هواللطیف...
وقفه میان هر کاری باعث رکود آن می شود، شاید برای نوشتن و حتی حرف زدن هم همین باشد... زمانی شاید هر روز ساعت هایی را اینجا بودم و رگبارم را روی صندلی راحتی دو نفره ای می نشاندم و برایش حرف می زدم و حرف و حرف... از دلتنگی هایم، از دغدغه هایم، از آرزوهایم، از خاطره هایم، از دوست داشتنی هایم، از دوست نداشتنی هایم، از بغض ها و ناراحتی هایم، از خوشحالی ها و حالات خوبم، خلاصه که برایش از هر دری سخنی می گفتم و چه خوب صفحه های سپیدش را پیشکش لحظه هایم می نمود...
حالا اما که چند وقت یک بار به این سرا می آیم، انگار کمی طول می کشد تا ماشین حرف های نهفته ی دلم استارت بخورد و آنقدر روشن نشده که انگار روشن شدن حتی از یادش رفته! و این برای منی که پرم از اتفاقات هرروزه ی خوب و بد، زیادی خوب نیست
انگار حرف هایم نگفته در سینه می مانند و سینه ام هر روز بزرگ تر از قبل، باید جایی برای این همه حرف و شاید ناراحتی و زمانی خوشحالی هایش داشته باشد
شاید چند وقتی ست که بیشتر نگاه می کنم،! شاید خیلی بیشتر از خیلی وقت های دیگری که اینجا به نگاه می رسیدم، حالا هم به نگاه رسیده ام و حرف هایی که نمی دانم چرا گفته نمی شوند و این همه تعارف و خجالت برای چیست! من از بچگی هایم هم خجالتی بوده ام و هم به شدت تعارفی! گاهی اما رُک! اما حالا اتفاقاتی که عذابم می دهند و حرف های نگفته ای که در سینه ام مانده اند و نه کسی هست برای گفتن به او و نه گوشی که بشنود و نه چشمی که شاید بخواند و نه حوصله ای که دست هایم را بگیرد و بگوید بنشین و حرف بزن، وقت هایم برای تو! می بینم انگار زیادی در پوسته ی خجالت رفته ام، در پوسته ی حرف نزدن و تنها از روی شواهدی که هست به تنهایی به نتیجه رسیدن! و این قرار من و ما نبود... قرار این دل نازک و ظریف و حساس نبود...
گاهی آدمی از حرف نزدن، از هی نوشتن و هی پاک کردن، لبریز می شود... لبریز از حرف هایی که باید می زده و نزده و خدا زن را اینگونه آفرید که حرف بزند... حرف بزند تا بتواند مهربان بماند... حرف بزند تا بتواند تکیه گاه بشود، حرف بزند تا بتواند خستگی های عزیزانش را از تنشان بتکاند و محبت را بر سر و صورتشان بپاشد...
آری خدا زن را اینگونه آفرید و زن ها به همدیگر که میرسند فقط حرف میزنند... از هر دری حرفی می یابند و برای هم میگویند... از آب و هوا گرفته تا گُل ظرف هایشان، تا جنس بلورهایشان، تا نحوه ی شستن چینی های ویترینشان، از وسایل جدید آشپزی می گویند تا طرز تهیه ی قرمه سبزی عجیب و غریبی که فقط مخصوص خودشان است، از بچه هایشان می گویند تا لباس فلان فامیل در فلان عروسی و یا آرایش فلان خانوم در فلان مولودی و یا اصلا نه، از شوهرانشان می گویند، گاهی هم درددل می کنند و گاهی اما آنچه که نیست را چنان آب و تاب می دهند که باورشان می شود هست و گاهی هم برعکس! زن ها از ورزش هایی که می روند می گویند و از تجربیات زنان دیگری که روزی و زمانی برایشان حرف زده اند... آری زن ها از هر دری صحبت می کنند و من تازه فهمیده ام که مردها این همه حرف را تاب نمی آورند و اصلا تعجب می کنند که مثلا حرف زدن در مورد فلان آرایشگر چه دردی را از آن ها دوا می کند اما نمی دانند که خیلی دردها را دوا می کند، کافیست آن خانم به دوستش بگوید چقدر این دفعه رنگ موهایت قشنگ شده یا اصلا نه، بگوید چقدر مدل ابروهایت خوب شده و این برای زن یعنی یک حس غرور و افتخار و خوشحالی!!! چیزی که شاید مردها اصلا توجهی به آن ندارند و حرف زدن را فقط در مورد آب و هوا و سیاست و شرایط جامعه و کار و بار می دانند...
این روزها راستش را بخواهی کم حرف شده ام... کم حرف شده ام که باید اینقدر بنویسم و پاک کنم تا حرفی که میخواهم را با بهترین کلماتی که مد نظرم هست به رگبار آرامش که آرامش پنهانم شده ، بگویم... کم حرف شده ام که توی ماشین و پیاده روی های یک ساعته و تلفن های گاه و بیگاه حرف کم می آورم!!!
حس حضور آرامش کسی که دوستش دارم را با دنیا عوض نمی کنم اما اینکه سکوت تا چه حد خوب است را نمی دانم...
سکوت و ملاحظه برای نگفتن خیلی از حرف ها....
بزرگ شدن و دائم کنترل کردن تک تک حرف هایی که میزنی، مبادا رازی را بگویی ، یا بدی از خانواده ات و یا خانواده اش! یا مثلا غر نزنی! یا چگونه نظراتت را بگویی که به طرف مقابلت بر نخورد! و هزاران کنترل و ملاحظه ی دیگر که همه را یک جا جمع می کنی و می شود مهارت... مهارت زندگی
گاهی از کوتاه آمدن ها می ترسی، گاهی اما آرامش این کوتاه آمدن را به تحمیل نظرات خودت با بحث و ناراحتی، ترجیح می دهی... و زندگی سراسر گفتن هایی ست که نگفته ای و شاید نگفتن هایی که گاهی نباید اما گفته ای...
لحظه به لحظه ی روزهایم یک جور عجیبی می گذرد... خوب یا بدش را نمی دانم! خب طبیعتا لحظه های خوبی داشته که حالم خوب خوب خوب می شده و لحظه های بدی که دلم میخواسته به زمین و زمان چنگ بزنم و جایی در میان خودم قائم بشوم و دیگر کسی را نبینم....
این شناخت ها، حرف هایی که گاهی تن و بدنت را می لرزاند و بعد پشت سرش اتفاقاتی که تو را آرام میکند، و جای دادن تمام اینها در خاطرات روزانه ات کمی سخت، پر از تناقض، و عجیب و غریب است....
باید آنقدر این روزها را تاب بیاورم تا بلد شوم! تا بهترین راه زندگی ام را بیابم... تابهترین نحوه ی برخورد با عزیزانم در تمام شرایطی که با آن مواجه می شوم را کشف کنم...
خلاصه که زندگی پر از یادگرفتن هاست، پر از صبوری کردن و گاهی حرف نزدن و فقط گوش دادن و تحمل کردن هاست....
و شاید پر از خانمانه رفتار کردن هاست...
.
.
.
این روزها خیلی از دست خودم راضی نیستم
خدایم را به کمک فراخوانده ام
خدای مهربانم را که همه جا و همیشه یار و یاور من بوده
خدایی که خیالم راحت است حتی وقت هایی که حالم بد بوده و غر زده ام و از زندگی خسته شده ام، اما خم به ابرو نیاورده و همیشه ی همیشه آغوشش را برایم باز گذاشته و من اما گاهی فراموشش کرده ام و بعد که بازگشته ام که مهربانانه مرا در آغوش کشیده... بی هیچ منتی...
و چقدر خدایم مهربان است و چقدر خدایم را دوست دارم...
خدای مهربانم
این روزها به خاطر تمام دلایلی که گفته ام و نگفته ام، از خودم راضی نیستم...
کمکم کن خوب تر از این ها باشم
کمکم کن مهربان تر از این ها، صبورتر از این ها، آرامش بخش تر از این ها، خانم تر از این ها باشم....
الهی و ربّی من لی غیرک...
یادم نرود که ته ته ته همه ی روزهایی که می آیند و می روند، با همه ی خوبی ها و بدی هایی که هست، با تمام اشک ها ولبخندها، آرامش و بی قراری ها، و روزهایی که ساعت هایش را نمی توان پیش بینی نمود، ته ته ته همه ی این روزها باید پیوسته خدا را برای همه چیز شُکر نمود...
شُکر نمود و از او خواست تا توان و قدرت سربلند بیرون آمدن از آزمون انسانیتمان را به ما عطا فرماید... برای تمام مراقبت ها و مهربانی هایش او را شُکر نمود و پیوسته و در هر حال به یاد خدایی بود که مهربان ترین است و آرامش قلب ها و همیشه همراه لحظه های ما....
خدای مهربانم
شُکر
شُکر
شُکر
برای همه ی داده ها و نداده هایت
برای خدایی هایت
که در پس هر دادنی رحمتی ست و هر ندادنی حکمتی
هواللطیف...
یکی از معدود خوبی های تلگرام همین پیام های صبحگاه و عصرانه و شب بخیر هاست! همین ها که می گوید امروز مثلا شنبه است و یا دوشنبه و یا آخرین روز هفته، اصلا نه روز انتظار آمده و امروز جمعه است... میان این روزها چند روز پیش بود که پیامی برایم آمد و نوشته بود امروز آخرین دوشنبه ی فروردین ماه سال جدید است!
این چند وقت اینقدر درگیر اتفاقات رنگارنگ بودم که گذر فروردین را حس نکرده بودم! یک ماه پیش چنین روزهایی همه ی مردم می دویدند برای شروع سال جدید! و من با اینکه خودم امسال پا به پای همین مردم دویده بودم اما باز هم تعجب می کردم... از خودم... از آدم ها که دقیقه ی نودی اند و تا آخرین لحظه ها سین های سر سفره شان را جور می کنند... شبیه محمد که یکی دو ساعت مانده به سال تحویل از این مغازه به آن مغازه دنبال ماهی می گشت و سیر و سبزه و از این دست سین ها! و من به این همه دقیقه نودی بودن می خندیدم و دلم برای هر سال و تخم مرغ رنگ کردن ها و آمدن اینجا و نوشتن تنگ شده بود...
به همین راحتی زمان می گذرد، همین اردیبهشتی که برایم تداعی یک عالمه خاطره ی خوب و بد است هم! اردیبهشتی که زیباست و بهشت خدا در جای جای زمین با روییدن برگ های سبز تازه سر زده جان می گیرد و حالا که زاینده رود من باز است و جاری و روان و من هر روز کیف می کنم از دیدن آب های روانش، و نشستن کنارش و دیدن جریان آب!
امروز حرفی زدم که کسی به من گفت ناشکری نکن! و راست هم می گفت... تمام مسیر خانه را فکر کردم به اینکه چقدر ناشکرم و کمتر کسی را می شناسم که ناشکر داشته هایش نباشد! و این یعنی فاجعه! برای خودم می گویم و اصلا به خودم
همین که نفسی هست، می آید و می رود، همین که حالا امنیت را لمس می کنیم، می چشیم، حس می کنیم، همین که خانواده ای هست و دوستشان داریم، پدر، مادر، برادر، خواهر، همین که خدایم لطفش را چند وقتی ست بر من تمام کرده و کسی هست که همراهی اش با تمام تفاوت ها و اختلافات میان دو آدم بالغ ، اما بی نهایت خوب و شیرین است، برای تمام این ها باید شکر کرد، باید شبانه روز برای حتی نداشته هایی که شاید به صلاح من و تو و ما و خیلی ها نبوده هم شکر کرد...
خدای مهربانم خودش می داند کجا، چه وقت و چگونه نعمت هایش را به تک تک بندگانش ارزانی دارد و باران رحمت را بر سرشان ببارد..
کار من و تو تنها شکر گذاری ست و تلاش، تلاش برای رسیدن ها ، برای هدفمند زندگی کردن و سررشته ی تعالی زیستن را گم نکردن و صراط مستقیم الهی را گام برداشتن و آسمان ایمان را پرواز کردن و شکرگذاری و شکرگذاری و شکرگذاری...
این روزها کمتر کسی را می بینم که برای داشته ها و نداشته هایش خدایش را شاکر باشد، شاید هم در دلشان شاکرند و به آدم ها که میرسد غر و پُرشان شرو می شود! شاید! نمی دانم
اما خودم را می گویم، خودم که گاهی با یک حرف یک دوست رهگذر، به خودم می آیم که فریناز! ناشکری نکن!
شکر کن خدایت را، از او ممنون باش برای همین نفس هایت، برای عشقی که در دلت به امانت گذاشته، برای روزهای بهاری که برایت رقم زده، برای همراهی که در مسیر زندگی ات قرار داده و هر روز بیشتر از روز قبل با او اُنس می گیری و معنی خیلی از واژه های زیبای خدا را درک می کنی، یاد می گیری که منیّتت را کنار بگذاری و ببخشی و ایثار کنی و گذشت را هر لحظه ی ملکه ی ذهنت کنی و صبوری را آویزه ی گوش هایت و لبخند را زینت لبانت، یاد می گیری که قلبت اگر آرام بود و نبود اما مسئول آرامش کسی هستی که دوستش داری و دوستت دارد، یاد می گیری که لبخندت حتی در سخت ترین شرایط و با حال خسته و بی حوصلگی ها اگر جانی به اویت می دهد پس نباید دریغ کنی! یاد میگیری که از خودت بگذری تا یک جایی، یک روزی، یک لحظه هایی اویت برای تو گذشت کند، صبوری کند، آرام جانت شود، همراه لحظه هایت حتی! و تمام این ها اگر دو جانبه بود خوب است... یاد می گیری نهالی که کاشته اید را با همدیگر آبیاری کنید، تقویت کنید، نور بدهید، جایش را عوض کنید، خاکش را شخم بزنید، کودش دهید و خلاصه یاد میگیری که باغبانی کنی و باغبانی کند! یاد می گیری تمام دونفره ها را! تمام ما شدن ها را! تا روزی نهال عشق جوانه بزند، بزرگ شود، گل و برگ بدهد، ثمره بدهد و بزررررگ شود و در عنفوان پیری زیر سایه اش آرام و آسوده بنشینید و به زندگی نگاه کنید، به روزهایی که گذشت و تا به اینجا رسیدید و چقدر آن روزها زیباست... چقدر آرامش آن روزها خوب است و دیرزمانی نمی گذرد که همان روزهای پیری هم فرا می رسند و کاش که همیشه در تمام این سال ها شکر گذار باشیم... کاش شکرگذار باشم و هرلحظه خدای مهربانم را حاضر و ناظر بر زندگی ام ببینم... کاش یاد بگیرم که کمی بیشتر از همیشه از خدای مهربانم تشکرکنم...
برای همه ی بودن هایش
برای همه ی خدایی هایش
برای همه ی داده ها و نداده هایش
و برای بهاری که لحظه هایم را پر از معانی جدیدی کرده که عاشقانه دوستش دارم...
خدای مهربانم شُکر شُکر شُکر...
هواللطیف...
دلم برای گلستان تنهایی هایم تنگ شده بود
برای آرامش پنهانی که تمام لبخندهای پیدایم از جای جای کلماتش، صفحاتش، آدم هایش، دوستی ها و محبت هایش نشات گرفته
بزرگ شده ام و کمی حس و هوای حوالی سرزمین دختران شرقی را در سر می پرورانم!
من از حجم انبوه دلدادگی ها می آیم، از دیار آب و آفتاب و ستاره باران زمین با عشق!
آسمان را دیرگاهی ست به دست ماه سپرده ام، جهت تعطیلات عیدانه! اما حالا دلتنگ تر از قبل، مشتاقانه رو به سوی ابرها دارم و چشمانم در قلوه قلوه ی سپیددانه های آسمانی حلقه انداخته...
هلال ماه رجبم را می گیرم و به ستاره ها سلام می کنم و حس حضور خدایم را از لا به لای تمام لذت بهار، استشمام می کنم!!!
باد بوسه های خداست و همیشه گفته ام... سال هاست، در هر حال و هوا و حسی که بوده ام گفته ام و باد بهاری بوسه های خاص و ناب و پر از احساس اوست...
این روزها بدون بافت، بدون شالگردن و بدون هر گونه لباس گرم کننده به دل بهار می روم!
کسی درون وجودم به سال ها قبل بازمیگردد و در گوشم زمزمه می کند که : تن مپوشانید از باد بهار...
و یادم می آید بودنش را، داشتنش را... حالا با تمام وجود دلم میخواهد که بود... کاش مادر بزرگ سبزم همیشه بود و این روزها را میدید... روزهایی که دست هایم در دست یکی از اولاد پیامبر مهربانی ها گره می خورد و به آرامش این اتفاق فکر می کنم و چقدر حس خوبی ست این که دوباره پس از سال ها سرنوشت من با سیدی دیگر گریه خورده...
و چقدر جای مادربزرگ سید و مهربانم خالی ست....
آسمان دنیای بچگی های من سبز بود، و زمین زیر پایم آبی!
آسمان دنیای جوانی های من اما آبی و زیر پایم سبز...
حالا گاهی به همان بچگی هایم میروم... روزهایی که آسمان سبز بود و باران مغز پسته ای
روزهایی که چقدر حالم خوب بود و دلم میخواست بزرگ شوم! قد بکشم! لباس های بلند و دنباله دار بر تن کنم! روسری ام را مدل آدم بزرگ ها ببندم! کفش های پاشنه بلند بپوشم! آرایش کنم! جوراب پارازین رنگ پا بپوشم! دامنم تا روی پاهایم بیاید! و خلاصه زن باشم...
اما نمی دانستم شاید دلم روزی برای لباس های عروسکی با کفش های عروسکی تنگ بشود! نمی دانستم صندل های بچگی برای بزرگ تر ها نیست! نمی دانستم ساق شلواری های سفید تورتوری با لبه های حریر چین دار برای آدم بزرگ ها ساخته نشده! نمی دانستم و حالا دم هر مغازه ی لباس بچگانه فروشی که می ایستم ذوق می کنم و هزار بار دلم میخواد می توانستم یکی از همین لباس ها را بپوشم و پایم در یکی از این جفت کفش های کوچک و زیبای بچه ها می رفت...
اما بزرگ شدن هم دنیای خودش را دارد
شنیدن صدای پاشنه ی کفش هایت یعنی که تو بزرگ شده ای، یعنی که تو مسئولی! مسئول زندگی خودت و کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند...
خدایا شُکر برای بزرگ شدن ها
برای بهار
برای باد های بهاری
برای رایحه های بهاری
برای بودن های بهاری
شُکر شُکر شُکر
هواللطیف...
بوی بهار می آید و شکوفه های سپید و صورتی
بوی لباس های نو
بوی آجیل و میوه و گز و شیرینی
بوی عیدی
بوی هفت سین های رنگارنگ
و من حالا میان این همه شلوغی روزهایی که گذشت، بهار را به شُکر نشسته ام...
از آخرین باری که انگشتانم بر روی حرف ها رقصیده اند، دوماهی می گذرد و چقدر دلم تنگ بود برای حرف زدن... برای گفتن... برای شرح روزهای عجیبی که پشت سر هم می گذشتند و پر از اتفاقات خوب و بد...
و من خودم را به دست تندباد روزگار سپرده بودم و گذاشتم تا مرا با خود ببرد... و دلم را و دستانم را حتی!
جای خوبی بود و من هر روز عجیب ترین روزها را سپری می کردم...
گفتم خدایا تو کنار منی، نمی ترسه دلم... گفتم الا بذکرالله تطمئن القلوب... گفتم خدای مهربانم خدایی کن... گفتم و خودم را و تمام تماااااام زندگی ام را به او سپردم...
چه بهمن عجیبی بود... آخرین روزی که اینجا نوشتم چقدر سر در گم بودم، چقدر کلافه بودم و می ترسیدم از بزرگترین تصمیم زندگی ام... گذشت و روزهای عجیبی آمدند... 9 بهمنی آمد که یکی از پر تناقض ترین روزهای زندگی ام بود... شنبه شبی که پر از اشک شدم و نیمه شبی که شوق سراپای وجودم را فراگرفت...
هفته ای که زیادی سخت بود... و 15 بهمنی که میانمان نگاهی رفت و دلی آمد و شوقی بی وصف و حالی خوش و نامی بدون پیشوند و بدون پسوند حتی!!!
شبی که نامزد شدیم... شبی که گفتند تو برای او و او برای تو...
و روزی که عشق نامیدند و ما عاشق شدیم، و روز تولدم...
بهمن 95 برای من پر از عجیب ترین احساسات دنیا بود... پر از ناب ترین ها... پر از سپردن تمام زندگی ام و دلم و همه ی صبوری های چندین ساله ام به دست خدا...
شرط من مشهد بود و حرم... شرط من اولین لمس دست ها و اولین نگاه های عاشقانه زیر سایه ی امام رضایم، ضامن تمام زندگی ام، بود و محقق شد...
به لطف خدا و کمک همه ی عزیزانم پنج شنبه، 5 ام اسفند ماه بود، حوالی ظهر، قبل از اذان که بله ی معروف زندگی ام را گفتم و محرم شدم به محمد زندگی ام...
آنجا بود که دست هایش آرامش تمام بی قراری هایم شد و چشم هایش امنیت محض لحظه هایم...
توصیف آن لحظه ها را عاجزم... زیر سایه ی امام رضایم و حرمی که آرامش تمام زندگی ام بوده حالا شاهد بزرگترین تصمیم زندگی ام بود... حالا مرا وارد مرحله ی جدیدی از زندگی ام می کرد که همیشه از آن واهمه داشتم
حالا که نزدیک به یک ماه است عقد کرده ایم، هر روز اتفاقات جدید و آدم های جدید و احساسات جدید و نسبت های جدیدی را تجربه می کنم... گاهی زیادی خوب و گاهی هم زیادی بد، و این منم دختر رگبار آرامشی که تمام خوبی ها و بدی های یک رابطه ی دو نفره را مدیریت می کند و می خواهد که بهترین باشد... می خواهد که شکرگزار لحظه های زندگی اش باشد، می خواهد که بهار 96 را تمام قد ببوسد و ببوید و حالش برای خودش،برای همسرش، برای اطرافیانش و برای زندگی اش خوب باشد...
آرامش پنهانم حالا میزبان حرف هاییست که نگفته ام... میزبان احساساتی که ننوشته ام و اتفاقاتی که باید همه را به فال نیک بگیرم
حالا کمی بزرگتر از قبل شده ام
کمی پر صبر و حوصله تر
کمی آرامتر
کمی عاشق تر
و گاهی گیج
گاهی خوشحال
گاهی غمگین
وارد مرحله ی جدیدی شده ام که آرام آرام می پذیرم و پذیرفته می شوم...
این روزها پر از اولین هایم
پر از اولین های شیرین
پر از اولین هایی که باید همه را به فال نیک بگیرم و بگویم خدایا شکر شکر شکر
حالا رسیده ام به قرآنی که عاشقانه دوستش دارم
و الطیبات الطیبون....
خدای من برای بهارانه هایی که به من ارزانی داشته ای شکر شکر شکر شکر
بهارانه هایت را نصیب تمام دوستانم کن...
آمین
عیدتان مبارک باد
سالی پر از عشق و شور و شوق و آرامش و سلامتی را برای تک تکتان از خدای مهربانم می خواهم:)
هواللطیف...
گذر زمان آنقدر سریع است که به پای فکر کردن به تک تک روزهایش نمیرسم! و شب های طولانی پاییز که تمام نمی شوند و هر شب بلندتر! هر شب بیشتر از قبل حوصله ات سر می رود و زودتر از روز قبل باید خودت را به خانه برسانی...
شب های سرررررد پاییز! و امروز میان سوزی که گلویم را احاطه کرده بود به سرمای زمستان پیش رویی فکر می کردم که هنوز نیامده و اینکه چطور تابستان ها همان یک مانتوی نازک هم سنگینی می کند بر تن و حالا هرچقدر می پوشیم گرم نمی شویم از این سرمای استخوان سوز...
در خاطرم نیست که تابحال از سردی و طولانی بودن این شب ها حرف زده ام یا نه! که بعید می دانم این سال ها از این شب ها حرفی نزده باشم!
شب هایی که دلم میخواست حیاط بزرگی بود و حوض آبی و تختی و کرسی و یک عالمه آدم های مهربان تا بلکه سیاهی شب بر زندگی ام چمبره نمی زد و سردی اش تنم را نمی سوزاند... شب هایی که دوست داشتم با آدم های خیلی خوب پر بشود مثل قدیم ها... مثل فیلم ها... مثل سال ها پیش که آپارتمانی نبود
و من چقدر از آپارتمان های جدید و خانه های مدرن امروزی فراریم ام! یک فراری در بند!
همیشه دلم میخواست مثلا چندین سال قبل به دنیا می آمدم یا مثلا چندین سال بعد... دلیلش را نمی گویم، گاهی برخی از دل خواستن ها دلیلی هم نمیخواهند
این شب ها و این ماه آنقدر درگیر درس و دانشگاه و کارهای متفرقه و کنفرانس و ورکشاپ وانجمن و همه ی این فعالیت های جانبی دانشگاه شده ام که سردی و طولانی بودن شب های بی وفای پاییز امسالم دهن کجی نکنند و زودتر از طعنه هایشان و نگاه های چپ چپشان به خواب بروم...
این شب ها حتی زودتر می خوابم و صبح دیرتر بیدار می شوم
پاییزی که می توانست بهترین پاییز من باشد و نشد...
پاییزی که می توانست آنقدر گرم و خوب باشد که یادم برود همه ی زندگی گذشته ام را اما نشد...
پاییزی که دلم خوش بود به آمدنش... مژده ی مهر را با مهر داده بودم و حالا پاییز دارد نفس های آخرش را میکشد و من نفهمیدم کی به آخر آذر رسیدم و کی این سه ماه سپری شد و کی ترمم رو به اتمام ماند و چرا درس هایم تلمبار شد و چرا جز گریه های شبانه و سکوت و قبول سرنوشتی که خدا برایم رقم زده بود کار دیگری نکردم و حرف دیگری نزدم و من ماندم با دلی از حرف... با دلی که شکست...
و فکر کن که دل دختری بشکند!!
دلم به اندازه ی تمام جای پای عابران تنهای پاییزی له شد، به قدر تمام برگ های خزان زده مچاله شد و من چاره ای جز سکوت و صبر و پذیرفتن نداشتم...
گاهی آدم باید تمام زندگی اش را بپذیرد... حتی تمام سال های گذشته اش را و تمام آنچه که در انتظارش فردا و فرداها را رقم می زنند...
شاید دیروز بود یا دو روز پیش! در راه قطراتی از باران شیشه ی ماشین را لمس کرد و دل آسمان گرفته بود و نمی بارید! آهنگی هم پخش می شد و من آهسته در ترافیک به جلو میرفتم و فکر می کردم... آنجا بود که فهمیدم باید کل زندگی ام را بپذیرم! و خسته ام از جنگ از جنگیدن! از خواستن و نشدن و از خیلی چیزهای دیگر...
من خسته بودم و باید می پذیرفتم هرآنچه که پاییز را برایم نافرجام کرد و حالا چند روزی ست که به خودم می گویم من پذیرفته ام! زندگی ام را... روزهای از دست رفته ی جوانی ام را... تنهایی های بی حد و حصرم را... بی کسی هایم را.... نبودن ها و بودن ها را... و خلاصه همه ی زندگی ام را پذیرفته ام!
اعتراف به این برهه از زندگی، دل می خواهد! شجاعت می خواهد! جسارت می خواهد... که من همه را در خود جمع کرده ام تا در محکمه ی آرامش پنهانم به اعتراف بنشینم و خیالم راحت باشد که کسی نه قضاوتم می کند، نه دلسوزی، نه سوبرداشت، فقط می خوانند و در ذهن خود دختری شبیه مرا تجسم می کنند و میروند...
تمام سکوت یک ماهه ام را شکسته ام که بگویم توانستم زندگی ام را بپذیرم! با تمام فراز و نشیب هایش و امتحانات سختی که هیچ کدام دست خودم نبود
امتحاناتی که هر روز سخت تر می شود
و چقدر دلی که می شکند سخت تر از هزار امتحان دیگر خداست
چقدر گرفتن امیدی که عنایت حق بود ، چقدر شوقی که آمده بود تا بماند، چقدر لحظه هایی که برایم اتفاق افتاد و فهمیدم زندگی می شود قشنگ هم باشد، و همه گرفته شد... و این گرفتن ها و دادن ها نه دست من است نه تو نه او... فقط خدایی که خواست و شاید نامردی کسانی که فکر می کردم می توانند مردانیت را با خودشان یدک بکشند......
بگذریم!
ته ته همه ی این حرف ها برای دخترک قصه ی ما گریه های ناریختنی اند و بغض های مانده در گلو...
و حالا شاید یک پذیرفتنی که همه چیز دست خداست و خدا می داند و می تواند...
+ این پاییز سخت دارد تمام می شود و امیدوارم هیچ وقت دیگر پاییز نشود یا اگر می شود به سختی پاییز امسال نشود...
++ این روزها پی بندزنی می گردم که دلم را بند بزند... بند زنی که چندین ماه پیش از او گفته بودم...
+++ زندگی برای من که هر روز سخت تر از روز قبل می شود و خودم از صبر و سکوت خودم در عجبم!!! کاش روزهای خوب من نیز می آمدند...