هواللطیف...
اردیبهشت ها که می شود همه جا پُر از زیبایی و سرسبزی و برگ های جوان و سبزی های تر و تازه و گل های رنگارنگ و باران های بهاری می شود... اردیبهشت هر سال پُر بودم از کلاس و امتحان و استرس پایان ترم ها، امسال هم که دیگر کلاس و درسی نیست، درگیری های زندگی مرا از قدم زدن زیر باران بهاری و رفتن و نشستن کنار گل های بهاری و لذت بردن از این هوا ، محروم ساخته...
هیچ گاه فکر نمی کردم زمانی بشود که زندگی ام را باید از صفر شروع کنم! و خودم پا به پای خیلی های دیگر تلاش کنم برای بهتر بودن و بهتر شدن... اما گاهی انتخاب ها، ما را به سمت و سویی جهت می دهند که حتی فکرش را هم نمی کردیم و گاهی باید تاوان انتخاب هایمان را بدهیم...
من اما یاد گرفته ام حتی اگر در جای کوچکی هم حبس شدم، در و دیوارهایش را نقاشی کنم، رنگ و رویی به سر تا پایش بکشم و آنجا را برای خودم آرامتر و قابل تحمل تر کنم...
خیلی وقت ها که باید با سختی های زندگی دست و پنجه نرم کنم، دلم میخواهد از رخوت بیرون بیایم و رها و آزاد مشغول کاری شوم و بدوم تا کمی آرام تر و با خیال راحت تر به زندگی ام ادامه دهم...
تنها چیزی که این روزها می دانم این است که نباید تسلیم شوم، گاهی حتی شاید خودم را له کنم، خودم را خسته و بی جان کنم، خودم را نادیده بگیرم اما نباید تسلیم شوم... من به حرمت همان خوبان عالم، انتخاب نموده ام، سخت یا آسان... نمی دانم فقط می دانم که باید تلاش کنم... باید آنقدر بدوم تا در کنار انتظاراتی که از من هست، بتوانم به خواسته ها و زندگی شخصی خودم هم برسم
این روزها انواع و اقسام افکار مختلف در ذهنم می چرخند، حتی خیلی از این حرف ها، جملاتی می شوند و در اینجا نوشته می شوند اما بعد پاک می کنم، تمامشان را، فقط می دانم این روزها دلم نمی خواهد تحت هیچ شرایطی تسلیم شوم، شده از خودم، از خواسته هایم بگذرم اما نمیخواهم تسلیم شوم... شاید اینجا همان باشگاه استقامتی ست که می گویند، و این دنیا قرار نیست که محل استراحت باشد؛
خیلی وقت ها جملات مثبت را که میخواندم می گفتم شعار می دهند اما از یک زمانی به بعد گفتم حتما یک نفر در این دنیا این جمله به کارش آمده و به دردش خورده ، پس من هم دومین نفر باشم، وقتی می گویند اگر به سوی تو آجری انداختند با آن خانه بساز، بگذار این بار با تمام آجرها این کار را بکنم، لااقل از یک زمانی به بعد خودم ایمن می شوم و دیواری جلوی رویم را می گیرد که مرا از گزند زندگی نگاه می دارد...
سخت ترین اتفاقات، مَچ شدن با اخلاق و رفتاری ست که کاملا 180 درجه در جهت خلاف توست... این روزها آنقدر از خودم می گذرم تا نتیجه اش را ببینم، میخواهم کمی آرام تر از قبل باشم، راستش دنیا ارزش اینقدر جنگیدن و خواستن را ندارد.... سعی می کنم آنقدر این روزها آسان بگیرم و برایم هیچ چیز جز یک ایده و خواسته مهم نباشد که شاید خودم را در خودم برای همیشه گُم کنم! شاید بعد ها باید بیایم و به روزهایی که اینجا خودم را ثبت کرده بودم خیره شوم تا خود اصلی ام را بیابم
اما نمی دانم چرا ، شاید صبری که امسال از امام حسین و حضرت ابوالفضل خواستم ، کم کم درون من هویدا شده و نمی دانم تا کجا قرار است پیش برود!!!
به این نتیجه رسیده ام که این دنیا برای آدم های پُر از احساس و انرژی مثبت و حال خوب و امیدوار، جای قشنگی نیست، جای خوبی هم نیست، و آدمی باید خودش را کنترل کند، احساساتش را کنترل کند، تا بتواند با آدم های این زمانه که همگی ماشینی و به قول خودشان مدرن شده اند، زندگی کند...
شاعرها تنها در امانند چرا که حرف ها و احساساتشان را شعر می کنند و خودشان کمی آرام می شوند، ما اما که شعر هم بلد نیستیم و ردیف و قافیه نمی دانیم و از نوجوانی تا به الان فقط ماشین حساب به دست بوده ایم و ضرب و تقسیم و جمع و تفریق کرده ایم، باید خودمان را و احساساتمان را کنترل کنیم، به کسی حتی نزدیک ترین افراد زندگی مان هم زیادی محبت نکنیم! حتی اگر خیلی دوستشان دارم باید که نگوییم چرا که ظرف وجودی هر آدمی فرق می کند، گاهی آدمها، حتی عزیزترین و نزدیک ترین هایمان هم ظرفیت دانستن و فهمیدن این اصل و احساس را ندارند... و آنجاست که فاجعه رخ میدهد، توقع رخ می دهد، حال بد رخ می دهد و فقط آدمیست که نابود می شود...
من این روزها به کنترل عجیبی رسیده ام، شاید هم در راهم و دارم می رسم...
نمی دانم
نتیجه اش را نمیدانم
خوب یا بدش را هم نمیدانم
فقط هرآنچه که با عقل جور در می آید را می خواهم که عمل کنم
این روزها من،به قول کسی که می گفت: «آن دختری که از چشم هایش هم مهربانی می بارید،» به کنترل کننده ترین آدم این هستی تبدیل شده، به دختری که کاملا معمولی ست ... خیلی خیلی خیلی معمولی....
دختری که شاید از چشم هایش دیگر مهربانی نریزد و زبانش دیگر حرف های خوب و امیدوار کننده نزند، تنها در دلش همه را بقچه پیچ کرده تا مگر روزی آرمان شهری بیاید و بتواند راحت و رها و آزاد ، آنگونه که در رویاهای کودکی اش نقش بسته، به زندگی اش ادامه دهد، اگر اینجا هم نشد، قطعا دنیای دیگری هست که محبت از دیوارهایش سرازیر است و باران عشق بر سر مردمانش می بارد و حال همه یک جور عجیبی خوب است.... من ایمان دارم که دنیای قشنگ تری هست و اینجا را فقط به امید آنجا، تحمل می کنم و سعی می کنم که خوب بگذرد... سعی می کنم که از تمام توان و قدرتم استفاده کنم تا هیچ گاه عذاب وجدان نداشته باشم....
کاش او که باید، می آمد و ظهور می کرد... قطعا زمان او، زمان آن یگانه قرص قمر، آن عدالت خواه عدالت پرست، خیلی بهتر از حالا خواهد بود... و کاش آنقدر لایق باشم که زمان آمدنش را درک کنم....
خدایا کمکم کن...
هواللطیف...
این روزها با هر کسی که صحبت می کنم، از سخت بودن زندگی و سخت گذشتن آن می گوید، از آینده اش می ترسد، می گوید دلار که بالا رفته و الکی می گویند پایین آمده و این نابسامانی و این وضع افتضاح مملکت و این بگیر و ببر و بخورها و این بی قانونی ها امان از آدم ها بریده... راست هم می گوید و بقیه هم همینطور!
این روزها حتی میان درختان چهارباغ هم که قدم می زنم، انگار خنده با همه قهر کرده، همه سرشان در لاک خودشان و مشکلات خودشان است... ما هم همینطور حتی! ما که در بدترین وضعیت زمانی مان قصد شروع زندگی را داشتیم و با این اوضاع نابسامانی که برایمان ساخته اند، نمی شود که نمی شود که نمی شود... و این مسخره ترین حقی ست که باید داشته باشیم و نداریم! و چقدر بی کفایتند! چقدر ابله و نادانند تمام آدم هایی که بر اریکه ی قدرت نشسته اند و به اسم خون همان بهشتیانی که سال ها پیش رفته اند، گردن هایشان را چاق می کنند و به اسم دین، بی دینی را به خورد مردم می دهند و در قاب و غالب دین، دزدی می کنند و به غارت می برند و جالب اینجاست که همه را حق خودشان می دانند!!!
کاش معجزه ای می شد و خدا دلش به حال مردم می سوخت و تمام آن زمام داران را به قعر زمین می فرستاد... کاش خدا دلش می سوخت و به زندگی هایمان نگاهی می نمود و کاری می کرد... کاش خدا دلش می سوخت و ما را بیشتر دوست داشت و لااقل نمی گذاشت اسم دین را خراب کنند این نامردان بی صفت!!! کاش خدا دلش می سوخت و تمام آنانی را هم که نان خور این مملکت و جان نثارانند را یکجا به درک واصل می نمود تا لااقل آدم ها یکدست می شدند و کاری می کردند...
اگر توان رفتن داشتم هیچ گاه تعلل نمی کردم و حتما به کشوری دیگر می رفتم، به جایی دیگر که حتی اگر غریب بودم، دلم نمی سوخت که آشنا هست و آشناهایی غریبه تر از غریبه ها... که مملکتی مثلا دینی و مذهبی هست و دلم می خواهد بدانم در کجای این نظام و سیستم و اداره ها و بانک ها ، دین و مذهب رعایت می شود!!! کجا به قاعده ی درست زندگی پیش می رود!؟؟؟ که به خودشان برچسب زده اند و از جهالت ما مردمان استفاده می کنند و هر روز فربه تر از قبل به پیش می روند...
خودشان قدرت دارند، خودشان زور دارند و همه را از آن خود می دانند!! خودشان اگر رویش را داشتند خدایی هم می کردند و این روزهای زندگی ما ، شبیه دوران جاهلیت قبل از ظهور اسلام شده...
کمی که فکر کنیم ما هم در جهالت محض به سر می بریم! گاهی با هول و ولای فیلتر شدن این اپلیکیشن و آن یکی، سرمان را گرم می کنند و خودشان هر کاری می خواهند می کنند!
ایران شبیه کیک بزرگی شده که قدرتمنان با کارد و بشقابی دردست هر چقدرش را که بخواهند برای خودشان جدا می کنند و میگذارند درون بشقاب و می برند سواحل قناری و با لذت تناول می کنند! آن ها نه حق الناس می دانند چیست و نه حق الله و نه بیت المال و نه هیچ چیز دیگر
حق خودشان می دانند و تا وقتی اینگونه است ما شبیه آدمیان یک کشتی که چوب هایش را به غارت می برند هر روز بیشتر از قبل در سختی و بدبختی غرق می شویم و کاش خدا دلش به حال ما می سوخت... کاش و کاش و کاش
این روزها زندگی برای همه سخت شده، کاش کاری می کردیم، کاش فکر می کردیم که چکار کنیم، تا بعدها حسرت بیکاری هایمان را نخوریم...
کاش می شد کمی راحت تر از حالا نفس کشید و زندگی کرد
خدایا نکند ما را فراموش کرده ای؟
نگاهمان کن
ما دیگر نای زندگی نداریم...
هواللطیف...
سلام و سلام و هزاران سلام
به اندازه تمام بهمنی که نبودم و اسفندی که نشد بیایم و فروردین و سال جدیدی که آمده و با خود یک عالمه احسن الحال ها را آورده،
چقدر دلم برای اینجا، برای نوشتن و گفتن و حرف زدن و دوستی هایمان تنگ شده بود...
بهمن ماه گذشت، تولد من گذشت و نتوانستم تولدم را اینجا هم جشن بگیرم، پنجم اسفند ماه، سالروز یکی از بهترین روزهای زندگی ام هم گذشت و باز هم نتوانستم بیایم و بگویم و حرف هایم را بر در و دیوار آرامش پنهانم بپاشم و طراوتی دیگر ببخشم این دیار سبز را...
اسفند با تمام سختی هایش، با تمام مشکلاتی که برایم پیش آمده بود و با تمام بدترین روزهایی که به سختی سپری نمودم گذشت و خدا را شکر که فقط گذشت، گذشت و آخرش اما برایم خوب تمام شد... اوایل و اواسط اسفند ماه را نمیخواهم که دیگر به یاد بیاورم، پر از مریضی و جرو بحث و دعوا و هزار اتفاق نیفتاده ی تلخ بود که خداراشکر گذشت، اما 28 اسفند ماه با تمام شدن و نشدن ها، راهی کربلایش شدم... دلم را با چمدانی برداشتم و دلش را با چمدانی دیگر، و دوتایی راهی سرزمینی شدیم که بی اندازه دوستش دارم... که دلم برای صحن و سرایش، برای بوی حرمش، برای ابوالفضل علمدارش، برای شش گوشه اش، برای بین الحرمینش پر پر پر می زد و برای ایوان طلایی نجفش... برای بابای باباها... برای مهربانترین و بهترین بهترین بهترین بابای دنیا.... دلم پر زده بود و حالا مریض حال راهی دیار بهشت می شدم؛
دلم میخواهد بهمن ماه و اسفند ماه را دیگر نگویم، بگذارم تولدم، عروسی دختر خاله ام، سالروز ازدواجم، و اتفاقات بعدش همه و همه بماند برای خاطره ها و یک راست بروم تا روز 28 اسفند ماه! تا سال تحویلی که 96 را میان دو گنبد زیبا، در خیابانی از بهشت، دو تایی به دست 97 دادیم و 97 را با امیدی بیشتر از قبل، با انگیزه و نشاط و اشتیاق و عشقی فراتر از آنچه که بود و خواسته بودیم آغاز کردیم. 97 باشد که برایمان بسیار بسیار بسیار بهتر از 96 باشد، که 96 به ما وفا ننمود، 96 خوب بود ، خوبی هایش زیاد بود اما بدی هایش هم، از دست دادن هایش هم، به سرو سامان نرسیدن هایش هم، انگار بدی و خوبی ها ماراتن سرعت گذاشته بودند، گاهی این از آن و گاهی آن از این، و می تازیدند اما روزآخرشان خوب تمام شد. و من جایی خواندم که سالی خوب است که آخرش را جشن بگیری نه اولش را، و من 96 را خوب جایی به اتمام رساندم.
اصلا این دنیا داستان عجیبی دارد... زندگی گاهی به لذت طعم خوش آبمیوه ی بعد از یک آزمون سخت می ارزد، و من امسال را با تمام سختی هایش به لحظات آخری که روی زمین های بین الحرمین نشسته بودم، بخشیدم... بخشیدم و 97 را قسم دادم که خوب شروع شود، خوب ادامه داشته باشد و خوب هم به پایان برسد...
خدایم را به سختی های تمام این سال های دهه ی سوم زندگی ام قسم دادم، دهه ای که از ابتدایش اینجا بودم و روزهای عجیب و غریبی را گذراندم... و حالا دلم میخواهد کمی آرامش، کمی آسایش، کمی عشق و کمی زندگی نصیب روزهای آخرش بشود...
هیچ گاه زندگی ام را با هیچ کسی قیاس نکرده ام، گاهی حتی اگه به غیر عمد از خاطره ام قیاسی گذشته، سریع خودم را و افکارم را جمع و جور کرده ام و به زندگی خودم چسبیده ام و خودم را منع کرده ام، خیلی ها این دهه ی سوم را با عشق آغاز می کنند و تا سی سالگی پر از بهترین اتفاقاتند، خیلی ها تحول زندگی شان از سی سالگی به بعد تازه آغاز می شود، خیلی ها هم شبیه من، نیمه ی دوم دهه ی سوم زندگی شان به نیمه که می رسد، تازه برایشان اتفاقات بهتری می افتد و به امید روزهای بهتر از این زندگی می کنند...
یادم هست همیشه می گفتم اگر به مثلا 18 سالگی ام برمیگشتم راه دیگری را انتخاب می نمودم، حالا اما با تمام اتلاف وقت ها و عمری که خودم می دانم خیلی از روزها و ساعت هایش هدر رفته اما به اینجا و این آدم ها که رسیده ام راضی ام؛ و هرگز دیگر دلم نمی خواد به بازگشت فکر کنم، با اینکه می دانم هیچ چیزی خوب مطلق نیست و بهتر از این ها هم میتوانست باشد یا اگر من برمیگشتم به 10 سال پیش، الان جایگاه بهتری داشتم، اما فهمیده ام آدمی باید با واقعیت های زندگی ش، با انتخاب های قبلی و حال و بعدی اش کنار بیاید، انتخاب های قبل از الان را که خب باید و باید و باید بپذیرد، انتخاب های در حال حاضرش را با دقت بیشتری برگزیند و به آینده چنان امیدوار باشد که بهترین ها برایش رقم بخورد.
همین که زندگی مرا به سمت واقعیت ها کشانده، یعنی که باید راضی بود و تلاش کرد برای بهترشدن و به بهترین ها رسیدن.
اینگونه آدمی یاد می گیرد که خودش را برای اشتباهات و لغزش ها و کم کاری های گذشته اش، ببخشد، و خودش را ملامت نکند و تمام تلاشش را برای بهتر شدن قرار بدهد.
پاییز و زمستان سخت من نیز به پایان رسید و حالا با تمام وجود به این جمله رسیده ام که روزهای سخت سپری می شوند اما آدم های سخت می مانند...
من به مهربانی خدایم ایمان دارم، به رحمت بی منتهایش، به اینکه خدا حواسش به ما هم هست، خدا ما را می بیند و خدایی می کند، خدا، خدایی هایش را همیشه با خودش دارد و من که همیشه از او خواسته ام، خواسته ام مهربانی هایش را در حقم تمام کند و ایمان دارم که "إنَّ مَعَ العُسر یُسری... فإنَّ مَعَ العُسر یُسری..."
که اگر نبود خداوندگار مهربانم دو بار با تاکید بیشتر نمی گفت، که بالاخره ما هم به آسانی ها خواهیم رسید... که روزهای سخت بالاخره تمام خواهند شد و آرامش و آسایش نسبی به ما بازخواهد گشت، که زندگی در جریان است و باید تلاش نمود، برای بهتر شدن و به سمت بهترین ها رفتن همواره باید تلاش نمود و با توکل به مهربانترین بی منتهایی که هست، به خدایی که همیشه ی همیشه ی همیشه با ما هست، به پیش رفت.
خدا هست و خاندان مهربانی و لطف و رحمت و کرم و احسان نیز هستند. خدا هست و آن خوبان عالم نیز هستند و چه زیباست چنگ زدن به ریسمان الهی، و چه ریسمانی محکم و مُتقَن تر از اهل بیت علیهم السلام که نورند و "کُلُّهُم نورٌ واحد" و چقدر خوب است میان ظلمات سرد و سخت دنیا، با نور هدایتگری شان راه را از بیراهه شناخت و به سوی جاده های بهشت گام برداشت و چه حسی زیباتر و بهتر این که اگر با آنان پیش بروی، به بهترین سرمنزل ها خواهی رسید...
این روزها مردم اهل بیت علیهم السلام را به امام حسین علیه السلام و محرم هایش می شناسند یا به نیمه ی شعبان و تولد امام زمان عجل الله تعالی فرجه، یا به شهادت حضرت علی علیه السلام و شب های قدر، و یا نهایتا به فاطمیه و یا روز زن و مرد و فقط و فقط همین ، اما کاش معرفت بخواهیم، از تک تک 14 معصوم و نور واحدی که خداوند برایمان قرار داده تا سردرگم نباشیم، تا بتوانیم خودمان را از فرش به عرش بکشانیم...
این روزها دعای توسل را بیشتر از همیشه دوست دارم، چرا که همگی شان را قسم می دهم ، چرا که تک تک مهربانان عالم را شفیع در خانه ی خدایم قرار می دهم، تا مگر به آبرویشان، مگر به جایگاه رفیعشان پیش خداوندگارمان، زندگی هامان، از گذشته تا حال و آینده، همه زیر چتر امنیت و عشق و محبت خودشان باشد و ضمانت نفس هایمان، ضمانت آبروهایمان، ضمانت زندگی هایمان، همه و همه در پناه خودشان باشد که بهتر از آنان نیست و نگردید که ما گشته ایم و دیگران گشته اند و جز خاندان مهربانی را نیافته اند و نمیابند و شما نیز نخواهید یافت...!
زندگی هایتان و زندگی هایمان و عشق و ایمان و نفس های شما و ما و همه در پناه اهل بیت علیهم السلام
ان شاالله همیشه ی همیشه ی همیشه
پی نوشت: پس از چندین و چند ماه، آهنگ وبلاگ رو عوض کردم، چقـــــــدر خوبه این آهنگ!!!
هواللطیف...
شاید برای خیلی از ما پیش آمده باشد که روزی کاری را انجام داده ایم که نباید، حرفی زده ایم که نباید، جایی رفته ایم که نباید، و یا برعکس، کاری را باید انجام می داده ایم و نداده ایم، حرفی را باید می زده ایم و نزده ایم، تصمیمی را باید می گرفته ایم و نگرفته ایم و یا حتی جایی را باید می رفتیم و تماسی را باید می گرفته ایم که هیچ کدام را انجام نداده ایم...
چند روز پیش باید کاری می کردم که نکردم، باید به اختلافاتی که پیش آمده بود دامن نمی زدم، باید حرف هایی را نمی زدم و تصاویری را در ذهن ها عوض نمی کردم، و حالا چند روز است که دارم تاوان آن روزم را می دهم... تاوان حرفی که زدم و نباید می زدم و بخاطر اصرار بیجای کسی این حرف را زدم...
بی آنکه بخواهم آتشی روشن شد و بیشتر از همه خودم را سوزاند و دودش در چشمان خودم فرو رفت...
حالا چند روز است که دلم میخواهد کاش می شد به دو هفته ی پیش بازمیگشتم، کاش در برابر اصرارهای بیجا مقاومت می کردم و هیچ چیز نمی گفتم... خسته شده ام از سرزنش خودم... امروز داشتم به این فکر می کردم که من هرچه بیشتر خودم را سرزنش کنم و به آن روز فکر کنم و عواقبش را برای هزارمین بار جلوی چشمانم تصویر کنم، به عقب باز نمی گردم پس بهتر است خودم را برای آن روز و آن حرفی که نابجا زده شد ببخشم... بهتر است حالا بیشتر از قبل مراقب خودم، زبانم، و مهم تر از همه قفل دلم باشم... حالا برای فردا و فرداها تصمیم های بهتری بگیرم و با تجربه ای بیشتر به بقیه ی زندگی ام ادامه بدهم!
گاهی آدمی راهی جز بخشش ندارد، حتی اگه آن بخشش، بخشش ِ خودش باشد! راهی ندارد که خودش را ، افکارش را، ذهنیاتش را، وجدانش را به هر نحوی که شده راضی کند، آزاد کند، تا بتواند برای بقیه ی روزهایش تصمیم متفاوت تری بگیرد...
بدترین اتفاق، دوباره پیش آمدن اشتباهات آدمیست که از آن ها ضربه خورده... راستش برای من پیش آمده که درست یک اشتباه را ناخودآگاه و از روی عصبانیت لحظه ای برای بار دوم تکرار کنم... آن وقت ها دلم می خواهد تمام دارایی ام را می دادم و به عقب برمیگشتم... به خیلی عقب ترها!...
..............................................
گاهی که از زندگی پُر می شوم و خسته، دلم میخواهد کسی را داشتم تا می توانستم راحت و صمیمی با او صحبت کنم، دلم خالی بشود از این همه خستگی و بعد نفسی عمیق بکشم و با حال بهتری به زندگی بازگردم، اما ...
این وقت ها پناه بی پناهی هایم امامزاده ایست که نزدیک دانشگاهمان است، حتی اگر خانه باشم تا آن سر شهر خودم را می رسانم و آنجا آنقدر می نشینم و با خدایم و امام زمانم حرف می زنم تا آرام شوم...
من از آن آدم های مهربان زندگی ها، از آن دوست های همیشه حاضر را ندارم، و شاید دارم و تجربه به من ثابت کرده که نمی شود برای احدالناسی درد دل کرد.... نمی شود سفره ی دل باز کرد و حرف زد... همان امامزاده ای که دوستش دارم بهترین جاست و آن ها بهترین آدم ها! لااقل دیگر نگران عواقبش نیستی... نگران آینده ی نامعلومی که نمی دانی دوست کیست، دشمن کیست، چه کسی همیشه هست و چه کسی درست آن روزها که باید، نیست و تو را تنها می گذارد...
..................................................................
همیشه از خواندن کتاب هایی که مربوط به زندگی مشترک و ازدواج بود فراری بودم... تا اینکه دو سه سال پیش کلاسی رفتم و مربی آن مرد متشخص و محترم و دکتری بود که گفت، برای داشتن انتخاب خوب و زندگی خوب تر، حالا وقت خواندن این کتاب ها و گوش دادن به فایل های صوتی مربوط به ازدواج و بعد از آن مهارت های زندگی ست! و همان روز کتابی را معرفی نمود و ما مجبور بودیم تا جلسه بعدی بخوانیم و خلاصه کنیم! و از آن روز خواندم، گوش دادم و حالا برای تمام کتاب های نخوانده و فایل های صوتی گوش نداده در این زمینه پشیمانم!
راست می گفت، از حالا باید مهارت های زندگی کردن با شخص دومی را بیاموزی، مهارت های ارتباط با یک خانواده ی دوم، مهارت های رفتاری با اتفاقاتی که می افتد و برای تو غیرقابل تصور بوده و هست!
مهارت، توام با سیاست و کیاست...
دلم میخواهد گاهی از تجربیاتی که در این یک ساله به دست آورده ام بنویسم، اما چیزی جلوی نوشتن هایم را می گیرد!
از من به تمامی کسانی که هنوز متاهل نشده اند، یک پیام دوستانه! و یا حتی شما فکر کنید که یک نصیحت!:دی
تا حالا فرصت فکر کردن و انتخاب کردن و زمان دارید، مهارت های زندگی کردن با فرد دیگری را بیاموزید... مهارت های زندگی را! مهارت های ازدواج را و بعد تن به ازدواجی عاقلانه بدهید! عاقلانه ای که پس از دوران شناخت، منجر به دوست داشتن و عشق بشود...
.........................................................................
و من هنوز هم باور دارم که امید هست، خدا هست، عشق هست و خدا و خدا و خدا تنهایمان نمی گذارد... خدا شاید گاهی کاری نمی کند ، شاید گاهی ساکت است و جواب دعاها و خواسته هایمان را نمی دهد و ما را به اوج اضطرار می رساند! اما خدا هست...
خدا هست و خدایی کردن را می داند
خدا هست
هم می داند
و هم می تواند
خدا هست و تا خدا هست امید هست و تا امید هست عشق هست و تا عشق هست نفسی برای زندگی و زیستن نیز هست....
خدا هست و دعا هست و خدا حواسش به همه ی ما هست
خدا هست و خدایی کردن را بلد است و باز هم برای هزارمین بار عاجزانه از خدایم میخواهم... خدایی کردن هایش را می خواهم... در حق عزیزانم، دوستانم و خودم...
خدای مهربانم
مثل همیشه خدایی کن
چرا که خدایی کردن تنها از آن توست و خدایی کردن هایت عجیب خوب است...
هواللطیف...
امروز بالاخره پس از ماه ها باران بارید! بارانی که به قول همسرم باید سه ماه پیش می آمد! راست می گفت... پاییز امسال اینجا بدون حتی قطره ای باران گذشت... پاییز سختی بود و زمستان سخت تری شروع شد... لااقل برای زندگی ام
اما امروز باران که آمد، هرچند کم اما هوا را رونقی دیگر بخشید و قابل تنفس نمود
زیر باران امروز خیس نشدم! اصلا راستش را بخواهی باران را فقط از پنجره تماشا کردم و چند قطره ای که روی دستانم فرو ریخت اما زیر باران راه نرفتم، خیس نشدم، نفس عمیق نکشیدم، پارک های حاشیه ی زاینده رود را به یاد گذشته قدم نزدم و روی سی و سه پل نبودم و از آن جا آسمان بارانی شهرم را ندیدم اما خوشحالم برای همین چندین و چند قطره ای که صبح بارید و خاک آلوده ترین پاییز شهرم را به دست آب ها سپرد...
.
.
.
به گذشته ام که می نگرم، دخترکی را می بینم که شاید طاقتش بیشتر بود، صبرش بیشتر، تحملش بیشتر و امیدش هم! اما حالا که باید هم امید داشته باشم و هم امیدبخش، انگار دست روزگار مرا وارد چرخه ای نموده که می چرخد و عُصاره های امید را از دلم می رُباید.... از این همه بزرگ شدن یک دفعه ای و دست و پنجه زدن با مشکلات می ترسم... از اینکه امیدبخش باشم و او که اسباب فراهم می کند، نکند...
که نمی شود...
خدا بزرگ تر از این هاست که تنهایم بگذارم
خدا مهربان تر از این حرف هاست که رهایم کند
خدا بی نیاز تر از این حرف هاست که رزق و روزی ها را نبخشد
خدایم....
خدایی کن
تمام خدایی هایت را محتاجم...