هواللطیف...
یک سال پیش بود توی کوچه پس کوچه های سپاه یک جایی روضه بود و من و مادرم و پدرم رفته بودیم... تمام حیاط و پارکینگ یک مجتمع را پوش زده بودند و 10 شب مراسم می گرفتند... همانجا دلم خواسته بود که کاش ما هم مراسمی داشتیم شبیه همین دو سه سال پیش از پارسال اما نشده بود...
و امسال درست شب هفتم محرم ، یک هفته پیش، وقتی داشتند حیاط و پارکینگ های مجتمعمان را پوش می کشیدند و فرش می انداختند ناگهان به یاد آرزوی سال پیشم افتادم و خدایم را بینهایت شکر کردم که حرفهای توی دل و فکر مرا هم شنیده بود و حالا جامه ی عمل پوشانده بود...
تمام ساختمان و دیوارها و آجرها و کف فرش ها و پنجره ها و چراغ ها می لرزیدند از نام حسین... نام علی اصغر... و من از دنیا کنده شده بودم و دل به طبل و سنج ها و زنجیرهایی داده بودم که تار و پود مرا به خود آغشته می نمود...
و تمام شب تاسوعا و روزتاسوعا و عاشورا و روز بعدش نیز سپری شد... شب عاشورایی که زیر باران نم نم هماهنگ با زنجیرها دستی خسته بر سینه ای پر کوبیده می شد و باران رحمت خدا بود و شرمسار آن شب و آن واقعه و فردایش و بی آبی و عطش...!
اصلا عزاداری زیر باران یک اتفاق زیادی خوب است که چند سال یکبار نصیبم می شود... و تمام شب عاشورا را نفس کشیده بودم و نفس خواسته بودم! باور کن نفس خواستن اتفاقی ست که خیلی ها درک نمی کنند اما اگر گاهی از کالبد خودت بیرون بیایی و کمی بالاتر و بعدتر ها را بنگری کمبود نفس را استشمام خواهی کرد و به سرفه ای عمیق خواهی افتاد...
امسال هم لحظه های دنبال دسته ها بودن و تعزیه ها و خیمه ی امام حسین برپا بود.. شبیه هر سال! حتی آن سال های خیلی دور بیشتر از 10 سال پیش و مادربزرگم که درون خیمه ها بود و من هنوز هم یادم هست قدم هایش را... نگاهش را... اشک هایش را... آه و ناله های جگرسوزش را... و یا اباصالح هایش را که مرا نیز با نغمه ی خوش سیدانه اش عاشق امام زمانم نمود...
چقدر جای خالی خیلی از آدم ها درد می کند... و پر نمی شود...
شبیه یک جاده ی پر از چاله که تمام نمی شود و هر چه به جلو می روی یک چاله ی دیگر! و وای از روزهای خاطره بازی که درون این چاله ها گیر می کنی و ساعت ها گریه تا شاید دستی تو را از چاله های نبودن آدم هایی که دوستشان داشته ای و دیگر نیستند، بیرون بیاورد...
آخخخخ
یک آخخخ عمیق برای اتفاقی که از آن واهمه دارم
آخخخخخخ
یک آخ دیگر برای تمام نداشتن ها و تکراری بودن های همه ی محرم هایی که تا بحال دیده ام و لمس کرده ام
و یک آخخخخ برای نداشتن تو...
خدایا بحق حسین غریبت
بحق حسین غریبت
بحق حسین غریبت
نگاهی، تا تمام بشود این غم! این نداشتنش.... و همین امیدی که زمانی برای بودنش داشتم و حالا....
زیادی می ترسم....
+ انگار کسی دارد از درون مرا تیشه می زند! به ریشه ی وجودم! و هر روز آب می شوم...
من از نبودنت هراس دارم
بفهم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدایا تمام خواهش من، بودن و داشتن اوست
اویی که هست و همینجاست
هواللطیف...
همه ی گذشته ها را هم دلم نمی خواهد
اصلا کاش می شد یک بازه از زندگی را با تمام آدم هایش و خاطره هایشان و ردپاهایشان انتخاب کرد و یک delete+shift زد و تمام!
این ادامه ی حرف های قبلی ام بود که مانده بود... که همیشه هم گذشته ها خوب نیست و گاهی آدم از بودنشان و یادآوری خاطره هایشان هم عذاب می کشد
اما بعضی از این گذشته های تکرار پذیر زیادی خوب خوبند... شبیه همین محرمی که دوباره آمده و من از پرچم های سیاهی که حسین رویشان نوشته شده و در هوا می چرخند و می تابند، مست مست می شوم... و آنقدر غرق نامی که در باد می رقصد می شوم که زمان و مکان از دستم خارج می شود...
از همان بچگی ها عاشق گذر دم در خانه ی مادربزرگم بودم و لباس مشکی ها و پرچم ها و فرش ها و شبیه خوانی ها و پرچم های سیاه و دسته هایی که یک سال است دلم برایشان لک زده... دسته های عزا حال از سینه زنی ها بگیر تا عزاداری عرب ها و صف های طول و دراز زنجیرزنی هایی که سر و ته ندارد و این گذشته های چندین و چندساله ای که تکرار می شوند را بینهایت دوست دارم...
و حالا دوباره رسیده ام به محرم... باورم نمی شود دوباره محرمش را میبینم و هستم!
حال اینکه چطور و چگونه و در چه شرایطی، شاید پارسال حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم امسال اینطور به استقبال محرم بروم...
اما همیشه که زندگی روی خوشش را به آدم ها نشان نمیدهد...
دلم برای نذری های حسینی و روزهای نشستن زیر گذر امام حسین بینهایت تنگ شده
دلم برای ظرف شستن های روزعاشورا هم خیلی خیلی تنگ شده... حال تو فکر کن ظرف های غذای یک گذر را بشویی! شاید هزار تا بشقاب و قاشق... اما عشق به امام حسین تمام این لحظه ها را لذتبخش می کند آنقدر که یک سال دعا می کنم تا دوباره به این لحظه ها برسم....
کاش آدم ها اینقدر بی معرفت نبودند...
در خاطره های گاه و بیگاهم کسانی از جلوی چشمانم رد می شوند و خاطره شان با دیدن یک عکس یا شنیدن یک صدا چنان زنده می شود که گویی همین جایند اما شاید خیلی هایشان حتی اسم مرا نیز یادشان نباشد.... حتی کسی که...
اما راستش را بخواهی امسال اینقدر حال و هوایم خوب نیست که زیر خیمه ی حسین هم جایم نمی دهند... حتی همین رفتن ها هم اجازه می خواهد و توفیق که من ندارم... دلم شبیه باد پر از گرد و خاک امروز است که آسمانی که جز چند قطره نیامد! و حتی شیشه ی ماشین هم خیس نشد تنها لکه هایی ماند تا خاکی بودن باد را به رخ شیشه ها بکشد وبرود... و حتی آسمان هم دلش برایمان نمی سوزد و قطره ای از سخاوتش را بر سر ما نمی بارد...
اصلا از این نون ِ چسبیده به سر فعل ها بدم می آید...
حالا اینجا گوشه ی اتاقم برای خودم روضه گرفته ام و امام مهربانم را صدا زده ام که میهمان خلوتم باشد و ببیند آنچه باید دید و نیازی به بیانش نیست...
یکهو یک چیزهایی یادم می آید و می نویسم... و تنها خودم می فهمم که کدام حرف برای کدام فکری ست که یهو از ذهنم رد می شود...
راستی کاش زندگی کمی مهربان تر بود...
آسمان هم می بارید
و من زیر باران برای خدا شعر می خواندم
و زندگی رنگ و بوی دیگری می گرفت
از این غبار نشسته بر نفس هایم بی زارم و سرفه های گاه و بیگاه....
خدایا
می ترسم
پناه بی پناهان تویی
و هنوز هم می گویم
من بندگی را بلد نیستم
اما تو خدایی را خوب خوب بلدی
خدایی کن لطفا!
+ میان روضه هایی که می روید و عزاداری هایی که می کنید، اگر یادتان بود به حال دل بی دل من هم دعا کنید...
++به یک جهش آسمانی نیازمندم...
هواللطیف...
امروز از آن روزهایی بود که فارغ از تمام کارهایم، درست از عصر نشستم پای تلویزیون تا شب... به قدر چندین و چند ساعت! از خندوانه بگیر تا محله ی گل و بلبل و بعد هم فیلم های قدیمی 14 سال پیش که سی دی هایش را آوردیم و گذاشتیم...
14 سال پیش... سال 80 ! و من انگار زنی بودم در قالب یک دختر 12 ساله! اصلا بسان دختران لوس و بی مزه ی 12 ساله ی حالا نمی مانست! و تیپ ها و لباس ها و قیافه ها و حتی شادی های کوچک چقدر تمام من ِ خسته را روحی دیگر بخشید...
و یک دنیا خاطره از مادربزرگ و پدربزرگم که حالا دیگر 10 سال است میان ما نیستند و چقدر چشم هایم یواشکی پر از اشک شدند و گوش هایم چقدر برای نُت صدایشان تنگ شده بود...
و دارم به حالای زندگی ام فکر می کنم. به 25 سال و نیمگی که یواش یواش دارد 26 سالگی ام نیز از راه می رسد و چقدر این روزها را دوست ندارم...
از چهره ی خسته و بی رمقم پیداست
از لاغر شدن های زیادی ام در طول این 14 سال
که چقدر آن روزها و سادگی و صفا و صمیمیتشان را بیشتر دوست داشتم..
روزهایی که دخترها و پسرهای فامیلمان همه کوچک تر از خودم بودند و قد و قواره شان به شانه های من نیز نمی رسید... حالا اما من کوچک ترینشانم از نظر قد و قواره و لاغر بودن...
چقدر رها بودم و مشتاق زندگی و مطمئنم که هیچ گاه حتی در تصورات بد زندگی ام نیز نمی گذشت که 14 سال بعد اینجا باشم!
دلم می خواست آدم ها به پاکی گذشته ها بودند... نه حالا و امروز و این دوره که امروز با یکی از همین بیست ساله هایی که مغزش از آهنگ های رپ پر است و آخرین آرزویش دوست پسر داشتن است، دم خور باشم و به او بگویم که خاموش کن این چرت و پرت ها را و او بگویدمن دوست دارم! و من به خودم و حتی بیست سالگی ام فکر کنم که همین پنج شش سال پیش بود و چقدر دنیاهایمان متفاوت!
از این وارونگی نسل وآمدن گوشی های اسمارت و هزار و یک نرم افزار اجتماعی و گروه ها و چت و تیپ های مسخره ی دهه ی هفتادی ها و هشتادی های حالا متنفرم...
از اینکه من سال 80 یک دختر بودم به قد و قواره ی همین 80 ای های حالا، و آن زمان که آن ها هنوز روی زمین به وجود نیامده بودند من به قدر 12 سال زیسته بودم و حالا دیگر زمانه ای شده که می گویند برو از این هشتادی ها یاد بگیر که یک شبه دل هزار نفر را می برند! و من هاج و واج به فقر فرهنگی گسترده شده بر جامعه ی امروزم می نگرم و فقط سرم را تکان می دهم و به حال خیلی ها و حتی تنهایی خودم در این برهوت، تاسف میخورم...
چه آدم هایی که در فیلم امشب و 14 سال پیش بوده اند و حالا نیستند! یا اگر هستند، یک جای دیگر و با آدم های دیگرند و یا حالا خودشان خانم خانه اند و آقای پدر!
حالا هم نمی دانم 14 سال دیگرم چه می شود! ولی خوب یادم هست خلوت های 14 سال پیش و حتی 7 سال قبل را...
اصلا این فیلم بازی ها امروز ظهر شروع شد که فرشاد یک فیلم از بعد عروسی دایی ام را گذاشت داخل یکی از همین گروه های فامیلی مان و خاطره های 7 سال پیش زنده شد و از همان موقع همه به یاد خاطره بازی افتادند و امشب سراغ فیلم های 14 سال پیش رفتیم و راستش بعد از تمام این خنده ها و لذت بردن ها و یادش بخیرها و چقد خوب بود ها، حالا در تنهایی و خلوت امشبم، دلم برای خودم می سوزد که چقدر در راه مانده ام... و این شکستگی چهره ام در این سن و سال، انگار زیادی هم طبیعی نیست....
پدر و مادرهایمان به سن و سال ما چه دغدغه هایی داشتند و ما چه دغدغه هایی...
اصلا انگار یک آدم هایی که از زندگی ات می روند، تو هم می روی... خنده هایت هم می روند... و زندگی ات نیز!
تو یک عمر نفس می کشی و دیگر هیچ اتفاق خوشی برایت نمی افتد و به قول قدیمی تر ها سر و سامان نمی گیری و در راه زندگی می مانی و آنقدر می مانی تا در همان حال بپوسی و تمام...
و شاید این از دیشب نشات می گیرد و حال بدی که هنوز هم هست و تنها ساعت هایی از یادم می رود و از این روزهای حالا فارغ می شوم اما من ناگزیرم به بازگشت و زندگی در این روزهایی سخت...
شاید کسی بیاید و بگوید خب راهت را عوض کن! تلاش کن! عینک خوشبینی بزن و از این حرف ها
و من سکوت می کنم و چشم هایم پر از اشک می شود و کسی نمی داند که تمام راه های ممکن را رفته ام و به چارچوب زندگی ام خورده ام و این زخم ها اثرات همین به چارچوب لعنتی زندگی خوردن و پس داده شدن هاست....
واااااااااااااااااااااااای که کاش این روزها و این سال هایی که دارند الکی و مسخره و بدون هیچ اتفاق خوشی می گذرند، پایان یابند و روی دور تند بروند و برسیم به جاهای خوش زندگی....
اگر جای خوشی هم وجود داشته باشد!!!
راستی امید به زندگی را میان کدام ورق زندگی ام جا گذاشته ام که حالا حالم اصلا خوب نیست؟!
کاش کسی می آمد و با خود امید می آورد
و یا امید مرا از لای روزهای گذشته ام بیرون می کشید و تحویلم می داد
خدایا
لطفا
خدایی کن!
من بندگی را بلد نیستم...
هواللطیف...
با یک کوه حرف آمده ام، و شاید تمام این روزهایی که نبودم و شب ها فقط به قدر یک خواب عمیق به خانه می آمدم را باید بنویسم که یادم نرود.
درست از یک جایی به بعد، از یک روزی به بعد، از یک میهمانی به بعد، از یک دیدار و یک گفتگو و یک نگاه و یک اتفاقی به بعد، زندگی ات شبیه دور زدن یک تقاطع می شود، و یا پیچیدن در یک خیابان سمت راست یا چپ! سر چهارراهی که تو نمیبینی اش. شاید کوچک یا بزرگ اما تو را به خیابان ها و اتوبان های دیگری می برد که هیچ گاه تصورش را نمی کردی... و شاید قدر کوچکی از این خیابان و اتوبان های جدید در آرزوهای چندسال پیش تو نقش بسته باشد! شبیه قصه ی زندگی من و این چند سال اخیر...
از همان اردیبهشت یا خرداد 92 بود و آن روز و میهمانی خانه ی یکی از دوستان دانشگاهم. سپیده! و همان روزها بود که آغاز یک جهش و جوانه زدن یک تفکر و شکوفایی استعدادهایی شد که هیچ گاه از آن ها خبر نداشتم... و حالا امسال دومین سالی بود که در جشن غدیر همراهشان بودم... همراه کسانی که دل هایشان پاک است و چشم هایشان آماده ی ریزش باران هایی بهاری برای کسی که نیست و باید باشد... که شب و روز به درگاهش استغاثه می خوانیم تا مگر بیاید و دنیا به یمن قدومش گلستان شود...
تمام این دو سه هفته ای که نبودم و شب ها تنها برای خوابیدن به خانه می آمدم را درگیر جشن عید غدیر در جاهای مختلف بودم... با همه ی سختی ها و اشک ها و نارضایتی ها و اذیت هایی که داشت اما به بهترین نحو گذشت...
یادم هست اوایل همان سال 92 حتی جلساتی که چند هفته یکبار داشتیم را با شوق بی وصفی می نوشتم و رگبارم شاهد تمامی شان بود اما از پارسال که جلسات هفتگی شد و کارهازیادتر دیگر حتی فرصت نشد از جشن غدیر هم اینجا بنویسم...
روز عید در محل جشن بودم و دلم میخواست پستی نوشته بودم و غدیر را بر همه ی دوستان رگبار آرامشم تبریک بگویم ، که نشد... اما در تمام این روزها که من خاله ی بچه های غدیر شده بودم، به یاد تمامی تان بودم... حتی کسانی که شاید چندین و چند ماه است اینجا نیامده اند و اثری از نگاه و کلامشان نیست!
این که در اوج جوانی، لحظه هایت را در راه عشق به اهل بیت و این جور جشن ها و مراسم های مذهبی خرج کنی، یک جور لطف عجیب و غریب است که نمی دانم با کدام دعا به دست آورده ام. حتی اگر در لحظه های جشن نباشم و تنها بچه هایی که با مادرهایشان به جشن آمده اند را سرگرم کنم...
گاهی شب ها در خلوت خودم، به عدد و رقم نفس هایم می اندیشم و اینکه شاید این روزها بر طبق روال طبیعی زندگی یک دختر! باید جور دیگری پیش می رفت، اما وقتی به همه ی مردم می اندیشم میبینم همین که حالا اینجای زندگی ام به قدر خودم و بضاعت کمم دغدغه مند دینم شده ام ، شاید همین برای تمام زندگی ام بس باشد... و خدایم را شکر می گویم و به خواب می روم...
حتی اگر همان شب حرف ها خورده باشم و نیش زبان ها شنیده باشم و کنایه ها گوش و دل و چشمانم را آزرده باشند...
راستش حالا که به قبل ترها و تمام روزهای هفته قبل و هفته ی قبلترش می اندیشم می بینم حتی یادم می رفت برای خودم دعا کنم... آنقدر اینطرف وآن طرف می دویدم و در پی تدارکات جشن های مختلف بودم که ... یا بهتر است بگویم یادم هم بود به دعا اما....
گاهی نباید خیلی حرف ها را گفت باید در خفای بین خودت و خدایت پنهان بماند... که اگر خوب نبود خداوند ستارالعیوبی بکند و اگر هم خوب بود خشنودی دو طرفه ی خلوتی شیرین را رقم بزند میان من و خدایم...
خدایا
خودت قبولم کن
به قدر توان و بضاعت و ظرفیتی که داشتم
این روزها و حتی امروز را در راه تو می گذرانم...
در راه عشق به اهل کسای تو...
آن ها که پاک ترینند و نفس در سرایشان آرزوی ابدی ام شده
خدای خوبم
میان این همه شلوغی و رفت و آمد و دویدن ها
هوای دلم را داشته باش...
حتی در اوج خنده هایش
یک جور غریبی سرش را در آغوش می گیرد و گریه می کند...
هوای دلم را داشته باش خدای مهربانم
+ دیروز در دانشگاهمان هم جشن گرفتیم.! و این یکی از آرزوهای قلبی این دوساله ام بود...
خدایا شکرت
هوایمان را داشته باش...
++ می خواستم از حاجیانی بنویسم که اشک هایمان همه بدرقه ی راهشان شد و یا از مهرماهی که آمد و حتی آمدنش را نفهمیدم. اما شاید تمامشان را یک روز دیگر گفتم...
مهر
پاییز
برایم یاد آور اشک و غربت و بی کسی و تنهایی ست...