آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

جمعه ای نرگس نشان...




هواللطیف...


سلام آقای مهربانی ها...


مرد ِ خوب...

خوب ِ خوب ِ خوب...

سلام...


سلامی به رنگ و بوی غریبی... 


سلام مولایم...


هنوز هم پس از آن همه روز و ماه و سال جمعه ها که می شود دلم جور دیگری می زند و بی اختیار به همین صفحه ها کشیده می شوم تا بنویسم... تا برایتان از همه چیز بگویم...

از عروس سپید پوش زمستان بگویم که دامن سراسر سپید ستاره نشانش را بر سر و رویمان گستراند و تمام رنگ ها محو شدند... و چقدر خوب که روزی سایه ی امن و آرامتان بر هستی کشیده شود و چشمان بی قرارمان قراری یابند از جنس پاکی و آرامش و وصال...

گاه با چشم های بسته راه می روم... از آنچه می بینم به شرم می آیم... این چشم ها برای دیدار شما سال هاست که به چهره هایمان نشسته اند و هنوز هم پلک می زنند به امید یک چشم به هم زدنی دیگر و آمدنی از جنس نور... از جنس پاکی... از تبار مردی و مردانگی... از معصومیتی که تنها برازنده ی وجود مقدس شما و خاندان مطهرتان است مهدی جان...


زمستان است و روییدن گل های نرگس زیبا... سپید با خورشیدی درخشان در مرکزشان و ساقه ای سبز که می رسد به خدا...

چقدر دلم می خواست روزی کسی برایم گل نرگس می آورد... از همان نرگس ها که حالا دم در هر مغازه ی گل فروشی هست و در کوزه های سفالی آبی فیروزه ای رنگ می گذارند...

چه رنگ های عجیبی... آبی فیروزه ای... سبز... زرد... سپید...

کاش روزی از میان همین روزها می آمدید و گل نرگس ِ نداشته ام می شدید...


زمستان است و سردی نگاه خورشید بالای سرمان... گاه چنان در لا به لای آفتابش می لرزم که گویی گرما از آن تمام سرمای این روزهاست تا خنثی شوند و به ما تنها رنگ زردی می رسد از میان آبی آسمان...

خورشید هم گاهی از پس سرمای این سرا برنمی آید و خورشیدی باید که مهر و محبتش تمام دل های یخ زده را آب کند و تمام نشود...

خورشیدی از جنس حضور شما مولایم... که ببخشد و تمام نشود... بورزد و تمام نشود... بتابد و همچنان زمین را سراسر عطر نرگسی کند که هر دل و دیده ی مشتاق را مست کند...


می بینید مهدی جان؟

اینجا زمستان است!

چشم ها زمستان

دست ها زمستان

دل ها زمستان

این جا انتظار ها هم گویی یخ زده...

لای کدام برف را نمی دانم اما گم شده... کم رنگ شده...


اینجا اگر بهار نشود می میرد... زیر این سرمای طاقت فرسای بی مِهری...

دلم که به نفس نفس افتاده...

مِهری... گرمایی... نگاهی از جنس شما را می طلبد

که بیایید

بتابید

ببخشید...


مهربان مهدی فاطمه...


دستان خالی ام به ابرهای سرما زده گره خورده

و چشمان بی رمقم غرق دورترین فاصله ی هستی ست

تا مگر ردّی

نشانی

نوری

از شما بیابد...


اینجا زمستان است!

ذره ذره هستی، شما را طلب می کند...

بیـــایید

همین روزها

بیایید

و دل های منجمد شده مان را گرمایی از جنس خودتان ببخشید...


منتــــظریم

مهدی جــــان...



نایت اسکین

http://www.maddahi.com/wp-content/uploads/2012/07/62341291750711312382350145204732895172.jpg


نایت اسکین


به انتظار نگاهتان مولا...

هواللطیف...


هنوز هم با ماه های قمری مشکل دارم

از تقویم ها دیدم که پس از صفر ریبع می آید

ربیع الاول و ماه بعد هم اگر اشتباه نکنم ربیع الثانی ست...

بهار آمده پس از ماه ها عزاداری و داغ...

و دوماهی که ذره ذره اش با نام و یاد کرب و بلا گذشت و چه آخر محشری بود مشهدالرضا...


سلام مولای من...


سلام صاحب تمام این روزها و شب ها...


سلام مهدی جان


دلم تا شما پر کشیده و به رسم ادب همان گونه که محرم را تسلیت گفتم ربیع را هم به پیشگاه مقدس شما تبریک می گویم...

باشد که در پناه امامتتان بهترین توشه ها را در آن دوماه در کوله بار سفرمان بسته و جایی برای روز مبادا ذخیره کرده باشیم...

باشد که شما از ما راضی باشید آقای خوبی های همیشه...

تمام این دوماه... از همان روزهای اول محرم و روضه ها و دسته های عزا و طبل و دهل هایی که به ماتم کوبیده می شدند تا روزهای تاسوعا و عاشورا و پس از آن و اسیری اُسرا و آمدن ماه صفر و تمام روزهای ماتم زده ی آن و اربعین و تازه شدن داغ دل هایمان و مشهد الرضا و حتی پشت پنجره های بسته ی بقیع و به پیشگاه قبه ی سبز پیامبر و همه و همه میان هزاران هزار عاشق دلباخته ی خاندان مقدستان، در جستجوی شما بودم آقای من...

شما که داغ این دوماه را یکه و تنها بر دوش می کشیدید و کاش ما هم سهمی داشتیم از بر دوش کشیدن غم غریب نشسته بر دل مبارکتان مهدی جان...

به عشق شما که امام زمان مایید تمام این دوماه را سیاه بستیم و هر گوشه و کناری را خیمه گرفتیم و بساط عزای جدّتان حسین را بر پا نمودیم...

به عشقتان با پای دل تمام نجف تا کربلا را پیاده رفتیم و به آن جا رسیدیم و با همین دل های تاول زده از غربت غریب مادرتان زهرا به کنج شش گوشه پناه آوردیم و سر بر آستان دوست نهادیم و فاصله بی معناترین واژه ی هستی شده بود...


به عشق شما که امام زمان مایید مهدی فاطمه...


تا مگر لحظه ای نگاهی... رد پایی و گذری...

عبوری شاید از کنارمان و عطر حضور ستاره نشانتان مولا...


آقای خوبی های همیشه ام...

کاش میان تمام این روزها لحظه ای هم ما را شریک غم غریبتان دانسته باشید و دلتان به شیعیان راه جدّتان محمد مصطفی گرم شده باشد...

کاش به قدری نگاهی مهدی جان...

اصلا کاش امروز میهمان رگبارم شوید و بخوانید حرف های دلم را...

و اولین تبریک آمدن بهار را به پیشگاه مقدستان...


آقایم...

عید که می شود کوچک تر ها به منزل بزرگ تر ها می روند برای عید دیدنی و تبریک

و امروز که اول ربیع الاول است و فرصتی برای تبریک به بزرگ ترها..

منزلتان کجاست مولایم؟

در کدام خانه را بکوبم؟

به کدام کوچه پا بگذارم؟

کجا می شود شما را پیدا کرد مولایم؟


خانه ام را تکانده ام... غبار غم را از لا به لای درزهای ماتم گرفته اش زدوده ام و منتظر شمایم مولایم...

مشتاق دیدارتانم آقای خوبی های همیشه ام...


می آیی به خانه ام مهدی جان؟...


http://s5.picofile.com/file/8107067776/allhoma.jpg


http://www.rcs.ir/wp-content/uploads/2012/01/rabi.jpg



دلم روشنه...


دعوت شده ام...

هواللطیف...


این هفته پر بود از اتفاقاتی که تا چند ساعت قبل یا روز قبل هم فکرش از سرم خطور هم نکرده بود...

مثلا دوشنبه بود که بی برنامه راهی سفری یک روزه شدیم...

شهرکرد... و سد کوهرنگ و دیدن برف هایی که سپیدی و سردیشان سال ها بود از خاطر و خاطره ام رفته بود... و چقدر لحظات محشری بودند تنها آن لحظه های روی تیوپ نشستن و بر سردترین تپه های پوشیده از برف سُر خوردن...

حتی آنجا که دستانم قندیل بسته بودند و جانشان تمام شده بود و با مرگ فاصله ای نداشتم... آنجا بود که با التماس به خورشید نگرستم که نرود و پشت کوه ها پنهان نشود...

آنجا بود که با تمام وجودم حس کردم در سردترین زمین ها خورشید پشت ابر بودن چقدر درد دارد... چقدر باید تمام گردی خورشید بی پرده باشد و بتابد تا سپیدی و سردی برف ها لذت بخش باشد...

زندگی های ما و زمین ِ حالا به زمستان رسیده... نه همین فصل که سال هاست به زمستان ِ خود رسیده...

پوشیده از برف های یخ زده ی سیاه شده ای که تمام شهر و آدم ها را گرفته... و تمام دل هایشان را...

خورشیدی باید مستقیم! پرده بردارد از هر آنچه حایل میانمان... و برآید از پشت ابرهای تیره زمستانی و بتابد... آنقدر بتابد که تمام برف های سیاه آب شوند و بهار شود... بهار بیاد و در پناه امام زمانمان که حضرت مهدی ست زندگی بهار شود... زمین بهار شود... دنیا بهار شود و خورشید زیباتر از همیشه بتابد و راه نشان دهد... راه راستی که مولایم چراغ پرفروغ آن است و هدایت گر لحظه به لحظه اش...


آری...

می شود در عمق یک روز سرد و برفی با حالی بد پی به اضطرار وجود امام برد... مهدی موعود... آقای خوبی ها... خوب ترین خوب ها... و همان جا لحظه هایی که از سرمای بیش از حد سیاه می شوی از عمق وجود خورشید طلب کنی و انوار گرمابخش مهربانش را...


اللّهم عجّل لولیک الفرج...


بیا مولایم...

بیا مهدی فاطمه...

بیا آقای خوب ترین خوبی ها...



و مثلا پنج شنبه شود و به یکباره دعوت شوی به امام زاده ی محبوب ِ همیشه ات... پس از ماه ها... و نذری که برای سلامتی او کرده ای را ادا کنی... خودت ادا کنی و میان هزاران شهید آنجا راه بروی... به مادران و پدران شهید نگاه کنی که با چه افتخاری بر سر پسرانشان نشسته اند و عصر پنج شنبه را با آنان شاید در باغی از باغ های بهشت می گذرانند...

میانشان راه بروی و هزار حرفی که در دلت مانده بود...

تو و شهدای امامزاده سید محمد رازها دارید...

رازهایی که چند سالی ست گره خورده به همین گلزار سراسر لاله و آلاله و اطلسی...

پنج شنبه ای که همین امروز باشد و تو باشی و غرفه های ضریح سید محمد...

تو باشی و نماز جماعتی به بلندای ستون های هزار نقش آنجا...

تو باشی و دیدن آشنایی که شاه کلیدی می شود بر قفل های بسته ی زندگی ات...



مثلا شب بشود و بازگشته باشی و همان لحظه ها اس ام اسی بیاید و تماسی گرفته شود و تو راهی مشهد الرضا شوی...

در عرض چند دقیقه فردا عازم مشهد باشی و به این فکر کنی که یک ساعت قبل سر سجاده و در صف نماز جماعت حتی به فکرت هم خطور نمی کرد که فردا همین نماز جماعت باشد و همین صفوف اما چندین کیلومتر آنطرف تر... در حرم امن حضرت رضا...

باور می خواهد این حرف ها...

اتفاقات امروز و این چند روزه

باور می خواهد و من هنوز گیجم

گنگم

مات و مبهوت تنها می نگرم که مگر می شود در عرض چند دقیقه مشهدی شد...


و به این می اندیشم که پس از خدا هر چه پدر و مادر بخواهند همان می شود...

نمی خواهم باور داشته باشم

بگذار به همان فردا فکر کنم

فردایی که می توانم پا به داخل حرم بگذارم و با شوق به سویش بشتابم و عقده ی تمام روزهای عید را خالی کنم...



راستی درست یک هفته قبل بود که با دختر خاله ام از دم سید محمد رد شدیم و حرف زیارت شد... گفتم تمام انرژی ام از عید و تابستان تمام شده...

جای زیارتی می خواهم به قدر یک امام زاده... به قدر سید محمد خودمان...

باورم نمی شد هفته ی بعد زائر کوی رضا باشم و زیارت کرده ی سید محمد خودمان...


گاهی چنان می شود که باورت نمی شود

و گاهی چنان نمی شود که باز هم باورت نمی شود...



نایب الزیاره ی تمام دوستان خواهم بود و بر من ببخشایید اگر فرصت نبود و تک تک حلالیت نطلبیدم...


حلالم کنید...

حلال...



http://www.askdin.com/gallery/images/21662/1_zy9jkzxkils8ugizzsxc.jpg



خداوندا!

بارالها!

زبانم بازمانده از هرآنچه شُکر

از هر آنچه سپاس...

کم است اگر به قدر تمام اعدادی که می شناسم شُکر گویمت....


شُکر خــدایم

شُکر معــبودم

شُکر یگانه ی بی همتایم

شُـــــــکــــــــــــــــر ....


چهارمین دعوت...

هواللطیف...



آقای خوبم سلام...


میهمان شما که باشم لحظه هایم سرشار حس دلپذیریست به نام اشتیاق

و لذت حضور به محفلی که نام شما سرلوحه ی تمام فرازهای آن است مولایم...


فرقی نمی کند کدام خانه باشد و حتی کجای این شهر... که عجیب است کسی سد نمی شود و همه از رخصت ناب شماست و توفیقی که لایق داشتنش نیستم و باز مهربانی های شما مرا شرمنده می کند مهدی جان...



آقا جان...


از همان دو سه روز قبل که مکان جلسه ای جدید مشخص می شود سراپا شوق می شوم تا لحظه ی موعود...

و آنگاه که شروع جلسه با دعای فرجی برای ظهور نازنین شماست و همه در خود گم می شویم... هر یک به گوشه ی خلوت خود پناه می برد و با شما به راز و نیاز می نشیند...

و چه خوش لحظه هایی ست لحظات عاشقی با شما که امام زمان مایید...


فقط و فقط

شمایید که امام زمان و بر حق مایید...

شمایید که از نسل گلستان علی و فاطمه روییده اید و سراسر عطر محمد مصطفی یید...

و برترین درودهای خداوند بر شما و خاندان مطهرتان باد...



آقای رئوف من...


آنقدر غرق روزمرگی هایم و این دنیای خاکی که می دانم جز به خواست خدایم و لطف و مهربانی های بی حد شما شکوفه ی توفیق ِحضور به محفلتان، در دلم جوانه نمی زد و نمی بالید...


سپاس آقای تمام خوبی های همیشه

و شکر خدایم...

به قدر تمام بی قدرها...

به اندازه ی تمام بی اندازه ها

و به نهایت تمام بی نهایت ها...

شکر خدایم...

که دلم در این ساعت ها برای امام زمانش چه زیبا می تپد و

حس خوش خواندن خطابه ی غدیر بر جانم می نشیند و

توفیق حضور در این جلسه ی آسمانی را می یابم...



مولای مهربانم...


حُب ِّ شما و خاندان پاکتان از آن احساسات ناب فراتر از این کره ی خاکی ست...

حسی که پر پرواز می دهد و شوق رهایی...

حسی که در اوج تنهایی، تنها نیستی...

و امام زمانت که تو را بیشتر از آنچه تصور می کنی دوستت دارد...


شکر خدایم

سپاس مهدی جانم...



و امروز چهارمین جلسه ی خطابه ی غدیرمان بود...




مهدی فاطمه...


او که سبزترین انتقام سرخی خون حسین و یاران با وفایش بوده و هست...

و حالا این جا کربلایی دیگر و هل من ناصر ینصرنی دیگر و ماییم که می توانیم همچون کوفیان باشیم یا بسان تمام هفتاد و دو یار با وفای سید و سالار شهیدان علیه السلام...


کاش دل هامان پُر از عشق او می شد و دیده هامان همه در جستجوی او سر به هوا می گشت و جانمان به شوق ظهورش هر لحظه مستانه می تپید...


هنوز اول راهیم آقا...


پناه صراط مستقیممان باش که تو راهنمای بر حق خدایی مهدی جان



http://axgig.com/images/51007794247910729753.jpg


رگبار1:

دوستان خوبم

دو هفته ای رو کمتر هستم...


بر من ببخشایید اگر...


بی مقدمه آمده ام...

هواللطیف...


بی مقدمه آمده ام


سلام.... 


سر در گریبان ِ شرم فرو برده


چشم بر سنگفرش انتظار نهاده


و دل در آرزوی حسرتی دیرینه وامانده...


 

مهدی جان


آقای خوبی های همیشه ام



سلام...



و ببخش بر من تمام این ثانیه های سکوتم را...



فرصتم این روزها کم!

عجیب کم!

برای لحظه های ظهور

نه کاری کرده ام

و نه گامی برداشته ام

و نه حتی اسباب دعوتی گشته ام!


فرصتم این روزها عجیب کم!

عجیب در بی برکتی لحظه های به هدر رفته می پرند...

لحظه های پوچ

می نامم ِشان


فرصتم این روزها کم ِکم...!

به قدر انگشتان گنجشککی بی قرار...

در تاریکی، امید به پرواز دارم و آرزوی وصال...


و در سیاهی شب و روزم، غرق در شما شده ام که تجلّی نورید بر زمین...



مولای من...


نوری

از جنس نگاه نافذتان...


و برکتی

از جنس دستان رئوفتان

را خواهانم...



آقای من!


آقای خوبی های همیشه ام!


تب و تاب لحظه هایم

در بی شرمی پوچی ها به کنجی خزیده...


و از نگاه افتاده ام

شرم می بارد...


نگذار دفن شوم

و فرصتم کم بماند

و نبینمتان

و نداشته باشمتان

و هر لحظه

پوچ شود

و غرق گناه شوم و....



بعد

پشیمان

سرخورده

به بارگاه پُر از امامتتان پناه آورم و...


که بر بارگاه شما هم

هیچ کجا ننوشته اند

جای گنهکاران نیست...


 

مهدی فاطمه


به حق مادرتان

بر من ببخشایید اگر...



بی مقدمه آمده ام...


سلام...

 




نایت اسکین

 

اَللّهُـمَّ عَجـِّل لِوَلیِـّکَ الفَرَج 

 

نایت اسکین