قهوه ی فرانسوی! حتما باید از مجتمع اوسان یا مارتین بخری وگرنه طعم اصلیشو نمیده! حتی تو شادترین لحظه هام هم با خوردن قهوه با شیر مخصوص با کمی شکر یاد شب های امتحانی میوفتم که هیچ وقت نشد که بیدار بمونم! حتی اگه بیدار می موندم می رفتم سراغ پنجره ی تنهایی هام و به برتری ماه و خورشید فکر می کردم...به تو!
شیشه رو می کشم پایین! به آدم ها نگاه می کنم...به ترافیک های مرکز شهر! به مغازه های شلوغ...به مردای شیرینی به دست...یا به اون پیرمردی که یه گل سنبل توی دستش با یه خنده ی قشنگ روی لبهاشه... به اون راننده ای که داره فکر می کنه! به اون زن و شوهر هایی که از مغازه های مختلف بیرون میومدن و هنوزم خرید دارن! راست می گن ها: خانوما هیچ وقت از خرید خسته نمی شن! راستی چند نفر از این آدم ها لباس نو خریدن؟ چند نفرشون دلشون رنگ و بوی بهارو گرفته؟ سال 90 واسه چندتاشون خوب و قشنگ بوده؟ و چرا...چرا یکی از هزاران آدمی که امروز از کنار من گذشتن، تو نبودی؟!
دوباره رسیدم به تو!
آیس پک...دلم یه چیزی می خواست از جنس خوشمزگی! آیس پکی که همیشه به خاطر داشتن موزش ازش می ترسیدم شد دوای دردم...آیس پک شکلاتی بدون موز... روی صندلی عقب پشت سر مامانم نشستم و خودمو از توی آینه می تونم نگاه کنم! سایه جون راست می گه...آدم وقتی عاشق باشه قشنگ تره.مخصوصا وقتی عاشق خداش باشه...و عاشق هدیه ای که خدا زمانی بهش داده اما ضامن موندگاریش نشده!!! از خودم راضی یم... از نگاهم...از... دارم فکر می کنم دیروز خانم امانی کارشو خیلی خوب بلد بوده! چقدر بهم میاد... یه هورت دیگه می کشم! بستنی توی این سرما بایدم از نی بالا نیاد! عجب زوری می گی ها! یه صدایی از ضبط بلند می شه: بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم...اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم... ایندفه به جای بستنی و شکلات های ریز آیس پک، بغضمو هورت می کشم... چشمم به خودم میوفته...چقدر چشمای بارونی آدمو خوشگل تر می کنن...شاید تو اینطوری بیشتر دوست داشته باشی.چشمایی که برق می زنن! بازم رسیدم به تو!
از اتوبان دو طبقه امام خمینی چه غروب قشنگی پیداست... یه غروب مات و کدر اما قشنگ! برام آشناست ولی نمیدونم کجای زندگیم شبیه این غروبه! دوباره یه صدایی میادو بهم کمک می کنه...جدایـــــی را حکایت کن که من زخمی آن هستم... اگر از زخم دل پرسی برایش مرحمی بستم... ولی دل من از رسیدن های غیر محال زخم شده نه از نبودن ها! مث غروبی که حتی رفتنش هم قشنگه... مث تو!
بالاخره هفت سینو چیدم! یه دریای قشنگ که وسطش ماهی های قرمزن و بالای سرش آینه و قرآنو اطرافش سبزه های گندمی که خودم و بیشتر مامانم! درست کردیم...قشنگ شده...آبی رنگیه که بینهایت دوستش دارم...دارم فکر می کنم چه دریای قشنگی شده هفت سین 91 ! کاش مث دریای 90 من نشه... مث دریایی که مهم ترین ماهیش تو بودی...و هنوزم هستی...اما انگار خدا هنوزم راضی نیست! هنوزم قراره هدیه شو ازم پس بگیره... مث تو! باز هم رسیدم به تو!
برنامه های عید...میز شام! سبزی پلو با ماهی شب های عیدی که با تمام سبزی پلو با ماهی های طول سال فرق می کنه!با شادی عجیبی به هفت سینم نگاه می کنم.ماهی برمیدارم.ترشی می ریزم.با یه لیوان نوشابه...با چهره ای باز و آماده برای عید...با حس بودن تو! یه بغضی میریزه رو تمام خنده هام... ماهی توی گلوم گیر میکنه! چشمام پر اشک می شن! نکنه تو امشب سبزی پلو با ماهی نخورده باشی و من!!!
بازم تو با یه بغض عمیق!
نت...خوابم نمی بره! هنوزم کلی کار دارم
تا لحظه ی تحویل سال... برم سر سجاده ام! دلم می خواد تا صبح تا آخرین
دقیقه های نود بیدار بمونم...خدایا دلم برات تنگ شده.باهام
قهر نکن.بهم حق بده...امتحان سختی روی دوشم گذاشتی و هنوزم ادامه داره...
می شه بیام تو آغوشت؟ می شه بیام و تا صبح بگم برات و گوش کنی و اشکامو پاک
کنی؟ می شه بازم بهت بگم تو یگانه معبود بی انتهای منی؟ تویی که بینهایت
دوستت دارم و بودنم به بودن تو بسته ست؟می شه بهت بگم مث همیشه ی همیشه
عاشقتم؟
راستی خدای مهربونم...ممنون...شُکر...
خدایا شُکرت...چرا که یه بهار دیگه رو بهم نشون دادی...به اندازه ی یه بهار دیگه به تحولی عظیم ایمان میارمو میرم در آغوش سجاده ی آبی ترمه ای که منو از فرش تا عرش پرواز میده
خدایا
امشب
تا صبح
مهمونتم
خدای مهربونم بذار تا تحولی عظیم در وجود منم رخ بده...مگه نه این که عاشقت باید زیباترین بشه؟ بذار زنگارهای دلم پاک بشن...بذار اشکام تا صبح ببارن و قلبمو زلال کنن...و حتی عشقی که روزهاست جوونه زده از حضور هدیه ی قشنگت... نذار گرد و خاک زمین بهش بشینه...نذار زمینی بشه...که سرنوشت من توی آسمونه و تو و من و بارون...
این دفه دیگه نـرسیدم به تو! رسیدم به خدای خودم...
دارم می رم
تا صبح
مهمونشم...
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو
دل بکنم یا نکنم!
با این سوال بی جواب
پناه به آینه می برم
خیره به تصویر خودم
می پرسم از کی بگذرم؟!
یه سوی این قصه تویی
یه سوی این قصه منم
بسته به هم وجود ما
تو بشکنی مــن می شکنم
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو
دل بکنم یا نکنم؟!
نه از تو می شه دل برید
نه با تو می شه دل سپرد
نه عاشق تو می شه موند
نه فارغ از تو می شه مرد
هجوم بن بستو ببین
هم پشت سر هم روبرو
راه سفر با تو کجاست؟
من از تو مــی پرسم بگــو
بن بست این عشقو ببین
هم پشت سر هم روبرو
راه سفر با تو کجاست؟
من از تو می پرسم بگــو
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو
دل بکنم یا نکنم؟!
تو بال بسته ی منی
مــن
ترس پرواز تو ام
برای آزادی عشق
از این قفس من چه کنم؟!
گریه کنم یا نکنم
حرف بزنم یا نزنم
من از هوای عشق تو
دل بکنم یا نکنم؟!
......
...
.
رگبار آرامشم خیلی مهربونه و خدا مهربون تر... حتی وقتایی که نمی تونم بیام اینجا برام دوستایی رو تو دنیای واقعیم گذاشته که بتونم کنار اونا روزای سختمو بگذرونم...دوستایی که از همین رگبار و آرامش شکل گرفتن. همین جا ازشون بینهایت ممنونم.
دو سه روزی رو نت نبودم.یکشنبه داداشم زانوشو عمل کرد و از روز قبلش که با مامانم رفته بودن بیمارستان کارای خونه با من بود و با میانترم های بدموقع دو تا درس سخت، همزمان شده بود! جوری که واسه میانترم امروز صبحم دیشب از ساعت 10 نشستم بخونم تا 2:30 که از زور خستگی خوابم برد! دارم فکر می کنم اگه استاد سوال اولو اون سوتی تابلو تو جوابشو ببینه چقدر بهم می خنده!
امروز بعد از امتحانم رفتم خوابگاه و تاب های مخصوصی که دارن و آدم ساعت ها دلش می خواد بشینه روشونو تاب بخوره و فکر کنه و افکارشو دست باد بده تا آروم تر بشه... داشتم فکر می کردم من به نت معتاد نیستم! بیشتر به نوشتن توی نت معتادم تا خود نت! البته یه زمانی اقرار می کنم که به نتم معتاد بودم ولی الان و امروز، دلتنگی برای اینجا و اونجا نوشتن، منو به این سرا کشوند...انگار انگشتات باید که برقصن...دلت باید که بتابه روی این صفحه های سپید مجازی....صفحه هایی که هیچ وقت برای من مجازی نبودن و نیستن...یه دنیای خوب و قشنگن...
همون تابی که گفتم.فاطمه همون تابه
و خوشحالم که خدا این قدرتو بهم داده که با دیدن فواره های یه پارک یا حتی جیک جیک گنجیشکای روی درختا یا لبخند قشنگ گلای نرگس و شب بو و بنفشه، واژه ها رو صدا بزنم تا آهنگ احساس قلب منو بنوازن... شاید هر کدوم از ماها اگه بخوایم و اراده کنیم به شیوه ی خاص خودمون یه آهنگساز ماهر قلب های پر رمز و رازمون باشیم. و چه قدر زیباست... چه قدر زیباست وقتی میای و آهنگ قلب های مهربونی رو توی این دنیای واژه ها می خونی و می بینی و می شنوی و یه دفه یه لبخند عمیقی روی لبهات جوونه می زنه و دلت آروم میشه و تو متحول می شی...
میبینی؟
بهار خیلی ساده میاد میشینه تو دلت...
تو بهاری میشی
تو رها میشی
اونوقت به یاد بچگی هات میری از دکه ی روزنامه فروشی از اون تمرهای ترش و خوشمزه رو می خری و گوشه شو با دندونت می کنی و شروع میکنی مث اون قدیما خوردن! و برات مهم نیست تو الان 22 سالته! تو چند ماه دیگه رسما می شی مهندس! تو بزرگ شدی!
برات حتی نگاهای آدم ها مهم نیست. فقط مهمه که از خوردن اون تمر حتی اگه صندلی جلوی تاکسی نشسته باشی، لذتبخش باشه... بعد توی آینه ی تاکسی نگاه کنی ببینی دهنت تمری شده و اگه دستمال نداری با آستینت یا پشت مقنعه ت پاکش کنی و زیر چشمی یه نگاهی به اطراف بندازی که ببینی کسی تو رو دیده یا نه!
سرخوشانه از جلوی مغازه ها رد می شی و خودتو توی شیشه هاشون نگاه می کنی و میبینی چقدر لبخند قشنگی روی لب هات خونه کرده و راه میری و راه میری و راه میری تا تمام افکارت آروم بشن...
همیشه عاشق راه رفتنم.راه رفتن و جاگذاشتن افکارت توی کوچه پس کوچه های جاده و سپردنشون به درختای بلوار و سنگفرشی که روش راه می ری...می رسی به پارک.همون پارک همیشگی...بنفشه های رنگارنگ تو رو مست می کنن.برکه ی پر از آب...پیرمردهای بازنشسته و سرحال.یا اون دو تا دختری که سر تاب بازی با هم دعوا می کنن. اونوقت دلت می خواد بری بهشون بگی بچه ها دعوا نکنین! انعطاف پذیر باشین! وقتی بزرگ شدین روزگار دیگه تابشو بهتون نمیده سوارش بشید اونوقته که اگه الان کوتاه نیاین اونجا کم میارین
دلم میخواد برم به اون بچه ای که سرسره رو برعکس بالا می ره بگم عزیزدلم از الان اگه بخوای راه اشتباهی بری، کار اشتباه عادتت می شه!!!
رد می شم.خوبی زندگی به همین رد شدن هاشه... میرم سراغ همون بنفشه هایی که بهم چشمک می زنن
همونایی که بهم می گن بیا ازمون عکس بگیر.
اونا می خندن
من عکس می گیرم
اونا می رقصن
من عکس می گیرم
اونا کارشون ناز کردنه و من کارم ناز کشیدن
بنفشه ها چه دنیای عجیبی دارن...
عکسا رو از پارک در خونمون گرفتم
دیروز سر کلاس دکتر خدامی، وقتی به مبحث اصلاح زیردست و بررسی و بهبود مقاومت سایشی الیاف در حین عملیات تکمیلی رسیدیم دکتر گفت همیشه وقتی به این مبحث از درس میرسم، یاد شعر کلاغ و عقاب از دکتر پرویز ناتل خانلری میوفتم. منم کنجکاو شدم ببینم این چه شعریه و چه ارتباطی با این مبحث می تونه داشته باشه! اینه که اومدم پیداش کردمو و حالا میذارم که شما هم بخونین. شعری طولانی بود ولی وقتی خوندم دیدم پیام قشنگی رو به زبان شعر و داستان بیان کرده.ولی راستش هنوز نمیدونم چه ارتباطی بین این شعر و پیام درونش و اون مبحث درسی هست؟!
کلاغ و عقاب
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ی ناچار کند
دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت بر باد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان، بیم زده، دل نگران
شد پی بره ی نوزاد دوان
کبک، در دامن خاری آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید
دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ی مرگ، نه کاریست حقیر
زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سال ها زیسته افزون ز شمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا کار افتاد