هواللطیف...
شبیه لطافت گلبرگ های گل ها بودم! و این تمام تصورم از یک دختر جوان و با نشاط بود...
سال ها جنگیدم! و بعد دل دادم و دلدادگی را در حد یک آتریوم زیبا تجربه کردم
راستش این روزها دلم می خواهد یک آتریوم زیبا داشته باشم! مرا یاد روزهای دل دادگی می اندازد
روزهایی که کاش نافرجام نمی ماند
و گذشت
سال هاست گذشته و شاید دیگر خبری از آن لطافت و نشاط و شور و شوق و دخترانگی ها نباشد
حالا مثل یک تاجر ناشی می مانم که چند سالیست چند وقت یکبار سر احساسم و دلم و زندگی و آینده ام با کسی که مرد! نام دارد پشت میزها و در کافه ها و پارک ها و خانه ها و آن اتاق که دوستش ندارم! به مذاکره می نشینم!
مذاکراتی بی نتیجه! بی پایان! مذاکراتی که شبیه مذاکرات هسته ای 5+1 نیست! حتی به تفاهم نامه ای نسبی هم نمی رسیم
و اگر زمانی هم برسم، حکایت بی وفایی طرف های مذاکره است که راحت به تعهداتشان عمل نمی کنند و...
باورم نمی شود
من!
فریناز!
به اینجا رسیده باشد...
خسته ام
از تمام این مذاکره ها
از انواع و اقسام مرد!!هایی که از مردانگی فقط نر بودن را به ارث برده اند! نه غیرتی! نه درکی! نه آن خواستن های روزهای پدر و مادرهایمان
نه عشق پاکی! نه صداقتی! نه رضایتی!
راستش چند سالیست به این نتیجه رسیده ام که مرد های اینجا رفته رفته، زن شده اند!!! انگار منتظرند بروی خواستگاری شان!!! و این بدترین اتفاق دنیاست!
به چیزی که از زندگی می خواستم می نگرم و چیزهایی که زندگی نصیبم کرد!
به اتفاقاتی که دست خودم نیست و می افتند
به ترسی که از جلورفتن دارم
به اینکه چرا بلد نیستم نقش بازی کنم! و آدم ها خود ِ آدم روبرویشان را نمی خواهند!
عشوه و چشم و ابرو و مو و سر و دست و بقیه را می خواهند
و من می مانم و یک دنیا تفاوت!
قلبی که سال هاست رفته رفته سنگ شده! از رسوبِ لایه های بی اعتمادی و نامردمی ها
میترسم آخر تن بدهم به یکی از همین معاملات تجاری!
خنده دارترین قصه را دارم این روزها اینکه سر یک میز می نشینم و با این و آن سر احساسم بحث می کنم!
می نشینیم حرف می زنیم، تا بلکه روزنه ی محبتی؟! علاقه ای! مِهری! عشقی! این وسط پیدا شود...
و برای منی که زمانی تمام قد عشق را فهمیده ام، این اتفاقات مسخره ترین اتفاقات دنیاست
انگار سال هاست بخاطر دل و غر زدن های پدر و مادرم نقش بازی می کنم! نقشی که آخرش با یک خوشبخت باشید! و خدانگهدار! به اتمام می رسد
وقتی کسی با همه وجودش روبرویم نشسته و یا می ایستد و من فکر می کنم که چرا شاعر نمی شوم! چرا دلم شعر نمی خواهد! چرا این یخ ِ منجمد شده ی احساسم آب نمی شود، تا ته ماجرا را می خوانم....
باور کن خسته ام از تمام این روزهای آهنی
از زندگی ام، از خدایم و نعمت هایش، از لحظه به لحظه ام، از گذشته ام، حتی از نشدن هایم نیز ناراضی نیستم و شکوه نمی کنم
فقط
آرام و سر به زیر، توی دلم زمزمه می کنم که
این حقّم نبود...
حقّ دلی که می توانست تمام دفترهای دنیا را پر از شعر و واژه و احساس و عشق کند...
می خواهم فریاد بزنم و به دنیا بگویم که
تسلیم!!!
دنیا جان ،
من تسلیم شدم...
دیگر عشق نمی خواهم
مرد عاشق هم
من می مانم و انبوه دلی که یخ زده و شاید قراردادی خشک، رسمی، و بی احساس!!!
+ تمام چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را تهران بودم! از بالکن آن برج، میلاد، صبح و ظهر و شب جلوی چشمانم بود...
میلاد و آن عید و تو و آن بالای بالا...
چقدر خوب که دیدمت....
سپاس ِ آمدنت :*
هواللطیف...
دل دخترک گرفته بود، از وقتی می شناختمش عاشق بود... عاشق همان لباس های چین و واچین، عاشق گردنبندهای طلا، عاشق جیرینگ و جیرینگ النگوهایش... اصلا از همان روزهای بچگی، زیادی دختر بود، زیادی دلش خانم شدن می خواست و روزها را می شمرد و می دید تا هجده سالگی راهی نمانده... دلم برای پیچش موهایش می سوخت، برای تنهایی قلبش، برای چشم های مشتاقش... خدا او را بینهایت عاشق آفریده بود! همچو لیلی بی مجنون! همچو شیرین بی فرهاد! همچو ویس بی رامین... او عاشق بود! یک دختر عاشق! و شاید معشوقه ی یک دل گمنام.
دلم برای بزرگ شدن های دخترک می سوخت. او عاشق آب ها بود، عاشق امواج موّاج دریاها؛ عاشق نور بود، عاشق خورشید، عاشق ابرها و عاشق باران. او عاشق درخت ها بود.عاشق گل ها.عاشق کوه ها و تپه ها. عاشق قاصدک ها و عاشق جیرجیرک ها... او حتی عاشق آدم ها می شد، عاشق چشم هایی که نمی دید، عاشق دست هایی که لمس نمی کرد، عاشق قلب هایی که تپششان را نمی شنید...
دخترک، تنها ، عاشق بود... دخترک ِ عاشق، تنها بود و همیشه با خودش می گفت رسم عاشقی درد است و تنهایی، هجران و بی کسی! اما نمی دانست هر عاشقی معشوقی را باید و هر معشوقی ب وجود عاشق معنا می یابد...
روزی کسی به دخترک گفت هجده سالگی ات مبارک، و او شادمان بود چرا که سال ها بود چشم به راه هجده سالگی مانده بود! اما روزها می گذشت و ماه ها و فصل ها و روزی کسی به دخترک گفت نوزده سالگی ات مبارک و دخترک در حسرت هجده سالگی تمام شده اش یک شب تمام گریسته بود و در میان جاده های کوهستانی آنجایی که دوستش داشت ساعت ها راه رفته بود و اشک هایش را تند تند پاک کرده بود. روزی کسی دیگر آمد و گفت دخترک زیبا نیست و دخترک زشت همیشه تنهاست. او غصه خورده بود و باران آمده بود و بوسه های خدا را حس کرده بود... خدا عاشقش شده بود... دخترک برای خدا دلبری می کرد... دخترک هم عاشق خدا شده بود... دخترک با خدا ساعت ها حرف زده بود و خدا کتابش را در دست های دخترک جای داده بود...
روزی کسی به دخترک گفت بیست و چندسالگی ات مبارک و او حتی نشنیده بود که بیست و چند سال دارد اما دخترک دیگر از تمامی آدم های کوی و برزن ومحله و خیابان و شهر و کشور و دنیای اطرافش بُریده بود... دیگر منتظر یک معشوقه ی از راه دور نبود تا دست هایش را به حلقه ی گیسوهای دخترک دخیل ببندد و برای همیشه بماند. و حتی منتظر یک قلب دریایی نبود که سال ها بود دریا را با تمام عظمتش به دریایی ها بخشیده بود که دریا برای دخترک کوچک بود و دیگر حتی امواجش دخترک را سر ذوق نمی آورد... او به دریای خدا رسیده بود و خدا را بیشتر از همیشه دوست داشت و حتی گاهی هم که دلش از تمام نشدن ها می گرفت و اطرافش را می دید و غصه می خورد، زود ِ زود چشم هایش را می بست و خودش را در آغوش خدایش می انداخت و دیگر قلبش نسبت به تمامی آدم ها سنگ شده بود... در خلوتش گریه می کرد و با خدایش درد دل... و کسی خبر نداشت که دخترک چقدر دلش برای زمین و زمینیان تنگ شده بود... و من فکر می کنم که فرهادی می خواهد تا دل سنگ شده ی دخترک را تیشه زند و آنوقت چشمه ای از عشق خواهد جوشید که زمین و زمینیان را سیراب خواهد نمود...
هواللطیف...
من به تاریکی لحظه هایی که از پی هم می آمدند ایمان داشتم
و به قامت بلند تو که مرا از ترس می رهاند
دست هایت،آهنربای حسی که لابه لای چشم هات نمی دیدم
دست هایم در کشش بی بدیلی سرسپرده بود
جاده را بلد بودم
درخت های سر به فلک کشیده اش را
که در سیاه روشن شب، زینت آسمان شده بودند
انگشت هایم که سر می خورد روی دست هات
همین کافی بود برای یک اتفاقی که باید می افتاد
همین برای روزهای نبودنت حتی
تن ِ عریان ِ عشق، گر گرفت
به بوسه ای شاید
بر سرشاخه ی انگشتان ِ بید
و چشمه ای از دل سنگ جوشید
و جاده روشن شد
نوری آمد و سبزی حتی
و خدا ما را به میهمانی سبزه ها برد
به خنکای نسیم سپیده دم
کسی چه می داند
شاید خدا عشق را به سنگ ارزانی داشت
شاید خدا هم دلش سوخت
شاید حجم عظیم نوری به رنگ خودش را
در انعطاف دل هایی سنگ شده، به امانت گذاشت
کسی چه می داند
شاید ما دعوت شده ایم به بزم اقاقی ها...
فکرای جالب و عجیب نکنین خبری نیست:)))
عکس به متن می خورد فقط:)))
+شاید چند سال بود متن عاشقانه ننوشته بودم
یهو حسش اومد از ی خواب عجیب البته :دی
++ یک عالمه ننوشته دارم که نمی دنم اینا رو قراره کی بنویسم واقعا
هواللطیف...
نمی دانم آن روز که داشتم از جبر این زندگی به خدایم شکوه می کردم، کدام قضا و قدر عوض شد و کدام دعا به آسمان رفت و کدام دل برایم سوخت و دعایم نمود که درست هفت روز بعد، کسی از راهی دور آمد و مرا بلند کرد و در آغوش خودش آنقدر جای داد تا زنده شدم!
کسی که باید می آمد و من از آمدنش سراپا شوق بودم و چه روزهای سختی بود این هفت روز و چه دعواها و چه حرف ها و چه دلهره ها و دلواپسی ها را گذراندیم تا بالاخره به پنج شنبه ای رسیدم و رسیدیم که زیادی خوب بود...
اصلا تو بگو بهشت
مگر بهشت، غیر از چشم هاییست که دوستشان داری؟
مگر بهشت، غیر از نفس هاییت که به تو زندگی می بخشند؟
و مگر بهشت غیر از آغوشی ست که درونش آرام و بی قرار جای می گیری؟
و قلبی که تپش هایش را، زنده بودنش را، ایمانش را، مومنی...
آری پنج شنبه و درست وسط امتحان ها و خرداد ماهی که هیچ گاه حتی فکرش را هم نمی کردم برایم به یکی از بهترین روزهای زندگی ام مبدل شده بود و من عاشقانه به پنج شنبه سلام گفته بودم و تو را از میان خیابان شلوغ کاوه یافته بودم چقدر عاشقت شده بودم...
مگر عشق چیست جز یک لبخند ؟ یک نگاه؟ یک سلام من خوبم تو خوبی؟ یک محبت خالصانه و یک جفت دست که امواج سه فاز الکتریسیته اند و تمام قد تو را داغ می کنند...
آری
این بار در ماه خرداد تو را یافته بودم و چقدر خوب بود که درست به اندازه ی کمتر از 30 روز دوباره حلاوت حضورت را چشیده بودم و حالم به اندازه ی تمام بدی هایم، خوووووب شده بود...
کاش می شد زمانی آنقدر ببینیمت و آنقدر داشته باشمت که تاریخ ها از دستمان بروند و هرروز ، روز ِ خوب ِ دیدار باشد و هر لحظه، لحظه ی خوش ِ وصال...
همین آمدنت کافی بود تا حالم عوض بشود و این دل ِ گرفته باز گردد و تمام غم ها حتی یادم بروند...
آمدن ِ آدم های خاص زندگی ات، به معنای تمام شدن مشکلات و سختی ها و غم و غصه ها نیست اما
اما برای مدتی به خواب زمستانی فرو می روند و تو در خاطره ی خوش ِ دیدار، غرقی و کاش می شد همانجا ماند و دوباره در غم و غصه های مختص جوانی فرو نرفت...
راستش را بخواهی زیادی خدا را دوست دارم اما خدا بیشتر دوستم دارد که 21 ام و 22 ام خرداد را برایم به ارمغان آورد... از آن هدیه ها نصیبم شد که پست چی در می زند و تو حتی نمی دانی که آن هدیه از آن کیست و یکباره می بینی از اوییست که باید باشد و تو سراپا ذوق می شوی...
راستش یک بار هم این اتفاق برایم افتاده بود و چقدر شیرین بود این پاکت پستی و هنوز هم دارمش....
حال فکر کن آدمش بیاید... یعنی درست مخاطب خاصی که باید!!!
دارم فکر می کنم به 21 ام 22 ام اردیبهشتی که جایمان عوض شده بود و چه تشابهی!!! و چه تطابقی حتی!!!!
22 ام اردیبهشتی که زیادی خوب بود
و 21 ام و 22 ام خردادی هم که آن هم زیادی خوب خوب خوب شد
بودن و آمدنت به همه ی گریه های فراق هم می ارزید... به دلتنگی های محض پس از آن... به دوباره فرورفتن در شهری بزرگ بدون تو... اصلا بودن ِ یک روزه ات به تمام روزهای عمرم می ارزید... و روزی شاید تمام بودن هایت را شمردم و همان ها را عمر به حساب آوردم...
کاش روزی بشود که یک ساله شویم... دو ساله... سه ساله... ده ساله... صددددد ساله و چقدر پر از امید شده ام...
باورت می شود؟
راستی زاینده رود دلتنگ تو شده و تمام سی و سه تا پل سی و سه پل که دوبار با هم از رویش گذر کردیم و چهارباغی که حالا درخت هایش دارد به فنا می رود اما چقدر خوب شد که تو را دید... چقدر خوب شد که تمام درختان چهارباغ در آخرین روزهای عمر خودشان هم که شده تو را دیدند و عمرشان به فنا نرفت...
اصلا دیدن ِ تو برکت محضی ست که نصیب هر کسی نمی شود
و داشتنت که...
ممنون، امید ِ سبز ِ جوانی هایم که با آمدن ِ یکهویی ات، زندگی را بار دیگر برایم هدیه آوردی و لبخند بر لبانم غنچه زد و امید در دلم شکفت...
برای بودنت اسپند دود می کنم و اسپند می پاشم و اسپند می ترکانم...
برای داشتنت هم
اصلا آنقدر دور سرت می گردانم و می چرخانم تا کور شوند تمام چشم ها و دل هایی که طاقت نگاهت را ندارند
زود بیا
زود تر از دوسالی که طول کشید...
آنقدر زود بیا که هنوز بویت از اتاقم نرفته باشد
آنقدر زود که هنوز لمس نگاهت از چشمانم پرواز نکرده باشد
و آنقدر زود که هنوز جای بوسه هایت روی گونه هایم کمرنگ نشده باشند....
زود بیا....
هواللطیف...
چند وقتی ست به محض باز کردن بلاگفا این پیام را می بینیم:
و من هر بار که بلاگفا را باز می کنم برای تمام آن هایی که با یک کوه حرف به سراغ وبلاگ هایشان می روند، نگرانم! و می توانم حس و حالشان را خوب درک کنم... شاید این روزها خوب صبوری را می فهمند و یا شاید هم بعضی هایشان با قلم و کاغذ آشتی کرده اند. حتی ممکن است بعضی ها هم آمده باشند میهمان ناخوانده ی بلاگ اسکای و دیگر سرورها شده باشند...
با این وجود هیچ کجا خانه ی اول آدم نمی شود... خود من ماه هاست که اینجا می نویسم اما آدرس قبلی و اسم قبلی یک چیز دیگر بود اما گاهی برای زندگی کردن باید ریسک کرد، باید جرئت کرد و پا روی دل گذاشت و خلاصه گاهی هم باید محو شد...
کاش بلاگفا زودتر درست بشود و مطالبشان نپرد! و من این روزها نگرانم. حتی نگران خودم!!!
و شاید هم دلتنگ...
دلتنگ ِ نوشتن، دلتنگ ِ با خدا حرف زدن، دلتنگ ِ شاید جرعه ای نیایش و قطره ای دعا...
روزهاست دل در دلم نیست، نمی دانم چرا، نه دلیل خاصی دارد و نه حتی فرد خاصی پشت این ماجراهاست...
حس همان پشت در ماندن ها را دارم... انگار پشت در خانه ی خدا مانده باشم.. هزار بار در می زنم و باز شدنش را نمی بینم و بعد قهر می کنم، آخر نه صبر ایوب دارم و نه توبه ی یونس و نه امید یعقوب را...
تنها باور دارم به مهربانی مطلق خدایم
به اینکه خدا انیس و مونس آدمی ست
به اینکه خدا رفیق و شفیق مان است
به اینکه فریادرس فریاد خواهان و یاری کننده ی یاری طلبان است...
من با وزن سنگین ِ باورهایم به جلو می روم و دوباره و ده باره و هزار بار در خانه اش را می کوبم
می دانم روزی باز می شود
بالاخره مهربانی هم مرا در آغوش خواهد کرد
و می آید روزهای خوب
و نور می دمد
و من غرق می شوم
از آن غرق شدن ها که آرزوی آدمی ست...