سلام مهدی جان
به جمعه ها که می رسم، رایحه ی معطـّر گل نرگس، تمام لحظه هایم را مستِ شور و نور و شعف می کند...
به جمعه ها که می رسم، پلک دلم به شوق آمدن مسافری عزیز، مدام می زند...
به جمعه ها که می رسم، قلمم درسمفونی ندای آمدن تو می رقصد...
آمده ام تا بدانی هنوز می آیم و آماده ام...آماده ی گام برداشتن در رکاب امامانه ات... سخت است اما ... می دانم فرمان سخت است و فرمان بردن سخت تر... می دانم جهد و جهاد، ماندن در گرمای آسایش روزهای زندگانی نیست... می دانم رها گشتن را طلب می کند و سختی سوز زمستان سرایی را و داغی تیر های تابستان و ... می دانم سخت است ماندن و دوام آوردن... می دانم و روزهاست خود را برای سخت ترین روزهای آسانم آماده می کنم...
راستش را بخواهی آن هنگام که می شنوم «ظهور نزدیک است» تنم می لرزد...خوفی عظیم در وجودم رخنه می کند که نکند هنوز توان حضور در میان دلیران پیکار نبرد را نداشته باشم!؟
نکند هنوز خود را برای روزهای سخت رزم، آماده ننموده باشم؟!
و نکندهایی که دست در دست هم، ترسی سترگ می شوند و در جانم رقص مرگ می روند...
گاه چگونه زیستن را نمی دانم مولا جان!
گاه نمی دانم کدام راه، رفتن در صراط مستقیم است و کدام راه، رهرو گمراهان گشتن!
گاه گیج و مبهوت، در میان افکارم آرام لب تاقچه ی زمان، می نشینم و در انتظار پرتو نوری از پس ابرهای بغض دار آسمانی ام....
اما یه چیز را خوب می دانم
اینکه حالا حالاها باید که زمان بگذرد تا آماده ی حضور در کنار شما باشم آقای خوبی ها...
جهد و کوشش و تلاش و پشتکار می خواهد ماندن و رفتن در خط مستقیم زندگانی را...
رسیدن به شما آسان نیست و تنم را باید که بر سختی ها تاب بیاورد...
روحم را باید که در لوای مهر ایزدی گرما بیند
و جانم را باید که همیشه به سوی او باشد و به سوی تویی که مرا به او می رسانی...
دوباره جمعه گشته و دلم بهانه می گیرد مهدی جان
آماده مان کن برای آمدنت
آماده مان کن...
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
سلام...
آری مهدی جان
نذرم تمام شده اما حرف هایم که تمامی ندارند...
صبح، آدینه را سلام گفتم...آغوش گرمم را بر سرمای بی قرارش گستراندم...غمی اما غوغا می نمود... و دیدم نذر من اگر چه تمام گشته اما می شود هنـــوز همــصدای آوای نسیم آدینه گاه برای تو عاشقانه آواز خواند...می شود مست بشارت سحری گشت... سحری که کاش آخرین باشد بدون حضور تو...می شود در غم غروبی آکنده از غبار دلتنگی ها، تو را بر آل یاسین بودنت سلام داد...
آری انگار همین که عشق تو در دل آمد،دیگر رخصت خروج نخواهد یافت...انگار دلم گرم می شود... در این سرای سرد و سوزناک ماتم زده که هرکس در پی کندن برگی از بی بُن ترین شاخه ی هستی است، بودن در کنار تو و آرمیدن زیر خنکای سایه ی تو، لطف دیگری دارد...
نه برگی می خواهم و نه شاخه ای...درگلستان شما بودن و مملو از پرتو نور ازلی گشتن، خارستان دنیا را برایم نحیف تر می کند... بر تک تک زخم هایش مرحم حضور شما را می نهم...و به عشق یگانه ی بی همتایم، عمیق ترین دردها را تاب می آورم...
خوشم به روحم مولا جان... خوشم به روحی که در پناه معبود یکتایم تا همیشه در امن و امان است... خوشم به بودنتان مهدی جان... خوشم به رایحه ی نرگس آدینه ها... خوشم به کوثر فاطمه ام... خوشم به لاله های حسین... خوشم به آهوی رضا گشتن...
نه اصلا خوشم به خودم... خودم که خدا را دارم و شما را و دیگر نداشته هایم را باکی نیست....
چه حس خوبیست جمعه ای برای او بنویسی از سر عشق... از سر شوری که کاش عادت نشود... از سر دلتنگی های خالصانه ی غروب پنج شنبه ها... چه حس عجیبی ست بودنت مولای من... همین که هنوز می شود در میان این همه آلودگی نفس کشید، گواه بودن توست مهدی جان...
کاش اینجا را می خواندی...کاش حرف هایم را می شنیدی... کاش دلم را گرم تر از این ها می نمودی...
کاش روزی می فهمیدم تو نیز مرا، بنده ای از بندگان خدا را، دوست داری...
دلم خوش است به آمدنت...
بیا مهدی جان...
بیا...
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
ادامه مطلب ...
اَلسَّلام عَلَیک یا بَقیَّةَ اللّهِ فی اَرضه
سلام بر او که سال هاست در میان خاکیان،حضور دارد
رسیده ام به چهلمیــــن جمعه ی انتظار...
یادت هست مولای من؟ اولین جمعه ی انتظار، با بوی عیــد بر خلوت سرای بارانی ام تابید...؟!
یادت هست جمعه های آغازین را؟
دستانم خالی بود... اشتیاقی عجیــــب اما در دلم غوغا می نمود که تو می توانی...
ندایی پیچید که دستانت رخصتِ رکوع یافته اند..عقلت جوازِ خضوع..و قلبت را ضمانِ شروع...شروع عشقی میان زمین و آسمان...
تو را با هر طلوع آدینه صدا زده ام...
پا به پای تک تک جمعه هایم بزرگـــ ـتر شده ام... عاشقـ ـتر... محتاجـ ـتر... مشتاقـ ـتر
و هر روز بر اضطرارِ ظهورت باایمانـ ـتر گشته ام مهدی جان!
حالا دیگر دریافته ام که تو را نـه برای رسیدن به رفاه و امنیت و آسایش و صلح و عدالت و قسط و آگاهی و بی نیازی و سامان و غنا و آرامش و قرار قلبی، می خواهم کــه نیــاز ما به آمدنت، فراتــر از تحقّق آمال و آرزوهای دنیایی مان است آقای خوبی ها...
رسیدن به نهایت خوشبختی انسان در دنیای مادی، هنـــوز کسی را کم دارد که نفس هایمان را معنا کند... هنـــوز آمدنِ کسی را می طلبد که این همه نعمت الهی را نــه در تقدیر و اندازه گیری و محاسبه های کوتاه مدت عمر انسانی، کـــه در گستـــره ای با وسعت غیب و شهود و ارضای حس بی نهایت طلبی آدمیانِ خاکی، به کار گیـــرد...
هنـــوز کسی باید بیـــاید...
کسی که دستانِ کوچک مرا، در لابه لای انجماد میله های زندان روزگار، گرمــا باشد...
کسی که قلب مرا در مــرداب سرگرمی های پوچ و ملوّن دنیایی، نجــات باشد...
کسی که چشمان مرا در برابر تمام پوشیدگی های عظمت گناهان، نگــاه باشد...
کسی که پای مرا در پیچ و خم جاده های صعبِ صعود به قله ی توحید و وحدانیّـت، رهسپــار باشد...
دل، فراتــر از این ها را طلب می کند
دل اما باز بهـــانه می گیرد...
دل، دلیلِ بودن می آورد تا مگـــر رحمی و نوازشی و ...
و نمی داند چگونه به تو بگوید:
تو را جــز تو تمنــّـایی نیست مهـــدی جان...
با هر طلوع، داغی بر قلب هایمان مُهــرِ حسرت می زند که چرا طلوعِ روی تو، خورشید را به سجود نمی گمارد!
در میعادگاهِ شب و سپیده، یگانه ی بی همتایم را به ستایش و ثنا می خوانم و استقامت و اقتدار و وفاداری در زُمــره ی یاران تو را می طلبم تا مرا به مهربانِ بی منتهـــایم رهنمون سازی مهدی جان...
ببین! چه بازی عجیبی ست بازی عشق و دلدادگی
عشق و احتیاج و شور و اشتیاق به معبود یکتـــایم
تو را از او خواهـــانم تا تـــو مرا به او برسانــــی...
پس بیــــا مهدی جان
بیـــا که تو را جز تو تمنـــایی نیست
و بودنت را جز رسیدن به مهربان پروردگــــارِ بی همتایم
اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج
ادامه مطلب ...
سلام آقای خوبی ها
آدینه ای دیگر گشته مهدی جان... از همان آدینه ها که خورشید به عشق آمدن تو، طلوع می کند...همان آدینه هایی که در انتظاریم... در انتظار آمدن او که بوی خدا را می دهد...
امروز هم در صف ایستاده ام...
در صف با پیاله ای پُر از نیاز... پُر از نبودن تو مولای من...
پیاله ی زندگانی ام را بستان
بر تاریکی اش نور ریز
بر سرمایش گرما باش
و بر تَـرَک های کهنه اش، مرحم
امروز پیاله ی نیاز آورده ام در صف انتظار...
نیاز به بودنت... به عدالتت... امروز نیاز من،در تفسیرِ نور،خلاصه گشته مهدی جان!
در تعبیر سرخیِ افق
در تعلیم ندانسته های غروب...
آری امروز از پس آیه های زندگی، امید می جویم...
و کجاست آن یگانه هدایتگر مانده در این زمین خاکی
کجاست او که فرهنگ هستی، به نیستیِ واژه رسیده است...
کجاست آن یگانه دلاور میدان رزم...
رزمی نرم میان انبوه نادانان به ظاهر دانا گشته...
کجاست تا بدانیم روزنه ها خود از منبعی ست فراتر از تصور متناهی ما آدمیان...
کجاست تا برایمان معنا کند زندگی را... بودن را... خدا را... خدا را... خدا را...
کجاست تا نور بخشد فانوس خاموش صراطی مستقیم را
کجاست تا کشتی شود میان دو مرز غفلت و شبهات شیطانی
کجاست تا مگر سد راه هجوم شیطان صفتان و شیطانیان این پست خاک خاکی گردد...
تو کجایی مهدی جان؟!
کجایی که دیگر نعره های زمین هم از دل آتشینش برخواسته
کجایی که هر آنچه در حرمت سرای پاکی ها بود به زمین لرزه ای مهیب نابود گشته
لرزش دل ها
لغزش ایمان
و سقوط پاکی
هر روز دنیایی بی خدا می شود...
بی خدا می شود...
بی خدا می شود...
خدایی که می بیند و نمی دانم چرا هنوز برایشان آب و دانه می دهد...
و چشمهاشان در وسعت ذره ای نان و کمی آب و ارضای هرزِ هوس های بی انتها قفل گشته است...
کجایی که هر روز تیغ غفلت، خطوط مقدسی را چه بی رحمانه می شکافد...
کجایی که دل هاشان به چوبی گرم گشته نه خورشیدی عالم افروز در ورای مرئی سرای دیدگانشان...
کجایی که بت هاشان سنگ های در دل کوه هاست... همان ها که با اشاره ای از او باران پنبه می شوند...
نه! اما این روزها بت ها گِل گشته... همان گِل که تو در آن دمیده ای...
تو کجایی که کاسه همه خالی ز قطره ای معرفتِ پروردگارمان گشته است...
انس با تو... عشق به تو... توسل بر خاندان تو به سخره گرفته می شود
و قلب های آدمیانی چون ما، که غوطه ور عشق ازلیست، عجیب از انکار حقیقی ترین حقیقت عالم، به درد می آید...
دنیای ما را ببین و دردی که هر روز بیشتر از قبل می شود...
کاش بیایی
بیایی تا بدانند تو هستی...
کاش بیایی تا مرحمی گردی بر عمق تیغ های تیز...
کاش بیایی که تشنه ی راهی سخت گشته ام...
راهی همگام با یگانه منجی موعود...
راهی سخت تا رسیدن به او که یگانه مقصد موعود است...
تو کجایی مهدی جان؟!
سی و نهمین جمعه هم گذشت و تو نیامدی...
بیا که زمان رفتن ما فرا رسیده انگار...
بیا و دلیل بودنمان باش...
استواری قدم هامان...
صلابت دل هامان
بیا و علمدار زندگی مان باش مهدی جان...
بیا و دنیایمان باش آقا جان...
بیــ ا و دنیـــــــ ا یــ مـــ ان بـــــ اش
اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج
سلام مهدی جان...
گاه سلام ها، ساده، زیباترند
و من امروز در این روزهای ساده ی سیاه، آرام سلام می گویم...
به حرمتِ ادب
به ادبِ انتظار
به انتظارِ ظهور
به ظهورِ حضور...
کودکی می رویَد در بطن وجود...9 ماه انتظار...انتظاری شیرین...
لحظه های خاطره
رویای وصال و سرآمدن انتظار..
خط برگ تقویم روی دیوار
مهیّا کردن دنیایی بی نظیر...
استقبالی با شکوه...
و می دانی زمان سر آمدن انتظار را...
همین روزها پس از 9 ماه انتظار،جشن شور وصال، گُلِ شوق در قلب تو می رویاند...
و اما تو مهدی جان!
تو که سالیان سال است از بطن نازنین نرگسِ شهلایی،مستانه روییده ای
کِی نهال پژمرده ی شوقِ ظهورِ تو در خشکستان قلب های ما جان می گیرد؟!
کِی بارانِ ظهور،می بارد بر غبار خفقان این کویرسرای هستی؟!
مگر نه آدمی را تمنّای معبودِ ازلی است؟
مگر نه راه، صعب است و تیشه های ما هرزِهوس؟!
مگر نه دل،طوفان است و در آرزوی ساحلی مملو از آرامشی ابدی؟
مگر نه دنیا، گرد و خاکِ ظلم است و تشنه ی قطره ای نفسِ پاک و معصوم؟
مگر نه بیدِ شانه ها، خمیده ی پیچشِ گیسوانِ لیلایی است خفته در جنونِ شبی تاریک و کور؟!
دل،نه در تمنّای قراری دنیایی ست؛ که تمنّای ظهورِ تو را دارد برای خودِ تو، یگانه امام همنفس روزهای زمینی ما...
تمنّای قربی ورای قریبانه ترین قریبان عالم...
تمنّای راضیة مرضیه ای در دو جانب عاشقانه ترین عاشقانه های عالم(انسان و خدایش...)
تو کجایی که کم نیست دست و پا زدن در بی خبریِ محضِ طلوعت مهدی جان!
تو کجایی که دیگر نه ریه ای مانده در نفسِ تو، نه دلی در قرار، نه قامتی استوارِ طنینِ آمدنت...
تو کجایی که لَکَ لبّیک ها در زندانِ حنجره، تبعیدِ ابدی گشته اند در انتظارِ عفو ظهور تو مولای من...
تو کجایی که هر چه می رقصد قلم خسته ام، نه از التهاب جان می کاهد و نه مرحمی می شود بر سیاه زخم های تیرخورده ی قلب کوچکم آقا جان...
چیست این سِرِّ از تو گفتن و برای تو سرودن و صدا به صدای تو دادن و نفس به صلای تو ایستادن...
چیست این بی تابی های شبانه... این هرج و مرج خفته در ورای انتظاری به رنگ و بوی روزهای آدینه...
تو بگو چیست مولای من؟!
که نه تو می آیی و نه آرامشی می بارد بر نفس های روزهای زمینی ام مهدی جان...
چیست سِرِّ بودنت آقای من؟!
این روزها انتظار نامه های به ته کشیده اند... و من بیشتر از همیشه دلم بهانه ات را می گیرد...
تو کیستی مولای من...
تو از نسل سیّد و سالار شهیدانی...
تو از نسل حسینی...
تو از تبارِ پاکِ نوری...
تو از همان خون سرخ عروج یافته در دل عرشی مهدی جان...
تو همان سبزترینی که انتقام غنچه های پرپر گشته ی صحرای کرب و بلایی آقای خوبی ها...
افسارِ دلم را در دست گرفته ام
وگرنه تا قلم بود و جوهر و صفحه ای سپید، می تاخت بر آتش سرای ابراهیم... مگر قطره آبی گردد و بپاشد بر داغِ دل های سینه سوخته ی زمین و زمان...
آری مولای من...
افسار دلم را گرفته ام...
بیا...
دیگر دستانم تاب ندارد...
اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج