان مداحی می رسم که پس از کربلا نوشتمش...
«نگفتی هر کی میاد کربلا رُسّشو می کشی....»
باور کن فقط می تابم
روی این زمین و جاذبه ای که تمام اشیا را به خودش می کشد نیستم....
گاه حتی سبکی بی حدم را حس می کنم... درست مثل دیروز که سنگینی وزنم روی فرش های مسجد را حس نمی کردم...
و خدا را شکر که اگر چه از این سفر ها بازگشته ام اما باز هم به قول شمس لنگرودی سفر از من باز نمی گردد
به امید روزی که دعای عرفه را روی همان کوه های عرفات بخوانیم و تا جبل الرحمه بالا رویم و غروب بی وصفش را ببینیم و یک روز را نه که تمام روزهایمان را با آقای خوبی هایمان ،مهدی فاطمه، هم نفس باشیم....
به امید قبول شدن تمام اشک هایی که به عشق حسین و عشق بازی هایش با خدایش سرازیر گشتند
و به امید اینکه ما نیز رسم این عشق بازی ها را بیاموزیم و تا عاشورا سراپا شوق شویم و به معبود و محبوب ازلی و ابدیمان بشتابیم....
به امید رسیدن به تمام روزهای خوبی که چشم انتظارمانند....
یا ربِّ یا ربِّ
یــــــا ربّ...
*عیدتان مبارک باد*
هواللطیف...
انگار زمین چرخیده و نور رخت بربسته که همه جا سیاه! زمین سیاه! هوا سیاه! روز سیاه! شب سیاه! هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه سیاه!
و من کور شده ام... کــور ِنـــور...
هر آنچه می بینم سیاه... هر آنچه می شنوم سیاه! و سیاهی جز غم و اندوه و اتفاقات ِغم بار پشت سر هم چیست؟
سیاهی جز نشدن! جز دویدن و نرسیدن های پی در پی چیست!
لحظه های این روزهایم همه شب شده... همه چونان شب یلدایی که به سحر نمی رسد و آنقدر باید چشم ها را بنگری و انار ها را بترکانی و هندوانه ها را تمام کنی و بگویی و بخندی و فال بگیری و هزار کار دیگر کنی تا این سیاهی رخت بربندد و سپیده بدمد...
من اما در این شب های یلدایی که تمام نمی شوند و هر لحظه سیاه تر می شود و هر لحظه کورتر می شوم و هر لحظه در عظمتی سنگین و سرد فرو می روم، تنها مانده ام...
حتی دستان تو نیست! و چشمانت که طلوع سیاهی هایم باشند...
تنها کلامت و صدایت رگه های شهاب ِ آسمان منند و چشمک ستارگانی که مستانه می رقصند...
تو خود در شب یلدایت به مرز بی فروغی رسیده ای و می بینیم... هر لحظه این سیاه تر شدن های باهم را می بینم و باور کن جای تو هم جان می دهم... و جای خودم و تمام این سیاهی هایی که باید زندگی بودند! مثل هزاران زندگی سبز و سرخ و سپیدی که در نور می غلتند...
و اگر همین شهاب ها... همین ستاره ها و همین ماه گاه به گاه بالای سر آسمان زندگی ام نبود، در این سیاهی بر زمینی می افتادم و می ماندم و می پوسیدم شاید و دل سحری برایم نمی سوخت! که بیاید و نور دمیده شود و کاش که صور هم زده می شد!
اصلا کاش دستی بود که مرا از دایره ی زندگی بردارد و ببرد یک دور دور... مثلا در آن عوالم بالای هفت آسمانمان... یا کمی بالاتر... ببرد تا آنجا که جاودانگی در نور می درخشد و نور در جاودانگی می رقصد....
آنجا که سیاهی ها رخت برمی بندند...
از کجا آمد و از کدام روز رسید که آرام آرام غروب شد و به سیاهی رفت و رفت و رفت تا کور شدیم... تا دیگر چشم چشم را ندید و سنگین شد... پایین آمد... نزدیک... نزدیک و نزدیک تر و پتکی شد و هر لحظه بر سرم می کوبد و این دردهای لعنتی دست برنمی دارند و هر لحظه ضربه ای... بر تمام مساحت سرم می زنند...
تمام نمی شوند...
یک سال بیشتر شده و تمام نمی شوند
دو سال یا سه سال و شاید هم قدمتش به چهار و پنج سال هم می رسد و تمام نمی شود...
این یلدای بی پایان! این سیاهی که هر روز و هر بار و هر لحظه سیاه تر می شود
سیااااااه تر از سیاهی یک لحظه قبل....
و من از کجاها آمده ام...
و هزارجای مقدس زمین را نماز گزارده ام و به دعا باران شده ام... خون گشته ام و قطره قطره چکیده ام...
چشمانم هزار جای مقدسش را دیده و دستانم بر هزار غرفه ی مقدسش گره خورده و دلم هزار تکه شده و در هزار کنج عرش جا مانده...
من از کجاها آمده ام.... هنوز هم یادش خشک نشده و در سیاهی غرق شده ام.... به امید غریقی که نمی بینم....
در این سیاهی مطلق حتی ناجی هم مرا نمی بیند شاید....(حدس بر فرضیات ذهنی من است و نه بصیرت مطلق او...)
و شاید باید آنقدر غرق شد که از همه بُرید... تا دستی... نفسی... صدایی... کلامی... حسی... امنیتی... آرامشی... پناهی... نجاتی... زندگی دوباره ای... نقطه ی عطفی و و و....
و هزار لحظه ی نیامده ی شاید در نور منتظرند که برسم... که نجات یابم و برسم... که برسیم... که نجات یابیم و برسیم...
تو هم یلدایت به بلندای یلدایم شده و هر لحظه تاریک... هر لحظه سیاه... هر لحظه دردها بیشتر و هر ثانیه خبری بد
دلم ذره ای امید به آمدن سحر
دلم ذره ای اتفاق های خوب... خوب خوب خوب
دلم ذره ای خبرهای خوب
دلم شوق
دلم لبخند
دلم نگاه تو
دلم امنیت
دلم آرامش
دلم نور
دلم نور...
دلم نور.....
دلم تو را می خواهد معبودم
و کجایی ناجی هفت آسمان ها!؟
کجایی خالق تمام این زندگی؟
صدایم گوش جهان را کر کرده...
می شود نور بپاشی؟
و خودت را
بر سر و روی تمام این لحظه های سیاه سیاه سیاه؟...
+ این روزها صدایم هم از غبار سیاه زندگی گرفته! کافی ست بشنوی... درجا می میری...
++ به قول شمس لنگرودی:
من بازگشته ام از سفر
سفر
از من
باز نمی گردد...
هواللطیف...
تمام نمی شود! روزهایی که عجیب چشم هایم آسمان را شرمنده می کند... آن هم آسمانی که ماه هاست حتی یک قطره هم نباریده و انگار پاییز هم قصد باریدن ندارد...
و امروز یکی از آن روزهای رگباری بود... عجیب رگباری... از آن هایی که نیازی به اتفاق افتادن حادثه ای نبود تا چشمه ی چشمانت بجوشد! و حتی بدون پلک هم آن چنان رگبار می آمد که در لحظه خیس می شدی.... خیس ِ خیس ِ خیس...
از آن روزهای رگباری بدون آرامش...
صبح رفته بودم تا کوچه پس کوچه های دبستان و راهنمایی و خانه های قبلیمان... همان جاها که خاطراتش هنوز هم مرا غرق می کند... رفته بودم دوباره داخل همان بلوار بزرگ خاکی پُر از کاج و شمشادهای سرتاسری... همان شمشادهایی که امروز سلام مرا جواب نمی دادند... انگار که مرا دیگر نمی شناختند و با لمس دستانم عجیب غریبه شده بودند...
شمشادهایی که چه روزهای زیادی رویشان میخوابیدیم و تمام خاک هایشان را با همان مانتوهای خاکستری دبستانمان می گرفتیم و میانشان می دویدیم و شاد بودیم از اینکه از درز باریکی رد می شویم و با برگ های علف های وسط بلوار سوت می زدیم و هیوا چاقمالویی حرف می زد! یک جور حرف زدن خاص مخصوص خودش... و انگار سه چهار ماه فقط توی مدرسه ی ما و کلاس ما و نیمکت ما یعنی من و نسیم آمد تا برای همیشه دوستی مان را کم کند و کم و کمتر....
و خودش هر روز بیشتر می شد... هر روز بیشتر از قبل... حتی یادم هست وقتی اردیبهشت بود و از مدرسه ی ما رفت چقدر همه جا کم شده بود... چقدر همه چیز بد شده بود... و من که مامور سالن ها بودم با نسیم، چقدر بی حوصله شده بودم... چقدر به بچه های کلاس اولی ودومی و سومی آن طرف سالن زور می گفتم و چقدر اخلاقم عوض شده بود... تا چند روز، و بعد یادم رفت و برگشتم به عالم خودم و دوست بچگی هایم نسیم و راهنمایی هم با هم بودیم و دبیرستان هم فقط یک سال و هی دور شدیم و دور و دور و حالا هم که حتی یک شهر دیگریست با یک زندگی جدید اما هنوز هم گاهی پیام می دهد و پیام می دهم و از حالش خبر دارم...
از هشت سالگی تا حالا که بیست و سه سالگی مان هم در سراشیبی عجیبی به دامنه می ریزد...
بگذریم....
کجا بودم؟
صبح...
و میان خیابان هایی که تمام روزهای راهنمایی و اول دبیرستانم را پر کرده بودند... چقدر مثل هیچ کدام از دبستانی ها و راهنمایی ها و دبیرستانی های حالا نبودیم...
چقدر سر و گوشمان کمتر می جنبید و چقدر بیشتر حریم خودمان را حفظ می کردیم و چقدر حیا و حرمت داشتیم...
چقدر مثل دختران راهنمایی و دبیرستانی حالا و هر روز دبیرستان کنار خانه مان نبودیم که هر روز چیزهایی در پارک می بینم که چشمانم را ناخودآگاه فقط می بندم...
چقدر فرق داشت...
شهر این همه رنگی نبود!
شهر سبز فسفری و صورتی جیغ و قهوه ای و آبی آسمانی و قرمز و نارنجی و بنفش و زرد نبود...
شهر یک دست خاکستری بود و سبز تیره و سرمه ای....
حالا دبستانی ها جعبه ی مدادرنگی 48 تایی اند و هر روز صبح رنگین کمان را در اتوبوس و خیابان های شهرم به تماشا می نشینم...
چقدر اما خوب بود... آن روزهای دبستانم را می گویم... که همیشه مامور سالن بودم و سردسته ی بچه ها!
یا راهنمایی ام را که همیشه مسئول تعاونی بودیم... باز هم من و نسیم بودیم و بعد از آن چند سالی خود ناظممان مسئول شده بود و می گفت به کسی اعتماد ندارد....
چقدر خوب بود آن روزها که حتی شیرکاکائو ها و شیرموزها و باقلواها و پیراشکی ها را هم در همان قفسه های کوچک یک در یک و نیم متری جا می دادیم و زنگ تفریح ها از سر و روی من و نسیم شیر می ریخت!
و چقدر ناظم و مدیرمان غصه خوردند که سوم راهنمایی تمام شده بود و من و نسیم از آن مدرسه می رفتیم...
چقدر خوب بود روزهای بی اجازه دفتر رفتن آن هم زنگ های تفریح، و سر کمد مدیر رفتن و کلید تعاونی را برداشتن آن هم بدون اینکه نیازی به اجازه داشته باشد...
راستی که آن روزها چقدر ارشد بودیم... چقدر برای خودمان کسی بودیم... چقدر تمام بچه ها ما را می شناختند و ما هیچ کدامشان را....
چقدر پیشنهاد می دادیم و چقدر برای مدرسه سود و منفعت داشتیم...
و چقدر زود تمامشان تمام شدند...
تمام روزهای دبستان و راهنمایی و دبیرستان و حتی دانشگاه....
کجا بودم؟
آهان! رسیده بودم به پارک دم خانه مان و باز هم تعطیلی مدارس و پارکی که دیدنی می شود و عجیب هم نادیدنی ست!!!
امروز نه برای خاطره هایم و نه برای یادآوری شان، که برای خیلی اتفاقات دیگر رگبار آمده بود... درست نشسته بود درون چشمانم و آنقدر بارید و بارید تا کمی سبک شد...
رگباری که دلیلش را خودت می دانی و خودم و خدایمان
و همین قدر دانستن ها کافی ست
اصلا همیشه همین قدر هم کافی بوده! باور کن...
کجا بودم؟
آهان...
رسیده بودم به غروب... به سنگینی عجیبی که بر ریه هایم بود و بر سر و سینه ام و بر جانم...
به بغضی که بیدار شده بود و در نطفه می خواستم که خفه اش کنم! و خفه نمی شد
بغض های حالا هم مثل تمام حالایی هایند.... سرتق! عجیب هم سرتق!!!
آمد... نشست روی تمام گل های ارغوانی چادرم... و تمام برگ های سبزش شور شد...
بارید بر سجاده ی سبزم و رفتم تا....
تا خیلی جاها...
تا کعبه ی تو
تا مدینه ی پیامبر تو...
تا حرم امن امیر ِ تو....
تا حرم امنش... و ماندم... و ایستادم و افتادم... درست مثل اولین بار... اما کسی مرا خوانده بود... رفتم و رفتم و رفتم تا به ضریحش رسیدم...
سر بر ضریح علی که می گذاری انگار تمام دنیا را به تو می دهند.... انگار در آغوشی عجیب امن گم می شوی... انگار کسی تمام تو را می گیرد و آرام می کند...
انگار پناه دار می شوی! پناه دار....
آخر علی بابای امت است...
راستی انگار مِهر عمیقی تمام جانت را پُر می کند...
و خیسی... تمام دستانت خیس شده... بازگشته ای به سجاده ات... و تا حریم امن علی پر زده بودی... همین حالا و همین جا و همین امشب و همین لحظه های رگباری....
همین جا می مانی...
امشب دلت کنار حریم امن علی می خوابد...
امشب دلت همان جا مانده تا تمام ِ حرف های ناتمامش را بگوید...
نه
اصلا بابا خودش حرف های دلت را امشب می خواند...
دلت آخر میهمان شده...
میهمان بابا شده
امشب
همین لحظه ها
که رگبار رفته تا ببارد...
که آرامش با همان آیة الکرسی که تو خواستی برایت بخوانم بازگشته...
نگاه کن
امشب دلم تا بابا پر کشیده....