هواللطیف...
"دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین..."
(شاملو)
این شعر را چندین سال پیش در بُرد دانشگاه قبلی ام خواندم... یادم هست که همان لحظه این دوبیتش را حفظ کردم و چقدر آفرین گفتم به شاعرش...
شاعرها گاهی حرف دلت را می زنند. اصلا بعضی شعرها را که می خوانی، حس می کنی شاعرش با تو ساعت ها حرف زده و دقیقا حرف های دل تو را شعر کرده
و همیشه می گویم چقدر خوب که شاعر ها هستند، البته بعضی از شاعرها اما خوب است که هستند و شعر می گویند...
دوست داشتن اتفاق عجیبی ست... و جنس بعضی دوست داشتن ها مقداری عجیب تر! شبیه یک موتور پر قدرت آخرین سیستم، یا شبیه دو بال برای پرواز
جایی خواندم پرواز بال نمیخواهد، دل می خواهد... و چقدر خوب بود... حال دل ِ شجاعت یا دلِ لبریز از محبت خیلی فرقی نمیکند. مهم این است که دوست داشتن حتی آدم را به پرواز می رساند...
و من همیشه فکر می کنم که چه کسانی را باید دوست داشت و چه کسانی را نه! خیلی وقت ها هم دست آدم ها نیست... اینجاست که حکایت کمی فرق می کند! و شاید اوضاع کمی سخت تر هم بشود...
دوست داشتن های یواشکی ته دل آدم ها هم از آن دست اتفاقات عجیب است...
آدمی که دوست دارد صرفا سرش شلوغ نیست! آدمی که کسی یا کسانی را دوست دارد همیشه نمی خندد... و شاید عمیق ترین تنهایی ها را هم داشته باشد برای همان دوست داشتن های عمیق یواشکی...
دوست داشتن گاهی ارتباط مستقیمی با چشم ها دارد...
گاهی در خاطرم آدم ها را با چشمهای معصومشان تصور می کنم و چقدر حس دوست داشتن های یواشکی این مدلی خوب است، اما... اما گاهی هم یک درد عمیق و خیلی خیلی عمیقی وجود دارد چرا که دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم... اصلا این آدم ها نمی فهمند که ما دوستشان داریم، و شاید هم رفته اند یک جای دیر و دور... دور از بٌُعد مکان را نمی گویم، از بُعد بی خبری را می گویم وگرنه ممکن است طرف مورد نظرت خانه اش تا خانه ات تنها چند خیابان درخت باشد...
خیلی وقت است که به کسی نگفته ام دوستت دارم... از ته دلم
مهر امسال پُر از مهر آغاز شد و پس از آن نمیدانم که چرا نشد... چرا به بی مهری مطلق تمام شد، چرا این پاییز که می توانست پر از عشق باشد و محبت، به خزانی تبدیل شد پر از خش خش برگ های خسته از زیستن... چرا نشد که بگویم دوستت دارم... چرا نشد که بگوید دوستم دارد... اصلا گاهی آدمی همینجاست که می شکند! اینکه دوستش داشته باشد و نداند که او هم دوستش دارد یا نه...
از این پاییز متنفرم
پاییزی سراسر انتظار
انتظاری که نافرجام ماند و می ماند...
دلم می خواهد به کسی بگویم دوستت دارم و همه بیایند و دهانم را ببویند و بوی خوش دوست داشتن هایم را استشمام کنند و جرعت نکنند هیچ بگویند!
دلم می خواهد به کسی بگویم دوستت دارم و شعله ای از درونم زبانه بکشد و همه ببینند و نتوانند مرا مواخذه کنند!
دلم می خواهد بگویم دوستت دارم
دلم می خواهد کسی را که باید، دوستش داشته باشم
دلم می خواهد صبح و ظهر و شب هایم با دوستت دارم ها و دوستم داری ها بگذرد
دلم می خواهد پاییز قشنگ بشود، حتی خش خش برگ ها قشنگ بشوند، آسمان ابری قشنگ بشود، باران قشنگ بشود، جاده ها و یادها و خاطره ها قشنگ بشوند، قاچ های پیتزاهای مرغ و قارچ قشنگ بشوند، اصفهان قشنگ بشود، من قشنگ بشوم، و اویی که باید قشنگ بشود و بیاید و بگوید دوستت دارم و بگویم دوستت دارم و با همین دوست داشتن هاست که زندگی قشنگ می شود...
اویی که نمیدانم کیست، اویی که گاهی می گویم این است؟ بعد می فهمم که نه و این راه ادامه دارد و من هر روز مورد امتحان خدایی قرار می گیرم که به حکمتش، به رحیمیتش، به رحمانیتش، و به عدل و قادریتش ایمان دارم و حتی ته ته همه ی سختی های طاقت فرسا و اشک های گاه و بیگاهم او را شکر می گویم و میدانم که برایم بهترین ها را می خواهد...
دوست داشتن ها یکسان نیستند، برخی از این دوست داشتن ها بزرگ تر است، برخی پر انرژی تر، برخی رنگی رنگی تر، و همه ی اینها با هم زندگی یک فرد را می سازند...
اگر اینجا از دوست داشتن خاصی حرف میزنم چون جای خالی اش را خیلی وقت است که حس می کنم... چون زمان هایی بوده که چشیده ام و به یکباره به بدترین نحو ممکن از زیر زبانم بیرون کشیده اند، شبیه بچه ای که با اشتیاق پفکی را باز می کند و همین که اولین دانه ی پفک را به دهان گذاشت، کل بسته را از او می گیرند و او فقط گریه می کند... سکوت می کند و پس از مدتی ناچار است که حتی فراموش کند!!!
مجموعه ی دوست داشتن ها زیادی قشنگند و آدمی می تواند با مهری که در دلش دارد و قدرتی که این محبت ها به او میدهند، کارهای بزرگی بکند... تصمیمات بزرگی بگیرد و فرد موفقی باشد...
و همیشه در دل هر فرد موفق، عشق و مهر و دوست داشتن عمیقی بوده و هست! شک نکنید...
حال این مهر به پدر و مادر باشد یا خواهر و برادر، به دوست باشد یا به همسر و فرزند، یا معلم و استاد و همسایه...
حتی این مهر به خدا باشد یا اهل بیت، به بزرگان دین باشد یا یک آدم زیادی خوبی که نسبتان به همان آدم و حوا بازمیگردد...
این مهر می تواند به خودت هم باشد! اینکه خودت را دوست داری، خود را عمیق دوست داری و این هم با رعایت مرزها زیادی خوب است! مرزی که از عزت نفس فراتر نرود...
خلاصه که من آن شعر را اینگونه میگویم:
بیخود کرده اند که دهانت را ببویند
فریاد بزن دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم !!!
هواللطیف...
با خودم عهد کرده بودم تا زندگی ام به روال روزهای قبل از تابستان و مهر بی مهری ها بازنگشت، ننویسم و اینجا نیایم! اما نمی شود... آدمی که دست هایش به رقصیدن روی کیبرد عادت کرد، آدمی که ذهنش را دانه به دانه کنار هم می چیند و دریا دریا حرف روانه ی این صفحه های سپید می کند، آدمی که سال هاست مونس امن تنهایی هایش همین صفحه های بی غل و غش است، نمی تواند که ننویسد... آنوقت می شود موجودی شبیه حالای من که انگار جلوی گلویش را گرفته اند! و گلویش از شدت بغض ، از حجمه ی عظیم کلمات در سینه مانده، درد می کند و از گوشه ی چشم هایش اشکی یواشکی می بارد و سرش گاهی که زیادیی حرف درآن باشد، به حد انفجار می رسد...
هواللطیف...
دخترک رفت به سراغ چای
و بستنی را تند تند گاز زد
دلهره ای عجیب در دلش افتاد
ترسید!
از همان روز ترسید!!
و کلاف زندگی اش بیشتر از قبل پیچید
او حبس شده در دایره ای بود به نام زندگی
عشق
خودش
و کلاف پیچید و پیچید و پیچید تا به دخترک رسید
تا به پایش
به بغض های گلویش
به قلبش...
و سرانجام آنقدر پیچید که تمام شیارهای مغزش را احاطه نمود...
کلاف زندگی دخترک بی محابا می پیچید و کسی جلودارش نبود...
دخترک خسته شد
افتاد
دلش شکست
پای رفتنش حتی
دخترک گریست
چرا که می دانست تنها سلاح زن گریه کردن است!!!
آنقدر گریست
آنقدر سوگواری کرد
که چشم هایش هم رنگ لبانش شد...
دخترک بلند بلند می گریست! می دانست کلاف بی رحم آمده تا بگیرد
از او
همه چیز را
کلاف پیچید و تمام قیچی به دست ها دور ایستادند
کلاف دخترک را زمین زد
کلاف قلب دخترک را شکست
کلاف دخترک را پیر کرد ، ناامید کرد، میراند...
دخترکی که بعد از سال ها آمده بود تا زندگی کند...
دخترکی که لبخندش پر از مهر بود و نگاهش پر از آرامش و قلبش آهنگی نو آموخته بود..
آری گاهی کلاف بی رحم زندگی هرآنچه خوبی را در نطفه خفه می کند..
دلم به حال و روز دخترک می سوزد...
به سرگردانیهایی که تمامی ندارد
به انتظاری که سخت، کُشنده است...
انتظاری که روزهاست دخترک را با هر صدایی می پراند!
مگر خبری، بشارتی، مژده ی آمدنی، امیدواری...
اما دریغ...
این روزها دخترک خسته تر از آن است که بخواهد زندگی کند...
خود را به آغوش خدایش سپرده
چرا که دیگر نه آغوشی دارد و نه مهری و نه دلی که برایش بتپد...
دخترک رانده شده...
از اینجا رانده و از آنجا مانده...
دخترک در روزهای سخت سخت سخت زندگی اش مانده...
و کاش تمام میشد این انتظار کُشنده
این بی خبری
این سردرگمی
این گیجی
نتیجه دیگر برای دخترک قصه مهم نیست
دخترک بیشتر از آنچه که فکر می کنند، شکسته...
دخترک به دست های سبزی محتاج است که زمزمه ی دعا از بند بندشان به آسمان برود و تا خدا برسد...
هواللطیف...
تاریخ آخرین حرف هایم را که نگاه می کنم، باورم نمی شود بیشتر از یک ماه باشد که نیامده ام! و شهریور عجیبم را اینجا نفس نکشیده باشم و نگفته باشم و روز تولد رگبارآرامشم را حتی جشن نگرفته باشم و چقدر همان 25 شهریور ماه را یادم بود و شش ساله شدن رگبار آرامشم را که زمانی آرامش پنهانی شد در دل لحظه هایم
دلم برای نوشتن، برای دوستانم برای وبلاگم تنگ شده بود
اما شهریور هر هفته اش به شکلی گذشت! آنقدر متفاوت بود که نفهمیدم کی گذشت!
هفته ی اولش به روزمرگی ها و کسالت و گیجی و کلاس های جورواجور گذشت
هفته ی دومش را رفتم تا شمال،تنکابن و رامسر و چالوس و شبیه همین عکس دوتا پست قبلی ام کنار آب(با مانتو و روسری:دی ) میدویدم و حتی یادم رفته بود یک ماه بیشتر نشده که عمل کرده ام!
دویدم و تمام خستگی هایم را به ماسه های خیس دادم
دویدم و تمام پریشانی هایم را به موج های مواج دریا دادم
دویدم و رها دویدم
دویدم و دیگر دریا برایم خاطره ای دور نبود! تنها خودم بود و خودم...
دویدم و انگار یادم رفته بود همه ی بی کسی هایم را
هفته ی دوم آنقدر خوب و رها بود که حالم خوب خوب شد
و زیر باران شمال رفتم و خیس شدم
میان کلبه های جنگلی رفتم و تمیزترین هوای ممکن را نفس کشیدم
شب ها با دریا حرف می زدم و خدا را به عظمت دریای روبرویم قسم می دادم
وچقدر دل نگران بودم و دیدن آب، دیدن عظمت دریا و شنیدن صدای امواج مواجش آرامم می کرد...
هفته ی سوم به ورکشاپی گذشت در هنرستان هنرهای زیبای اصفهان که چقدر عجیب بود، عجیب و سخت، سخت و گاهی حتی طاقت فرسا، یک هفته ی پر از استرس! اصلا انگار تمام شمال از خاطرم رخت بربسته بود، اما خدا را شکر آن هفته ی سخت در کنار دوستان و اساتید و استاد اسپانیاییمان "رودریگو" و استاد ایرانی مان"امین بهرامی" به بهترین شکل ممکن گذشت و سازه و طرح های ما درست ساعاتی قبل از اختتامیه ی ورکشاپ به سرانجام رسید و با شب بیداری جمعی از دوستان با موفقیت پروژه بسته شد...
آن هفته آنقدر متفاوت و خوب و سخت و حتی گاهی بد بود که گاه همگی می خندیدیم و گاه گریه، گاه کلافه بودیم و گاه سرشار از شوق، اما امید داشتیم که کار بسته خواهد شد و همین هم شد!
هفته ی آخر هم درگیر جشن بزرگ غدیر بودم! حفظ کردن متن ها برای اجرا و آماده شدن برای جشن و خلاصه آنقدر کار بود که یک هفته ی مرا کامل درگیر کرده بود...
و دیروز بالاخره شهریور پر روزهای عجیبش گذشت و از امروز و این هفته دانشگاه ها آغاز شده و این هم یک هفته ی متفاوت دیگر
در میان این هفته های عجیب و غریب، اتفاقاتی هم بودند که تمام فکر و ذهن مرا درگیر می کرد، روزهایی و ساعت هایی و آدم هایی که با خودم در تمامی این روزها کشاندم!
و برایم تلاقی این اتفاقات کمی سخت اما شیرین می آمد!
این روزها شیرینی نماز را بیشتر از همیشه حس می کنم
و شیرینی افراد برگزیده ی خدا را که خاندان کرامتند...
دست هایم شب و روز به درگاهشان مانده و می دانم که دست خالی بازنخواهم گشت
این روزها به دعاهایی نیاز دارم که خودم را به بالا بکشاند و من نیز دست هایی دیگر را
و میدانم فرصت استراحت نیست
باید رفت و فکر کرد و دل به دریا زد
باید گاهی تمام زندگی را در دستی گرفت و دل را در دستی دیگر
و زمانی هم تمام زندگی و دل را در دستی و عقل را در آن دیگری
خلاصه که دلم تنگ شده بود برای حرف زدن، برای نوشتن، برای تمام روزهای عجیب شهریور ماهی که حالا کاری به نتیجه اش ندارم اما خوب بود ،
سخت اما خوب
مهر ماه آغاز شده و حالا دانشگاه و دانشگاه و دانشگاه و کمی وارد روزمرگی ها خواهم شد و زندگی ام کمی تا قسمتی نظم خواهد گرفت
همه ی این ها به کنار فقط دلم می خواست همان روز 25 ام شهریور ماه می آمدم و تولد رگبار آرامشم را تبریک می گفتم
رگبار آرامش من
شش ساله شدنت مبارک باد
عید غدیر, عید الله الاکبر رو با تاخیر به همه ی دوستای عزیزم تبریک می گم
هواللطیف...
فکر نمی کردم یک ماه ننویسم
یک ماهی که یک ماه ساده نبود
شاید 10 روز طول کشید از تصمیم گرفتن و دکتر رفتن و آزمایشگاه و عکس و همه ی اینها تا 31 تیر... پنج شنبه ای که با چهره ی 26 ساله و اندی ام خداحافظی کردم و یک چهره ی جدید از آن من شد...
همه ی سختی های قبل و بعد و هفته ی اول مرداد که سخت ترین روزهای زندگی ام بود را مرور می کنم، چقدر خوب که گذشت، با آن گچ و صورت ورم کرده و چشم هایی که سیاه بود و نفسی که تنها از دهان می رفت...
31 تیر بینی ام را دست تیغ جراحی دکتر دادم و چهره ای جدید از آن من شد
هفته ی بعد راهی شهری شدم که دوستش داشتم و دوستی که بیشتر از آن شهر حتی دوستش دارم و خدا خواسته بود که برای شبی داشته باشمش...
حالا خوبم و سه هفته از عملم می گذرد و چسبی که دیگر به بودنش عادت کرده ام روی بینی ام جا خوش کرده
با خودم و چهره ی جدیدم کم کم کنار می آیم، و تمام آدم هایی که مرا آنطور که بودم نخواستند را می گذارم درون همان گذشته ای که دیگر نخواهد آمد!
دلم می خواهد یک عالمه حرف بزنم، از دغدغه هایم، از اتفاقات شبانه روزی که گاهی تمام وجودم را تکان می دهد، از خوبی ها و بدی هایی که در فکرم جا خوش کرده، از آدمهایی که دوستشان دارم و آدم هایی که شاید دوستم داشته باشند و شاید هم نه، از گذشته ها حتی! از دلی که گاهی سرکش می شود و یک گیجی محض میهمانش شده، از میهمانان شبانه ی رنگارنگی که یکی را من نمی پسندم و یکی من را ، از تنهایی هایم که تا بحال از آن حرفی نزده ام ، از ترس های نهان زندگی ام، از ازدواج حتی، از شدن و نشدن ها ، از خسته شدن هایم، از کلافگی هایم، از خنده ها و لحظه های آرامم،...
آری دلم یک دنیا حرف دارد شاید به قدر نبودن یک ماهی که نمی دانم کسی برایش مهم بود؟ اصلا به اینجا آمد یا نه؟ سر زد یا نه؟ رگباری از جنس آرامش و آرامشی پنهانی را خواست یا نه؟ اما مهم این است که دارم باور می کنم، باور می کنم که تنهایی هایم وسیع شده، عمیق شده، و هیچ کس تا بحال نتوانسته تنهایی هایم را کم کند، تمام کند، و من به تکیه گاه امن و محکمی تکیه کنم!
خسته ام از ایستادن
خسته ام از دوست نداشتن
خسته ام از عاشق نشدن
و حتی خسته ام از دوست داشته نشدن
شعر وداع فروغ فرخزاد زیادی خوب است
آنقدر که می توانم کلمه به کلمه اش را حس کنم، لمس کنم، اشک بریزم، ببویم...
این دو بیت...:
می برم تا زتو دورش ســـازم
زتو ،ای جلــــوه امید محــــال
می برم زنـــده بگورش سازم
تا از این پس نکنــد یاد وصال...