هواللطیف...
یادت هست حوالی ساعت چهار بعدازظهر بود، دو روز پیش، همین جا گفته بودم که منتظر فردایم و همین لحظه هایش! آخر قرار تازه ای با ماه داشتم... اما نمی دانستم، نمی دانستم که مهربانی مرا در خود غوطه ور خواهد ساخت و قرارها جلو خواهند رفت و من از ساعت 12 ظهر جایی خواهم بود که ریشه در همان اشک های بهمن ماه و نرفتن آن مشهد دارد.... نمی دانستم خواهر بلافصل امام رضا علیه السلام مرا، این کمترین را، دعوت خواهند نمود و همه چیز مهیا خواهد شد، هرچند سخت! هر چند با نگفتن تمام حقیقت ها! اما دیروز درست سر نماز جماعت ظهر رسیده بودم و قرارم با ماه آغاز شده بود... از همان لحظه ها با همان دلهره ای که به جانم افتاده بود و روانه ی میهمان خانه ی حضرت شدیم...
تا به حال به میهمان خانه ی امام رضا نرفته ام و غذای حضرت را آن جا نخورده ام
و شاید یکی از آرزوهایم هم باشد که از آن ژتون ها داشته باشم و بروم در میهمان خانه شان بنشینم و تا دانه ی آخر غذایم را بخورم...
اما دیروز خواهرشان سنگ تمام گذاشتند... خواهری که تا به حال به دیدارشان نرفته بودم، اینگونه حتی قبل از زیارت ما را به میهمان خانه شان دعوت کرده بودند و ناهار خوردیم...
شاید دیروز و آن جا بودنم کمی سخت بود و کمی پر پیچ و خم و با دلهره اما
اما
شده بود و همان لحظه ها بود که به سمانه و محدثه گفته بودم که چقدر حس خوبی دارم از اینکه حالا اینجاییم....
سمانه گفته بود از مهربانی امام زمانمان است و بانو، که نگاه کن، تو بیا، تو برای ما باش؛ ما به تو غذا هم می دهیم...
نمی شود وصف نمود لحظه هایی را که آنجا بودم و قول دادم که بیشتر بروم... هرچند از آن جاهاییست که خودم هم نباید بفهمم و بویی ببرم که رفته ام! چه برسد به آن ها که همین حوالی هایند...
راستش را بخواهی تمام دیروزم به یک جمله رفته بود... من خواسته بودم افتخار را، و او گفته بود که مادرش به او افتخار می کند و من اشک شده بودم و تمام عصر را که روی سن بود و حرف می زد گریسته بودم و قسم داده بودم مادر مهربانی ها را به دستگیریشان...
کاش کسی بود تا حرف هایم را ذره ذره استشام می کرد... شاید حتی دلش می سوخت و یا تعجب می نمود اما
اما
این حکایت روزهاییست که تمام لحظه هایم را فدا کرده ام و از آن سو مورد افتخار که واقع نمی شوم هیچ، با جبهه ای از حرف های سرد و تلخ و آزاردهنده مواجهم...
راستی چقدر دلم افتخار کردن می خواست
اینکه مادر من هم مثل مادر او به من افتخار می کرد...
بگذریم...
همین که مادرحقیقیمان به ما افتخار کنند برای تمام دین و دنیایمان بس...
راستی بانوی ماهتاب... مهربان یاس ِ کبود ِ علی
دست هامان خالیست و هیچ کاری برای شما نکرده ایم... تنها برچسب خادمة فاطمه را بر سینه هایمان چسبانیده ایم... می شود یاریمان کنید در یاری رساندنتان؟ می شود به ما هم افتخار کنید؟ تا دل من هم شاد بشود مانند دل او که می گفت دیروز مادرش به او افتخار می کند...
دیروز یک جور عجیبی خوب شده بود و آن شور عربی که اولین بار بود لمسش می نمودم و آن لحظه های سینه زنی به سبکی تازه که ندیده بودم و آن زجه ها که از گلویم رخت بربستند و رها شدند و تا آسمان ها رفتند و دست و پاهایی که در راه شما کبود شدند و چقدر بانو جان چقدر شما مهربانید و امسال لطفتان را بر من ِ حقیر تمام نموده اید...
نمی دانم چگونه خدایم را شکر گزارم...
او راست می گوید
همیشه همه چیز که کامل نیست
گاهی میان ِ مرگ، به همین مراسمی که پیش می آید، نفس مسیحایی را استشمام می کنی و برمی خیزی... درست وسط ِ جان دادن، بر می خیزی و زندگی از سر می گیری
کاش عمری باشد و سالی دیگر و تمام دل ها و جان ها و آدم هایی که می خواهند باشند، باشند و بیایند و باهم فاطمیه بگیریم و به عزای مادر بنشینیم و در داغ ِ در و دیوار و آتش و چادر و سیلی بسوزیم...
تمام دیروز را دعا شده بودم... برای امروزی که جمعه است و آمدن شما را مژده می دهد...
راستی آقای خوبی های همیشه
کجایید که نمی آیید؟
هنوز خوب نشده ایم؟
می شود خوبمان کنید؟
آنگونه که لایق دیدار شویم....
بیایید مهدی جانم
چشم به راه شماییم....
هواللطیف...
بگذار برایت قصه بگویم بانوی ماه
از روزگار ِ خوش ِ ستاره باران ِ عشق!
بگذار بگویم که پنجره ها رو به سوی آفتاب وا گشته اند
و شمعدانی لب تاقچه، برایت از بهار و بابونه می خواند
زندگی میان ِ برهوت ِ سرد ِ آدمیان
مرا به نور کشید!
از نیستی به هستی
از عدم به وجود
از نبودن به بودن
از گم گشتگی به پیدا شدن
و در نگاهتان حل شدم
در راهتان بی تابانه شتافتم
و هزار خار ِ مغیلان ِ جاده در اندام ِ احساسم به گل نشست!
راستی بانو بگذار برایت قصه بگویم
و گم شوم در حلاوت حضورت...
مهربان یاس ِ کبود ِ علی
به راستی
چه کند علی
چه کند علی
با این همه تنهایی؟
چه کند با رفتنتان؟
بانوی من
بانوی مهربانم...
می شود مرا در سایه سار مادرانگی هایتان بپذیرید؟
در لحظه های بغض و آه
خم ِ شکسته ی کمر ماه را می بینم
تا دامان شما فرود آمده از شرم
کاش بودم و سپرت می شدم....
چندین قرن
دیر آمده ام بانو
ببخش مهربان مادر ِ یاس نشانم....
نمی دانم چیست! اما!
این روزها، یک ساعت هایی اش، خدایی می گذرند...
و همان ها برای تمام عمرم بس!
همان دیروز و روبروی بیمارستان سعدی
و امروز و مدرسه ای که تمام دوران راهنماییم ام را برایم تداعی می کرد
باور کن این روزها، تنها همان ساعت هاست که زندگی می کنم... نفس می کشم... زنده می شوم... جان می گیرم و از بی جانی شما هزااااااار بار می میرم....
چه تناقض عجیبیست!
اما
باور کنید زیر خیمه ی شما که باشم، دنیایم رنگ و بوی زندگی می گیرد...
چقدر منتظر فردا، همین وقت هایم....
آخر دوباره قرار تازه ای با ماه دارم!!!
هواللطیف...
جمعه که داشت تمام می شد و به آخرهای مراسم رسیده بودیم، دلم گرفته بود و بعد سر شام، سمانه هم گفته بود که آن لحظه های سینه زنی و کوچه و نوحه، زجه هایش از تمام شدن مراسم هم بوده... شاید شبیه همه ی مان که هر کدام تمام هفته را در مسیر خانه تا میدان احمدآباد و خیابان سروش و یکی از خانه ها و کوچه های همان حوالی، به عشق مادر یاس نشانمان، کار و درس و زندگی را تعطیل کرده بودیم و تنها به کنیزی فکر می کردیم... به خادمه بودن... به اینکه چکار کنیم تا عزاداران مادرمان، فاطمی تر از در این خانه بیرون بروند... و فکر می کنم اولین جمعه ای بود که غروبش را نفهمیدیم... هر چند تقارن غروب جمعه و اتمام برنامه های سه روزه مان، همان بغض را برایمان به ارمغان آورد اما شبیه اکثر جمعه ها روی همان تاب خیره به آسمان و آب و استخر و پرنده ها و شاخه ها در باغ نبودم... حالا اگر هم غمی بود و بغضی، جمعی بود و یک جمع بغض داشت...
امسال هم توفیقی نصیبم شده بود و حالم خوب بود از اینکه توانسته بودم کنار دوستان ِ جان، درست در آخرین ساعت ها و آخرین روز مجلسمان، آن بغض لعنتی را بشکنم و اشک بشوم... حتی اگر باز هم در اجرای خودم اشک نشده بودم، اما پس از آن کنار همان دیوار و خیره به سِن و حرف های خادمه ای از خادمه های فاطمه، اشک شده بودم و بعدترش هم سر شام بود و آخرهایش که گریسته بودم و از ته دلم دعا کرده بودم که کاش تمامی شان خوشبخت بشوند و عاقبت بخیر و هر سال زیر خیمه ی فاطمه ی مهربانی ها پناه گیریم... از ته دلم خواسته بودم که آن روز در آن برهوت ِ بی در و پیکر، دست هایمان ریشه های چادر فاطمه را بگیرد و نجات یابیم.... خواسته بودم و دعا کرده بودم که گم نشویم و دستمان را رها نکنند که ما بازیگوشیم و دوست داریم به جاده های خطرناک و بی سر و ته بدویم و راه راست را نمی دانیم.... آری آن شب میان اشک هایم یک عالمه دعای خوب خواسته بودم و چقدر در این یک سال خیلی چیزها فرق کرده بود و امسال آدم هایی بودند که پارسال نبودند و پارسال آدم هایی حضور داشتند که امسال نیامدند...
لحظه ای تمام قد لرزیده بودم که کاش سال دیگر باشم و بتوانم در پناه ِ خیمه ی امنتان باشم مادرم...
کاش او هم باشد و سال دیگر تمام این روزها را باهم به عزاداری بنشینیم...
شنبه بود که انگار چیزی گم کرده باشم... به هیچ صراطی مستقیم نمی شدم و دلم همان زیرزمین و همان مسیر و همان حسینیه ی محشر را می خواست با پارچه های سیاهی که دورتادورش نصب شده بود و نام مقدس مادرمان و امام حسین را رویشان نوشته بود... چقدر دلم یک دنیا خدمت می خواست...
بانوی دو عالم...
مادر مهربانم...
به لطف و دعا و شفاعت شماست که توانستم متن شهادت را آنگونه که باید، ادا کنم و خیلی ها بیایند و تشکر کنند که به به! و من بگویم بخدا لطف مادرمان بود و بس... نگاهشان و توجهشان بود و حضورشان...
چقدر می لرزم
حضورشان...
بانو جانم...
چند ماهی بود با بچه ها شب و روز تلاش می کردیم و پیگیر مراسم بودیم تا آنگونه که شما دوست دارید برگزار شود
دوست داشتید مادر جان؟
آمدید و قدم های بهشتی تان را بر چشمان بارانی مان گذاشتید؟
مادر مهربانم...
فاطمه جانم
برایمان دعا کنید
دعا کنید آنگونه که می خواهید باشیم و بشویم...
آن گونه که شما دوستمان داشته باشید
که به خدا همچون فضّه بگویم، انا خادمة فاطمه.....
من خادمه ی فاطمه ام....
و آسمان ببارد و ....
سپاس مهربان پروردگارم...
شکر و هزاران هزار بار شکر به پاس همه ی روزهایی که گذشتند و دارند می گذرند...
به پاس تمام هفته ی قبل
شکر...
+ نام پست، بیتی ست از علی اکبر لطیفیان
هواللطیف...
باید باران بود و بارید! کسی که طعم ابر شدن را می چشد، محال است نبارد! و وقتی مدت طولانی می گذرد و نمی بارد! شبیه تکه های پنبه ی زده نشده ای می شود که چوبی باید تا الکش کند...
آری... چند روزی ست که نباریده ام و نبوده ام
راستش را بخواهی تا دل ابرها رفته ام... میانشان پر کشیده ام و دریا را بوییده ام! آن هم دریایی که ته ته ته افقش برایم یادآور هاله ای از خاطره هایی قدیمیست...
اما باور کن امسال که رفته بودم و تا دریای جنوب پرواز کرده بودم، برایم غریبه بود... اما همان طوفان روز جمعه اش! که مرا داشت با امواجش می برد و یکهو آب پاشید تا پاهایم و من در باد و طوفان کنار دریا داشتم به هیچ فکر می کردم! باور کن به هیچ!!!
و شاید هم فکر نمی کردم و داشتم ادای متفکرانی را در می آوردم که تا به دریا می رسند یاد تمام عاشقانه های زندگی شان می افتند!!! و من اینجا عشق را به سلابه کشیده ام! کنار همین دریا سال هاست که جنوب را با همه ی صلابتش به دست خدایم سپرده ام و امسال فهمیدم که چقدر زندگی برایم اتفاق رسمی ناخواسته ی پر پیچ و خمیست که باورم نمی شد زمانی مرا به اینجا برساند...
حرف ها دارم و باید کسی باشد تا اینجا بیاید و گوش هایش را چشم کند و چشم هایش را گوش!
آری
بی حس شده ام شاید
و با خود می گویم مگر دختر دریا بی حس می شد؟
مگر ابر نشان ِ قصه های پریزاده بی باران می گشت؟
بگذار از قشم و دریای جنوبش و تنگه ی هرمزی که دیده بودم و تمام خرید ها و روزهایی که به بطالت گذشتند، بگذرم...
می خواهم بروم سراغ بعد از این روزها
شاید درست از دوشنبه همین هفته تا به امروز
که برایم یادآور همان سال قبل و مراسم فاطمیه ایست که روز بعدش تو را دیده بودم...
باورم نمی شود! درست پارسال بود، روز شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها... بیست و سوم یا چهارم اسفندماه بود که در بارانی شدید مراسم داشتیم و اولین اجرایم بود... باورم نمی شود که امسال هم توفیق یافته باشم و حالا چندروزی را صبح تا شب زیر خیمه ی حضرت فاطمه ی زهرا سپری کنم...
چه کسی می گوید عزا افسردگی می آورد؟!
چه کسی می گوید پارچه های سیاه افسرده ات می کنند؟!
بگذار به تو بگویم که همه شان درووووغ می گویند!
من از دوشنبه بعدازظهر که در راه میدان احمدآباد و خیابان سروش بودم، فهمیدم که فاطمیه آمد... و همان روز که تا شب جارو کردیم و سیاهی زدیم و کارت های دعوت را نوشتیم فهمیدم که سیاهی، نشاطی بی وصف می آورد در عین غم...
غم غربت حضرت و داغ شهادتش... با نشاطی بی وصف که درست در مقابل افسردگی ست...
راستش را بخواهی این روزها زیر خیمه ی حضرت، احساس امنیت محضی می کنم که هیچ گاه نکرده ام...
چرا
شاید این احساس را پارسال و در همان خانه ی خیابان شریف واقفی داشتم که مراسممان آن جا بود
و یا فاطمیه ی دومی که دعوت شده بودیم برای اجرا و در یکی از کوچه ی های خیابان ابن سینا، برای مردم می گفتم که نور او خلق شد....
زندگی گاهی اتفاقات عجیبی را هم برایم رقم می زند
شبیه همین امسالی که هنوز هم هستم و دارم برای عزاداران بانوی دو عالم که جانم به فدایشان باد، متن شهادت می خوانم و دل هایشان را روانه ی در سوخته و چادر خاکی و میخ های آهنین می کنم....
خداوندگار مهربانم
شکر
هزار هزار هزار بار شکر به پاس این توفیق
که امسال هم نصیبمان کردی
و بگذار هر سال
هر سال
هر سال
زیر خیمه ی مادر مهربانی ها، امنیت محضی را احساس کنیم که جانمان را برای یک سال تمام، جلا بدهد...
دوستان خوبم
کاش اصفهانی بودید تا دعوتتان می کردم...
چهارشنبه و پنج شنبه و امروز را به سوگ مادر مهربانی هایمان نشسته ایم و چقدر دلم می خواست تک تکتان میهمان این سرا بودید....
دارم این شعر سهراب را می خوانم که می گفت
زندگی، گل، به توان ِ ابدیت
زندگی، ضرب ِ زمین در ضربان ِ دل ِ ماست...
نمی دانم چرا این شعر یادم آمده حتی!
فقط می دانم میان اسفندهای 89 تا 93 که اینجا ثبت شده اند، منتظرتر از ستاره های شب برای سپیده ی طلوع بوده ام....
و چقدر بی حس شده ام من
کیست که بیاید و این تناقض را در من حل کند؟
این روزها در امنیتی که غوطه می خورم، با چشمانی که خشک خشکند و چشمه ای که به ته کشیده، دست به دامان مادر حقیقی مان انداخته ام.... به یاس ِ کبود ِ علی... به داغ ِ دل ِ علی... به تنهایی های بی حد ِ علی....
بانوی مهربانم... کمکمان کنید... دستمان را بگیرید و نگذارید میان این روزهای جوانی، غرق ِ غم شویم....
ما شما را داریم... مادری که مهربان تر از تمام مادران عالم است...
فاطمه جانم...
عزیز دل پیامبر
جُعِلتُ فداک....
بسان ِ فضه ام کنید...
که بشوم کنیزتان...
تا به خدایم بگویم:
من خادمه ی فاطمه ام...
تمام هستی ام به فدایتان باد...
مادر جانم...
برای آمدن پسرتان دعا کنید...
برای آمدن مهدی صاحب الزمان...
و کسی می گوید
یک ریز
که ما صاحب داریم
ما صاحب داریم
ما بی کس نیستیم
ما صاحب داریم
اللهم عجّل عجّل عجّل فی فرج مولانا صاحب الزمان
اللهم عجّل عجّل عجّل الفرج المنتقم فاطمه الزهرا سلام الله علیها....
+ نام پست، شعار مراسم فاطمیه ی امسال ماست
مصرعی ست از شعر علی اکبر لطیفیان
هواللطیف...
یک وقت هایی میان ِ زندگی روزمره، میان تلاش های رو به جلو، و حتی شاید سعی در ندیدن و به فراموشی سپردن گذشته ها، یک اتفاق، یک جرقه، یک عکس، یک درس، یک پروژه، یک اسم، و یا حتی یک فیلترشکن!!! تو را می برد به روزهایی که گذشته اند... به خودت نگاه می کنی... بزرگ شده ای... آنقدر که حالا می توانی بگویی شش ساااال پیش در این دانشگاه پا گذاشتم و حالا دو سااال است که رفته ام...
می توانی شروع کنی از بیست بشمری! یک! دو! سه! چهار!پنج!!!... و زندگی را دور بزنی، و فیلترشکن دار شوی! و بعد از یک سال، تمام دوستانت را ببینی! و چقدر سراپا نساجی بوده ای و صنعتی! چقدر تمام دوستانت غریبه شده اند... حتی آن ها که هر روز با هم ناهار می خوردیم. با هم نماز می خواندیم. با هم درس می خواندیم. با هم بیرون می رفتیم. باهم دانشگاه را گز می کردیم. با هم چهارسال و نیم تمام زندگی کرده بودیم!!! میان صفحه های پیچ در پیچ فرند آف فرندها حتی می رسی به یک اسم آشنای دور! و می خوانی اش! و میبینی اش! و یکباره تمام سرت گیج میرود و باورت نمی شود که او هم رفت...
عادت کرده ام... به رفتن آدم ها! به دور شدنشان! به ممنوعه شدن هاشان حتی!
و آنقدر سنگ شده ام که دیگر نه از ندیدن کسی، نه از فکر نکردن به کسی که دور بوده و حالا هم دیر، نمی لرزم!
تمام آن چهار سال، به من آموخت که شبیه همان کوه های سخت و بلند شوم... یاد بگیرم که بایستم و هر که تیشه به ریشه ام، به عاطفه هایم، به احساساتم، به تمام وجودم حتی، زد، نیفتم! نلرزم! حتی اگر خم هم می شوم بازگردم و دوباره قد علم کنم...
هر چه دارم از همان چهارسال و نیمی ست که روزهایش سخت می گذشتند اما شیرین! کسانی بودند که دوستی با آن ها را دوست داشتم حتی اگر حالا تنها دو سه نفرشان مانده باشند...
امروز که برای یکی از پروژه هایم به دانشگاه قبلی ام می رفتم، باور کن پاهایم می لرزید! و چشم هایم 360 درجه می چرخید... من از جای جای صنعتی اصفهان خاطره دارم... از در ورودی اش بگیر تا سوله ها! تا همان کارگاه بافندگی که در پرت ترین قسمت دانشگاه بود و دفتر فنی هم همان روبرو و چقدر خاطره ها برایم زنده شد... از سه راه برق بگیر تا جاده ابریشم، از پشت برق و توت هایش بگیر تا پشت عمران و چمن های همیشه خیسش! از کتابخانه مرکزی بگیر تا بازارچه و خوابگاه و تاب ها و پل ها و دانشکده ها و کارگاه های پشت فیزیک و دانشکده قدیمی و حالا دانشکده جدید و باران ها و شب های آن جا و تالارها و آمفی تئاتر و نقلیه و شهدای گمنامش که امروز تنها رسیدم به همان سه شهیدی که چقدر برایم عزیزند و چقدر دلم برایشان تنگ شده بود...
شاید هزار بار در هزار پست همینجا تمام این ها را نوشته باشم... شاید حتی از آدم هایش، از خاطره ها، از بازدیدها، از اردوها، و حتی از استرس ها و شب های امتحان، از درمانگاهش که برایم تلخ ترین خاطره هاست و از همه جا نوشته باشم، اما امروز که دوباره دیدمش، خواستم که بنویسم تا یادم باشد زمانی به آنجایی که خواستم ، رسیدم! و حالا هم امیدوارم و امید دارم که چند سال دیگر، به آنجایی که می خواهم! برسم!!
هر چند زمان فرق کرده، و شرایط، و سن و سال! و نمی دانم حتی فردا چه می شود، و برنامه و هدف زندگی ام این روزها و سال های بعد از گرفتن مدرکم، به زندگی آینده ام گره خورده...
امروز، به جای جایش که می نگریستم و از میان خیابانهایش که می گذشتم، یادم می آمد همیشه این روزها را در صنعتی تصور نمی کردم، برای ارشدم، تمام برنامه ریزی ام تا قبل زده شدن از رشته ام! پلی تکنیک تهران بود، همان امیرکبیر خودمان، و برای دکترا هم برنامه ام خارج بود، نه حتی ایران! یعنی این روزها باید در مقطع دکترا باشم و خارج از این مرز و بوم...
اما نمی دانستم زمانه برایم چه ها که نوشته! و نمی دانستم بعد ها چه تصمیماتی خواهم گرفت...
نمی دانستم شاید زمانی وبلاگ بزنم و بنویسم! نمی دانستم شاید زمانی آن هم در یک بازه ی کوتاه، تمام چند نفری که دوستشان داشتم از این شهر بروند، چه شهرهای دیگر و چه خارج، نمی دانستم کسی زمانی در زندگی ام پررنگ خواهد شد و روزهایم را رنگ خواهد زد و امید خواهم داشت و زندگی برایم روزهای زیبایی را رقم خواهد زد و بعد همه چیز عوض شود! شبیه دفتری که ورق بخورد! یا جاده ای که به دره برسد! سقوط خواهم کرد، خواهم رفت! خواهد رفت! و زمانی می شود که آرام آرام و صلانه صلانه و با چنگ و دندان، باید خودم را از ورطه ی نیستی، و مرگ، نجات دهم و باور کنم که تمام روزهای خوبم تمام شد...
پس از آن شاید سرنوشت به رحم آمده بود که روزهایم را رنگ ارغوانی زد... رنگی که نمی بازد و زندگی ام را تحولی نو بخشیده در این روزهای سخت.... نفسی نو شاید.... و کاش که خدایم مهربانی هایش را دوباره نشانم دهد...
روزی که به استقبال عرفه ی جنوب می رفتم و دو سال پیش بود را خاطرم هست اما آن زمان که در مرگ حقیقی می زیستم، باورم نبود که روزی قلم در دست می گیرم و بناهای اصفهان را می کشم و به معماری روی می آورم و حتی سال دیگر دانشجوی این رشته خواهم بود و از نظر معنوی چقدر زندگی ام متحول خواهد شد و به کجاها که وارد نشدم و دوستانی که یافتمشان، شاید هم زمانه دلش برایم سوخته بود و رنگ آرامش را به روزهایم زده بود...
اما
امروز، باز هم فهمیدم که
دیگر مثل دختر 20 و یا 21 ساله ی چند سال پیش، نمی خندم و دلم به تکیه گاهی که داشتم و حالا ندارمش، قرص نیست!
فهمیدم که می شود مردانه زیست! مردانه بزرگ شد! مردانه روی پای خود ایستاد! و از یک جایی دیگر نیازی به هیچ مردی در زندگی نداشت!
فهمیدم که از یک روزی، می شود دل را بوسید و توی بقچه ی ترمه ای پیچید و گذاشت کنج ِ گنجه ای که پنهان ترین است از چشم هایت...
فهمیدم که می شود تنهایی زیست! خوب هم زیست! و اگر کسی زمانی آمد و خواست کنارت قرار بگیرد، دیگر برای تو مهم نخواهد بود که او کیست! نامش چیست! چه شکلی ست! دقیقا می خواهد کجای زندگی ات باشد!
آری!
فهمیدم که از یک روزی، دیگر برای آدمی فرقی نمی کند که با چه کسی! ازدواج کند...
و شاید ، حتی چه بسا دیگر برایش ازدواج نکردن بهتر باشد!!
+ امشب، همان شبی ست که نمی خواستم بیاید!
اما
بی اختیارترینیم گاهی!...