آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

پنجاه و دومـــین جمعـه ی انتــظارت

و پنجاه و دومین سلام و درود بر تو باد آقای خوبی های ماندگار...

سلامی به خجالت اولین سلام

سلامی به لطافت باران های بی هوا

سلامی به طراوت شکوفه های بهاری

سلامی به گرمی خورشید تابستانی

سلامی به خنکای بادهای پاییزی

سلامی به سپیدی برف های زمستانی

و سلامی به غم پنهان آخرین سلام در این سالی که تک تک جمعه هایش در کنار تو و دعا برای ظهور تو گذشت...

به راستی سلام ها چه واژه هایی را در خود جای داده اند...مثل سه نقطه های پس از آن ها که بارها اینجا سلامی بوده با سه نقطه هایی به نشانه ی سکوت لب ها و لب گشودن چشم هایی که به انتظار تو هر صبح جمعه به استقبال مشرق می روند تا مگر تو به جای خورشید عالمتاب، طلوع کنی و بر زمزمه های عهد و پیمان شیفتگانت پرتو نور بپاشی و رحمت باران و بوسه های باد و سمفونی خوش کنجشککان در لابه لای درختان راه را...

و پس از سلام سفره ی دل می گشاییم و تو می آیی و میهمان تک تک واژه هایمان می شوی...مِهر می بخشی و راه نشان می دهی و عدالت را...عدالت را هدیه ی سفره هایمان می کنی و دوباره تو نور می شوی و ما پروانه و تو گل می شوی و ما بلبل و تو باران می شوی و ما کویر و تشنه ی جرعه ای امامت... جرعه ای ولایت... جرعه ای عدالت... جرعه ای انسانیت ...جرعه ای صداقت  و جرعه ای عاشقی...

آری مولای من...دل مرا سیراب تمامی صفات خوب خدایی ات که کنی آخر باز تشنه است و جرعه ای عشق می طلبد... عشق نه آن که می در کف بخواهد و گل در بر و معشوق! از آن عشق های خام و پوچ و دنیایی را نمی گویم که عشقی فراتر از این ها را می خواهم...همان که مرا در آغوش گستره ی امامتت جای دهی و ساده برایت بگویم مولای من که باری از دوش تو بردارم نه این که خود بار باشم بر شانه هایت مهدی جان!!!

از آن عشق هایی که هر چه پخته تر شود دستان ایمان و عملت بارهای بیشتری را در خود جای می دهند و تو لحظه ای آرام می نشینی که بار دیگری از دوش امامتت بر جایگاهش گذاشته می شود... 

اینجا هنگامی که به استقبال مسافر خود می روی تا آخرین لحظه هایی که فرصت هست خانه ات را و غذایت را و ظاهرت را آراسته می داری و تلاطمی در وجود تو غوغا می کند که نکند چیزی کم باشد و آبروی من برود!

حال اگر آن مسافر تو باشی من چگونه به استقبال تو بیایم مولای من؟ شوری در دل و جانم غوغا خواهد نمود که ببین مسافر دلت آمد و بشتاب به سویش...بشتاب... اما لحظه ای درنگ و لحظه ای تفکر و لحظه ای تامل....من که هنوز آماده نیستم! هنوز نه باری برداشته ام و نه کمکی بوده ام و نه انگیزه ای برای ظهور! و تمام وجودم به یک باره می ایستد که کاش به جایی دور تر از دور های دور پناه می بردم تا مرا و شرمساری ام را و ندامت مرا به نظاره ننشینی مولای من...

برای همین است که می گویم عشق کافی نیست... خواستن و در انتظار نشستن تو کافی نیست و باید در راه تو باری برداشت و گامی نهاد و انگیزه ای شد و در یک کلام برایت بگویم باید که انسان شد...باید که آدم شد و رسم آدمیت را جز تویی که تنها راهنمای باقی مانده بر زمینی چه کسی نشانمان دهد مهدی جان؟!

ما که خودمان آدم نمی شویم.راه مستقیم و رسیدن تا به مقصد ابدی را در میان چلچراغ مصنوعی روزگار گم کرده ایم... پس تو بیا و آدممان کن...تو بیا و چراغ باش و بر تاریک سرای جهان نور ببخش... تو بیا و ما را برای آمدن خودت آماده ساز مهدی جان...

یادت هست؟ گفته بودم نیا...گفته بودم زمین جای قشنگی نیست... گفته بودم دنیا جای نفس کشیدن و مهمان نوازی نیست و منی که دستانم خالیست جز سری تا انتها بر گریبان فرو رفته چیز دیگری ندارم مولای من... یادت هست؟

و حالا به این نتیجه رسیده ام که مهدی جان بگذار حضورت لابه لای دل های شیدا و تپش های شیفته ی تو، ما را برای ظهور تو آماده سازد...

پس باش مولای مهربانی ها

باش پناه تمام مظلومان

باش تا حق ستمدیدگان بستانی

باش تا جهان غرق عدالت خدایی ات گردد

باش تا دل هایمان در پیله های تنهایی خویش نمیرند

باش و دلیل بودنمان باش

باش و دلیل پروانه شدنمان باش

باش و بگذار به امید ظهور تو، حضورت را بیشتر از همیشه احساس کنیم


و اما...

یک سال ...

پنجاه و دو جمعه...

مرهم دردهایم بودی و شریک شادی هایم...

در این یک سال و نذری که جرقه اش از بهترین هدیه ی پروردگارت بر ذهن من تابیده شد و ادامه یافت به حرمت معجزه های خداوندگارمان، لحظه به لحظه ی هفت روز هفته اش در کلمه هایی گنجانده شد و بر صفحه های سپید انتظار نامه هایم بارید و به دست قاصدک نامه بر می دادم تا به تو برساند و پاسخی از سوی تو دریافت کنم مولای من... و حالا این آخرین انتظار نامه ام را در ترمه ای از عشق می پیچم و لای گل های معطر مریم می گذارم و به دست همان قاصدک همیشگی می سپارم تا قبل از آمدن عروس بهار، به دستان تو برساند مگر پاسخ تو زیباترین عیدی امسال من باشد...

نه تپش های قلب بی قرارم

نه لرزش رقص دستانم

نه چشمان اشکبارم

نه کلمه هایی که این یک ساله در صف ماندند و راهی نیافتم برای جواز حضورشان بر این صفحه ها،

نه رگبارم...

نه آرامشم

نه دلم

نه دلم

نه دلم

راضی نمی شود که این نامه را تمام کنم و دیگر برای تو انتظارنامه ای ننویسم!

مهدی جان!

کلمه ها می آیند و در رقص دستانم می نشینند و مجبورم خیلی از آن ها را حذف کنم و نگذارم این صفحه های سپید بیش از این سیاه شوند...

پس بگذار تمام حرف هایی که اجازه ی حضور نیافتند گوشه ای در قلبم بمانند برای روزی شبیه روز مبادا...

و امسال را... سال نود را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد... با تمام دردهای ناگهانی اش و با تمام مشکلات ناخواسته ای که داشت اما تو را هم داشت...قرارهای هر هفته ی ما را در کلبه ی آرامشم داشت... جمعه هایی که همیشه بودند و همیشه نوشته شدند و گاه انتشارشان شبیه معجزه بود! و بر این باورم که اول معبود بی همتایم و دوم شما مهدی جان، آری شما خواستید که قلمم به حرمتتان رقص عشق رود و نور عشق بپاشد و از میان تمام روزهای عشق بگذرد تا خورشید عشق به سر جای خود باز گردد....


مهدی جان!

مولای من!

آقای خوبی ها!

اولین نامه ی انتظارم را اینگونه آغاز نمودم:

*دلم می خواهد بیایی

انگار حضورت برایم رویایی شده دست نایافتنی!*

و حضورت را در تمام جمعه های انتظار و نور، با تمام وجود حس کردم...


و حالا آخرین نامه ی انتظارم را اینگونه به پایان می رسانم:

*دلم می خواهد بیایی

انگار ظهورت برایم رویایی شده دست نایافتنی!*

به امید این که ظهورت را نیز در جمعه های آینده مان با تمام وجود حس کنیم.


نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

پنجاه و یکمـین جمعـه ی انتــظارت

سلام...

همان سلام و سه نقطه هایی که تا بیکران ها ادامه دارند...

بگذار امروز حرف آخرم را همین اول بگویم. شاید آرام آرام گفتن، جان می خواهد و توان که نه در دستانم است و نه در وجودمو و نه روحی که آخرین حق او را هم گرفتند...

مهدی جان!

پنجاه و یک جمعه برای شما نوشتن و حرف ها زدن کم نیست... حالا در دقیقه های نود سال نود، همان دقیقه هایی که یکی یکی تمام حقوق زندگی از من و جسم و روحم گرفته می شود، بگذار آخرین تیرم هم اینجا بخورد که اگر می خواهی روی زمین ظهور کنی نیا...

نه زمین خوب است و نه آدم هایش! آدم های خوب هم حقی بر حضور در لحظه های تو ندارند!

زمین بی اندازه کوچک است... بی اندازه حس حسادتی در اعماق وجود آتشینش می جوشد...

زمین حتی تحمل دیدن ماندن خوبی ها و آدم های خوب را ندارد... آدم ها خودشان می دانند. برای همین می گویند: *خداوند گلچین روزگار است.*

اما تو آن گلی که سالهاست در هاله ای از نور پروردگار، مخفی گشته...

راستی آدم ها را از پس نور پروردگار، تمام و کمال می بینی یا فقط خوبی هایشان را؟!


حتی منی که نامم را آدم نهاده اند، در قبال حقوقی که خداوندگارم از من و نفس های این روزهایم یکی یکی دارد می گیرد، دل آدمی دیگر را می شکنم...

آری

حتی خود من!

دل همان آدمی که به من، شکفتن واژه های انتظار برای تو را آموخت...


مولای خوبی ها!

شاید اگر زودتر از این ها می آمدی و پیش از این ها راه درست و شیوه ی نبرد با جبر روزگار را بر من می آموختی، حالا دلی هم نمی شکست و طاقتی هم تاب نمی شد...

روزها پیش برایت گفته بودم که تو را برای خودت می خواهیم...

برای خودت که نیامدی! لااقل برای آدم هایی چون ما می آمدی که در ظلماتی بی انتها غرق گشته اند...

و کاش

در میان حقوقی که خداوندگارم به اجبار از من و روزهایم می گیرد، لااقل حق آمدن و بودن تو را نمی گرفت...


و حق بودن او را که بر من انتظار را آموخت...


نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

پنجاهمـــین جمعـه ی انتــظارت

سلام مهدی جان...


از انهدام روزهای بنفشه باران، دلم به رنگ داغ شقایق های سرخ گشته است...

آری امام من... امروز نه شکایه دارم و نه گله از سقوط چراغ های سرسرای حضور...اما درد دارم...درد دیدن و دم نزدن ها! درد سوختن و ساخته شدن آنان که در جایی دور با نمادی از جنس شیاطین سربرآورده از اوهام افکارشان، دنیای تو را و قداست حضور و ایمان بر ظهور تو را... و خاندان عترت تو را و خدای من و خدای تو و خدای یگانه ی ما را، به تمسخر گرفته اند... از آنان که قدرت را  برای خود و برای هر آنکه همنفس و هم پیمان آنان است جاویدان می بینند و  نمی دانند هر روز جهانی تازه می روید از سیلاب دلی شقایق گشته...و نمی دانند لحظه ها نیز نه عهد و نه وفایی راست دیگر چه رسد به قدرت های زاده ی افکار چپ جهتی شان...آنگاه که بر شمال می نگری!


اضطرار ظهور تو در لابه لای جیب های بادآورده شان گم می شود...و فلسفه ی بودن تو را با منطقی ترین واژه های عصیان، به عدم سوق می دهند...

من امروز از افراط در اصراف های به ظاهر نشسته سخن ها دارم...و چه کسی داند حرف های مرا؟ که تا به عمق آن، شیرجه ی نیاز نزنی تو را نه همدل روزهای صعب انتظار و نه فهم واژه های داغ بی قرار...

لطافت و هرم کلام برای توست مولای من، نه آنان که در لوای ظاهری خواستنت، با باد در پس پرده ها حرف های پنهانی دارند...

و قاطعانه ایستادن ها در خط مقدّم ِپیشواز ظهور تو برای همان یگانه دل هایی ست که عطر خوش نرگس و یاس های سپید و بنفش، از عمق ریه هایشان استشمام می شود... همان هایی که حس نزدیکی در حضورشان، لبخند ایمان بر لبانت می نشاند و نور آرامش بر قلبت می پاشد و نسیم خنکی بر ابروهای گره خورده از اضطرارت می بارد...تا هستی ِتو جان گیرد و نفسی عمیق از عمق وجودت بیرون آید و خیال تو آرام گیرد که در خط مقدّمی بدین صعب و نفس گیــر، تو تنها نیستی...که خدایی هست... خدایی هست و نفس هایی خدایی هنوز بالا و پایین می روند... راستی حس کرده ای چه صلابت شیرینی است؟

حس کرده ای آن اولی ها چه پوچند و پوشالی و دومی هایی که کوه در برابر صلابتشان به سجده می رود؟

و یادم آمد آنگاه که موسی قصد فرعون نموده بود...آنگاه که مامور به سرکوب طغیان و طغیانگرانی از آن جنس در ابعاد جاهلانه ی آن زمان گشته بود...

و گفت:

رَبِّ اشْرَِحْ لِی صَدْرِی...

ای پروردگار من! سینه مرا برای من گشاده گردان...


وَ یَسِّرْلِی اَمْرِی

و کار مرا آسان ساز...


وَحْلُلْ عُقْدَةَ مِّن لِّسَانِی

و گره از زبانم بگشای...


یَفْقَهُواْ قَوْلِی

تا (مردم) سخنم را فهم کنند...


وَاجْعَل لِّی وَزِیراً مِّنْ أَهْلِی

و از خانواده ی من یاوری برایم قرار ده...


هَرُونَ أَخِی

برادرم هارون


اشْدُدْ بِهِ أزْرِی

و به او پشت مرا محکم کن


وَأَشْرِکْهُ فِی أمْرِی

و او را در امر رسالک من شریک ساز...


کَیْ نُسَبِّحَکَ کَثِیراً

تا بسیار به ستایش تو بپردازیم...


وَ نَذْکُرَکَ کَثیراً

و تورا بسیار یاد کنیم.


إِنَّکَ کُنْتَ بِنَا بَصِیراً

که تو بر احوال ما بصیر و بینایی...



و خدای تبارک و تعالی فرمود:

قَالَ قَدْ أُوتِیتَ سُؤْلَکَ یَمُوسَی

آنچه خواسته بودی به تو اعطا گردید...


وَ لَقَدْ مَنَنَّا عَلَیْکَ مَرَّةً أُخْرَی

و ما بار دیگر بر تو نعمت بزرگی داده ایم...


و بار دیگر فرمود:

وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی

و تو را برای خود برگزیدم...


و درجواب ترس موسی و برادرش هارون فرمود:

قَالَ لَا تَخَافَا اِنَّنِی مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَ أَرَی

فرمود:( هیچ) مترسید، من با شمایم، می شنوم و می بینم...



و دو دل در پناه معبود بی انتهایشان آرام گرفت...


و اینک...

خط مقدمی دیگر در راه است...

بشتاب به یاریمان پروردگارا...




نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

چهل + نهمـــین جمعـه ی انتــظارت

سلام بر شما مهدی جان...

شمایی که امام مایی..آخرین امام ما..همان که چشم های دنیایی مان هنوز به دیدن رخ ماهتابی شان بصارت نیافته است...همان که لاله ی گوش هایمان، تشنه ی قطره ای از زلال خوش کلام خدایی اش است...همان که همه می گویند او روزی از بطن حادثه ای عظیم جوانه خواهد زد.

در میان تلاطم دل های این روزها، در میان آدمیانی که همه درگیرند و از جایی به جای دیگر پیوسته می دوند مگر زندگی به رسم مردانگی لبخند مهربانش را نثار پاهای خسته از دویدنشان کند، در میان انبوه حادثه های تلخ و شیرین، در میان تمام روزهایی که راستش را بخواهی سخت می گذرند، دل من به امید آمدن تو هنوز هر جمعه سر کوچه ی تنگ و تاریکش را آب می پاشد...هنوز آب گلدان یاس های خشکیده بر سر تاقچه اش را تازه می کند...و هنوز هر آدینه که می شود چشمانش از شرقی ترین مشرق عالم طلوع تو را به انتظار می نشیند...

راستش را بخواهی دیگر آدینه هایم رنگ و بوی تو را گرفته اند.حتی امروز که نمی توانستم برای تو بگویم چرا دلم عجیب می خواهد که تو بیایی...


مهدی جان!

شب شکایه های مرا می شنوی مولای خوبی ها؟

سپیده نیازهایم را چه بزرگوار؟

هر آدینه تمام روزهای گذشته را ورق می زنم و می بینم هر بار نیاز به آمدن تو بیشتر از همیشه حس می شود...

آدم های اینجایی همه خاکی گشته اند.راهشان در پس و پیچ جاده های خاکی زندگی گم گشته است... و شاید امیدشان به همان نورهای مصنوعی ساخته ی دست های زمینی شان است هنوز... آدم های اینجایی وقتی به جایی می رسند اصل خود را به فراموشی می سپارند... اینجا هر روز برای بیشتر ماندن و بیشتر دل بستن و بیشتر نفس کشیدن تلاش می کنند و نام تلاش هایشان می شود علمی جدید... تلاش هایی که نفسشان خوب است اما آدم ها آن ها را پله ای می سازند برای خروج از چار چوب اختیار و انتخابی انسانی...

آدم های اینجایی گاه به جایی می رسند که یادشان قرار است به کجا بروند.و راه هایشان گاه به قدر میلیون ها فاصله ی نوری می لغزد...

دلم می خواست همه در راه هدف صرف می شد...تمام تلاش های شبانه روزی انسان هایی که گاه خوب می فهمند... تمام دلی که ارزشمندترین نقطه ی هستی بر زمین بیکران تن است...و دل های انسان ها چه خوب می شد اگر مملو از حضور تو می گشت.

کسی که از سوی خدا بیاید و خدایی باشد و راه رسیدن به مطلق بی نهایت را بر ما آشکار سازد...


و اما کاش مثل همین یک سالی که دلم به رنگ و بوی خوش حضور تو خو گرفته است،دل های بی شماری همه تو را و آمدنت را بخواهند و تو روزی از میان همین روزهای سپید زندگی بر این خاک سرای سرد و سخت، جوانه زنی و تا دنیا دنیاست بودنت آرامش جان و روح و روان ما باشد مولای مهر و محبت و عشق و دلدادگی های پاک...مهدی جان!




نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

چهل + هشتمـــین جمعـه ی انتــظارت

سلام مهدی جان...

دیگر  سلام های ساده برایم زیباترند و من راحت و بی تکلف اولین کلامم را با سلام آغاز می کنم...

راستش را بخواهی دلم در این سرمای زمستانی کمی یخ بسته است...هر آدینه با طلوع خورشید انتظارنامه ای دیگر از میان انگشتان دلش برمی خیزد و به امید رسیدن به مقصد حضور تو، تا شب هزاران بار حدیث راه می سراید و دلش بر قاصدیست که قول داده هر هفته تا شما پرواز کند...

مهدی جان!

قاصدک، انتظارنامه هایم را به شما می رساند؟ اگر می رساند پس چرا تمام نامه هایم بی جواب مانده اند؟ چرا آخر تمام نامه هایم سنگینی نگاهی و ژرفای سکوتی رازآلود عیان می شود نه جوابی که با گوش هایت بشنوی و با چشمانت بخوانی و با زبانت زمزمه کنی... چرا جواب هایتان نه مهر تایید است و نه امضای عدم آن!؟

دلم جواب می خواهد...این روزها از تمام زمین و زمان جواب های سوالات تاریخ گذشته ام را درخواست می کنم...

می شود از میان نامه های رسیده بر در خانه تان، جواب یکی از آن ها را برایم بفرستی؟!

راستی تو آخرین امامی... همان که راه راست را می نمایاند و دین را با خوش لهجه ترین واژه های هستی برایمان مشق می کند... حالا بیا و بگو دعایمان چه باشد؟!

آمدن تو میان دنیایی که اکسیژن آن روز به روز تحلیل می رود و سینه هایمان را غرق در فشاری در عمق عمیق ترین درد ها می فشارد!

یا نیامدن تو و آمدن ما به سوی تو در دنیایی دیگر... دنیایی که احترام حضور تو را داشته باشند...دنیایی که بتوانی دستت را بر شانه های هم نفسی از جنس آدمیت خود بگذاری و یا علی بگویی و برخیزی...

ما بیاییم

یا تو می آیی؟


ما سینه هایمان را شرحه شرحه از فراغ بسوزانیم یا تو ما را رهنما می شوی؟


چه حرف هایی که میان کلمات با شعور پنهان می شوند... و خدایمان و تو و این کلمات می دانند حالی که من دارم را! حالی که این انتظارنامه دارد را...

چقدر زمین تو کوچک است پروردگارم...

می شود ما را تا امامت به بیکران هستی ات ببری؟؟



نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

ادامه مطلب ...