هواللطیف...
چقدر بعضی هفته ها زیادی شلوغ می گذرد و در این بین یکهویی به یاد رگبارآرامشم می افتم و تولد پنج سالگی اش، و نمی توانم به قدر دقایقی هم بیایم و تولدش را تبریک بگویم...
هفته ی قبل شاید از خود شنبه به تدارکات عروسی دخترخاله ام می گذشت و من شب و روز خانه خاله ام بودم... تا سه شنبه که حنابندان بود و چهارشنبه که عروسی... هر چه بود با همه ی سختی هایش دیگر گذشت وحالا یکی یکی داریم از 25 ام شهریور دور می شویم...
25 ام شهریور امسال پنجمین سالی بود که برایم یک جور عجیبی مقدس بود! اصلا آن روز انگار تولد دوباره ی خودم باشد! تولد رگبار آرامشم!
و امسال عروسی دخترخاله ام هم همین 25 شهریور بود.
هر سال احتمالا سر تولد رگبار آرامشم که می شود یاد عروسی الهام می افتم و تبریک می گویم و احتمالا هم تعجب می کند که چرا یادم مانده و او نمی داند که من رگبارآرامشی دارم و اینجا را با دنیا عوض نمی کنم و تولدش را همیشه در خاطر دارم:دی
هنوز هم بعد از گذشت یک سال اسم آرامش پنهان برایم زیادی غریب است... انگار رگبار یک جور دیگری خود خود خود من است! شبیه خودم! شخصیتم! که گاه رگبار است و گاه هم آرامشی بی وصف... گاه شبیه رعد و برق های گاه و بیگاه این چند روزه، برقی می زند بر صفه ی زندگی و گاهی هم شبیه ابرهای زیادی سفید بعد از باران در آسمان زیادی آبی ، پر از آرامش است....
این روزها شبیه رگبارم... حال و هوایم... و کسانی که شبیه یک تیر عمیق بر اعماق قبلم زخمی می زنند و می روند...
گاهی میان تمام کارها و روزمرگی هایم، به گوشه ی جایی مقدس پناه می برم و می بارم... شبیه ابرهای بهاری که بی محابا می بارند. اصلا این امام زاده ها زیادی خوبند. آدم می تواند بی دغدغه و تنهای تنها به گوشه ای پناه ببرد و تا می تواند گریه کند... و بعد دست و صورتش را بشوید که کسی نفهمد و دوباره در دنیای آهنی آدم بزرگ ها غرق بشود....
دلم می خواست از رگبارم بگویم و تولد پنج سالگی اش!
فاطمه از من پرسید اگر زمان به عقب برمی گشت چکار می کردی؟
گاهی دلم می خواست زمان به همان پنج سال پیش برمی گشت، و دوباره رگبارآرامشم را از نو می ساختم اما با پختگی و تجارب حالا! و هیچگاه خیلی از اتفاقات برایم نمی افتاد. خیلی از آدم ها وارد حریم خصوصی ام نمی شدند. که حالا همین دیشب با یادآوری نامش و نام شهرش، تمام قد بلرزم و یکی دیگر از همین شترهای محترمی که دم در خانه می نشینند را به سرای دیگری بفرستم...
یا شاید دلم می خواست همان اوایل وبلاگم بود و خیلی از مهربانی ها را نداشتم! و دلم برای خیلی ها نمی سوخت و شاید به خیلی ها هم الکی کمک نمی کردم!
یاد ندارم در این پنج سال، بد کسی را خواسته باشم یا نسبت به حال کسی بی تفاوت بوده باشم! اما گاهی مهربانی های زیادی هم کار دستم داده... حتی کار دست ِ دلم...
یادم هست اویی که حالا دیگر نیست، زمانی می گفت، کاش همیشه با آوردن اسمم خاطره ی خوش روزهای نوجوانی و جوانی برایت تداعی شود! اما یک اتفاق بد! یک خاطره که هنوز گاهی اشک بر چشم هایم روان می کند و دلم از آن ته ته های درونش می سوزد، تمام مرا به نفرت رساند!
بگذریم...
اما اگر به پنج سال پیش بازمیگشتم، دیگر دلم نمی خواست به اینجای زندگی برسم. هنوز هم خدایم را هر روز صبح شاکرم برای همین نفسی که می آید و میرود، اما این پنج سال زیادی سخت گذشت... با همه ی دوستان خوبی که حالا از همین وبلاگ دارم و خیلی وقت ها هم در بدترین شرایط زندگی ام دوستان همینجا برایم مرهم بوده اند.
شاید زندگی باید همینطور ادامه پیدا می کرد و من به اینجا می رسیدم. شاید حتی این اتفاقات و این دلسردی ها و این مردگی درون من، روزی تمام بشود و رگبارم روزهای خوب خوب مرا هم نظاره گر بشود و لبریز گردد از خنده هایم... از آرامش... از عشق... از زندگی...
کمی فکر می کنم به تمام این پنج سال... به پنج شهریور و پنج مهر و پنج آبان و... تمام این پنج هایی که آرشیو وبلاگم را پر کرده و درست در یک تاریخ و سال های مختلف حالم متفاوت بوده، راستش را بخواهی شاید دلم می خواست تمام همین اتفاق ها کمی اینطرف تر و آن طرف تر می افتاد بجز!
بجز یک اتفاق!
همان که قرار بود تا همیشه باشد و یک روز، توی روزهای مضخرف یک تابستان از همین پنج سال، مرا با خود به دنیای مردگان برد...
هنوز هم حالم بد می شود از تمام جنس ذکور! از مردهایی که مجبورم ساعت ها سر زندگی مشترک با آن ها حرف بزنم و خودم را معرفی کنم!
هنوز هم تداعی رفتار تمام مردها، برایم یک نامردی قریب است!
هنوز مردی ندیده ام که مرد باشد!
هست، زیادی هست، اما من ندیده ام....
این روزها زیادی برایم دعا کنید... فاتحه بخوانید برای قلبی که مرده و زنده نمی شود... برای چشم هایی که بی فروغ شده و نمی درخشد... برای عقلی که خسته شده و دیگر نمی تواند درست تصمیم بگیرد...
زیادی دعا کنید برای اشک هایی که کسی پاکشان نمی کند... برای لبی که مصنوعی می خندد، برای حالی که اصلا خوب نیست...
در امتحان ِ سخت ِ نشدن ها غوطه ورم!
انگار خدا، دست روی ایمانم گذاشته باشد و من هی پس از هر نشدنی بگویم خدایا شکر... خدایا ببین هنوز ایستاده ام! ببین هنوز امیددارم به تو که خدای منی
خدایا تنهایم نگذار...
به رگبارآرامشم تبریک بگویید...
خیلی خیلی خیلی دوستش دارم....
یک شانه ی همیشگیست که کوه حرف های انبوه شده ی دلم را تکیه گاه شده
تولد پنج سالگی اش زیادی مبارک
+ هنوز که رگبارآرامش را سرچ می کنم، اولین آدرسی که می آورد دل های بارانی معروف من است...
این یعنی هنوز زنده است! هنوز نفس می کشد و من از این نفس کشیدن هایش لذت می برم
++ شاید برگشتم به اسم و آدرس قبلی ام! البته شاید!
+++ داداش مهرداد گل، تولدت مبارک. همزمان با تولد رگبارآرامشم.
++++ مریم عزیزم، پرکشیدن پدر مهربانت به سوی خدا را تسلیت میگویم. مرا و تمام رگبارآرامشی ها را شریک غم خودت بدان. همیشه گفته ای خدا بزرگه! خدا بزرگ تر از غم های ماست مریم جان... صبری بزرگ برای تو و خانواده ات از خدای بزرگمان خواستارم....
هواللطیف...
....
تا اینکه رسیدیم....
بگذار کمی عقب تر بروم، به لحظه هایی که در خیابان استاد شهریار و آن پارک منتظر بودیم و می ترسیدم از نشدن و نرفتن... من عاشق دیدن آن گنبد طلا از نزدیک بودم! همان که روز ولادت امام رضا علیه السلام آن روحانی در تلویزیون گفته بود که نایب الزیاره است و خیلی ها حالا دلشان اینجاست! اما من خودم می خواستم ببینم نه کسی نایب الزیاره ام شود! وقتی که سوار شدم وبعد حتی اتوبوسمان هم عوض شد و بالاخره راهی شدیم و از مادرم خداحافظی کردم، فهمیدم که انگار راستی راستی خبرهاییست... برای منی که این یکی دوساله مشهد نشده بود و هی نشده بود و تنهایی هم حتی با دانشگاه و دوست و این و آن اجازه اش را هم نمی دادند، شبیه فتح بلند ترین قله ی روی زمین بود... و یک گوشی خراب و خاموش که آغاز ریاضت یک هفته ای من بود از دنیای نت و اس ام اس و زنگ و این چیزها...
با گوشی ده سال پیشم راهی شده بودم و هم سخت بود و هم یک جور خاصی عجیب و غریب
می گویند درست وقتی که انتظارش را نداری همه چیز یک جور دیگری می شود...
و من روز قبل و روزهای قبلش پشت فرمان و در راه فقط اشک بودم و می گفتم گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود... خدا نمی خواهد! غصه نخور!
اصلا خیلی وقت ها گریه هایم درست در خیابان ها و اتوبان هاست... پشت فرمان... در یک ماشین تنها... اصلا این قسمت از فیلم ها را عجیب می فهمم و همیشه هم فکر می کنم که آن نویسنده شاید شبیه من یک بار این احساس را تجربه کرده باشد... که چقدر آن وقت ها تنها ترین آدم روی زمینی....
بگذریم! بالاخره به مشهدالرضا رسیده بودیم...
و گنبد طلا
این وقت ها که می شود، حکایت همان شعرم که می گوید:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی..
و من هم حکایت همین شعر بودم، جای اشک، شوقی در دلم بود و لبخندی بر لبانم و غنچه ی ذوقی در چشمانم گل داده بود...
آن هفته سخت گذشت، اما خوب بود... یاد آن کوچه ی هتل توس و حسینیه ی سادات رضوی بخیر... یاد صحن غدیر و دارالهدایه و سحرهایی که مراسم داشتیم و حاج آقا با همان لهجه ی شیرین اصفهانی برایمان از رضا و رضایت می گفت... یاد آن عبادت های دسته جمعی هم بخیر که زیادی خوب بود و به قدر هفتصد نفر هر روز 12 بار قرآن ختم می شد و من محو بودم... محو این همه دختر مومن و خوب که اکثرا در رنج دبیرستان بودند و در محیط اصفهان!
و فهمیدم که باید گشت! وگرنه آدم خوب همه جا پیدا می شود...
یک هفته زندگی به سبک سخت بود، که سه نفر به قدر یک فرش دو در سه جا داشتیم و تا چشم کار می کرد دختر بود و من تابحال ده تایشان را یکجا هم ندیده بودم چه برسد به این همه را! از جشن تولد ده سالگی فانوس هم نگفتم که آن هم خوب بود... اما نمی دانم چرا یک غم عجیبی، یک حزن غریبی در تمام وجودم می پیچید... غمی شبیه این همه سال غفلت...
من آنجا دختر بچه ای را می دیدم که چادر بر سر داشت و سبزی زائر امام رضا را با ذوق پاک می کرد... و مردانی را می دیدم که صبح و ظهر و شب پای دیگ های غذا بودند و برای هفتصد نفر غذا می پختند... دختر دبیرستانی را دیدم که با افتخار سرویس های بهداشتی را تمیز می کرد و کسی دیگر شب ها که همه می خوابیدند جارو به دست همه جا را برای صبح جارو می کشید... آدم های هفده هجده ساله ای را دیدم که سرگروه چندین و چند نفر بودند حال آنکه خودشان هنوز به حمایت نیاز داشتند... و خودش به من گفت که سخت بود! این تجربه که حالا خودم مراقب 14-15 نفر باشم...
من آن جا آدم های زیادی را دیدم با حال و هواهای متفاوت... درست و غلط و خوب و بدش را زیاد کار ندارم... به نظرم هر کس با هر فکر و اعتقادی که دارد، روز قیامت نیز با همان ها نشست و برخواست خواهد داشت، اما این حال و هواها برای این سن زیادی خوب بودند...
حتی زیارت هایمان هم متفاوت بود... آنقدر که من روز آخر توانستم در چارچوب حرم جای بگیرم.... اصلا به مرور هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم که اگر حتی در صحن رضوی هم نشسته باشی و زیارت بخوانی، انگار چسبیده به ضریحی و امام رضای مهربانت تو را خوب خوب می بینند...
با تمام امتحان سختی که سال هاست هنوز در معرض آنم و تمام بهترین بهترین بهترین جاهای زمین و این کره ی خاکی را رفته ام و دعا کرده ام و به استجابت نرسیده ام اما باز هم دعا کردم... صبح و ظهر و شب و سحر و همه وقت برای همه دعا کردم... حتی برای تک تک آدم ها و دستان چندین و چند ساله ای اینجایم هم دعا کردم...
همه چیز خوب بود تا...
تا شب آخر...
که مسموم شدم و هیچ چیز از وداع نفهمیدم و با بدترین حال ممکنه از حرم بیرون زدم و بعد هم راهی شدیم... آن 19 ساعت در راه از سخت ترین لحظات عمرم بود اما خدا را شکر به خانه رسیده بودم و تا همین دو سه روز پیش دستم بند سرم و آمپول و قرص و شربت و این جور چیزها بود...
یک هفته مشهد رفتم
یک هفته هم مریض بودم
اما می ارزید... تمام این دردها و حرف خوردن ها را به جانم می خرم چرا که یک لحظه دیدن گنبد طلا و ضریح امام رضا و بودن در صحن و سرای بی نهایت امنشان به تمام این دردها می ارزید...
و خوشحالم... حالا که به دو هفته ی پیش فکر می کنم و دویدن هایم برای رفتن
و به هفته ی پیش و حال بدی که داشتم و برگشته بودم
اما باز هم خوشحالم که خداوند میان سختی های زندگی، یک جایی که فکرش را نمی کنی، یک روزنه ی امیدی باز می کند و می گوید بفرما، برو کمی استراحت کن و بازگرد...
حتی اگر بعد از آن هم شرایط زندگی ات عوض نشود، حتی اگر بدتر هم بشود! اما این تر و تازه شدن ها زیادی خوب است...
و خدا را شکر
خدا را شکر که این اتفاق محال نیز افتاد
این وقت ها به محالات دیگر زندگی ام فکر می کنم ، و وقتی خدا را پشت سرشان می بینم، یک جور دیگری دلم آرام می شود...
خدایا
سپاس
برای بودنت سپااااااااااس
این کبوترهای حرم، همیشه برایم پر از حرف بوده اند... شاید ساعت ها نشسته ام و به تک تکشان نگاه کرده ام...
روزی شاید از کبوتر حرم شدن نوشتم
هواللطیف...
زیادی ننوشتن هم خوب نیست! حس مسافر دوری را داری که کلید بر در می اندازد و با تلی از خاک مواجه می گردد... و انگار تمام اسباب و اثاثیه برایش غریبند
مخصوصا اگر اتفاقات عجیبی هم در این بین برایت افتاده باشد و افت و خیزهای شدیدی را هم طی کرده باشی
و حالا حالم شبیه همین آدمی ست که می گویم! حتی کلمه های روی کیبرد را هم گم می کنم! به قول کسی، شاید حافظه ام شبیه ماهی باشد... به کوتاهی یک ساعت و یک دقیقه و یک روز...
از آخرین باری که اینجا بودم و نوشتم، ترجیح می دهم صحبتی نکنم! فقط آن آدم های بد با ردپاهای بدترشان را به همان خدایی سپردم که خدای من نیز هست و هوایم را دارد... و رفتم به دنبال کارهای تولد امام رضا علیه السلام... امسال با چندتا از بچه هایمان تصمیم گرفته بودیم یک جشن قشنگ به مناسبت تولد امام مهربانی ها امام رضایمان بگیریم و تمام هفته خودم را غرق در کارهای جشن و اجرای برنامه ها کرده بودم و حتی یادم رفته بود که چقدر دلم برای مشهد تنگ شده و جایی در گروه فانوس اصفهان ثبت نام کرده بودم و دست رد به سینه ام خورده بود... پنج شنبه 5 شهریور ماه بود که آخر همان کوچه ی شماره هفتم و سمت چپ کوچه الله اکبر رسیده بودیم و از ظهر می دویدیم! اصلا این جشن ها و برنامه ها برای خود بچه ها قبل و بعدش لذت دارد! همین دورهم بودن ها و سختی دویدن ها و جفت و جور کردن کارها... خود جشن که برای میهمان ها خوب است و ما باز هم از خود جشن چیزی نمی فهمیم از بس که این پله ها را پایین و بالا می روم و استرس دوربین و ویدیو پروژکتور و برنامه ها و کلیپ و اجرا و پذیرایی و جا و همه چیز را داریم...
خلاصه که آن روزبا تمام اشک های دم اجرا و حال بدم و اتفاقاتی که افتاد بالاخره تمام شد و شب را تا خودصبح گریه کردم... درون همان سجاده ی سبز رنگ کربلایی ام که به دنیا نمی دهمش! انگار امن ترین جای زمین بود و من تا خود صبح مچاله شدم و انگار که در میان بین الحرمین خوابیده بودم... صبح با زنگ کسی بیدار شدم که چند روز پیش مرا از مشهد نااامید کرده بود!
خانوم از گروه فانوسم، امروز می تونین تشریف بیارین مشهد؟؟ یکی جای خالی پیدا شده!
و من گیج گیج بودم! در لحظه به تمام این روزها فکر کرده بودم به حال بدم! به زمستانی که نشد و مشهد را ندیدم! به تمام دلتنگی هایم! به دیروز و مراسممان! به دیشب تا صبح به کربلا به بین الحرمین به خدا به اجازه ای که باید می گرفتم و به رئوفیت امام رضا.....
با هر سختی بود اجازه صادر شد و من سجاده ام را جمع کردم و تا خود ظهر به این طرف و آن طرف دویدم و ساکی بستم و راهی شدم...
دیگر نه زمان خداحافظی و حلالیت طلبیدن بود و نه آمدن و اینجا نوشتن!
ساعت 2 بعدازظهر بود و من تنها شش ساعت بود که دعوت شده بودم و آن هفتصد نفر دختر زائر، از دو سه ماه پیش ثبت نام کرده بودند و هر کس داستان راهی شدنم را می شنید با ذوقی تمام می گفت، دعوت شده ای خوشا به سعادتت...
جمعه 6 شهریور ماه بود که سوار اتوبوس شدم
با یک گوشی خراب و خاموش
و یک ساک مختصر
و یک دل گرفته و پر
و اشک هایی که می آمدند ....
پیوسته زیر لب می گفتم:
خیال کن که غزالم
بیا و ضامن من شو....
تا اینکه رسیدیم...
ادامه دارد...
هواللطیف...
باید دو سر حرف های آویز شده بر قلبم را بگیرم و بتکانمشان در جویباری، نهری، رودخانه ای، دریایی، جایی که دیگر بازنگردند
ننوشتن را نمی توانم و نوشتن با دردهای دلم نیز جز رد سرخ غمی غریب بر صفحات خانه ی آرامشم، یادگار دیگری ندارد
اما همیشه باید نوشت و گفت حتی نگفته ها را! من اما همیشه به تحقیر شدن ها که می رسم سکوت می کنم! آنجا که کسی چشم در چشم هایم بگوید، آخر نمی شود همه چیز را گفت! همه دلیل ها را گفت! و من مثل همیشه تیز می شوم و خوب می فهمم که منظورش چیست و بر او و آل و تبار خودش و تمام همجنس هایش آه سردی می کشم و در اعماق خیالم کاغذ خاطره هایشان را ریز ریز می کنم و به دست همان آب ها می دهم...
نه امواج مواج دریا برایم شادی و نشاط به ارمغان آورد و نه سبزی و سحرانگیزی جنگل های شمال
انگار چراغی قرمز درونم هشدار می دهد که ایست! به کجا چنین می شتابی و تا کی به مردن و مرده بودن ادامه خواهی داد؟!
و من با مشت گره کرده ی پر از بغضی بر سرش بکوبم که هییییس!!! مگر نشنیده ای که دخترها فریاد نمی زنند! دخترهایی هستند که حتی جرئت حرف زدن ندارند! دخترهایی که غمی بزرگ در سینه شان آوار شده و کسی نیست به فکرشان باشد! دخترهایی که به معنای واقعی دخترند با تمام دخترانگی هایشان! با ظرافت و لطافتی خدادادی... دخترهایی که انحنای لبخند یادشان رفته! و چشم هایشان بی فروغ مانده است
دخترهایی که هزار و یک توصیف دارند! یکی می گوید لبخند خدا! دیگری می گوید عزیز بابا! آن یکی، برکت و چراغ خانه اش می داند و یکی دیگر هم کوه نمک و گلابتون و ماه و ستاره و آسمانش می داند! و من قهقهه می زنم از آن قهقهه هایی که به اشک می رسند! قهقهه هایی عصبی که تمام عضلات صورت و مغز و سر آدم را درگیر می کنند و آدم هر لحظه احساس خفگی و گرگرفتگی می کند...
از دریا به دختر رسیدم و روز پیش که روز دختر بود و دریغ از ذره ای دخترانگی و لبخند و نشاطی که باید... صبح تا شب باران شده بودم و باریده بودم! حتی در آن تئاتر تالار فرهنگیان هم می باریدم و برای دل خودم و خیلی خیلی خیلی از دخترهایی که می شناسم غصه خورده بودم!
هوای حوصله ام بدجور ابریست! و نمی بارد... همیشه از آسمان پر از ابر سفیدی که نمی بارد متنفر بوده ام...
و حالا انگار که ابری سیاه سراسر زندگی ام را فراگرفته! نه توان باریدن دارد و نه تاب رفتن! انگار دوست دارد من را با دیدارش زجر بدهد و غصه دار کند و اشک هایم را جای تمام قطره های درونش از من بگیرد و تهی شوم از همه چیز
این روزها حتی در و دیوار زندگی هم برایم زیادی کوچک شده... آسمان برایم سقفی گشته بی پنجره! بی نورگیر! و من انگار دارم در این دنیا خفه می شوم...
حالم اصلا خوب نیست و با دیدن دریا هم بدتر شد...
من کجا و دریا کجا...
چقدر دارم از این همه بند خفه می شوم
زجر کشیدن بدترین اتفاق دنیاست!!!!!
و چقدر ساده ام من که از تمام آدم هایی که می شناسم و نمی شناسم گذشته ام...
تمام کسانی که مسبب این زجر بودند
و حتی خودم!
پی نوشت اول:
هر کسی گفت من کاملم! هیچ عیب و نقصی ندارم! بدونید فاقد شعور و فهم و درکه
کسی که خودش رو کامل می دونه، باید ازش ترسید
از این تجربیاتی که من رو ذره ذره تموم می کنن متنفرم
مــــــــــــــــــــــــــــــ تــــــــــــــــــــ نــــــــــــــــــــــــــــــــ فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــر...
آدم های مذکر زیادی بی شعور اینقدر زیاد شدن که دیگه نمی تونم به هیچ مذکری حتی فکر کنم!
پی نوشت دوم:
دم دریا
خدا بدجور امتحانم کرد
خدایا می شه دیگه بسه؟
نمی کشم!
هواللطیف...
درست بعد طوفانی ترین اتفاق زندگی ام بود! و شاید داغ بودم و نمی فهمیدم که از دست دادن و نداشتن یعنی چه! شاید درک نمی کردم که وا دادن و گفتن دوستت دارم و شنیدنش و حالا دیگر تمام شدنش یعنی چه!
من دریا بودم! دلم دریا بود! تمام وجودم پر از امواجی که با شتاب به ساحل می خورد...
من دریا بودم و درست بعد از آن روزها که اینجا را برای همیشه بسته بودم به یک سفر طولانی رفته بودم... به دریا...
همان تابستان 91 بود که زیادی سخت بود اما خیالم راحت بود که هنوز کسی هست که با دیدن دریا یاد من می افتد! و حتی خودم یاد خودم...
آن شمال ِ عجیب و غریب، زیادی تلخ بود و من تمام تلخی اش را در چهره ی سه سال جوانترم کنار آب ها می بینم...
حالا سه ساااال گذشته!!! و دنیا دنیا زندگی ام فرق کرده...
درست بعد از آن سفرها بود که آمدم و تمام شهریور برایم جهنم شد... جهنمی که شاید تا چند وقت پیش آتشش پرهایم را می گرفت
من رها رفته بودم! آن روزها رهاتر از همیشه اما با یک امید ته ته ته دلم... که خدا راضی می شود!!!
و امسال دوباره راهی شمالم... نمی دانم کدام شهر! حتی نمی دانم در ساحل کجا دریا را دوباره خواهم دید اما می دانم آنقدر شکسته شده ام که شاید دریا دیگر مرا نشناسد...
حالا که به آینه نگاه می کنم و خودم را با عکس های سه سال پیشم مقایسه می کنم، انگار به قدر 10 ساااال پیر شده ام!
آن روزها فکر نمی کردم زمانی سال دوم معماری باشم و دریا را ببینم و حتی فکر نمی کردم که بعد از این همه اتفاق و حالا خالی خالی خالی از هرگونه وجود مذکری به سراغش می روم!
شاید همین امشب بود که پرونده ی یکی از چندین و چند مذاکره ی 5+1 من نیز بسته شد... انگار دیگر به بسته شدن ها عادت کرده ام...
امشب رهاتر از همیشه ام و راستش را بخواهی از مواجه با دریا کمی واهمه دارم
نکند مرا به جا نیاورد
و من نیز دریا را
نکند زخم های کهنه سر باز کنند
نکند قلبم تیر بکشد
اما نه
تمام روزهایی که سپری شده اند، جایی پشت سر من با تمام آدم هایش مدفون گشته اند... گهگاهی فاتحه ای شاید نثارشان می کنم و دوباره به زندگی خالی شده ام باز می کردم...
خوشحالم که امشب هم تکلیفم معلوم شد و حالا بدون فکر به کسی و حتی بلاتکلیفی به سراغ دریایی می روم که برایم بی انتهاست
من
اینجا
رهاترین آدم روی زمینم
حتی دیگر مثل سه سال پیش، آن ته ته های دلم هم به هیچ کسی، امید ندارم
و این خوب است
تو نمی فهمی
اما من خوب می فهمم که زیادی این رهایی خوب است
حس پرواز دارم
حس رهایی
و حالا پس از سال ها دوباره می توانم خودم را رها بنامم
خودم را دریا صدا کنم
و یاد هیچ کسی نیفتم
حتی یاد اویی که حالا سال هاست نیست!
اما
چقدر شکسته شده ام
کاش رد زمان روی صورتم نمی ماند
کاش چهره ام دوباره مثل سه سال پیش، یک جور خیلی خیلی بهتری جوان میشد
دریا جان سلام
من رهسپار امواج مواج توام!
پذیرایم باش
سه سال پیش
من
دریا
و شال آبی رنگی که زیادی دوستش داشتم