هواللطیف...
حالا یازده ماه از آن روز می گذرد و دعوتی که تازه بود و تازگی را میان تمام پژمردگی روزهایم پاشید...
مجلسی که خطبه ی غدیر خوانده شود و دعا برای ظهور امام زمانمان...
مجلسی که سراسر حس خوب باشد و تو حتی با این حال نزار، به خانه ای دیگر بروی و حالت خوب خوب شود! خوب تر از چند ساعت پیش که کلافگی از سر و رویت می بارید...
درست از یک روزی یک اتفاق هایی در زندگی هست که آدم را در مسیری جدید قرار می دهد
شبیه همان یازده ماه پیش و دعوتی که تازه ی تازه بود...
شبیه تمام آدم هایی که امشب با شوق خاصی به مسجد می رفتند، من هم شوقی خفته دارم که چند سالیست بیدار نمی شود...
هر چیزی لیاقت می خواهد... حتی اعتکاف و سه روز تنهایی با خودت و خدای خودت... سه روز که روحت را تطهیر می کنی و هر هزار هزار آیه ی نور در جای جایش می ریزی و غنی تر از همیشه از حریم امن دوست بازمی گردی و دلت اما پاک پاک پاک...
اعتکاف برایم شبیه یک اتفاق زیبای دست نیافتنی ست...
خدای بزرگم
شکر برای بودنت...
برای آن دعوت تازه و تکرار و تکرار و تکرار این مجالس نور
و سپاس مهربانترینم چرا که امید دارم روزی من هم اینجا می آیم و می نویسم که سه روز نیستم! در مسجد خواهم خوابید...
برای تمام داده ها و نداده هایت شکر که تو عالِم به تمام عالَمی...
مبارک باد عیدتان
میلاد مولود کعبه
همسر ِ فاطمه سلام الله علیه...
پدرِ حسن و حسین علیه السلام...
یاور و برادر محمد صلی الله علیه و آله
و اولین امام ما
دلم برای شب های نجف و نشستن روبروی حرم شاه آن سرا تنگ شده... برای ضریح مقدسش...
و تمام وجودم می لرزد که زمانی در یک قدمی مولای مومنان عالم بوده ام...
غربت از تمام کوچه های نجف می چکد و شاه مردان، هنوز در غربتی غریب زیارت می شود...
+ هنوز خوب نیستم و با تمام این دردها دست و پنجه نرم می کنم!...
هواللطیف...
باد می آید و هزاران هزار آرزوی کوچک و بزرگ را تا خدا می برد...
همان باد بهاری که لا به لای برگ های سبز شاداب و باطراوت بهاری افتان و خیزان می رود و آوای عشق می سراید
عشق به معبود ازلی و ابدی
او که این شب برای رغبت یافتن هر چه بیشتر و بیشتر به سویش است...
در روایتی از آیة الله جوادی آملی خواندم که: « رغایب به معنای آرزو نیست! بلکه به معنای گرایش و میل و مجذوب شدن است که مومنین به حضرت حق و بقیة الله فی ارضه ترغیب دارند...
آری... تمام دعاهای امشب هر جایی که بودیم و هستیم، چه در جمع و خلوت، چه در راه و سفر، چه هر کجای زمین که باشیم، همه برای ترغیب به او باشد که رحیم است و رحمان... کریم است و منّان...
که در راه راست او گام برداریم و راهنمایمان یگانه موعود برحق زمین، مهدی فاطمه باشد...
امشب عشق را به معنای واقعی سر سجاده ها زمزمه کنیم...
خدای من... عاشق توام...
تویی که خدای منی و تمام زندگانی ام در دست توست...
خدایم...
مراقبم باش
مراقب دلی که تنها از آن توست...
تقرّب و ترغیب تنها به سوی توست که یگانه معبود ازلی و ابدی منی...
ظهور او که نور را به زمین تیره و تاریک برمی گرداند، را برسان...
زمین تشنه ی قطره ای نور
ذره ای ایمان
و راهی راست است...
و زمینیان هم...
تا به تو برسند
به قرب تو
به رضایتت
به بی نهایت...
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
* این روزهای پُر! من خالی ام از وقتی که باشد، بیایم و جاری شوم بر این صفحات سپید!
** امشب شب رغبت هاست... و من در راه! سفر... به سوی نمایشگاه کتابی که اردیبهشت را یک جور زیبا، بهشت تر می کند!
*** بعضی آدم ها مریضند! دست خودشان نیست! با آبروی بنده های خدا بازی می کنند! مثل صاحب عکس زیر که امشب تنها و تنها می خواهم ذره ای به همان راه راست هدایت شود! مراقب این آی پی ها باشید که راحت با نظر به نام بقیه آبروی یک انسان خوب و شریف را می برند!
باور نکیند! هر نظر حاوی پیام هایی زشت با نامی از یک دوست صمیمی و خوب را!
**** به رسم سه سال پیش می خواستم نظرات بی اسم را همچنان ادامه دهم اما امسال با معرفتی بیشتر به سراغ این شب عزیز رفتیم... با ترغیب به پروردگارمان که جز او نیست و نخواهد بود...
و دعا برای ظهور مولایمان... حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف...
***** نظرات پست قبل رو وقتی برگشتم جواب می دم. ببخشید برای تاخیر در جواب
هواللطیف...
راه ها تداعی جاده های پر پیچ و خم ِ زیستنند و تو گاه با 100 کیلومتر بر ساعت و گاهی بیشتر و گاه هم ذره ای مسیر پیش رویت را می گذارنی! هر روز از مبدا مشخص به مقصدی از قبل تعیین شده می روی... از خیابان های متعدد آن ها که زودتر می رسند را انتخاب می کنی، گاهی مجبوری ترافیک های سنگین را تحمل کنی و گاهی هم جاده برای توست و با یک آهنگ تند پیش می روی!
مثال این راه ها، مثال زندگی هر کدام از ماست. هر کسی از یک مبدا مشخص تا مقصدی که خودش می داند به راه می افتد، سبقت می گیرد، لایی می کشد و هر کار دیگری می کند تا سریع تر برسد؛ گاهی هم دلش دیدن جاده ها را می خواهد، به سمت لاین کندرو می پیشد و با خیال نسبتا راحتی آرام ولی با دقت می رود... جاده را، آدم ها را، ماشین های تندرو را، در و دیوارها را، خانه ها و مغازه ها را می بیند و به این فکر می کند که زندگی باید یک جاهایی روند کندی به خود بگیرد و حواست به چیزهای جدیدی جلب شود که تا آن لحظه برایت صفحات مبهم گذرنده ای بیش نبودند که رنگ هاشان تنها امواجی در هم و آمیخته با سرعت را کناره های چشمانت به قاب می کشند...
میان راه حتی تصادف هایی را می بینی که نه تنها خودشان بلکه بقیه را به ایست وا می دارند و حرکت کندتر از آن که باید می شود... خطا و کجی یک نفر اما بهانه ی ایستادن تا همیشه نمی شود!! راهی همیشه آن گوشه کنارها هست که با تلاش های بی وقفه ات به آن می رسی و کمی با احتیاط تر از قبل می روی...
و حتی شاید مثل دیروز جسد یک گربه ی له شده میان اتوبان را ببینی و به تمام شدن فکر کنی...
گاهی تصادف ها هم به تمام شدن منتهی می شوند و گاه نه! تنها حکایت همین گربه ی بیچاره می شود که در امتداد یک اتوبان طویل، آخرین لحظه های زیستنش را تجربه نمود و برای همیشه از این دنیا رفت...
به ادامه ی جاده که می روم می اندیشم که گربه دلش می خواست این جاده های پیش رو را ببیند؟ و لذت زیستن در زمین را بیشتر از دیروز تجربه کند؟
انسان ها هم گاهی میان راه های زیستن، تمام می کنند... درست میان همین روزها و ساعت های عادی بی هیچ مناسبتی، یک ثانیه سهم خاص شدنی از آن ما می شود و برای همیشه نفس ها تمام... زندگی تمام... درد و رنج ها تمام... خوشی ها و ناخوشی ها هم تمام...
و چقدر دلم می خواهد به زیستن ادامه دهم تا به مقصد برسم! به راه های بقیه ی انسان ها که می نگرم هنوز لذت های شگرفی وجود دارد که آن ها را نچشیده ام و اتفاقات خوشایندی که سهمم از زندگی نشده...
دلم می خواهد زندگی را بیشتر از امروز و این لحظه ها و فرداها زندگی کنم...
در این دنیای خاکی اهداف فراوانی دارم و امیدهایی که چون به سوی خدای بلندمرتبه است یقین دارم ناامید نمی شوند...
به اتمام زندگی دیگران، به عکس های روی اعلامیه فوت ها که نگاه می کنم دلم می خواهد بیشتر از قبل به زمین چنگ زنم تا به آسمان برسم...
فکر اینکه پس از آخرین نفس، دستم از خوبی کردن ها و کارهایی که باید انجام میدادم و ندادم، کوتاه می شود، تنم را یک جور عجیبی می لرزاند آنقدر که می خواهم لحظه را از دست ندهم و برمی خیزم...
ما درس می خوانیم تا کارکنیم، کار می کنیم تا زندگی کنیم، اما گاهی غافلیم از آخرتی که پیش روی ماست...
روزی که دست هایمان کوتاه تر از همه ی دست های هستی ست، کدام درس و کدام کار و عمل ما برایمان باقی مانده که خوبی اش پایدار خواهد ماند؟!
کدام نیت ما را از عذاب هایی که وعده داده شده اند مصون می دارد؟!
نیت ها...
مهم ترین بخش کارها و تصمیماتی هستند که یک انسان در طول زندگی اش می گیرد...
نیت هایی که می توانند تو را تا عرش ببرند و یا در عمق فرش فروبنشانند...
اگر درس می خوانی برای خدا باشد و کار می کنی برای او... زندگی هم همینطور...
برای رضایت خدایی که برترین است و بصیر... علیم است و سمیع... و خدای بلند مرتبه ی توست...
تمام راه ِ زندگی، چه کوتاه و چه بلند، اگر برای رضای خداوندگارمان باشد همه چیز درست می شود... آن وقت فرقی نمی کند فردا و پس فردا ادامه ی زندگی را ببینی یا نه
تا همین جا هم لحظه هایت تباه نشده اند... علم و تحصیلت... کار و فعالیتت...
امتحان کن... از امروز...
ساده ترین کارها را هم برای خدا انجام بده...
غذا می خوری برای رضای او باشد تا نیروی عبادت داشته باشی
درس می خوانی برای قرب او باشد تا در راهش صرف کنی
نماز می خوانی
می خوابی
راه می روی
غذا می پزی
کار می کنی
نان می دهی
خدمت می کنی
حتی می نویسی
همه و همه اگر برای رضای حضرت دوست باشد تمام راه ِ آمده تا حالا را برای روزهایی که دیگر نیستی ذخیره می کنی...
به نام حق
بــرای حــــق
و قسم به حق
بسم الله...
هواللطیف...
ریتم تند زمان به کندی قدم های من نیست
پر پروازی باید تا راه آسمان گرفت، پر زد و رفت...
فرق هست میان دیدن بهار و باور داشتنش
و حتی بهاری گشتن و به رنگ و بوی بهار زیستن!
چشم هام نظاره گر دومین شکوفه باران درخت های آشنا ست
و آن ها سمیع میان من و حرف های پنهانی ام با خدا
به برگ و بار نشسته اند و نوبرانه هایی سبز از شاخسارهاشان آویزان
و حال چند شب و روز یک بار قد کشیدنشان را در دیدگانم ثبت می کنم و رازهایم با خدا بسیار...
ستاره تک امید کوچک درخشنده میان سیاهی هاست
و ماه ایمان محض به خدای بیکران هستی
غروب سرخ و زرد و بنفش ارغوانی جمعه ها تداعی تداوم انتظاری ست بی وصال
و من که تکه ابرهای منعکس شده به انعکاس ارغوانی غروبم
شاید از سپیده تا غروب ارمغان ارغوانی رنگ انتظار به وصال ننشیند
شاید از بهار تا پاییز شاخسارهامان برگ و بار و شکوفه ندهند
شاید از شب تا سحر هلال نو پای ماه میان سیاهی محض آسمان گم شود
اما در بطن هر انتظاری، وصالی هست
در بطن هر شاخه ی خشکیده ای، بار و برگ و شکوفه ای
و در بطن هر شب سیاهی، لشکری از ماه نهفته است
نبودن، انکار ِ نتوانستن نیست!
خدایی هست که داشتنش جبران تمام نداشته هاست
او که اگر بخواهد، می شود و اگر نخواهد، نه!
بخوان به نام خدایی که علیم است و قدیر
حکیم است و غفور
سمیع است و بصیر
رحمان است و رحیم...
پروردگارا
امیدم به رحمت توست...
رگبار1: وقت هایی که مریض می شویم سلامتی بیشتر از همیشه برایمان دست نیافتنی می شود...
رگبار2: دندان پزشکی برای من مساوی ست با دیو عظیم جثه ی قصه های بچگی هایم...
هواللطیف...
سخت می بارد
از روی شانه های آسمان
باد سرد پاییزی!!!
سخت می وزد
بر روی دست های خشکمان
یاد بارانی که نیست!!!
سخت می چکد
بر بستر دست نخورده ی لحظه ها
خاطرات خوش گذشته!!!
سخت می افتد
خواب ناز اقاقی ها
بر فال قهوه ی سرنوشت!!!
سخت می سوزد
برگ های سبز زندگی
از هُرم حریم آفتاب!!!
آسان می ریزند اما!
زندگی های سوخته در نور!
بر زمینی که
باد، سخت باریده و
خشکی، سخت وزیده و
خــاطره ها سخت چکیده و
فالِ خواب ناز اقاقی ها سخت افتاده...
و تو خدایم
آسان می بخشی
آسان تر از تمام این سختی ها
آسان تر از تمام این روزها
آسان تر از تمام این زندگی...
تـــو آســــان می بخـــشی
خـــــودت را
به هر آنکه تــــو را بخـــواند...
رگبار1:
چقدر این روزها شلوغ بودم و هنوز هم!
کاش می شد بعضی لحظه ها بینهایت نوشت....
رگبار2:
گفتم دلم برای نوشتن تنگ شده...
گفتی دلِ نوشتن هم برای تو
ممنون برای همیشه بودنت :*