آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

روزهای اول سالی که تازه آمده

هواللطیف...


بهار آمد و من نیز همراهش به روزهای بهاری کشیده شدم

لحظات تحویل سال تنها به هفت سینی چشم دوختم که آبی بود و آبی همیشه مرا یاد دریا می اندازد و آرامم می کند

آن لحظه نه در خاطرات گذشته بودم و نه در رویاهای آینده، تنها لحظه را می دیدم و خوشحال بودم از عیدی دیگر، هر چند ظاهری بود اما قرار گذاشته بودم فکر نکنم، به نداشته هایم و اتفاقاتی که افتاده بود و حتی قرار بود که بیفتد و طاقت من کمتر از این حرف ها بود

اما سوم عید بود که دیدم خدا وقتی امتحانی را بر سر راه آدم قرار می دهد صبر و طاقتش را نیز خواهد داد... سوم عقد تالار اردیبهشت اصفهان بودم که از دیدن عروس و دامادی که می دیدم شوکه شدم! و این رازی شد که دیگر نمی خواهم به سختی اش فکر کنم! به لحظه هایی که اشک هایم پشت پلک هایم سنگینی می کرد و من لبخند می زدم و دست دوستم را می فشردم و میگفتم خوشبخت باشید... و یاد زمستانی می افتادم و شبی که هیچ گاه دوستش نداشتم

ششم عید هم گذشت و این بار با امتحانی دیگر...  و هشتم عید و نهم و دوازده و سیزدهم و بالاخره رسیدم به چهاردهم فروردین و تمام تعطیلات نوروزی را سپردم به خدایی که در این سیزده روز مرا با نقطه ضعف هایم امتحان نمود...

آدم ها پس از یک دوره تعطیلات طولانی معمولا روز اول کاری را با انرژی تمام آغاز می کنند... و من در این تعطیلات سنگین امسال که هر روز برایم پر از امتحان های خدا و حرف ها و گوشه کنایه های این و آن بود، تنها امروز را می خواستم نه برای دانشگاه و کار و غیره، تنها برای اینکه تعطیلات تمام  بشود و این همه امتحان و اتفاقات غیر منتظره و شکستن های خودم....

تمام این دو هفته آمدم و ننوشتم... با اشک آمدم و نشد که بگویم چقدر سخت بود...

وقتی آن شب بارانی کنار بارگاه حضرت حافظ ایستادم و تفالی زدم و فالم نیز گفته بود که این تقدیر تو بوده و کاری نمی شود کرد، به ستونی تکیه دادم و در جواب مادرم که می گفت فالت چه بود؟ تنها گفتم فال های حافظ همیشه خوبند و در دلم آتشی برپا...

شاید تمام زندگی من نیز به این امتحانات سخت بود... اما در این سن باران این همه اتفاق آن هم از یک جنس برایم سخت و طاقت فرساست...

دلم یک زندگی آرام می خواهد... یک آرامش قشنگ و عمیق... دلم آرامش بعد از طوفان را می خواهد .... یک آرامش قشنگ پنهانی.......................

شب هایی که گذشت، از خدا خوابی عمیق می خواستم تا همه چیز یادم برود. خوابی که مرا از دنیای آدم های کوته فکر دور کند. آدم هایی که تنها خودشان را می بینند و اصلا برایشان دل دیگران مهم نیست. کسانی که فکر می کردم مهربان تر از این حرف هایند و بارها مرا در سکوتی سخت فرو گذاشته اند......


سال 94 برای همیشه تمام شد و رفت و دیگر باز نمی گردد... لحظه به لحظه اش برایم پر از امید بود و دعا... حتی تا آخرین ثانیه هایی که 95 در راه بود، اما حتی بدون نیم نگاهی، لبخندی، حال خوشی، جوابی، مرا گذاشت و گذشت

95 را بی چشم داشت شروع کردم و دو هفته ی اولش بجز روزهایی که در شیراز بودم، برایم پر از اتفاقات سخت و طاقت فرسا و اشک های یواشکی بود... و من در دلم می گفتم سالی نکوست از بهار سختش پیداست!!!

دیگر برایم اعداد مهم نیستند، بگذار بیایند و بروند... روزها و ماه ها و سال ها یکی پس از دیگری سپری شوند و من تنها شاید روندگی شان باشم و حرفی نزنم و درگیری امتحاناتی باشم که خدایم هر روز پس از چشم هایی که باز می شوند برایم آماده گذاشته است...

گاهی در دلم می گویم هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند... و در تناقض عجیب این شعر می مانم و زندگی خودم و آنقدر گیج می شوم که به هیچ تحلیلی نمی رسم و فکرم را خالی می کنم و به گذراندن امتحانات زندگی ام می پردازم....


تصورم از زندگی خیلی خیلی قشنگ تر از این روزها و سال های اخیر بود

من لبخند می خواستم و آرامش و عشق....

و سهمم ترحم شد و سختی و امتحانات بی پایان خدا که هر روز سخت از دیروز می شد...

سهمم نگاه های بی فروغ بود و دوست نداشتن

سهمم پس زده شدن بود و اشک های داغ تنهایی

من امید داشتم و امید می پاشیدم

سهمم صبر شد و نشدن و نشدن و نرسیدن

من دلی عاشق داشتم و مهربانی هایی که مختص خودم بود...

سهمم شکستن شد و بی مهری هایی که ناجوانمردانه از آن قلبم شد


من دریا بودم و دریا و دریا .... من رها بودم و رها و رها... من عاشق دریا بودم و دریا را بی نهایت دوست داشتم

سهمم مرداب شد و یک تکه عکس که امید مرا برای همیشه ناامید کرد و فهمیدم که زندگی شبیه رمان ها و فیلم های ایرانی نیست

گاهی دو نفر برای همیشه به هم نمی رسند

گاهی کسی که دوستش داری، روزی در جایی که دوست داری با بچه ای به بغل می بینی اش و آنوقت می فهمی که برای همیشه به کسی که دوستش داشته ای نمی رسی که نمی رسی که نمی رسی و آرام نگاه می کنی و دیگر حتی اشک هم نمی ریزی! باید درد به دنیا آمدن را تحمل کنی و یک تکه از گذشته ات را برای همیشه فراموش...

و من آدم فراموش کردن نبوده ام و نیستم!

درسهایم را شاید همیشه پس از امتحان فراموش کرده ام اما آدم های زندگی ام را نه!

حتی اگر روزی با کسی در یک جایی یک بستنی ساده خورده باشم!

اما آدم ها وقتی بزرگ می شوند فراموشی هایشان هم بزرگ می شود

من هم باید بزرگ شوم... باید فراموش کنم! باید فراموشی هایم بزرگ بشود تا بتوانم زندگی کنم. تا بتوانم روزی مردی دیگر را دوست داشته باشم. تا حالم از مردها به هم نخورد. تا بفهمم که همیشه پای خیانت در میان نیست. تا بدانم مردها می توانند مهربان هم باشند و با وفا حتی....

بگذریم


یک بزرگ شدن خاصی را در خودم حس می کنم

یک حجم خالی عظیم را


انگار که در بیابانی بی انتها گم شده ام، و دور خودم می چرخم و نمی دانم از کدام راه می شود رسید، نمی دانم آیا مهربانی در این جهان مانده که برای نجاتم خودش را به بیابان بزند؟

گاهی وزنم را روی زمین حس نمی کنم! و رد پایم را روی ماسه های کویر زیر پایم نمی بینم.... به نرمی ماسه ها می اندیشم.... به آرامش خاصشان... به گرمی ملایمشان... به زبری زیادی خوبشان.... و خنده ام می گیرد... در بیابانی این چنین گم شده ام و باز هم دارم به خوبی ماسه ها می اندیشم و ناگهان از ترس گم شدن رها می شوم و خدایم را شکر می کنم که گاهی حواس مرا به اتفاقات ریز زندگی ام پرت می کند و از ترس عظیم تهی شدن رها می شوم.... گاهی به شکلاتی دلم را خوش می کنم، به لبخندی، به هوای پاکی، به دیدن گلی، به قطره ی بارانی، به ابر زیبایی، به جوانه های تازه ی درختی، به صدای آبی، و این ها برایم حکم همان خوبی و داغی و زبری و آرامش ماسه ها را دارند... که مرا از زندگی پرت می کنند به دنیای یواشکی خودم که زیادی دوستش دارم


خدایا

من امتحان های سختت را نیز عاشقانه عاشقم

دیگر طراوت دختران بیست ساله ی سرشار از شوق زیستن را ندارم

اما این شش هفت سال اخیر را در راه امتحان های سخت تو سپری کرده ام...

و هر روز بیشتر از دیروز صدایت زده ام

مرا به تمام بی صبری ها و طاقت کمم ببخش

کمکم کن تا از تمامی شان سربلند بیرون بیایم

کمکم کن تا بندگی کنم

بندگی تو را که خدای خوب منی

خدایی که دوست دارد جام بلا بیشترم دهد

خدایی که راضی ام به رضای او

خدایا از من راضی باش

لطفا

94 من در یک نگاه :)

هواللطیف...

اولین شکوفه را بر درختی جلوی دانشگاهمان دیدم! خیلی زودتر از دیدن شکوفه های باغ! اوایل اسفند ماه بود که تا از ماشین پیاده شدم ناگهان چشمم به درختی خورد پر از شکوفه! نمی دانم چند ثانیه و یا حتی دقیقه ایستاده بودم و به شکوفه ها نگاه می کردم اما باورم نمی شد بهار را... زنده شدن درختانی که چند ماهی جلوی رفت و آمد روزانه ام در خواب عمیقی بودند و حالا لباس شکوفه بر تن کرده بودند...

پس از آن یک باغ شکوفه دیدم و بعد درختانی در گوشه و کنار شهر...

اصفهان امسال نه باران چندانی داشت و نه حتی قطره ای برف! اصلا زمستانی نداشتیم! آنچه بود سرمای همراه با آلودگی بود تا دو سه روز پیش که چند ساعتی باران آمد و نفسم را پس از چندین و چند ماه تازه نمود...

اما در عوض زندگی ام هنوز زیر لحاف سپیدی که رو به سیاهی میرود پنهان شده! هنوز بهار را باور ندارد و چشم هایش در انتظار رویش فصل جدیدی از زیستن کم سو گشته... هنوز با هر صدایی گوشه ی لحافش را پس می زند و بعد با ناامیدی مضاعف دوباره به درون می خزد...

و من نمی دانم چکار کنم برای خودم! حال و هوایم! زندگی ام! چرا که خیلی کارها دست من و ما نیست...

آری هنوز هم در آخرین جمعه ی سال می گویم که 94 را اینگونه نمی خواستم! هرچند برای من سالی بود سراسر برکات معنوی... از کربلا و لحظه ی تحویل سال گرفته تا بارانی که درنجف و حرم حضرت علی بر سر و رویم بارید و من تمام دلم را برای بابای دو عالم گفتم و تنها آن ها که معنوی بود اتفاق افتاد... از مشهدی که تابستان با هر معجزه و دعوتی بود روانه شدم و روزهای خوب و سفری به پهنای چندین و چند روز تجربه و تازگی و تنهایی... سفری که با مریضی تمام شد و با حال بد و مسمومیت از حرم حضرت رضا علیه السلام بیرون زدم و دیگر به وداع نرسیدم... مشهدی که حالا چند ماه است دلم برای غرفه هایش برای درب هایش برای صحن و سرایش و حال و هوایش یک ذره شده و بارها هم گفته ام که انگار سفرم نیمه کاره ماند... انگار چیزی را جا گذاشته ام و باید بازگردم و چقدر دلم مشهد می خواهد....

راستی امسال به برکت و نگاه مهربانترین مهربانان دو عالم کلاسی آغاز شد و یادم هست عید در کربلا بودم و چقدر سمانه گفته بود فریناز از امام حسین بخواه... از مادرشون بخواه... و کلاس های هفتگی که درست از اردیبهشت ماه شروع شدند و اعتقاداتمان را جهتی نو بخشیدند... حالا به عصر های چهارشنبه عادت کرده ایم اما یادم نمی رود چقدر از خدا خواستیم و بالاخره به بهترین نحو اتفاق افتاد و شد....

برنامه هایی که امسال بودم با تمام سختی هایش... از غدیر گرفته تا جشن امام رضا و فاطمیه....

فاطمیه که می گویم انگار یک دنیا آرامش و ناآرامی، گریه و لبخند، امید و ناامیدی، آتش و تب و سردی بر من وارد می شود... یک دنیا تناقضات عجیب و غرییب....

فاطمیه ای که امسال به نگاه خودشان بودم و تا آنجا که توانستم نفس زدم و پا کوبیدم و تمام آنچه که داشتم را در سبدی از اخلاص پیشکش خاتون دو عالم نمودم...

فاطمیه ای که قرار بود نباشم و نشد... روزهایی که با استرس و ترس خودم را به برنامه ها می رساندم و خدا هم با من یار بود و راه برایم یک جور عجیبی باز می گشت.... فاطمیه ای که به خانه ای آرام و پر از حس خوب بن بست سحرخیابان توحید منتهی شد و آنجا تا می توانستم اشک ریختم و کسی برایم دعا می کرد و می گفت به اضطرار که برسی راه باز می شود و نمی دانست من سال هاست به اضطرار رسیده ام و دیگر نمی توانم تحمل امتحان عظیم خداوند را....

راستی اربعین را .... اربعین و رفتنی که یک باره شد و اجازه ای که صادر گشت و با مادرم راهی شدیم... راهی یک سفر سخت! بینهایت سخت! و سختی به کنار، حرف ها و همسفرهایش سخت تر بودند برای منی که بی پناه بودم و به امید امام حسین پا به میدان گذاشته بودم... و چه کمک هایی و چه عنایت هایی.... یادش بخیر تمام روزها و راه هایی که با مریضی هر چه تمام تر طی شد و هنوز هم باورم نمی شود چگونه با آن حال و تب و مریضی ام نصف بیشتر راه را پیاده رفتیم و تیرها را یکی یکی شمردیم و من هر چه گشتم مرد بی سایه ام را ندیدم....

آری 94 ای که برای اکثر دوستان و فامیل و آشنایانمان سال ازدواج و خوشی و برکت های از آن دست بود، برای من معنویت به بار آورد...

حالا با تمام حرف هایی که از این و آن می شنوم و اذیت هایی که می شوم اما ته دلم 94 را با تمام سختی هایش دوست دارم...

سالی که مریضی های سختی گذراندم اما دوستش دارم...

هرچند نمی خواستم اینگونه به پایان برسد

سالی که برایم فراق هم داشت.... دلهره و اضطراب های شدید هم داشت....


مردم این روزها خوبی و بدی سال را به میزان ازدواج بچه ها و فامیل و مرگ و میر اطرافیان می بینند...

بی تاثیر هم نیست اما اگر بخواهم اینگونه بنگرم و فکر کنم، چیزی جز افتادن و خمودگی و غم و غصه برایم باقی نخواهد ماند

ترجیح می دهم به معنویاتی فکر کنم که این سال برایم به ارمغان آورد

و می دانم که خدایم هست... امام زمانم هست.... و دعاهایم روزی به آسمان خواهد رسید و ظاهر و باطن زندگی من نیز آرام خواهد شد....

و مادرم دیگر با افتخار خواهد گفت خدا را شکر امسال هم سال خوبی بود............................................................................


http://s7.picofile.com/file/8237029026/95690890500703878851.jpg


+ گاهی باید نوشت، روزمرگی ها را، مرور خاطرات را، که بدانیم از کجا به کجا رسیده ایم، که راهمان را ببینیم، درست بوده یا نه؟ کج بوده یا راست؟ به هدف رسیده یا نه! 

در راستای صحبت های پست قبلم که گفته بودم رویاهایم را خواهم نوشت، حالا می گویم باید به خوبی های زندگی فکر کرد... به لحظه هایی که دوستشان داشتم، به اتفاقات خوبی که برایم افتاد.... چه مادی چه معنوی... چه دیدار دوست چه دیدار یار چه دیدار امام معصوم...

دلم میخواست سال 94 سالی بود که از شر حرف های این و آن راحت می شدم و از شر نگاه هایشان و دعاهایی که از سر ترحم است! و ته دلم میخواستم که یک همراه واقعی برایم به ارمغان می آورد....اما خب این دست اتفاق ها دست خداست و دست من و تو و ما نیست! در عوض سال معنوی خوبی داشتم....

همین آدم هایی که در افکارشان نهایت خوشبختی  یک دختر را رسیدن به شب زفاف! می دانند، از محبتهای معنوی زندگی من خبر ندارند... و به قول سمانه نچشیده اند! و وقتی محبتی از جنس عشق و عنایتی این چنینی را نچشیده باشند نمی توانی توصیف کنی و بگویی به خدا من خوبم اگر شما بگذارید و حرف هایتان و دلسوزی هایتان!!!!!!!!!!!!


++ 95 دارد می آید

اتاقم را زیاد نتکانده ام

لباس نو خریده ام و هنوز ذوقی بچگانه ته دلم موج می زند برای با هم پوشیدنشان

اما لباس های نوی امسالم زیادی بوی زنانگی می دهد

شاید نپوشمشان

شاید هم بی اعتنا به حرف مردم، کفش های کرمی نگین دارم را بپوشم و بر روی سنگ فرش ها راه بروم و از تق تقشان لذتی شگرف ببرم و بهار را در نفس هایم بکشم و لبخند را به روی لب هایم بنشانم و گوش هایم را از حرف آدم های کوته فکر پر از پنبه کنم و از بهار بعد از سال ها لذت  ببرم


http://up.litemode.ir/up/fashionlite/mode/mode4/j2/wWw_LiteMode_iR_14.jpg




از جنس رویا

هواللطیف...


بر حسب اتفاق، جایی به نوشته ای برخورد کردم که دو سال پیش نوشته بودم تحت عنوان رویای من! یکی از رویاهایم را نوشته بودم، چند خطی بیشتر نبود اما همین که نوشته بودم و جایی ثبت کرده بودم، با مرور خاطره اش لبخند بر لبانم نشست و حالم را خوب کرد

به این فکر کردم که کاش می توانستم رویاهایم و آرزوهایم و آنچه که می خواهم را واضح و شفاف بنویسم و بعد چند سال دیگر از خواندنش حس خوبی پیدا کنم

هرچند حالا که از آن رویا نوشته می گذرد، و به رویایم نرسیده ام دلم می گیرد اما شاید باید نوشت تا یادت نرود که دل تو هم رسم عاشقی می داند اگر خدا بخواهد


شاید توانستم اینجا هم رویاهایم را بنویسم

رویاهای یک دختر زیباترین بخش زندگی اوست...

یه وقت هایی که آدمی از دنیا خسته می شود

هواللطیف...


بعضی روزها هست که زیادی خوب نیستی و اصلا هیچ چیز و چیز کس را نمی بینی! حتی حوصله ی کلاس های رنگ و وارنگ دانشگاه را هم نداری و بست می نشینی در خانه! نه تفریحی نه کاری نه اتفاقی نه حرکتی

و یک حجم خالی صلب تو را آزار می دهد

شاید به صدایی نیازمندی تا پر کند و یا آهنگی و سازی و نغمه ای

چیزی که این حجم خالی را ببلعد و تو را دچار هیچ نکند!

آنقدر عجیب است که قابل توصیف نیست اما می شود حال حالای من! و حتی امروز که مهم ترین درسم را هم به خانه ماندن بخشیدم!

روزی در کتابی می خواندم که این نشانه ای از آیات انفسی خداست وقتی حس می کنی جهان به یکباره تنگ می شود و تو هیچ اتفاقی نمی تواند تو را خوشحال کند! و یا بالعکس، در اوج سختی و مرامت شیرینیه خاصی ته دلت موج می زند و لبخندی بر لبانت می شود و آرامشی بر قلبت

حالا اما مضطربم! و اضطراری بر جانم افتاده شبیه زدن آژیر قرمزی که تمامی ندارد،  آدمی گاهی از خودش هم بدش می آید و از تمام کلمات خوب دنیا

این وقت ها خواب آرامش خوبیست اما به شرطی که یک شب تا صبح قبلش را نخوابیده باشی!

این وقت ها حتی شکوفه های سپید بهاری را هم سیاه میبینی و آسمانی که تب دارد و نمی بارد...

و منتظرم... منتظرم تا خودش خوب بشود... فقط یک عالمه حرف درون سینه ام مانده که باید اسفندماه رگبارم را ورق می زد و سیاه می نمود و می رفت به پیشگاه بهار

که نرفت

راستی هنوز لباس های نو نخریده ام

هنوز سبزه سبز نکرده ام

هنوز برای سفره ی هفت سین فکری نکرده ام

هنوز نمی خواهد باورم بشود که بهاری دیگر در راه است

نمی خواهم 94 را اینگونه به اتمام برسانم

94 شبیه مسافری می ماند که چمدانش را باز نکرده... سوغاتی هایش را نداده و کارهای نیمه تمام زیادی دارد و همه می گویند بار سفر بسته است....

94 اینگونه رفت و باورم نمی شود که 94 هم به نفس های آخر رسیده  و من هنوز چشم به راه کوله بار این سالم....


دلم یک صدای مهیب میخواهد

شبیه یک کنسرت

و کسی آن وسط فریاد بزند

اگه این زندگی باشه

اگه این سهمم از دنیاس

من از مردن هراسم نیس

نیس

نیس

نیس



دارد می آید...

هواللطیف...


دور 29 یک دایره می کشم

و هر چه نزدیک تر می شوم بیشتر دوستش دارم


دست خود آدمی نیست

یک عدد سال و یکی ماه و یکی روز برایش با تمام عدد هایی که تا به حال شمرده، فرق می کند

حتی اگر پیرتر شود

حتی اگر تولدش را دیگر دوست نداشته باشد

اما ته ته ته دل آدمی

یک روزی هست

که وقتی به هر تقویمی میرسد، چشمانش پی همان روز خاص است

روز تولدش...



چند سالی ست که از روز تولدم واهمه دارم

از شمعی که یک سال دیگر بر آن افزوده می شود

از حرف های مردم

از زخم زبان هایی که مثل شمع تولدم بزرگ تر می شوند

و امسال که نفهمیدم چطور گذشت...

اما باید کنار آمد

با واقعیت ها

با حقیقت حتی اگر تلخ باشد

باید کنار آمد

با سرنوشت

با مقدراتی که برایت تقدیر شده

با امتحاناتی از سوی خدا

 

هنوز هم می گویم عادت نکرده ام

و زجر می کشم

اما باید کنار آمد

شاید

باید

زجر

هم

نکشید...


دو روز دیگر تا تولدم باقی ست

روزی که همیشه برایم یک روز خاص بوده و هست

حتی اگر انکارش کنم...........................................