آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

طاقت

هواللطیف...

همیشه ناخودآگاه اولین حرفی که پس از یک ننوشتن طولانی به زبان و دل و دستم می آید این است که چقققققدر نوشتن خوب است و من روزهاست از این دیار دورم...

چقدر نوشتن خوب است و چقدر دلم برای ذره ای گفتن و حرف زدن تنگ شده... انگار آدمی که ننویسد دیگر نمی تواند برای لبخند رز های سرخ قصه بنویسد و برای خش خش برگ های پاییزی  شعری بسراید و دلتنگی زمین و زمان برای باران را انتظارنامه کند... انگار آدمی که پس از مدتی نمی نویسد نمی تواند کلمات را به هم ببافد و گاهی میانشان طرحی نو بیندازد و همه چیز را آن گونه که زیباتر است ببیند و زندگی را پر از امید و عشق و آرامش کند ، چه برای خودش و چه برای عزیزانش

اما

اما این حرف ها تنها بهانه ای ست برای دلتنگی بسیارم....

دلتنگی هایی که مدام مرا به ناکجا آباد می برند...

همیشه و همه جا گفته اند و خوانده ام که کمی ها و کاستی ها را نبینید و نیمه ی پر لیوان را بنگرید و ازین دست حرف ها... راست هم می گوید اما انگار گاهی آنقدر آن نیمه ی خالی سنگین است که تمام پُری ها را نامرئی می کند... آن وقت هاست که در خیابان های پاییزی شهرت رانندگی میکنی و دلت برای تنهایی هایی که حالا زیادتر هم شده می گیرد... اشک هایت باران پاییزی می شوند و به جای تمام خساست آسمان، می بارند و در دلت چیزی شبیه یک حادثه ی گم و مبهم و بد تکان می خورد و به پایین می افتد و تو اشک هایت را پاک می کنی که ماشین کناری نگاهت نکند، دلت را جمع می کنی، روسری ات را در آینه درست می کنی، اندکی صندلی ماشین را صاف تر می کنی تا با اقتدار بیشتری رانندگی کنی ، به مسیرت ادامه می دهی و در عین بی حوصلگی انگار حالا حوصله ی تمام کافه های جهان را داری که تنهایی درونشان چای بنوشی با نبات! چرا که تلخی قهوه هیچ گاه برایت خوشایند نبوده و دلت تنها دمنوشی، چایی، کیکی، خوراکی خوشمزه ای می خواهد که آرام آرام در دهانت مزمزه کنی و تمام افکارت را به همان میز کافه بدهی، درون فضایش بریزی و خالی خالی بیرون بیایی و حالا بروی دنبال زندگی ات!


گاهی دلم از این تفریحات تنهایی می خواهد تا خودم را جلا بدهم، حالا پُر شده ام، از کلمات، از حرف ها، از رازهای بگو و مگو، از مشکلات، از سختی ها، از شرایط، از چه کنم چه کنم ها، از طعنه ها و زخم زبان ها، از کنایه ها و نگاه های معنا دار، از... از حس بدی که گاهی تمام مرا در بر می گیرد و انگار در گوشم زمزمه می کند که یادت باشد کجا بودی و حالا کجایی! یادت باشد چه بودی و چه شدی! یادت باشد حتی چه می خواستی بشوی!! و این وقت هاست که دلم یک گلدان پر از گل میخواهد، بکوبم به دیوار و گل هایش را هوا پرواز کنند و تا خدا بروند تا درد مرا بفهمند...

من هم گلم

اصلا همه ی زن ها گلند

همه ی دختران سرزمین من گلند

گلند به زیبایی گل ها، خوبند به خوبی گل ها، لبریز از احساسات نابند به مانند گل ها... اما

اما زود پژمرده می شوند... طاقت ندارند... طاقت بی آبی، طاقت بی آفتابی، طاقت نامهربانی ها را ندارند...

.....

.........

نفس عمیقی می کشم و دوباره ادامه می دهم به زندگی

اینجا همه چیز در حرکت است

می بینم مردمی را که ازین خیابان به آن خیابان می روند و ازین کوچه به آن کوچه، از این ماشین به آن ماشین و ازین طرف به آن طرف... زندگی در جریان است و هر کسی برای کاری، دلیلی، مشکلی، امر خیری شاید! می رود تا به مقصدش برسد و کاش همه ی این آدم ها کارهایشان انجام بشود و گره ای در کارهایشان نیفتد و حالشان خوب باشد و حال عزیزانشان خوب تر و دل هایشان شاد و آرام و بی غصه و قصه ی زندگی هایشان قشنگ باشد و به بهترین راه ها روانه شوند و مهربانی سرلوحه ی کارهایشان، حرف هایشان، نیت هایشان و قلب هایشان باشد....

یاد بگیریم برای همدیگر دعا کنیم...

دعا کنیم که حالمان خوب باشد و خوب تر بشود

دعا کنیم که آرام باشیم و عشق بورزیم و امید از زندگی هایمان رخ برنبندد...

دعا کنیم تا خدا به برکت دعاهایمان زندگی هایمان را قشنگ بنویسد و قشنگ مقدر کند و قشنگ بخواهد...

به دعایی خالصانه محتاجم این روزها

دعایی که از ته دل باشد

دعایی که مرا روانه ی آرامش و عشقی بی بدیل کند...


رئوف ترین رضا

هواللطیف...


دلم تنگ شده برای صحن و سرای آرامش بخشتان...

دلم تنگ شده برای حرف زدن با شما زیر همان لوستر سبز طبقه ی پایین که می گویند نزدیک ترین جا به مزار مطهر شماست...

دلم تنگ شده برای عاشقی های نیمه شب هایم زیر آسمان پر ستاره ی حریم امن حرمتان...

دلم تنگ شده برای بوسه باران کردن درد و دیوارهای حرمتان...

دلم تنگ شده برای غذاهای مهمان خانه تان که با تمام غذاهای دنیا فرق می کند...

دلم تنگ شده برای ضمانتتان...

شما که دلم را ، زندگی ام را، هستی ام را، ادامه ی راهم را خواستم که ضامن شوید و مرا کم از آن بچه آهو نبینید...

یادتان هست؟

زمستان بود...

یادتان هست انگار بهشت بود و من چقدر حالم خوب بود آن روزها

یادتان هست دارالحجه؟ آن آخرش که آیینه کاری داشت، نشستیم و چه ساده هم نشستیم و شما را صدا زدم تا شاهدم، ضامنم و کنارم باشید...

تا خیالم برای یک عمر زندگی ام راحت باشد

تا این طوفان هایی که می وزند، ما را از پای درنیاورند و ریشه هایمان را خشک نکنند...

تا باد، دل هایمان را به یغما نبرد و کار از کار نگذرد...

آقای مهربانی هایم

امام رضایم

رئوف ترینم

چقدر چقدر چققققققدر دلم برایتان تنگ شده... آنقدر تنگ شده که اگر می توانستم همین حالا دوبال درمیاوردم و پرواز می کردم تا حریم امنتان...

کمی زندگی را تنفس می نمودم و با نفس هایی تازه به ادامه ی راه برمیگشتم

خسته ام

خسته تر از آن که کسی شانه هایم را تکان بدهد و مرا بتکاند

خسته تر از آنی که با آبی به سر و صورتش بشاش شود

جوری خسته ام که نیاز به یک معجزه دارم برای بازگشت به زندگی

جوری مانده ام و مضطر شده ام که راهی جز کمک شما، راه ِ شما و امام زمانم نمی یابم و نمی دانم...

شما درماندگان را پناه می دهید آقا جان؟

شما دلشکستگان را در میابید آقای مهربان؟

شما دلی را ضامن شدید و حالا آن دل شکسته... آن دل خسته تر از این حرف هاست که سلامی بکند و صبح بخیری بگوید و زندگی را دوباره از نو بسازد

معجزه ای

ضمانتی

شفاعتی

کمکی

دستی

نوری

نسیمی

نیاز است تا برخیزم، برخیزم و دلم به ضمانت شما قرص باشد امام رضایم... دلم به بودنتان برای تمام عمرم و حتی پس از آن قرص باشد رضای مهربانی ها...

کاش می شد در غرفه های ضریحتان چنگ زد و دنیا را تکان داد

کاش این همه فاصله نبود

کاش ما را دعوت می کردید آقا جانم که سخت دلتنگ یک نگاه شمایم

دلتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ...


http://www.welayatnet.com/sites/default/files/media/image/dltngy_bry_mm_rd.jpg

اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا

هواللطیف...

یادم هست از دوران نوجوانی، فیلم دیدن را خیلی دوست داشتم، سریال ها حوصله ام را سر میبُردند اما باز هم هر شب و یا هر هفته دنبالشان می کردم و قسمت آخر که می شد تازه به کل ماجرای فیلم ها فکر می کردم که سرنوشت هرکدام از این آدم ها چه شد! 

اکثر فیلم ها طبق یک قاعده ی یکسان ساخته می شوند! اول فیلم همه چیز خوب است و کم کم اتفاقی می افتد، اواسط فیلم به اوج آن اتفاق ، که غالبا هم اتفاق سخت و بدی ست، می رسیم و بعد رفته رفته فرجی می شود و همه چیز خوب می شود و در آخرین قسمت همه با هم خوب می شوند و زندگی ختم به خیر می گردد...

سخت ترین و حرص در آورترین قسمت فیلم ها، وسط آن است که گاهی چندین قسمت در همان سختی ها طول می کشد، گاهی هر قسمت یک اتفاق بد دیگر برای آدم هایش می افتد و تو در هر قسمت می گویی چقدر سختی!! هر روز بیشتر!!!

اما بعد یک مرتبه همه چیز درست می شود...


حال همیشه گفته ام و می گویم که زندگی تک تک ما آدم ها هم فیلم است و هر کدام سناریوی مخصوص به خودمان را داریم. فیلم های دنباله داری که در هر برهه ی زمانی، اتفاق بد و یا خوبی برایمان می افتد و بعد به شرایط عادی باز می گردیم و دوباره یک اتفاق دیگر...

زندگی هایمان فیلم هاییست که کارگردانشان خداست

خدای مهربانم که مهربانترین است و نقدی بر او نیست چرا که عالم و عادل و دانا و حکیم و رحیم و کریم است...


این روزهای اول پاییز و شروع مهرماه، به پارسال خودم فکر میکنم... مرداد و شهریور و مهرماه پارسال که فقط خدا را شکر می کنم که گذشت و تمام شد... به مهر و آبانی فکر می کنم و به محرم و صفری فکر می کنم که حالا خدایم را هزاران هزار بار شاکرم برای تمام شدنش...

سخت گذشت، آنقدر سخت گذشت که نفس کشیدن برایم سخت شده بود، ناامید شده بودم و از همه دلزده

چند سالی بود که داستان زندگی ام به اوج می رسید، و من هر بار می گفتم خدایا الیس الصبح بقریب؟ و خدایم دوباره اتفاقات سخت تری را برایم به ارمغان می آورد و من باز می گفتم  انّ مع العسر یُسری و دوباره اتفاقی دیگر و می گفتم خدایا خسته ام، چرا این در باز نمی شود و چرا این شب به صبح نمی رسد و چرا این اوج به پایان نمی پذیرد؟؟؟ تا پارسال که امیدم را از همه بُریدم! از تمام آدم هایی که بودند و نبودند.... از تمام کسانی که فکر می کردم می توانند کمکم کنند! و زندگی جدیدی را در پیش گرفتم، با بی خیالی زیستم و حال دلم بد بود... با بی خیالی نفس می کشیدم و حال دلم بد بود... با بی خیالی به دانشگاه می رفتم و درس می خواندم و می خواستم که درسم را بخوانم و از این شهر بروم و حال دلم باز هم بد بود... اما دعا می کردم... چرا که کسی گفته بود بالاترین گناهان ناامیدی از درگاه خداست و من از ناامیدی ام پشیمان شده بودم و دعا می کردم... از آدم ها بُریده بودم و دعا می کردم تا اواخر پاییزی که دست تقدیر، زندگی ام را به شکل دیگری ورق زد


حالا که به پارسال و آن موقع ها فکر می کنم، خوشحالم که بخاطر احترام به پدر و مادرم روی دلم پا گذاشتم و با عقلم پیش رفتم و روی حریم حرمت هایم ماندم...

چه اشک ها که نریختم و چه اذیت ها که نشدم اما باور داشتم اگر پدر و مادرم راضی نباشند، عاقبت بخیری نخواهم داشت!

و خدایم اواخر پاییزم را جور دیگری رقم زد و اوج داستان زندگی ام را به فرودی ایمن ختم بخیر نمود...


داستان زندگی آدم ها با هم فرق می کند، یکی مانند سریال 10 قسمتی می ماند و دیگری 30 قسمتی و یکی هم شاید 100 قسمتی،

و اصلا شاید کسی زندگی اش سینمایی یک ساعت و نیمه ای باشد که زود به اوج می رسد و زود هم به انتها

مهم زمانش نیست، سخت است اما خدای مهربان صبرش را می دهد و بعدترها، پاداش صبری که پیش گرفته بودیم را! اما مهم به سرانجامی خیر رسیدن است، به انتهایی خوش، به دلی که آرام بگیرد در پناه خدا، به عشقی که ریشه بدواند در بندبند وجودت، به رضایت پدرت و مادرت و پدر زمانت.... همان که امور زندگی ات را به او سپرده ای، اوست که روزی خداوند از دستان مبارکش عبور می کند و به تو میرسد و تو از خودشان خواسته ای برترین روزی ها را.... او امام زمان من و توست... امام زمانی که هر لحظه پذیرای صحبت با توست... کسی که آنقدر بزرگ است که در باورت نمی گنجد و آنقدر خوب است که با سلامی، سلامٌ علیکی بلندتر را روانه ی نفس هایت می کند...

او که اگر با او باشی دنیا و آخرتت را داری و اگر با او و به یادش نباشی ، هم ازین جا رانده ای و هم از آن جا مانده...

امام زمانی که امام ِ زمان ِ توست... امام ِ حالای زندگی توست... او که زنده است و همین جا میان ما آدم ها زندگی می کند و حواسش به همه ی ما هست....

او که کاش می آمد و چقدر زندگی ها زیبا می شد که نفس های مقدسش در تمام شهر و دنیا و جهان می پیچید و رایحه ی امامتش را استشمام می کردیم و یک عمر کنیزی خودش و اولاد مقدسش را...


همان طور که بی اختیار، دستانم از امام زمانم نوشتند و آخر حرف هایم به دعا برای ظهور عزیزترین خلق خدا منجر شد، کاش فیلم و داستان تمام زندگی هایمان نیز ختم به خیر بشود و عاقبت بخیری نصیب تمام ما آدمیان... ان شاالله


http://cld13.irans3.com/dlir-s3/10531441921336421971.jpg?1507105702


تولد نوشت:

و امسال هم به موقع نرسیدم و 25 ام شهریور ماه اینجا نبودم که بیایم و تولد رگبارآرامشم را تبریک بگویم...

حالا وبلاگ عزیزم هفت ساله شده، هفت سال است که می نویسم و چقدر خوشحالم ازین همه وقت

می آیم و می نویسم از این هفت سال عجیب و غریب


رگبار آرامشم...

آرامش پنهانم...

تولد هفت سالگی ات مبارک باد

صبر جمیل!

هواللطیف...


چند وقتی بود می آمدم و می نوشتم و وسط نوشتن ها یک اتفاقی می افتاد که نوشته ها ذخیره می شد و نمی توانستم منتشر کنم! شاید حکمت منتشر نشدن تمامشان تلخی بیش از حدشان بود. شاید آرامش پنهانم از تلخی ها خسته شده و باید کمی امید، کمی مهربانی، کمی حال خوب به سر و روی دیوارهایش بپاشم!

این روزها هیچ آهنگ غمگینی گوش نمی کنم! اصلا آهنگ هایم خلاصه شده در آهنگ های حامد جلیلی و محمد صادق طهرانی زاده که مذهبی می خوانند برای غدیر، برای حضرت زهرا سلام الله علیها ، برای حضرت علی علیه السلام، برای امام زمانم که کاش زودتر از اینها می آمدند... اصلا فکر به آمدنشان زندگی را سر و سامان می بخشد... حالم را خوب می کند... لحظه هایم را رنگ امید می پاشد و سبز می شوم در عطر حضورشان...

چند وقتی هست که غسل صبر می کنم، غسل صبر به من صبوری خاصی داده که تحمل کنم اتفاقاتی که برایم می افتند... چرا که از یک ساعت بعدم خبر ندارم! نمی دانم کجایم و چه اتفاقی می افتد، و حتی نمی دانم پس از هر تماس تلفنی با حال خوب خداحافظی می کنم یا حال بد!!!
آنقدر خبر از یک دقیقه ی بعد از خودم ندارم که یاد گرفته ام صبوری کنم. صبوری کنم تا خوب بگذرد این روزها. صبوری کنم تا کمی آرام تر شود جو حاکم بر زندگی ام...

آدمی وقتی بزرگ می شود ، مشکلاتش هم بزرگتر می شوند و صبوری هایش

کم کم راه و رسم زیستن با فرد دومی را در خلوت زندگی ام یاد می گیرم، با تجربه های تلخی که داشتم و داشتیم و روزهای تلخ تری که کاممان برای یک حبه خوشی له له می زد...

یاد گرفته ام زن ها اگر فداکاری نکنند، اگه تحمل نکنند، اگر قبول نکنند، اگر خودشان فکری به حال خودشان نکنند، کسی نمی تواند برایشان کاری بکند و هر کس باید سیاست زندگی اش را در دست بگیرد... با آرامش و مهربانی و صبوری و سازش... گاهی حتی با تحمل و دلی که می شکند و اشک هایی که می بارند و حقی که باید از آن بگذرد... بگذرد به خاطر خدایش... بگذرد بخاطر آرامش خودش و اطرافیانش... بگذرد به خاطر آرامش کسی که دوستش دارد...

 صبوری با زن آمیخته است، و سکوت

این روزها از سکوت هم نتیجه های عجیبی گرفته ام!! اینکه تحمل کنم ، صبوری کنم، هیچ نگویم و سکوت کنم

شاید در فرصتی بهتر حرف هایم را بزنم و شاید هم نه! شاید کلمه بشوند و بروند به ناکجا آباد! شاید هم اشک بشوند و جذب انگشتانی که لمسشان می کنند... و شاید آن گوشه های دلم بمانند و زمانی مرا به دار بکشند!...

گاه از بزرگتر شدن روزهای آتی می ترسم

از اینکه باید بیشتر از این ها صبور بشوم، ببینم و دم نزنم، قوی باشم و تکان نخورم، تحمل کنم و چشمانم را ببیندم...

کاش روزهای خوبی که هنوز از خاطراتم عبور می کنند، می آمدند و مرا با خودشان به دشت پُر از گل های رز سرخ می بردند و از آسمانش سبد سبد ستاره بر دامانم فرو می ریخت و سر و رویم را با قطرات عشقی پاک و ناب و بی نهایت جلا می داد...

کاش روزهای خوب ساده ای که در رویاهایم چه آرام و بی صدا نقش می بندند، می آمدند و مرا لبریز از شوق و شور زنانگی هایی می نمودند که عجیب مقدسند...

کاش روزهای خوب دوباره تکرار می شدند و من با صدای بلند می خندیدم و آرزوهایم را نزدیک می دیدم و پُر می شدم از پر پرواز و پر می گشودم تا رها شدن ها...

آری

کاش

و کاش

و کاش

آن روزهای خوبی که می خواهمشان، می آمدند

کاش ذهن و دل و دیده ام این همه دنیای منفی را تاب بیاورد و از امید و ایمان نیفتد

کاش...

الیس الله بکاف عبده...

هواللطیف...

چند سال پیش، دقیق ترش را بگویم پاییز سال 89 بود که پدر و مادرم به حج واجب رفتند، آن زمان همینجا آمدم و نوشتم که بزرگ شده ام و  بزرگ شدن، مسئولیت پذیری، خانه و خانواده داری  در 21 سالگی را تجربه می کنم... آن یک ماه آنقدر بزرگ شده بودم که حتی یاد گرفتم چگونه می شود دم قصابی گوشت خرید و دم میوه فروشی ها میوه، و حتی شیرینی و میوه ی دید و بازدید هایشان را هم خودم تنهایی خریدم! حالا تصور کارهایی که در 21 سالگی میکردم کمی برایم سخت است... شاید اصلا درست هم همان بود و کاش همان وقت ها هم تن به ازدواج میدادم و حالا نگران آینده ای که نمیدانم چیست و چگونه است نبودم... کاش همان وقت ها که رفته بودم در دل بزرگ شدن، همان بزرگ می ماندم و دیگر کوچک نمی شدم... کوچک شدن، با خودش تنبلی دارد، بی همتی دارد، سستی و ضعف دارد... خواب دارد... بی حوصلگی دارد... و خیلی چیزهای دیگری که حالا بیخ گلویم را گرفته اند..

نمی دانم چگونه از این ها رها شوم! دستی می خواهم، کمکی! چیزی شبیه استارت ماشین...

کاش همان روزها با همان انگیزه و شوق و اشتیاقی که داشتم در روال عادی زندگی می افتادم و اینقدر این روزها عذاب نمی کشیدم...

حس گیر افتاده ای را دارم در باتلاق... باتلاق سستی و رخوتی که گریبانگیرم شده

فریاد می زنم

می نویسم

می گویم

گریه می کنم

زجه میزنم

فریادخواهی می کنم

اما انگار فریاد رسی نیست...

من یا غیاث المستغیثین می گویم

اما...

شاید هم نمی بینم!

نمی فهمم

این فریاد رسی ها را نمی فهمم

شاید امتحان خداست، که ببیند خودم می توانم از پس باتلاق عجیبی که گیر کرده ام بر بیایم یا نه...!!!

خدایا این روزها خیلی خیلی دیر بزرگ شده ام! شبیه کسی که در بیست و چند سالگی اش که قدر پانزده ساله ها می ماند و یک شبه سختی این همه سال را به جان میخرد، باید بزرگ شود.. باید هم قد سن خودش بشود... باید بفهمد حالا در این 27 سالگی هایی که دارد نفس می کشد خیلی کارها را باید انجام میداده که نداده و هر روز را به ر وز دیگر وامیگذارد و طناب رخوت گلویش را زخم کرده...

جهشی می خواهم

یک جهش عظیم

یک انگیزه و شور و اشتیاق قوی

من کجای زندگی ام جا مانده ام که این روزها خودم نیستم؟

کجای خاطره ها غوطه ورم که به بزرگ شدن هایم نمی رسم؟

کجای روزهای گذشته قفل شده ام که کسی مرا باز نمی کند تا رهایی یابم؟

خدایا دلم به قدر کودکان خردسال بی تاب و طاقت شده

بی تاب و طاقت خودت

مرا پذیرا باش

که اگر تو مرا پذیرا شوی

الیس الله بکاف عبده...


امید دارم

تنها و تنها و تنها به خودت امید دارم

امید دارم که تو خودت مرا نجات خواهی داد

از این اتفاق عجیب و غریبی که گریبان گیر 27 سالگی هایم شده

امید دارم مهربانترینم

امید دارم به تو خدای من....

خدایی هایت را خدایی کن که من اینجا چشم به راه خدایی های توام...


http://media.shabestan.ir/Original/1394/04/07/IMG16053024.jpg


درد و دل نوشت:

دلم تنگ شده برای مشهدش...

کاش می شد پر می کشیدم تا مشهدالرضا

این روزها نامش را که می شنوم اشک می شوم...

عکس حرمش را که میبینم اشک می شوم...

 خاطراتش را که به یاد می آورم  اشک می شوم....

پدر و مادر و برادرانم را که راهی می کنم اشک می شوم... اشک می شوم... اشک می شوم...


این روزها بی لیاقت ترینم

و شاید بی دعوت ترین