هواللطیف..
لباس های رنگارنگ، شاید از سن من گذشته بود که یکی شان را بردارم، بپوشم و بعد خوشم بیاید و بخرم! آخر حالا جوانی شده ام که تمام کودکی و بلوغ و نوجوانی را طی کرده... حالا مد شده جوان ها رنگ های تیره بپوشند و طرح های ساده! اما من دوست ندارم، و شاید اگر روزی میان سال و پیر هم شدم باز هم از طرح های ساده و رنگ های خنثی خوشم نیاید...
دلم می خواهد لباس هایم پر از نقش باشند مثل بته جقه هایی که همیشه آرامش انحنایشان برایم سوال بوده و یا یک دامن کوتاه داشته باشم به رنگ تمامی رنگ های رنگین کمان و بچرخم و انگار آسمان به زمین آمده باشد؛ انگار بوی باران بیاید و آفتاب لا به لای ابرها شیطنت کند...
امروز میان مزون لباسی می گشتم و دختر خردسالی بود و مادرش، دخترک محو لباس های رنگارنگ نوجوانی آویخته به چوب لباسی بود و مادرش می گفت اینها برای تو بزرگ است و دخترک با حسرتی پر از امید گفت کاش شد بزرگ شم!!!
و من ناخودآگاه دخترک را نگاه کرده بودم و حرفش را بارها و بارها از ذهنم عبورداده بودم و با حرف های ذهن چند دقیقه قبل از این اتفاق مقایسه اش می کردم... من هم گفته بودم کاش کوچک شوم! کاش نوجوانی بودم هفده هجده ساله و می توانستم این لباس های رنگی و شاد را بپوشم ...
راستی نوجوانی ام چگونه گذشت؟ پس چرا آن روزها این لباس های رنگارنگ رنگین کمانی را دوست نداشتم؟ پس چرا نمیخریدم و نمی پوشیدمشان؟ چرا نوجوانی نکردم؟ و هزار چرای دیگر که حالا از سرم گذشته بود و به سن و سالم فکر می کردم...
کاش می شد نوجوان شد و رفت داخل آن لباس های رنگی و چرخ زد و حس کرد که می شود تمام دنیا از آن تو باشد...
هواللطیف...
برقی در دل ابرهای پنبه ای و سیاه!
و من به یاد تمام الکترون های دوران مدرسه می افتم
که دبیر فیزیک برایمان از زایش رعد و برق ها می گفت
و باران و همان چرخه ی آب کلاس چهارم
و باز باران با ترانه با گهرهای فراوان...
شاید روزها و ماه ها بود چنین بارانی تمام زمین های شهر را
تمام برگ های درختان را
تمام ماشین ها و آدم ها را
و شاید تمام دل ها و چشم ها را
خیس نکرده بود
اما امروز بارید و من حتی نمی دانم از کی باریده بود،
تنها در کلاس صدای رعد و برقی را می شنیدم
و خوشحال بودم از اینکه رعد و برق ها، مژده ی باران می دهند
درست همان لحظه ها که به طرف ماشین می دویدم خیس شده بودم
و دلم می خواست ماشین و ماکت و مقوا و هزار وسیله ی دیگر آویزان دستم را نداشتم
و تمام زاینده رودم را با باران می دویدم
نفس می کشیدم
و قدم می زدم و
با تمام بیدهای سبز شده ی کنارش حرف می زدم
باور دارم که بیدهای زاینده رود مرا می شناسند
چرا که روزهای زیادی و ساعت های زیادتری شاهد من و زاینده رود و آب و افکار و تنهایی هایم
و حتی
گوشی و شماره و صدای تو و
یاد و نامت
بوده اند...
آری بیدهای لب زاینده رود مرا از سال ها پیش و حتی از باران های آن زمان ها هم می شناسند
و باران می بارد و من آرام و آهسته به پیش می روم
و برای تمام آدم هایی که می شناسم و نمی شناسم دعا می کنم
و کاش دوباره باران ببارد
تا بتوانم روزی شبیه چندسال پیش، رهاتر از رها، تمام مارنان تا سی و سه پل را زیر باران بهاری خیس شوم
و دست در دست بیدها
بودنم را به زندگی تبریک گویم!
چقددددر خوب که اصفهان زادگاه من است!
و شاید اگر اینجا نبودم، دلم می خواست شمالی بودم
چرا که آنجا دریا دارد
من اصفهان را بینهایت دوست دارم
و اصفهان ِ بارانی را خیلی خیلی خیلی بـــــیشتر
+ پنج شنبه بود که باران آمد و من شب هنگام بعد از دیدن آن تئاتر مسخره از آقا رشید، به اینجا آمده بودم و تمام باران پنج شنبه را نوشته بودم
اما نیمه مانده بود و چشم هایم بسته،
دیروز هم از آن روزهایی بود که تمام مسجد جامع عتیق اصفهان را ذره به ذره گشته بودیم و باز هم با تمام وجود اصفهانی بودنم را نفس کشیده بودم و تا شب به خودم یک تایم استراحت طولانی داده بودم!
و این شد که بالاخره امروز این متن منتشر شد
++ چقدر روزها و ماه ها و فصل ها و سال ها دارند تند و تند و تند می گذرند و من انگار هر روز بیشتر از قبل از قافله ی زندگی جا می مانم...
چراااااا؟؟؟؟؟؟؟
هواللطیف...
شاید حرف هایم بوی کهنگی بدهند! و یا در صندوقچه ی زمان مانده باشند و بوی نم و نا گرفته باشند! اما باید گاهی آمد سفره ی دل را باز نمود تا حرف ها روی یکدیگر نمانند و بغض نشوند...
بغض تنها سر سجاده ی سبزم است که می شکند! آن هم با بی عدالتی و نیش زبان کسانی که مرا نشانه می روند...
چقدددددر دستانم از زندگی کردن کوتاه است! و من انگار یک مسیر ملایم هر روزه را شنا می کنم و دوباره بازمیگردم!
از خط قرمز ها نمی توانم جلوتر بروم! چرا که خطر غرق شدن بر سر تمام نیزه ها فرورفته و باور کن گاهی می ترسم! می ترسم از رد شدن خط قرمز ها!
گاهی دلم جسارت می خواهد! جسور بودن صفتی ست که هیچ گاه نداشته ام! و همیشه همین کوتاه آمدن ها مرا از درون خالی کرده...
چشم هایم به جای تمام باران هایی که نمی بارند، باریده! و اگر سجاده ام بوستان بود! با باران اشک هایم گلستان می شد!
گل هایی به نام شور شاید! به زیبایی زنبق های زرد و رزهای صورتی!
زیبایی گل ها همیشه مرا و نگاه مرده ی سال های سالم را به وجد می آورد! و اگر گل نبود و آب نبود شاید زندگی غیرقابل تحمل و تصور می شد!
نگاهم! آری! سال هاست که مرده... و تو خودت می دانی تنها زمان های کمی که در چشم های عاشقت زل می زدم چشم هام زنده می شدند! نگاهم زنده می شد! و جانی دوباره میافتم...
شاید این روزها و شاید بهتر است بگویم این سال ها ما تبدیل به شارژر شده ایم...
منتها شارژرهایی که معلوم نیست تا کی شارژ خود را باید نگه دارند و آنگاه که ته می کشند باید تا رسیدن برق بعدی که معلوم نیست کی و کجا و چه وقت است دوام بیاورند...
آری به راستی که زندگی هرروز سخت تر می شود...
و برای همین است که آن روزهایی که ما منتظرش بوده ایم نمی آیند!
آخر همین امروز ِ سخت ما، همان روز راحت پیشین ِ فردای ماست و اینگونه است که حالا دیگر از فردا و فرداها می ترسم... از آمدن سخت تر شدن ها...
آخر مگر یک دختر بی حمایتگر چقدر دوام می آورد؟!
گفتم حمایتگر
شاید بتوان یک سطر، یک صفحه، و یک طومار را پر کرد و نوشت از این کلمه ی پر معنا...
من اما در تمام روزهای آخر اسفندماه و اجراهایمان به این کلمه که میرسیم خشک و بی اشک و خیره می ماندم!
گاهی کلماتی هست که تو درک نمی کنی و شاید هیچ گاه نیز درک نکنی حتی حتی حتی اگر یک دختر باشی! یک زن! یک موجود لطیف...
خنده دارترین واژه ها این روزها به سراغم می آیند!
و لطیف نیز یکی از همان واژه هاست
دست خودم نبود اما به مرور زمان مرد شدم!
زمانی فکر می کردم این اتفاقات فقط برای من می افتد! اما به مرور دیدم ده ها و صدها و هزارها نفر مثل خودم هستند و شاید بدتر و یا با شرایط متفاوت تر، اما هستند... و من هر روز با شنیدن و دیدنشان هر لحظه بیشتر می میرم و به سرنوشتی که سرنوشت این نسل و این دهه را نوشت نفرین می فرستم!
زمانی امیدوار بودم! پُر از امید!! زمانی که نه شاید حتی تا همین چند هفته پیش! یا چند روز قبل تر از این روزها... اما حالا............
آری
مکث دارد
گفتن ها گاهی پر از مکثند
پر از سکوت
و تو باید خودت بفهمی که آخر ماجرا چیست!!!!
کاش هیچگاه به این دنیا نمی آمدم...
+ حالم اصلا و ابدا خوب نیست، خواهش می کنم نه در وایبر نه واتس آپ نه اینستا نه خصوصی نه عمومی و نه از هیچ راهی نپرسید که چرا!
آن چه عیان است چه حاجت به بیان است....
++ کسانی که ناراحت می شوند و بعد مرا پر از نامه می کنند که چرا این ها را می نویسی و زندگی خوب است و ما خوشبختیم و تو چرا ما را افسرده می کنی و از این مضخرف ها، می توانند هیچ کدام از حرف هایم را نخوانند! و امیدوارم هیچ وقت هم درک و تجربه نکنند! جای من بودن نه افتخار دارد نه حسادت نه غبطه حتی!!!!
+++ چقدر این روزها پرم از بی عدالتی، و انگار جامانده ام از تمام رحمت های بیکران خداوند...
خداوندا، همان رحمت دورافتاده ی این سال هایت را بر من تمام کن! که تو را شاکرترین خواهم بود تا زمانی که به سوی تو بازگردم....
فراغ درد دارد.
نقطه سر خط
هواللطیف...
گاهی به بعضی روزها که میرسم، گردش زمین و خورشید و سال ها را حس می کنم! تازه یادم می آید پارسال و سال قبل و قبلتر و همینطور برو تا آخر
و حالا که چند روزیست همه آمدن امشب و شب لیلة الرغائب را به یکدیگر مژده می دهند
شبی که اولین پنج شنبه ماه رجب است و می گویند شب آرزوها...
و من یاد چندین و چند سال پیش می افتم! همینجا که پستی بود و نظراتی بدون اسم و رسم و حتی نه آی پی ها چک می شد و نه اسم های یواشکی نوشته شده توسط بعضی ها... تنها کسانی بودند می آمدند آرزوهایشان را می نوشتند و من ساعت ها می نشستم و آرزوهای کسانی را می خواندم که حتی ندیده بودمشان...
شب آرزوها
شاید راست می گویند که آرزوها...
آرزو آرزو می ماند! شبیه دیروز که استادمان به اشتباه نام مرا آرزو خوانده بود و من فکر می کردم آرزو هم اسم جالبیست! و یاد امروز افتاده بودم و یاد تمام روزهایی که کنار زاینده رود قدم زده بودم! آن هم پس از یک روز کاری و درسی سخت،
اصلا آدم های اصفهان وقتی زاینده رود جاری باشد، خوشبخت ترین آدم های روی زمینند! چرا که دیدن آب و راه رفتن کنار آبی که جاریست و بیدهایی که در حاشیه اش می رقصند و پرندگان دریایی و مرغابیانی که به تو سلام می دهند، تمام خستگی و کسالت یک روز سخت را میگیرد و به تو دنیا دنیا انرژی می دهد
حتی اگر چیزهایی را ببینی و آدم هایی را که انرژی ات را به تحلیل ببرند اما آب خاصیتش جاری بودن و جاری شدن است! در چشم هایت نقش می بندد و جاری می شود تا عمق وجودت! و تمام شریان های اصلی و فرعی جانت را دور می زند! اصلا درون رگ هایم جاری شدن آب را از چشم هایم می فهمم! شبیه همان روز تولدم که من بودم ، تنهای تنها، و خواجو و یک بستنی با نی و دنیا دنیا حرف هایی که با خدایم گفته بودم و همانجا نوشته بودم...
یادش بخیر که همان یکی دوساعت را زنده شده بودم! انگار جانی تازه گرفته بودم! دوباره متولد شده بودم! و حتی همین هدیه ی تولدم بود
تولدی که شاید یکی از سوت و کورترین تولدهای تمام عمرم بود! اما من به کیفیتی رسیده بودم که تمام کمیت ها را پشت سر می گذاشت
از کجا به کجا رسیدم!!!
داشتم می گفتم یاد روزهای قدم زدن من و زاینده رود افتادم و یا آن روز بارانی چندین سال پیش که خیس شده بودم و ان روز را که اردیبهشتی هم بود همین جاها نوشته بودم... یادش بخیر و چقدر خواسته بودم که نامم باران بود! و باران صدایم می زدند و باران می خواندند...
و یا یاد تمام روزهای قبل ترش افتاده بودم ، شاید هم بعدترش! اما من بودم و ماه کامل و دریایی که دوستش داشتم و راستش را بخواهی دلم می خواست نامم ماه بود! و زمانی که کمی از آن می گذشت دوست داشتم نامم رها می شد و یا شاید ماهی که رهاست!
بگذریم!
این ها آرزو هایی بود که زمانی داشتم! و شاید در لحظه!
نامم را دوست دارم، اما بعضی نام ها به معنایشان نمیرسند!
از نام هایی که برای تجلی معنایشان، به جسمی از جنس خود انسان محتاجند، بیزارم...
و شاید نامم یکی از همان نام هاست
اما من نامم را دوست دارم و هرگز آرزو نمی کنم که نامم مثلا خود ِ آرزو باشد
زمانی شاید نام کسی را که حالا نیست، باران بگذارم! و حتی آن روزها نمی دانم آرزوی چه چیز را دارم اما تنها می دانم که حالم با باران یک جور عجیبی خوب می شود! و معنای نامم جان می گیرد! و آن وقت هاست که زیر باران خدا تمام قد می ایستم و به فریناز بودنم جان می بخشم!
شب آرزوهاست
کسی که بگوید من آرزویی ندارم مرده است!
تو باور نکن
آدم ها به همین آرزوها زنده اند! و امید به رسیدنشان...
آدم ها به دستایی زنده اند که تا آسمان می رود و دعا می کند
آدم ها به خیلی دلایل مختلف زنده اند
اما ما :
شبیه همین موج های طوفانی دریا
آنقدر بالا و پایین میرویم
آنقدر در فراز و نشیب زندگی کله معلق می زنیم
تا باشیم!
تا بودنمان را لمس کنیم!
تا در پوسته ی زندگی گم نشویم!
+ آرزوی زیبایی بود که امروز جایی خواندمش:
"خدایا آرزو می کنم آنچه را آرزو کنم که تو دوست داری
و آن آرزو را اجابت نمایی که نیک فرجامم نماید"
آمین یا رب العالمین
++ برای تمامتان بهترین ها را آرزو می کنم.
+++ هر کس دوست داشت شبیه تمام سال هایی که رگبار بودیم و شلوغ، بیاید، بی نام و نشان آرزوهایش را بنویسد و برود
++++ اینجا متروکه شده! چرایش را نمی دانم
+++++ و در آخر هم آرزو می کنم امید، به دل های ناامید شده بازگردد