هواللطیف...
از گذر زمان در عجبم!
نه به هیچ دلی رحم می کند، نه هیچ عاشقی، نه هیچ دلسوخته ای، نه هیچ خسته ای که فارق از تمام دنیا چند صباحی را به بیکاری محض می گذراند
فقط پس از چند وقت تقویم را میبیند که به مرداد ماه رسیده... باورش نمی شود که پنج ماه از عید امسال می گذرد، تابستان هم به نیمه رسیده و نم نمک، بوی پاییز فضا را پر کرده است... باورش نمی شود که از 16 ام تیر ماه محبوبش نیز چندین هفته گذشته... روزی که تمام روزهای قبلترش را خراب کرده بود اما پس از آن کمی زندگی اش رنگ و روی آرامش بیشتری را به خود دید... 16 ام تیری که دخترک قصه ی سال های دور من لباس عروسی به سپیدی برف پوشیده بود و موهای بلند طلایی اش را به تاج زیبایی مزین نموده بود و در آن لحظه های ورود به تالار دست در دست مردش به این می اندیشید که آیا زندگی واقعیست؟! که این لحظه ها حاصل دعای کدام دل پاک بوده؟! حاصل کدام اشک در کدام نیمه شب تنهایی؟! حاصل کدام نماز در کجای این زمین پهناور؟!...
اما آن روز هر چه بود گذشت... از نیمه های شب، شاید درست از 4 نیمه شب که به آرایشگاه میرفتم آغاز شد و تا 3 نیمه شب دیگرش به طول انجامید که دوباره به حمام رفتم و تمام موها و آرایشم را به دست آب های روان دادم!
آری
گذشت
تمام 16 ام تیر ماهی که هفتمین ماه دیدارمان بود هم گذشت و خدا را شکر که به بهترین شکل ممکن گذشت
نیمه شب که به آرایشگاه رفتم آرایشگرم میگفت زمانی دلت برای امروز و سختی هایش و نخوابیدن ها و نیمه شب به اینجا آمدن تنگ می شود و من خندیدم که شاید دلم برای عروس شدن و لباس عروسی پوشیدن تنگ شود اما برای نیمه شب به آرایشگاه رفتن هرگز!
اما راست می گفت
حالا که هنوز یک ماه هم از آن روز عجیب نگذشته، دلم برای حتی بیخوابی ها و دوندگی هایش هم تنگ شده...
این روزها گذر زمان را بخاطر استراحتی که بعد از سال ها به خودم داده ام خیلی خوب می فهمم! ساعت به ساعت روزها را حس می کنم و تازه میفهمم کسی که یک عمر در تلاش و تکاپو بوده استراحت برایش معنایی ندارد
انگار با ورق جدیدی از زندگی ام آشنا شده ام! با آن صفحه از زندگی که دلم استقلال می خواهد... استقلال از همه لحاظ و حتی دلم میخواهد یک جای خوبی بود که می شد رفت و کار کرد... اما همت!!! همت گشتنم نیست، همت رفتن و گشتن...
و نمیدانم در کدام روز از این سال های اخیر، همتم را در کجای این زمین پهناور جای گذاشته ام که حالا نمی یابم!!!
داشتم می گفتم، آدمی زمان را نمی فهمد و گاهی چشم باز می کند و یا کافی ست اصلا تقویم را ورق بزند آنوقت خاطراتی را به یاد می آورد که محو و دورند و بینهایت نزدیک!!! مثلا برای یک سال یا دوسال یا چندین سال پیش اند و تو وقتی سال ها را می شماری میمانی که چطور زمان می دود و تو به گردش نمی رسی!!!
داشتم می گفتم
زندگی همینطور است، برای یک لحظه خوشی، سال ها می دوی، برای لحظاتی که وارد تالار شده بودیم و آن حس عجیب که سراپای مرا فراگرفته بود، چه شب و روزهای سختی که به ما نگذشته بود!!! این همه ساعت و ثانیه ی سخت در ازای چند لحظه آرامش
یک سال کار می کنی و حقوق کل سالت را برای سفری یک هفته ای می پردازی
یک سال کار برای یک هفته آرامش!!!
زندگی همین سختی های پیوسته و خوشی های عمیق در گذر است
و باید زیست
و کاش به 20 سالگی، 30 سالگی، 40 سالگی، اصلا به هر دهه از زندگی که رسیدیم حسرت کارهایی که نکردیم را نخوریم
حسرت لذت هایی که نبردیم را
حسرت آرامشی که از خودمان سلب نمودیم را
حسرت خوراکی هایی که نخوردیم را
حسرت جاهایی که نرفتیم را
و حسرت تلاشی که نکردیم
و زمانی که نادیده گرفتیم را...
به خودم می گویم
به خودم
که این روزها زمانم به هدر می رود و من هیچ کاری نمی کنم...
هواللطیف...
شب های عجیب و غریب قدر امسال هم تمام شد، چه شب اولی که من بودم و سجاده ی سبزرنگم و تا صبح دلی که سخت گرفته بود و چشمانی که بی محابا می باریدند... چه شب دومی که من بودم و مسجدی شلوغ و هراس کیفی که پیدا شده بود و من اما جوشنم را می خواندم و فارغ از تمام دنیا بودم و خدایم را به دلتنگی هایم قسم دادم که خدایی کند، همیشه و همه حال خدایی کند که اگر لحظه ای مهر و محبت و رحمتش را دریغ بدارد وای به حالم... وای به حال و روز زندگی ام... و چه شب سومی که پس از کلی اتفاق، روانه ی مسجد جامع عتیق شدیم به یاد اولین شب تا صبحی که در حرم امام رضا علیه السلام طی کرده بودیم و چقدر عجیب بود... میان آن همه شلوغی و پس از چندین و چند روز دوری و اتفاقات بد و روزهای سخت، حالا به آرامشی نیاز داشتم از جنس بودن... بودنی که خواسته بودیم و شده بود... آنجا خبر از جوشن نبود و ابوحمزه می خواندند اما اشک هایی که باریدند، دست هایی که به آرامش رسیده بود و دلی که پیوسته خدایش را به یاری می خواند، شانه هایی که به همدیگر تکیه داده بودند، همه و همه نقطه عطفی شدند برای شروع یک زندگی بهتر...
شاید این زندگی بهتر یعنی گذشت بیشتر
شاید یعنی فاصله گرفتن هرچه بیشتر از منیت هایی که بوده و درک بیشتر
شاید یعنی بزرگ تر شدن و خود را فدای زندگی تازه جوانه زده ات کردن
شاید یعنی مهربان تر بودن، آرام تر بودن، کمتر حرص خوردن
و شاید شاید شاید حتی بیشتر ندیدن بدی ها و دیدن خوبی ها...
آن شب را آنقدر دوست داشتم که دلم نمیخواست تمام بشود، گاهی لحظه هایی هست که به یاد تمام گذشته ات و اذیت ها و اشک ها و خواستن ها و التماس ها و دعاهایت می افتی و آنگاه دستانش را بیشتر از قبل می فشاری برای تمام شدنشان... هر چند این حکایت روزهای خوبیست که همان آرمان شهری که گفته بودم را رقم می زند. اما همین هم خوب است... همین هم زیادی خوب است!!!
به سال قبلم فکر میکردم، به اینکه تقدیرم را یک سال پیش اینگونه نوشته بودند، به اینکه امسال ب شکلی متفاوت با آدمی متفاوت به سحر رسید و خدایم را شکر کردم برای تمام صبوری های گذشته ام... برای تمام کم آوردن ها و دستگیری هایش...
هر چند دیر، هر چند سال ها دیر اما گاهی آدمی نباید تاسف گذشته ای را بخورد که نمی داند اگر طبق آرزوهای او پیش می رفت چه می شد... حتما حالا و در این روزهای زندگی ام باید اتفاقاتی را تازه تجربه کنم که خیلی ها شاید 9 یا 10 سال کوچک تر از من باشند اما همزمان با من الان تجربه می کنند... شاید امتحان جوانی های من این صبر بود، امتحانی که برای خیلی های دیگر نبوده و نیست... شاید خدا آن ها را به طریق دیگری امتحان می کند و مرا به این طریق امتحان کرد... و حالا خوشحالم حتی از این امتحان هایش... از سختی هایی که هرچند امتحان سخت تری در پی اش داشت اما یک سری چیزهای دیگر را نداشت...
دلم میخواهد تا صبح در سجاده ام بنشینم و خدایم را شکر کنم
شکر کنم برای تمام داده ها و نداده هایش
شکر کنم برای تمام زود دادن ها و دیر دادن هایش که همه به وقت خودش بوده و شاید این درک و صبر پایین من بوده که دیر و زودی را برایش تعیین می کند
شکر کنم برای تمام خدایی هایش که ایمان محکم دارم به همیشه ی همیشه بودنش... به گوش دادن هایش... به خدایی هایی که هر چه بوده و هست همه بر اساس حکمت بی منتهایش است و رحمت بی دریغش...
دلم میخواهد خدایم را شکر گویم و شکر و شکر
حتی حالا با همین دلی که گرفته و تنگ شده اما باز هم شکر گویم که همین ها هم حتما حکمتی ست از جانب او
که او خداست و من بنده ی او... و همین که بتوانم بندگی کنم مرا بس...
همین که زبانم در سختی ها هم به شُکر بچرخد مرا بس
همین که بتوانم طاقت بیاورم و آرام باشم از بودنش و بودن هدیه هایش کنارم، مرا بس
همین که خدایم را بی نهایت و عاشقانه دوست دارم مرا بس
مگر نه اینکه خودش گفته: الیس الله بکاف عبده...
هواللطیف...
از زمانی که حس کردم ازدواج امر مقدسی ست که خدا قرار داده و آن مهر و الفت و مودت و رحمت بی بدیلی که خدا وعده داده را از خودش خواستم، سال ها می گذرد... چه آدم ها که آمدند و رفتند، چه روزها و شب هایی که به نام خواستگاری و آشنایی و ازین دست اتفاقات طی شد... چه لحظه هایی که هنوز هم مانند هاله ای کمرنگ در ذهنم باقی مانده، خوب یا بدش را هم کاری ندارم! چه اخلاق و اعتقادات و خانواده ها و شغل ها و فرهنگ ها که اگر هر کدامشان به نوعی اتفاق می افتاد، تمام مسیر زندگی مرا به راه جدید و متفاوتی می کشاند...
نمی دانم آن روزهای پاییزی که فکرم درگیر بود و در قلبم را بسته بودم و عهد کرده بودم که دیگر باز نکنم، چه شد که باز شد و پیش رفت و خلاصه زمستانی که مرا متاهل و متعهد نمود... آن هم در یکی از بهترین مکان های دنیا... امام رضایم را ضامن کل زندگی ام نمودم و خواستم که کمکم کنند... خواستم که هیچ گاه مرا، با دلی که خودشان می دانند چقدر بد می شکند، تنها نگذارند... خواستم و خلاصه انگار همه دست به دست هم دادند تا این قضیه اتفاق افتاد
حالا که عکس های روز عقد داخل حرم را میبینم، چقدر دلم میخواهد همان موقع ها بود، آن روزها اینقدر اختلاف میانمان به وجود نیامده بود، آن روزها اینقدر بحث و مشاجره های طولانی نداشتیم، آن روزها اینقدر درگیر اختلافات فرهنگی و مذهبی میان خانواده ها نبودیم... آن روزها نمیدانستم چند ماه بعد کلافه می شوم از این همه اتفاقی که هر روز به یک مدل جدید برایم می افتد و باید تک و تنها، آری، تک و تنها، تمامشان را مدیریت کنم و دلم که هیچ!!!! آری دلم که هیچ.... او را به سکوت وا داشته ام تا تمام بشود حرف ها و بحث و جدل ها...
شاید هم نگاه من به ازدواج خیلی خیلی آرمان گونه بود، شاید من زیادی آدم ها را خوب می دانستم و می گفتم باید بینهایت بینهایت با آدم ها خوب تا کرد...
آنقدر قداست ازدواج برای من زیاد بوده و هست که حتی حاضر نبوده ام به هیچ اختلافی فکر کنم... حتی این چند وقت اخیر که خسته شده بودم از تمام مشاجره ها، بحث و اختلافاتی که بهترین لحظه هایم را تلخ می نمود، و فهمیدم که چقدر ازدواج سخت است... چقدر سازگاری آن هم برای من با این سن و این همه سال که خانم خودم بوده ام و کسی مرا امر و نهی نمی کرده سخت است، و با خودم عهد بستم که نگذارم بچه ام اگر دختر بود به 20 سال برسد و او را روانه ی خانه ی بخت کنم، لااقل در آن سن و سال آدم آنقدر پخته نشده و شکل نگرفته که این چیزها و حتی سازش و پذیرش خیلی از نظرات و عقاید ، برایش سخت باشد...
شاید اشتباه نسل پدر و مادرهای ما همین بود که ما را در همان اوایل جوانی و گذر از نوجوانی برای زندگی مستقل بارنیاوردند... شاید خودمان آنقدر درگیر درس و رقابت های این چنینی بودیم که از زندگی غافل شدیم!!! شاید هم جو دانشگاهی بود که می رفتم، همه فنی، همه خشک و سخت و خشن و مردانه!
شاید هم زیادی با حیا بار آمدن خوب نبود... زیادی چشم و گوش بسته بودن و زیادی مراعات کردن... و به قول امروزی ها جوانی و جاهلی نکردن!!!
اما من از این بخش زندگی ام بینهایت راضی یم، همین که به قول معروف جوانی و جاهلی نکردم یا اگر هم بود آنقدر کم بود که به چشم نمی آمد! و از جنس دیگری بود... اما شاید از آن قسمت زندگی ام که زیادی به تنهایی عادت کردم و مستقل و وابسته به خانواده ام بار آمدم را دوست ندارم...
من اگر به این عقل و تجربه به گذشته بازمیگشتم در کنار دانشگاهم کار هم می کردم و بعد از همان موقع ها خودم را برای زندگی مشترک آماده می نمودم...
حالا که گذشت و باید در همین سن بنا به خیلی خواسته ها و شرایط، تغییر کنم و سازش و مدارا... هر چند عشق که باشد تمام این اتفاقات حل می شود... عشق که باشد محال ها را ممکن می کند و خود، سازش و مدارا می آورد...
عشق که باشد حتی کوتاه آمدن را بد نمی داند، عشق که باشد آدمی خودش را نادیده می گیرد و به پیش می رود... عشق که باشد آرامش می آورد حتی اگر هیچ چیز بر وفق مراد تو و باب دلت نباشد...
و امیدوارم که این عشق همیشگی باشد و تمام نشود و هر روز بیشتر و بیشتر بشود تا تاب بیاورم تمام تلخی هایش را...
که ازدواج، فقط دست در دست هم بودن و راه رفتن کنار آب و فکر کردن به گذر عمر و خندیدن نیست، یک عالمه مراقبت دارد و سختی و مدیریت و درایت و هوش و ذکاوتی زنانه حتی...
و من که در این مسیر تنهای تنها راه می روم و هر روزم را به شب می سپارم و دوباره صبح را در آغوش می گیرم و سعی می کنم که زندگی ام را بسازم، با تمام این توصیفات و خستگی هایی که در این مدت به اندازه ی چندین و چند سال داشتم
به یک دعای از ته دل نیاز دارم
به یک آرامش بی اندازه
یک دل سیر حرم
یک چادر
یک سجاده
و اشک....
هواللطیف...
نهمین سحر ماه رمضان هر سال که می شود، مادرم می گوید به هُم ها وارد شدیم، از نهُم تا نوزدهُم! می گوید روزه دیگر به سرازیری افتاده و هر سال من و برادرهایم به مادر می گوییم کوووو تا نوزدهٌُم، و تا چشم به هم می زنیم شب های قدر شده و شب 23 م هم تمام شده و یک هفته تا عید فطر باقی مانده و آن هم تند تند می گذرد...
هر چند به این تندی که میگوییم هم نیست اما چه تشنه باشی چه گرسنه، چه خوب باشی چه بد، چه روزه باشی چه نباشی، تمام این روزها و ساعت ها پشت سر هم با همان سرعت همیشگی می گذرند... بسته به تو و حال تو دارد که سرعت گذر زمان را چگونه تعبیر کنی
امروز بر حسب اتفاق آهنگی که اولین شب لرزیدن دل مرا با خود به همراه داشت پخش شد... رفتم تا آذر و دی ماهی که برایم عجیب ترین روزها بود... روزهایی که شبیه همه ی خواستگاری ها بود اما کمی متفاوت تر! چرا که سرانجامش یک بودن همیشگی شد
و هنوز آهنگ پس از چندین و چند بار پخش می شود و مرا یاد آن شب سررررد زمستانی می اندازد و آن گلهای نرگس و برگه های قرعه کشی و جشنی که به آن دیر رسیدیم و رستوران شب نشین و جاده ی ساعت 11 شب زمستانی آتشگاه و آهنگ 30 سالگی خواجه امیری و دلی که در سکوتی طولانی لرزید.... لرزید و من آن شب خدایم را قسم دادم به حق رحمانیتش که خودش خدایی کند و خدایی کرد...
حالا که به اواخر بهار رسیده ام، خاطرات اواخر پاییز پارسال برایم تداعی می شود و باورم نمی شود گذر زمان را... ماه هایی که خوشی داشت، سختی هم داشت، خنده و شادی و لحظه های محشر داشت، گریه و غم و لحظه های غصه هم همینطور، عشق داشت، عقل هم داشت، بحث و جدل داشت، آرامش و امنیت هم داشت...
چند ماهی که همه چیز داشت و گاهی سختی هایش زیاد تر بود که دوباره درد معده ام بازگشت، غم هایش بیشتر بود که جسم و روحم درگیر شد، و خداکند که عشقش زیادتر باشد و آرامشش بیشتر...خدا کند که اتفاقات خوب بیشتر شوند و غصه ها رخت بربندند... خدا کند که درد معده ام برود و حالم خوب شود... خدا کند که بتوانم روزه هایم را بگیرم و خدایم به جسم و روحم قدرت بدهد... و خدا کند که یک عالمه اتفاق خوب خوب خوب برای همه بیفتد
.
.
.
آهنگ هنوز هم می خواند و من برای هزارمین بار با عشق گوشش می دهم و به گذر زمان فکر می کنم و اینکه چقدر از این روزهایی که گذشت راضی ام و چقدر نه! و ادامه ی روزهای زندگی ام را چگونه بگذرانم که وقتی به گذرش نگاه می کنم حسرت از دست دادنش را نخورم....
*اومدی تا بره فصل دیوونگی
شدی آرامش کل این زندگی...
آهنگ 30 سالگی احسان خواجه امیری
هواللطیف...
گاهی قدرت زنانه ام کفاف آرامشی که باید به اطرافیانم تزریق کنم را ندارد! همان هایی که سخت می گیرند و از حالا برای چند ماه دیگر و مراسماتی که هست و خیلی از اتفاقات خوب و بد زندگی، استرس و دغدغه دارند و تمام این روزهایشان را هم خراب می کنند!...
یادم هست زمانی خیلی خیلی سخت می گرفتم، زندگی را، رفتارها را، پوشش ها را، آداب و معاشرت ها را.... یادم هست زمانی اینقدر اعتماد به نفسم پایین بود که حتی می ترسیدم در کوچه و خیابان آشنایی، دوستی، فامیلی، مرا ببیند و بشناسد!... اما به مرور که بزرگ شدم فهمیدم آدم ها از کره ی ماه و مریخ نیامده اند... فهمیدم اظهار نظرهایشان گاهی آنقدر سطحی و از روی ظواهر است که نمی توان به حرف هایشان بسنده نمود... فهمیدم زندگی خیلی وقت ها با آدم خوب تا می کند و خیلی وقت های دیگرش هم نه، و در آن روز هایی که بر وفق مراد نیست، نباید سخت گرفت، باید گذاشت و گذشت وگرنه تمام افکارت و ذهن و دلت پیرامون نشدن هایی می چرخد و روزی هم خود به خود خواهد شد... پس صبوری بهترین درمان این روزهاست
صبوری و سکوت
گاه حرف زدن همیشه هم خوب نیست، گاهی حرفی را که نباید، می زنی و دلی که جریحه دار می شود دیگر با هیچ حرف دیگری و نوازشی و اتفاقی، التیام نمیابد! اگر التیام یافت شاید جای آن حرف شبیه یک رد کمرنگ شده باقی بماند... و خدا نکند روزی برسد که دلمان پر از این ردَ زخم های کمرنگ شده باشد...
از یک زمانی به بعد یاد گرفتم که سخت نگیرم، حتی به منظم بودن سفره ی میهمانی، به گل یکسان تمام بشقاب ها و کاسه ها و قاشق چنگال ها، به ست بودن سر تا پای خانه ، به مرتب بودن لحظه ای اتاقم، وسایلم، کمدهایم، و به خیلی چیزهای دیگری که همیشه دغدغه ام بود
اما یاد گرفتم که سخت نگیرم ، به اندازه حواسم به همه ی این ها باشد، مرتب و منظم و شیک باشم و همه چیز عالی باشد اما سخت نگیرم، برای خودم دغدغه نکنم، چرا که دغدغه شبیه یک مته ای ست که شادی هایت را، و تمام احساسات خوبت را دریل می کند و میرود... با صدای قلژ قلژی که را ه می اندازد! و تو می مانی که یک دنیایی که همیشه در آن همه چیز را سخت گرفته ای و دغدغه ات جانت را در بر گرفته و در چشم به هم زدنی پیر می شوی بدون خوشی، بدون چشیدن خوشی هایی که حتی بود و تو با دغدغه هایت به کام خودت و عزیزانت تمامشان را تلخ کرده ای...
یاد بگیریم که صبوری کنیم و سکوت
که اتفاقات را به خوبی و خوشی پشت سر بگذاریم
که حساس بیش از اندازه نباشیم
که باعث ایجاد کدورت نشویم
و این خمودگی و دغدغه و ترس ها را از زندگی مان بشوییم و بفرستیم یک جای خیلی خیلی دوووور...