این سطرهای خالی مانده را خواهم نوشت! باید دوباره به رویایم بازگردم
اندکی صبر...
این پست، کامل خواهد شد روزی
هواللطیف...
شاید سکوت بهتر از حرف زدن باشد،
گاهی سکوت، به تمام کلمات دنیا می ارزد اما به شرط اینکه کسی باشد تا سکوت تو را معنا کند، کسی باشد تا بفهمد حالت خوب نیست!!!!
و میان تمام دغدغه ها و دلمشغولی هایت یک راست به جای امنی شبیه امامزاده محسن پناه می آوری و زندگی در جریان است و تمام آدم ها دارند گریه می کنند و هر کس مشکلات خودش را دارد و کسی آن طرف تر نذری می دهد و کسی دیگر دعا می خواند و آن یکی به نماز می ایستد و عده ای حرف می زنند تا آرام شوند و زن باید حرف بزند! جنس زن اگر محکم است باید خالی شود و دوباره پر گردد...
وجود زن، ظرفیت تلمبار شدن حرف هایی نگفته را ندارد، باید جایی کسی را پیدا کند و برایش حرف بزند، شبیه همان خانم کنار دستم که مرا به حرف گرفته بود و برای لحظاتی غصه هایم و اشک هایم تمام شده بود و به فکر فرو رفته بودم که همه مشکل دارند، حتی این زن میانسال چشم رنگی کنارم. و داشتم فکر می کردم که زمانی چقدر زیبا بوده است، اگر تمام چین و چروک هایش را حذف کنی و موهایش را دوباره سیاه، و ته آرایشی هم، چقدر این زن زیبا بوده و حالا زیر تمام مشکلات خاصش بی اندازه شکسته شده بود... شاید شبیه حالای من! که تمام وجودم را به هم بند زده ام تا فرونریزد!!!
و آن روز برایش انعام خواندم و بازگشتم به زندگی! به روزهایی که چه بخواهم چه نخواهم می گذرند، تند تند هم می گذرند و نمی دانم چند ساعت و روز و ماه و سالم مفید بوده و چقدر نه!
اما می دانم که زود پیر شده ام، زودتر از سنی که شناسنامه ها می گویند...
پرنده هر چند نامش پرنده باشد، با بال هایی شکسته نمی تواند بپرد و نامش را اداکند! و شاید من نیز بالم شکسته... باید کسی باشد تا بال هایم را مداوا کند و در حسرت پرواز نمیرم!
فرق است میان گرفتاری در قفس و گرفتاری در آسمان!
فرق است میان خواستن و داشتن! داشتن و استفاده کردن! استفاده کردن و به نتیجه رسیدن!
و شاید پرنده ای در راه مانده ام، در حسرت پرواز میان میله هایی فلزی حبس شده ام و چقدر مضخرفند این روزها!
روزهای ماهی که بینهایت دوستش داشته و دارم اما بد شروع شدند و ادامه ی دی ماه سختم در بهمنی خلاصه شده که نمی دانم قرار است تا کجا به پیش برود....
آری! به تمام روزهایی که نگفتمشان و ننوشتمشان مدیونم! به پناه امنی که مرا شانه شد! و به کسی که اگر نبود نمی دانم می توانستم تحمل کنم این روزها را یا نه...
نمی دانم تا کی باید نوشید! جام بلا ها را!
اما کاش کسی می آمد و می گفت که راست است این شعر
که هر که مقرب تر باشد جام بلا بیشترش می دهند
و هر آنچه از دوست رسید نیکوست
و دوست، خداست
و خدا می بیند، می خواند، می داند، اجابت می کند
و شاید روزی تمام یا غیاث المستغیثن هایم بالا رفت
و تمام اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعاها
و تمام یا ستّار العیوب ها
و تمام یا رئوف و یا رحیم ها به ثمر نشست
این امید واهی مانده ته دلم حکایت از ایمانی دارد که مرا سر پا نگه داشته
باور کن به اندازه ی تمام آدم های روی زمین، گریسته ام و تمام دشت های اقاقیا را سیراب نموده ام
و حالم اصلا خوب نیست!
چرا که حبس را می بینم و دنیا را از لابلای میله هایی مشاهده می کنم که تمام زوایای دیدم را گرفته
من به تمام دستمال هایی که خیس می شوند مدیونم
و به تمام دردی که جانم را فراگرفته
به سردردهایی که تمامی ندارند
به سرگیجه هایی که مرا از زندگی بازداشته است
و جسمی که ذره ذره آب می شود
و روحی که روزهاست سوهان به دست، به جان میله های قفس افتاده
راستی بال هایم کی خوب می شوند؟!
کی می توانم پرواز کنم و بپرم تا هر جا که می خواهم؟
کی و کجا به آزادی خواهم رسید؟
راستی
گرفتار آزادی بودن بهتر است که نمی دانمش یا حبس در قفسی که می دانم؟؟؟
این روزها، ماه هاست که سخــــــــت می گذرند!
خدایا مگر تو نگفته ای اِنّ مع العُسر یُسری؟؟؟
اگر هستم! شبیه این پرنده ای شده ام که میان دنیا دنیا خار، به قدر دو تا پا، جا برای زنده بودن باز کرده
باورم هست که خدا هست هنوز
اما
بی نهایت سخت می گذرند
بی نهایت
هواللطیف...
از آن زمان های دور و دیر، شاید سال ها می گذرد، و من حتی همانی باشم که نیستم! لااقل اطراف و اطرافیانم مُهر تایید هر روزه ی بودن منند که هستم و روز دیگری و صبح دیگری و اتفاقات ندانسته ی دیگری و زندگی روی یک ریتم سینوسی بالا و پایین بدون اوج بدون فرود در جریان است!
باور کن زمانی شاید از تمام چیزهایی که تو را به اوج، به فرود می رساند فاصله می گیری و روی یک نوار یکنواخت سُر می خوری
هیجان ها عمر شکوفه های بهارنارنجند که خیلی زود پرپر می شوند و خیلی هاشان حتی بهارنارنج نمی شوند
شادی ها برگ های سبز تابستانند که چه بخواهند یا نخواهند زرد خواهند شد، خواهند ریخت، و خواهند مرد
غم ها و ناراحتی ها هم !!!
این سه علامتِ تعجب، گواه ِ اتفاقاتی ست که به حبس ابد محکومند!
نه! اینجا که جای گفتنشان نیست، رگبارآرامشی اگر بود....
شاید اما اینجا هنوز برایم آرامش پنهانی ست که غریبه ی روزگارم شده
اما
باید عادت کرد
باید حتی گاهی به کوچ کردن و رفتن هم عادت نمود...
دوست داشتم جمعه هایم را ادامه دهم اما نشد! باور کن خواستم و نشد!
دوست داشتم ادامه ی حرفهایم از آن سه علامت تعجب را هم ادامه دهم، اما باز هم باور کن که نشد!!!
دلم می خواهد بروم یک جای دوووور
و رفته ام شاید...
پیدایم کن!!!!!
+ زمانی که حالم خوب شد و به روزهای زندگی ، نه زنده گی ام ، بازگشتم، بازخواهم گشت، دوباره خواهم نوشت، دوباره آرامش را به لحظه هایم دعوت خواهم کرد، دوباره با هم جشن خواهیم گرفت، دوباره خواهم خندید، دوباره دلم از خندیدن دردخواهد گرفت و چشمانم به اشک شوق خواهند نشست. دوباره در دلم حدیث عشق می سرایم و سرمست مست مست در لحظه های زیستنم نفس خواهم کشید...
راستی کاش تمام این هایی که حالا می خوانم و می فهمم و میدانم را، چند سال قبل تر، دانسته بودم و خوانده بودم و فهمیده بودم
خیلی ها به ندانسته های ما مدیونند
باور کن
و چقدددددددددددر این روزها سهراب را می فهمم!!!
من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد...
باور کن می گیرد
که می بینم
دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقــــــه می خواند!!!!
"باید امشب بروم!
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند...
باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند..."
تولد نوشت:
تولـــــدتان مبااااااااااارک باد
ببخشاید بر من اگر دستانم خالی اند و زبانم لال
برایتان سبد سبد سیب سرخ آرامش و خوشبختی و نشاط و سرزندگی می خواهم
از او که از ما به ما نزدیک تر است...
هواللطیف...
کم سعادت شده ام
و یا زیستنم جور دیگری شده
که دیگر امسال اینجا نیستم تا عطش هایم را بنویسم...
قبل از آمدنش، داشتم جان می دادم! هنوز در محرم سال قبل و سال های قبل مانده بودم و تاب و توان آمدنش را، شنیدن مصیبت را، جمع کردن افکار پریشانم را نداشتم...
اما آمد!
آمد و همه جا سیاه پوش شد
امسال به عطش نوشتن نرسیده ام... تنها واسطه شور میان آدمیان شده ام...
هنوز دسته ندیده ام...
هنوز مردان و پسران عاشق حسین را ندیده ام که زنجیر می زنند و سینه می کوبند و شب ها خیابان ها را گز می کنند...
امسال سهمم از تمامی محرم شده نواهایی که در راه گوش می دهم و دلم می خواهد تا آخر زیاد باشد و می ترسم نکند ماشین های اطراف بشنوند و اصلا بگذار بشنوند! فوقش می گویند دیوانه شده!
دیوانه ی حسین شدن هم عالمی دارد...
امسال هنوز طبل و دهل و سنج ها را نشنیده ام،
و شاید از دور مبهم شنیده باشم و ندیده ام اما
اما جاهای دیگری رفته ام
اتفاقات دیگری برایم افتاده
آدم های دیگری را دیده ام
جلسات دیگری شرکت کرده ام
امسال محرم کمی تکان خورده ام!!!
عطشم جور دیگری شده
و دلم برای نوشتن
برای گفتن
برای حسین نوشتن
تنگ شده
تنگ
تنگ
تنگ
دلم برای یک روضه ی محشر تنگ شده
برای لرزیدن در و دیوارها
برای لرزیدن تمام وجودم
برای قلبی که می تپد و می تپد و می تپد
راستش را بخواهی دلم باران می خواهد... شاید از عید تا به حال باران ندیده ام
و دلم
تجمع ِ
یک عالمه
حرف ِ نگفته شده...
همین امشب!
جلسه ای که یک باره دعوت شده بودم
یک هفته بود دلم پر می کشید برای یک جلسه ی دیگر با دکتر هزار...
درست از روز جشنمان تا امروز جلسه ای نداشتیم...
آدم دوست دارد آدم های بزرگ را ببیند! حرف هایشان را بشنود! و راهش را آرام آرام بیابد...
و امروز که کلاس هایم جور شد و توانستم بروم و دیدن بچه ها بعد از این همه روز و...
شب!
من بودم و
یک فلش پر از مداحی های حسین و
خیابان های شلوغ و
افکاری گسسته و
احساساتی قاطی پاتی شده و
دلی که سرگردان بود و
تنگ شده بود و
گرفته بود و
می خواست همه چیزش را می داد و
فقط می توانست یک جای زیارتی برود...
و راه ها خوبند...
گاه می خواهی چندین و چند ساعت فقط رانندگی کنی! انگار نیاز به جاده داری! نیاز به تیر برق ها! به چراغ ها! به درختان! به آدم ها! به ماشین ها! به ترمز گرفتن ها!
گاهی جلوی افکارت را هم می گیری!
ترمز!!!
و امشب که می توانستم تا آن سوی دنیا بروم! یک ریز گاز بدهم! ترمز بگیرم! دنده عوض کنم! و فکر!!!
فکر
فکر
فکر
فکر کردن گاهی چنان نیاز حیاتی آدم می شود که باید زمانی را فارق از تمام زندگی بنشیند و فکر کند!
و من که دیگی گذاشته بودم و همه را قاطی!!
از افکار
از دلهره ها
از اتفاقات ناب امروز
از چشم ها
از نگاه های که می توانست آشنا باشد
و می توانست ناآشنا
از آدم های جدید
راه های جدید
زندگی های جدید
دنیایی جدید
از این که همه همین شهر را هر روز نفس می کشند
و شاید نفس من بر نفس دیگری و نفس او بر دیگری تاثیر داشته باشد!!!
از مداحی که پخش می شد
تا صداهای بیرون
تا پرچم های سیاه
تا شعرهای رویشان
تا لبیک ها
تا چای و اسپند امروز و عود
من بودم و حالم تجمع یک عالمه حال عجیب بود
خوب
بد
فرقی نمی کرد
اما
نزدیکی های خانه بود
روی پل معروفی که به آسمان نزدیک است
همراه خط تند رفت و آمد ماشین ها
شب بود
و ماه هاله وار می درخشید!!
که حالم خوب شده بود
و شاید خوب هم نه!
وارسته شدم!
گاه آدم روزهایی را، دردهایی را، زخم هایی را، اشک هایی را، بی پناهی هایی را، باید تجربه کند تا یک تصمیم بزرگ بگیرد
تا اراده کند
تا آدم ها را دسته بندی کند
تا زندگی بر مبنای هدف اصلی پیش برود...
تا هیچ چشمی
هیچ دلی
هیچ نگاهی
هیچ کسی
تو را از هدفت دور نکند....
این عطش ِ افتاده به جانم چیست که مرا می تکاند؟
هواللطیف...
از غربت بی حدتان دلم می گیرد...
چه کسی می گوید بت پرستان قرن هاست خفته اند؟!
بخدا غریبید مهدی جان...
بخدا غربت حسین از آن ِ شما شده
و ما
تنها
گوشه ای نشسته ایم
و سکوت می کنیم
و می گوییم: دوره ی آخر الزمان شده!!!!
دلم از تمام غربتتان گرفته...
امروز که دیدم آدم می پرستیدند! نه خدا!
آدم را بت کرده اند، و گردش می چرخند و می پرستندش!!!!
امروز که دیدم به نام حسین، به نام محرم، چه ها که به افکار نسل جوان نمی ریزند...
امروز دیدم حرمت نامتان را هم حتی نگه نداشته اند...
از شما نقل قول می گویند
و هر لحظه تمام وجودم آتش می گیرد...
می خواهم بمیرم و اولین روز محرم را این چنین قریب به غربت شما نبینم...
غربت خاندانتان تا کی ادامه دارد؟
کی تمام می شود؟
کی دلهایمان از آتش باز می ایستند و اشک هایمان بند می آیند؟
اولین روز محرم چه مرثیه ای در دلم برپاست...
به غربت غریب هلال ماهی می نگرم که خمیده ترین حال را داشت...
ماه ها
یکی یکی
دارند می روند و
ماه آسمان
شرمسارترین شده....
اَین الطالبُ بدمِ المقتول ِ بکربلا؟؟؟؟؟؟؟