هواللطیف...
بارش این اشک ها شبیه باران های زمستان اینجاست، در خفا! شب ها می بارد و صبح که بلند می شوی ردپایش را به خوبی حس می کنی اما لذت باران را نه...
حالا هم ابرهای سرزمین دل شکسته ام به تنهایی همیشه ام پناه آورده اند و دارند یواشکی می بارند... و شاید تا خود سپیده دم و صبح دیگر اثری از این بغض و پر بودن ابرهای دلم نباشد... شاید ردپایشان را در چشم هایم ببینم و یا بر روی گونه هایم
اما اثری که اشک بر جای جای دلم می گذارد شاید بیشتر از پف چشم و رد جاری خطی خیس بر روی گونه ها باشد...
شبیه کندن چیزی ازریشه ! درد آور است و شاید جنس اشک های حالای من نیز از همین ها باشد...
آدم ها یادشان رفته که مهربانی هم چیز خوبیست اما نمی شود به بعضی ها گفت که کمی مهربانی جایی نمی رود... و کمی حق ِ نامی که یدک می کشند را ادا کنند تا در حسرتش نمیرم...
روزهاست نام های مقدسی را می شنوم و سهم من تنها چشم های براق از اشکی می شود که گاهی هم نمی ریزند چرا که نباید بریزند! اما گاهی مثل همین لحظه ها که فرصت تنهایی با در و دیوارهای خسته کننده ی این اتاق تکراری چندین و چند ساله را می یابند بی محابا می ریزند و دیگر کسی هم نیست که جلودارشان باشد...
آخر اگر همین غم و غصه ها هم روانه ی سلول های هوا نشود، آدمی می میرد! از انباشته شدن ها! و یک شب که می خوابد از سنگینی دیگر صبح را نخواهد دید...
و من شب ها که می خواهم بخوابم به هیچ فکر می کنم! به یک صفحه ی سفید خالی خالی! چرا که فکر کردن برایم کابوس می آورد، چه فکر خوب و چه فکر بد! و حتی اشک هایی که صبح هنگام اثراتشان روی صورت خسته ام می مانند...
آری
به راستی که خسته ام !
و افکاری در سرم ولوله می خورند و با اشک هایم سرازیر می شوند که هیچ راه نجاتی برایشان نیست
شبیه کسی شده ام که سال هاست پشت یک در بسته ی قفل دار نشسته باشد به انتظار کلید و حالا در را لمس کرده باشد و فهمیده باشد که دیواری بیش نبوده با خط و خطوطی نقاشی شده به شکل یک در بسته و یک قفل بر رویش! و سال هاست که من پشت دیواری نشسته ام دریغ از در و کلید و قفل!
اگر در بود حتی بسته، اما امید یک روز باز شدن نیز با او بود... اما
اما حالا که دیواری بیش نیست، انگار قدر تمامی این ده ساله باخته ام! سوخته ام! شکست خورده ام! و حتی شاید در انتظاری بیهوده مُرده ام...
انتظاری که رسیدنش حق من نیز بود!!!
و خسته ام!
شاید اگر هرکس دیگری هم جای من بود خسته می شد از این شکست! از این اشتباه! از این رو دست خوردن! از این همه سال انتظار بیهوده و بی وصال...
و من امشب شاید به اندازه ی بی اندازه ها خسته ام
از آن شب های رگباری محض!
همان شب هایی که حتی سبزی سجاده ام نیز از من دریغ شده و باید آنقدر ببارم تا به خورشید برسم...
گاهی آدم دلش می خواهد می توانست خودش تصمیم بگیرد و زندگی اش تمام و کمال در دستان خودش باشد
آنوقت همین امشب، یک کوله ی کوچک برمی داشتم و تا خدا سفر می کردم
و دیگر هیچگاه به مبدایی که اینجاست، باز نمی گشتم...
کاش
همین حالا
از پنجره ی بسته ی اتاقم
کسی می آمد و
مرا با خود می برد
و صبح دیگر اینجا نبودم
نه خودم
نه پیکره ام
و نه حتی ردی از وجودم
شبیه شازده کوچولو که فردای آن شب دردناک، دیگر نبود
به سیاره ی کوچکش پر کشیده بود
اما
شاید سفر تنهایی هم به درد نمی خورد
گاهی باید فقط سوخت و سوخت و سوخت...
مصداق همان شعری که می گوید:
آتش بگیر تا بدانی چه می کشم
احساس سوختن به تماشا نمی شود...
+دلم یه شونه می خواد
یه آغوش
یه بودن
که هیچ کدومشو ندارم!
++ خدایا .............
هواللطیف...
زیادی ننوشتن هم خوب نیست! حس مسافر دوری را داری که کلید بر در می اندازد و با تلی از خاک مواجه می گردد... و انگار تمام اسباب و اثاثیه برایش غریبند
مخصوصا اگر اتفاقات عجیبی هم در این بین برایت افتاده باشد و افت و خیزهای شدیدی را هم طی کرده باشی
و حالا حالم شبیه همین آدمی ست که می گویم! حتی کلمه های روی کیبرد را هم گم می کنم! به قول کسی، شاید حافظه ام شبیه ماهی باشد... به کوتاهی یک ساعت و یک دقیقه و یک روز...
از آخرین باری که اینجا بودم و نوشتم، ترجیح می دهم صحبتی نکنم! فقط آن آدم های بد با ردپاهای بدترشان را به همان خدایی سپردم که خدای من نیز هست و هوایم را دارد... و رفتم به دنبال کارهای تولد امام رضا علیه السلام... امسال با چندتا از بچه هایمان تصمیم گرفته بودیم یک جشن قشنگ به مناسبت تولد امام مهربانی ها امام رضایمان بگیریم و تمام هفته خودم را غرق در کارهای جشن و اجرای برنامه ها کرده بودم و حتی یادم رفته بود که چقدر دلم برای مشهد تنگ شده و جایی در گروه فانوس اصفهان ثبت نام کرده بودم و دست رد به سینه ام خورده بود... پنج شنبه 5 شهریور ماه بود که آخر همان کوچه ی شماره هفتم و سمت چپ کوچه الله اکبر رسیده بودیم و از ظهر می دویدیم! اصلا این جشن ها و برنامه ها برای خود بچه ها قبل و بعدش لذت دارد! همین دورهم بودن ها و سختی دویدن ها و جفت و جور کردن کارها... خود جشن که برای میهمان ها خوب است و ما باز هم از خود جشن چیزی نمی فهمیم از بس که این پله ها را پایین و بالا می روم و استرس دوربین و ویدیو پروژکتور و برنامه ها و کلیپ و اجرا و پذیرایی و جا و همه چیز را داریم...
خلاصه که آن روزبا تمام اشک های دم اجرا و حال بدم و اتفاقاتی که افتاد بالاخره تمام شد و شب را تا خودصبح گریه کردم... درون همان سجاده ی سبز رنگ کربلایی ام که به دنیا نمی دهمش! انگار امن ترین جای زمین بود و من تا خود صبح مچاله شدم و انگار که در میان بین الحرمین خوابیده بودم... صبح با زنگ کسی بیدار شدم که چند روز پیش مرا از مشهد نااامید کرده بود!
خانوم از گروه فانوسم، امروز می تونین تشریف بیارین مشهد؟؟ یکی جای خالی پیدا شده!
و من گیج گیج بودم! در لحظه به تمام این روزها فکر کرده بودم به حال بدم! به زمستانی که نشد و مشهد را ندیدم! به تمام دلتنگی هایم! به دیروز و مراسممان! به دیشب تا صبح به کربلا به بین الحرمین به خدا به اجازه ای که باید می گرفتم و به رئوفیت امام رضا.....
با هر سختی بود اجازه صادر شد و من سجاده ام را جمع کردم و تا خود ظهر به این طرف و آن طرف دویدم و ساکی بستم و راهی شدم...
دیگر نه زمان خداحافظی و حلالیت طلبیدن بود و نه آمدن و اینجا نوشتن!
ساعت 2 بعدازظهر بود و من تنها شش ساعت بود که دعوت شده بودم و آن هفتصد نفر دختر زائر، از دو سه ماه پیش ثبت نام کرده بودند و هر کس داستان راهی شدنم را می شنید با ذوقی تمام می گفت، دعوت شده ای خوشا به سعادتت...
جمعه 6 شهریور ماه بود که سوار اتوبوس شدم
با یک گوشی خراب و خاموش
و یک ساک مختصر
و یک دل گرفته و پر
و اشک هایی که می آمدند ....
پیوسته زیر لب می گفتم:
خیال کن که غزالم
بیا و ضامن من شو....
تا اینکه رسیدیم...
ادامه دارد...
هواللطیف...
گاهی حالم آنقدر خوب نیست که بتوانم بخندم و بخندانم، و حتی خنداندن و خندیدن که هیچ، آنقدر حالم خوب نیست که حتی نمی توانم امید را به بزم لحظه هایم دعوت کنم و با هم چای آرزو بنوشیم!
گاهی تمام تنم حس خرد شدنی را دارد که نمی دانم این درد عمیق، چگونه، از کجا، به تمامی اندامم وارد می شود و مرا به بازی می گیرد و حتی نمی دانم کی خواهد رفت
و کسانی که نمی توانم کمکشان کنم، دلم را به درد می آورد و به این درد لعنتی که نمی دانم از کجا و برای چه می آید ناسزا می گویم!
گاهی شبیه دیروز، میان تمام ستون های چهل ستون به دنبال سایه ای می گردم که منم! و منی که نیستم و نمی دانم گاهی حتی کیستم! و در تمام گره چینی های محشر در و پنجره هایش گم می شوم و پیچیدگی ذهنم، افکارم، و شخصیتم شاید از همین پیچش در اسلیمی هایی آمده که سال هاست تنها طرح های مورد علاقه ی منند...
و حتی همین منی که من نیستم و نمی دانم کیست
که درد می کشد و هیچ نمی گوید و هزار بار به من می گوید کاری کن و من به من می خندد و این دو من در من حکایت غریب دو جنگجوی همیشگی اند و این روزها اگر وقت امتحاناتم نبود شاید تمام زندگی را می گذاشتم و می گذشتم و از خودم به خودم فرار می کردم...
دیگر زمان پناه آوردن ها، آرزوهای خوب و قشنگ داشتن ها، اتفاقات هیجان آمیز خنده آور و هر آنچه که مرا به آرامش سوق می داد سپری شده
حالا یاد گرفته ام که گاهی آدمی حالش خوب نیست و هر کاری می کند که بهتر شود، نمی شود و جز در کوی دوست مامن امن دیگری نمیابد و اوست که خود گفته الا بذکر الله تطمئن القلوب... و دستم را روی سینه ام می گذارم و آنقدر می خوانم تا این تپش ناموزون دوباره به ریتم ساده ی زندگی بازگردد و من جای تمام دردها هم که درد می کنند و راستی چه کسی، و یا چه چیزی، کجای این زمین خاکی و آسمان بلند، و چه وقت، مرا این چنین دردناک کرده که یاد گرفته ام صبوری را؟؟؟
یاد گرفته ام همان گاهی هایی که حال آدمی خوب نیست، درد، نزدیک ترین اتفاقی ست که می تواند بیفتد و گاهی که دیر می رود و یا کمی بیشتر از یک مهمانی ساده در وجودم می ماند، به هذیان میرسم، به داد و بی داد ، به فریاد، به صداهای بلند، به نا صبوری!!! به کلافگی حتی و شاید به...
به ناامیدی
اما چیزی درون دلم هشدار می دهد که خدا هست خدا هست چرا غصه چرا؟
و دارم باورهایم را به تک تک سلول هایم تزریق می کنم! تا صبوری را بفهمد و صبر عجین لحظه هایش شود، حتی اگر درد باشد، حتی اگر درد نرود و حتی اگر آدمی گاه گاهی حالش بد است و هر کاری می کند حالش خوب نمی شود...
خدایا
همین توکل ها را از من نگیر که در لحظه نابود می شوم...
تویی که با نام و یادت قلبم آرام می گیرد و روحم از تلاطم می ایستد
راستی کاش می شد هر روز رو به سوی تو سر بر خاک سایید و عاشقانه تو را پرستید
برای روزهایی که سلام هایم از دور می رسند، مرحمی باش بی اندازه تر از روزهای دیگر
تو خدای مهربان منی
مهربان مطلق
و دلم قرص می شود به نگاهت
به اینکه حتی حواست هست روزهایی که حالم خوب نیست، پناهم باشی تا از هر آنچه که هست و نیست رها شوم و این فکر آشفته ی افسار گسیخته کمی آرامتر از همیشه شود و با هر حالی که باشم رو به سوی آسمانت سر بگردانم و تو را سپاس گویم برای بودنت و حکمتی که در پس لحظه های زیستنمان نهفته و حتی این درد هم ....!!!
هواللطیف...
گاهی لا به لای انبوه کارهایم، کسی مرا تا سال هایی دور می کشاند، و آدمی که بودم و آدمی که شدم
نوشتن یکی از زیباترین نعمت های خداست، همین که به چند سال پیشت و حرف های یواشکی گوشه کنارهای همین دنیای مجازی بازمی گردی و دلنوشته های خاک خورده ات را با عقل و دل و شخصیت حالایت ورق می زنی، دلت می خواهد زمین و زمان بازمیگشت و با اندیشه ی این روزهایت تصمیم می گرفتی...
یک جاهایی اشتباه کرده ای
به افراط و تفریط هم رسیده ای و گذشته ای...
یک جاهایی جسورانه عمل کرده ای
قید همه چیز را زده ای و از خودت به خدایت گریخته ای
یک جاهایی هم حفره های عمیقی ایجاد کرده ای که شاید حالا حالاها زمان می برد تا پر شوند...
یک جاهایی به گذشته ات می خندی
به کلماتت حتی!
و خودت را جای آدم های مقابلت می گذاری و زندگی را از زاویه ای دیگر می نگری
یک جاهایی به خیلی ها حق می دهی
و یک جاهایی هم هنوز درک یک سری از افراد و کارهایی که کردند و یادگاری های تلخ و شیرینی که برایت گذاشتند، غیر قابل تصور است...
من از این روزهایم بیم دارم
که نکند سال ها بعد
سال بعد
دو سال بعد
بازگردم و دوباره دلنوشته های یواشکی ام را بردارم و
غبار روبیشان کنم و
بگویم کاش جور دیگری تصمیم می گرفتم...
یک وقت هایی در یک زمان هایی بزرگ تر از سنم تصمیم گرفته ام
و یک وقت های دیگری هم نه...
نسبت به روزهای قبل
به سال های قبل
منطقی تر شده ام!
و احساساتم را کنار گذاشته ام!
یادگرفته ام باید با عقل تصمیم گرفت
با عقل هم زیست
و تمام ِ ستارگان ِ چشمک زن ِ درون ِ آسمان ِ دل را به دستان باد سپرد
و چشم ها را بست...
(سخت است.... من و دل و دخترانگی ها و ...
گذشتن از دل، سخت ترین امتحان زندگی ام بوده و هست)
گذشتن از دخترانگی هایم
شاید اگر سهراب اینجا بود
می گفت چشم هایت را نبند
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
و من می گفتم
باور کن
هزار روز است که لب هزار رود بی انتها
چشم هایم را به هزار شیوه شسته اند
به هزار راه جدید نگریسته ام
و هر روز
کورتر
سوزان تر
داغدارتر از قبل شده ام
و شاید
کسی
جایی دیگر
بگوید
هزار و یکمین راه
همان راه ِ مطلوبی ست که زندگی ست
و من
به خدایم می بالم
که دارمش
که هنوز هم
چیزی
از پس در و پنجره های بسته ی قلبم
ندا می دهد:
و لا تقنطوا من رحمه الله...
و هنوز
امیدم
به اوست
که هست
بهترین دوست
این روزها برای خوردن یک سیب هم، اجازه می گیرم
از خدایی که
باید تصمیم ها را به او سپرد
و انتخاب ها
و راه ها را
چرا که او حکیم است و ما نه
او قادر است و ما نه
او علیم است و ما نه
او رحیم است و ما نه
و اوست ودووود
اوست لطیف
اوست خبیر
و ما
نه و نه و نه
پروردگارم
یک لحظه مرا به خودم وامگذار
هواللطیف...
گاهی پشت سر هم می شوند،
اتفاق ها
وعده ها
زیارت ها
حتی پست ها
نوشتن ها
گفتن ها
غروب جمعه ای که گذشت را هم نمی شود ننوشت!
تابستانی که در حال اتمام است خاطراتش و روزهایش هیچ کدام اینجا ثبت نشدند! شاید به خاطر تصمیم سختی بود که روزی باید می گرفتم! و یا کم حرف شدن خودم و عادت کردم کم کم به خیلی چیزها!
هر چه بود تمام شد، بیهوده گذشت و این بیهودگی روزی برایم گران تمام خواهد شد... می دانم...
اما مولودی دیروز را نمی شد ننوشت
و یا جمعه ای که گذشت و منشا آن از پنج شنبه بود شاید و یکی دیگر از جلساتی که خطبه ی غدیر را می خواندیم و فراز هشتمی که انگار تمام زندگی من شده حرف هایش... و شبی که باعث رفع کدورتی شد، و گاه چقدر خوب است که غرور را درلحظه کنار بگذاریم و بگوییم ببخشید...
شاید از همان ببخشید بود که غروب جمعه ام را در کنار سیدمحمد به شب رساندم و آن هم ساعاتی تنها!!
و زنی که می گفت خدا را به نام رئوف و رحیم بخوانش... زیاد هم بخوان ...
و فردای آن روز که شب میلاد امام رضا بود و حتی یادم رفته بود امام رضا را رئوف می دانند و مجری های تلویزیون می گفتند و برایم عجیب بود یک کلمه در دو روز اینقدر برایم تکرار شود آن هم از جانب کسانی که حتی نمی شناختمشان...
از رئوفیت امام رضایم به مولودی دیروز رسیدم و در تناقضی عجیب و غریب مانده ام که چرا دعاهایم، به رئوف ِمطلق نمی رسند...
و یا می رسند و
به حکمتش، بی جواب مانده اند...
به قول خانم دیروزی که می گفت به امامت اعتماد داشته باش...
و من که شب و روز به خودم می گویم:
فریناز به خدایت،
به امام زمانت،
اعتماد داشته باش...
ایمان داشته باش...
و راضی باش...
رضایت داشته باش
آرام باش
خاضع باش
فروتن باش
خاشع باش
اصلا فریناز!
خوب باش
عاشق خدایت باش
و بگو
هر چه از عشق رسد نکوست...