آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

پراکنده گویایی در دل شبی سررررد

هواللطیف...


بهمن آمد و من نفهمیدم

تا هفتمین روز بهمن ماهی که آمده بود درگیر پروژه و شب بیداری بودم و آن دو روز دیگر هم هیچ! امروز تازه برگه ی تقویمم را ورق زدم و بهمن ماه را آوردم... 10 روز از بهترین ماه من گذشته باشد و تازه بفهمم که بهمن شده... زندگی گاهی حتی ماه ها را هم برایت یکی می کند و شاید حتی روز تولدت را!

هنوز تا روز تولدم چند هفته ای مانده و خوشحالم که لااقل چند هفته قبل از آمدنش ، آمدن بهمن ماه را فهمیدم


این روزها شبیه یک کاسه ی تهی شده ام که زیر آسمان می نشیند و باران می بلعد تا پر شود جام خالی درونم... از حرف های این و آن گرفته تا جملات خوب و قصار و فایل های صوتی و کتاب و خلاصه که فقط از خدا می شنوم... از حکمتش... از اینکه خدا می داند و می تواند و خودش هر وقت هر نعمتی را بخواهد می دهد...

و حالا حتی نباید با این تشویق و درگیری های خودم هم نگران باشم چرا که خدا هست

اما میان تمام این افکار تو در تو که گاهی مرا تا حد تناقضات پیچ در پیچ می برند، مامن امنی را کم دارم ... مامنی که با چشم هایم ببینم، با دستانم حس کنم و با شانه ام به آن تکیه دهم... مامن امنی شبیه یک زیارتگاه... یک حرم... یک جای بینهایت خوب

انگار خودم هم با خودم درگیرم... شبیه مردی که می گفت داخل خانه و خارج خانه ندارد، نامحرم نامحرم است! و من فکر کردم که راست می گوید اما نمی توانم قبول کنم! و بعد فکر کرده بودم که اگر او را دوست داشتم حرف هایش را هم قبول می کردم ....

دست هایم پولک باران دعا شده اند... تا ببارند بر زمینی که مرا به مقصد می رساند... مقصدی مستقیم! راهی مستقیم رو به سوی حق....

راستی من این روزها زیادی گم شده ام... میان چهار راه و پنج راه و هزار راه ها می مانم و چقدر سخت است انتخاب مسیر مستقیم...

دست هایم پیوسته رو به سوی خداست.... و قلبم در تاریکی محض گیر افتاده ی روزگار، تنها به خدایی ایمان دارد که برایم روشنی خواهد آورد...

و امشب در کتابی خواندم که نگرانی و ایمان با هم منافات دارند... اگر به خدا ایمان داری، نگران فردا و فرداهایت نباش که او بنده اش را تنها نخواهد گذاشت

آرام و بی صدا با لبخندی ته دلم و خاطره هایی دور، کتاب را بستم و چشمانم را... به امید خدایی که مراقب من است...


خدایا پناهم باش


یک انفجار مهیب!

هواللطیف...

اگر سجاده ی سبز رنگم نبود و چادر سفیدم با گل های بنفش و برگ های سبز و مُهری که بوی تمام و کمال خاک کرب و بلا را به جانم می ریزد، و قبله ای که رو به سوی خداست و خدایی که هست و بودنش را باور دارم، قطعا و بی شک مُرده بودم...

اگر این اشک ها که بی هوا می بارند و تا به خودم می آیم چانه ی مقنعه ی چادرنمازم را خیس خیس می یابم، اگر شوری شان گونه هایم را نمی سوزاند، اگر از کنار دهانم رد نمی شدند و مزه ی نمکشان مرا به خود نمی آورد، قطعا  مُرده بودم...

در این روزهای سخت و ماه های سخت تر و سال های بی کسی، کافی ست تا روزی شبیه امروز و روزهایی شبیه چندین روز دیگر، جز اندک کارهای روزانه، کمی فارق باشم و بتوانم حتی صبح ها تا نه بخوابم و 10 صبحانه بخورم، آنوقت است که فکر و خیال مرا با خود می برد... به ناکجا آباد... و با مرور زندگی ام در خود فرو می روم و از درون پر می شوم... پر ِ پر ِ پر.... آنقدر که تا به سجاده می رسم تنها سلام آخر نمازم را می فهمم و بعد هم انفجار...


نمی شود بیخیال بود... گاهی نمی شود... همین که کسی به تو حرفی حتی از سر شوخی بزند یا آدم هایی با نگاه هایشان تو را برانداز کنند، پر می شوی، در خود فرو می روی و به سرنوشتی که اینطور برایت رقم خورده لعنت می گویی...

نمی شود در روزهای فراقت، از فکر و خیال گذشت... از جوانی که گذشت، از بیست سالگی تا بیست و شش سالگی که به سرعت برق و باد دود شد و رفت در هوایی که قاطی همین آلودگی های کشنده ی این روزهاست... آنقدر سریع گذشت و بی خاصیت که نفهمیدم جوانی ام چه شد! و حتی نمی توانم برای خودم هم تعریف کنم روزهایی که می توانست بهترین و عاشقانه ترین روزهای زندگی ام باشد!

عشق...

واژه ی غریبی که دورم از آن....

جوانی

فراموش شده ای که شبیه شمعی سوزان هر روز کوچک تر و کمرنگ تر می شود و من نظاره گر دخترکی هستم که امروز صبح از دیشب شکسته تر شده و فردا بیشتر و پس فردا هم پیرزنی که هیچگاه به آرزوهایش، رویاهایش، و آنی که دلش می خواست، نرسید....

شور و شوق

و فاتحه ای بر سر خاکشان...

دخترانگی

که در میان هفت پارچه ی ضخیم مخملین پیچیده شد و درون صندوقچه ای حبس گشت و کلیدش برای همیشه شکست

زنانگی

نمی دانم چیست، بگذریم...

لبخند

تنها نقاب این روزهایم است... که آن هم دیگر مثل سابق همیشه بر چهره ام نیست و گاهی آدم هایی مچم را می گیرند و آن زمان است که با اخم من روبرو می شوند... انگار دیگر کسی حق ندارد به حریم تنهایی هایم پا بگذارد و من با تمام آدم های شهر بیگانه گشته ام و قهرم با تمامی شان... حتی فهمیده ام که دیگر با درختان هم قهرم و صدای گنجشک ها را نمی شنوم... باد را بوسه که نه، تازیانه میبینم و باران را خیسی محض!

حتی این روزها اگر باران بیاید، که نمی آید، دیگر دلم نمی خواهد دست هایم را بگیرم تا خیس شوند و کمی جان پژمرده ام روح و زندگی بگیرد.... حتما با چتر به سراغش خواهم رفت...

مثل اشک هایم که تند تند پاکشان می کنم... شوریشان نمکی می شوند مضاعف بر زخم های دلم...


این همه حجم غم به یکباره بر دلم، زندگی ام، دنیایم تبمبار شده جز این صفحه های سپید، نه گوش دیگری هست که آن ها را بشنود، نه چشمی که بخواند، نه وقتی که صرف شود، نه دستی که نوازش کند...


راستی این همه حجمه ی تنهایی و بی کسی، سهم من از زندگی نبود، نبـــود ، نبــــــود........!!!


http://www.niksalehi.com/hamechiz/khabar/187897696456.jpeg


+ خوب نیستم، اما ظاهرم می گوید که خوبم، البته آن هم گاهی......

++ دلم وسعت دریا را می خواهد، بلکه آرام بشوم و ببینم که خدای من و دریا یکیست...

+++    عمری دگر بباید، بعد از وفات ما را

                             کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری.....

تویی که می دونی و می تونی.......................

هواللطیف...

به قول شیرین، موتورم روشن میشه ولی دیر، شاید درست وقتی که بعد از 120 دقیقه استاد برگه ها رو از دستمون کشید و ایده ها ناتموم موند...

حکایت منه و دقیقه نودی همه ی کارهام و این اصلا خوب نیست!

مثل الان که اون هفته شهرزاد می دیدم و این هفته باید جبران تموم چند هفته ای که الکی گذروندم رو بکنم!

این دقیقه نودی ها یک روزی بالاخره کار دستم میده... و البته کار دستم داده اما به لطف خدا خطر از سرم گذشته بارها...

بین تموم تاریخ هایی بالاخره نفهمیدم هیچ وقت کدوم ایل و قبیله قبل کدوم و بعد کدوم بود، دلم یه شعر خواست... اصلا این روزا شعر آرومم می کنه... شعر زیادی خوبه وقتی آهنگش به دلم بشینه... متنش بهم بخوره و ببینم که یه شاعری بوده با یه حس و حالی شبیه حال الان من... کم کم که پیش می ری میبینی خیلی ها هستند با دغدغه ها و مشکلات شبیه به تو... با نداشتن های شبیه به تو... با غم و غصه های شبیه به تو... و حتی با شادی ها و داشتن هایی مثل تو

اما زمین تا آسمون متفاوت

آدم باید یه کاری کنه که یادش نره خدا همه کاره ست... که خدا اگه بخواد همه چیز خوب می شه و اگه نخواد  نه

آدم باید تکلیفاشو عمل کنه... کارایی که خدا بهش گفته رو انجام بده و اونایی که گفته نه، بگه  چشم

سخته ولی اون خداست و تو بنده، اعوذ بالله بیشتر خدا که نمی دونی تو

خدایا خودت گفتی از صبر و نماز کمک بگیرید، این روزا که یکی به اون یکی سنگینی میکنه، توازنم به هم خورده... می شه کمکم کنی؟

خدایا امروز کسی می گفت همه چیز دست خداست ، فقط و فقط ، و خداست که می خواد، اگه حالت اینه الان، پاشو خوب باش، پاشو خوب شو، خوب شدن و بودن رو از خدا بخواه....

خدایا، می دونی و می تونی... این که بدونم قادری و عالم این برام دنیاست... و اینکه بدونم دوستم د   ا    ر   ی........

راستی خدایا دوستم داری؟؟؟؟

از بنده خوبت نبودن می ترسم

ازین که گناه می کنم و نمی ترسم، می ترسم

خدایا؛ این روزهای سخت، این روزهایی که ثانیه هاش رو برای گذشتن می شمرم تا رد بشن، همه ی چشم امیدم به تو اِ....

تویی که می دونی و می تونی

خیلی حرفه ها

تویی که می دووووونی و می تووووووووووووووونی....


http://s5.picofile.com/file/8115112192/Got_My_Hand.jpg


راستی گفتم شعر

خیلی بی مقدمه و اتفاقی به این شعر برخوردم

شعری که حس و حالش خوبه، به حالم می خوره حتی اگه بی مخاطب باشه



کاش می شد در شبی همراه هم در کوچه ها
من شوم همراه تو با هر قدم در کوچه ها
من بخوانم یک غزل از دوری ات در گوش تو
تو بخوانی از من و از درد و غم در کوچه ها
چشم من بارانی و بر آسمان زل می زنم
تا بگیرد مثل من باران و نم در کوچه ها
سرنوشتم می شود زیباترین با عشق تو
می خورد اقبال من با تو رقم در کوچه
کاش بودی تا کمی با این غزل خوش می شدم
با غمت حالا ببین گم گشته ام در کوچه ها
من خراب عشق تو ویران چشمانت شدم
می شوم از دوری ات مانند بم در کوچه ها

محمدصادق رزمی

پست های وسط درس و امتحان

هواللطیف...


بدیه جزوه های پی دی افی و پاورپوینتی دسترسی به لپ تاپی روشن و نت دار است! و چشمک زدن مرورگری نارنجی و آبی و بلاگ اسکای

امروز یاد چند سال پیش افتاده بودم که چقدر به اینجا اعتیاد داشتیم! تازه اعتیاد نتی مد شده بود و همه ما فکر می کردیم معتاد نتی شده ایم، چرا که روزی چند بار وبلاگ هایمان را چک می کردیم و برای همدیگر نظر می گذاشتیم و ادامه جواب نظرات را می گرفتیم و از این دست کارها

و وقت های امتحان که می شد به ناچار پستی می گذاشتیم که من دو هفته نیستم تا آخر امتحانات خدا نگهدار، و یک لحظه چقدر ناراحت می شدیم ازین پست ها اما دیگر همه مان عادت کرده بودیم و پست بعدی آخرین امتحان اما زیادی شاد بود

یادش بخیر...

حالا دیگر خودمان نمی رسیم حتی هفته ای یکبار هم به وبلاگ هایمان سر بزنیم... چه برسد به اینکه مثلا زمان امتحاناتی که همین هفته ی قبل و هفته ی بعد و هفته ی بعدترش است هم کرکره ی وبلاگمان را پایین بکشیم و نیاییم!

حالا این گروه ها که آمده اند و این گوشی های اسمارتی که دست بچه و پیر و جوان است، همه را معتاد نتی کرده منتها دیگر کسی نگران این اعتیاد فراگیر نیست

اگر زمانی ما به لپ تاپ و یک زمان مشخصی نیاز داشتیم حالا هر لحظه مان با این گوشی ها و گروه هایی که داریم از دست می رود...


هنوز یادم هست روزهایی که اینترنت نبود! و یا لااقل ما نداشتیم و اصلا همه گیر نشده بود

چقدر کتاب می خواندیم و چه دفترهایی که داشتیم و اصلا چقدر زنگ زدن با تلفن های خانه خوب بود

حالا من شاید چند ماهی باشد حتی به تلفن خانه مان دست نزده ام، از بس که این گوشی ها به آدمی می چسبند!!!

سریال کیمیا را که میبینم، عمق فاجعه ی حالا را میفهمم که گذشته دوست ها هر روز خانه ی یکدیگر بودند و اگر همدیگر را کار داشتند می دویدند در خانه ی دوستشان و حالا حتی تبریک بهترین روزهای سالت هم به یک پیامک خالی بی صدا بی لمس بی حس و بی دست و نگاه ختم می شود...

از این دنیای تکنولوژی بدم می آید

و هنوز هم بر این باورم که هیچ چیز جای صمیمیت های گذشته را نمی گیرد

آن زمان ها که دست هرکسی گوشی نبود و اصلا تلفن زدن هم سخت بود، اما انگار عاطفه ها هم بیشتر بود!


آدم های این روزها خنده را، عشق را، محبت را، و زندگی را کم دارند....

و من معتقدم امواج اینترنتی حق اصل مطلب را ادا نمی کنند


اگر اینترنت نبود شاید اینقدر در زندگی هایمان هم تنها نبودیم

تهی

هواللطیف...


گاهی آدم از شدت سیاهی، غم، غصه، و تمام واژه های سنگین جهان، حس خفگی بینهایتی می کند! باید برخیزد و لحاف چند تنی افتاده بر رویش را کنار بزند و بتکاند،

و حالا طی تمام این سال ها و کتاب هایی که خونده ام و حرف هایی که شنیده ام، دریافته ام که آدمی باید از خودش شروع کند، اصلا این تنها آدم است که می تواند به خودش کمک کند و نه کس دیگری...

اما همیشه اینجاها سر یک گیر بزرگ می مانم، انگار مانعی ست که کناره هایش هم روزنی برای فرار نیست! اینجاست که همه را به حکمت خدایم ربط می دهم و صلاح!

صلاح من در این است و صلاح من در آن و حالا لااقلش یک نفس راحتی می کشم که حتی اگر به صلاح و حکمت هم ربطی ندارد اما راه حلی برایش یافته ام

شبیه امتحاناتی که آدم اگر سوالی را پر کند و حتی غلط، باز هم دلش خوش است که برگه اش را خالی نداده ، اما گاهی نمره ی آخری بدجور توی ذوق آدمی می زند...


حالا آمده ام که خانه ام را رنگین کرده ام... از سیاهی این دو ماه و تمام سخت ترین اتفاقات و سخت ترین سفر عمرم و یکی از سخت ترین مریضی هایی که از آن جان سالم به در بردم، آنقدر تمام استخوان هایم را و تمام اندامم را خسته کرد و بالاخره این دو روز برخواستم و لحافی از این جنس را برداشتم و ماسک هایم را دور ریختم و تکاندمش...

در همان هتل بینهایت زیبای عباسی اصفهان که پنج شنبه و جمعه ام را در آن گذراندم سعی کردم از در و دیوارها و نقش و نگارهایش انرژی بگیرم، آن انرژی که نداشتم... و از صدای آبش و از زیبایی فضایش و حس محشری که ترکیب بینهایت زیبای رنگ ها و دکورداخلی اش به من میداد...

و دیروز که طی یک تصمیم ناگهانی روانه ی سینما شدیم و فیلم جامه دران را دیدم و با مضمون بدی که داشت اما بعد از آن آنقدر تابیدم و تابیدیم و به کودک درونم مراجعه نمومدم و اجازه دادم که پر و بال بیابد تا تمام این حس های منفی از وجودم بروند...هرچند شب ها وقت خواب فکرهای ادمی به او برمی گردند و شاید برای همین است که به سختی خودم را عادت داده ام تا روی تختم می روم خوابم ببرد که اذیت نشوم....

و امروز آمدم و رنگ و روی خانه ام را گرفتم و تکاندم و حالا یک رنگ شاد و زیبا به آن پاشیدم

بلکه با رنگ ها جان بگیرم که حرف های من مدت هاست رنگ و بوی زیبایی ندارند...


از یک جایی به بعد کم آوردم

از کجا و برای چه را نه می دانم و نه می خواهم که بدانم، اما درست یک هفته بعد از برگشت از کربلا و با آن حال وخیمم روزی تمام قد حس خلا عمیقی در خودم حس کردم و تمام بدنم را از درون سرد یافتم.... حسی که نمی شود توصیف نمود ، از آن حس هایی که باید چشید، همان هایی که به کلمه تبدیل نمی شوند

اما یکهو یک خلا عظیمی تمام تو را فرا می گیرد و با تمام وجود به گرمی محتاج می شوی! نه این احتیاج

نه

اصلا نمی شود وصف نمود

احتیاجی شبیه پوشیدن یک بافتنی و یا قایم شدن در یک پتو

نه این نوع گرما و نه ازین احتیاج ها،

یک جور عجیبی که حتی نمی دانی به چه روشی، انگار چیزی شبیه انتقال انرژی با تمام قانون های ماورای فیزیک

و شاید از آن روز کم آوردم، انگار تمام درونم فرو ریخت و من ماندم و یک حجم عظیم تهی

گرما را کم آوردم و عشق را

انگیزه را هم و شور و شوقم برای بودن را

شاید به قول آن خانم مشاور، من گم شدم! گم کردم! هدفم را و حتی خودم را

اما این همه ی ماجرا نبود، خودم می دانستم که چه اتفاقی افتاده و حتی هم میدانستم که پیامدهایش چیست و خدا را صدا زده بودم که خوب ببیند و برایم کاری کند... من با تمام وجود عنایت های خاص امام حسین علیه السلام را در کربلا و این سفر بینهایت سخت دیده بودم و حالا صدایشان زده بودم.... من تمام بهترین ها را دانه به دانه با عجز صدا زده بودم.... و دیگر نفهمیدم که چه شد و در کجای زندگی غرق شدم! شاید در تحویل پروژه های پشت سرهم هفته ی قبل و لابلای مقوا و کاغذ و کاتر و فوم و راپید و رنگ و گواش ها! شاید هم چیزی درون ذهنم محو شده بود که راحت تر زندگی کنم! و تنها برخواستم و واژه ها را و رنگ های سیاه را حذف کردم و تکاندم

باید کاری می کردم تا نتیجه ای می دیدم

اما حالا حس می کنم با خلا عظیمی روبرو شده ام و دارم با آن زندگی می کنم، جایی که می ترسم با غبار پر بشود و کافیست جایی از آن شکاف بردارد و هوای پرغبار این روزها و پاییزی که خدا را شکر دارد می رود، به درونش رخنه کند... و وای بر روزی که این جایگاه عشق، با خس و خاشاک پر شود...


نمی دانم چرا و بر طبق کدام باور عشق اینقدر برای من معنابخش زندگی ست! شاید از سخن مولانا که گفته بی عشق مباش تا نباشی مرده/ در عشق بمیر تا بمانی زنده

و یا حافظ که بینهایت برای عشق خوانده و کتابش همدم تمام روزهای نوجوانی ام بود و مرا با همین تفکرات شکل داد...

حالا حس می کنم کم آورده ام چون عشق برایم به معنایی بزرگ تر تبدیل شده و ظرف وجودم تهی!

و من هرچقدر بزرگ تر می شوم، عشق را بیشتر می طلبم و نمیابم

نمی دانم اشکال کار کجاست! کجا باید گشت و به کدام شیوه

من میخواهم به عمق عشق برسم و این فضای تهی به وجود آمده ی درونم را با خشت به خشت عشق پر کنم و صاف تا ثریا بالا بروم....


خدای من

کمکم کن که جز تو نه کسی می داند نه کسی می تواند...

خدای مهربانم

تو می دانی و می توانی

به دادم برس که کم آورده ام


آری


این من ِ اینجا

عشق را کم آورده ام.....


http://up.cafe-barani.ir/up/cafe-barani/love/s2/lovepix_1_cafe-barani.ir.jpgِ