سلام آقای خوبی ها
سلام و درود و تبریک آقای مهربانی ها
سلامم برای سلامتت و تبریکم برای آمدن نور...
امروز را نه درددل های درد آور که امروز جشن و سرور و عشق و شور و شعف است...امروز از بطن مبارک آمنه نامی، خورشیدی می تابد.... امروز دستان کوچک طفلی درخشان بر زمین و صورت دلربایش تا آسمان ها بلند است.... امروز همه می دانند چه روزی است...جد بزرگوارتان ازلابه لای آسمان های هفتگانه بر زمین می آید... امروز راه زمین تا آسمان همه گلباران است و ستاره ها در پس درخشش زرین آفتاب رقص کنان می خندند....
و شما که یگانه یادگار آن بزرگ مرد عالمید... شما که تنها امام راستین روی زمینید... شما که تنتان بوی خوش گل محمدی می دهد... شما که وجودتان در هاله ی محبت مادر زمان روییده است... شما که صاحب مجلس این روزهایید... آری مهدی جان شما که صاحب این همه شور و شوق و شادمانی هستید.... بر شما مبارک باد میلاد مهربانترین مهربان دنیا... بر شما مبارک باد میلاد رسول زمین و زمان... او که خدایمان واسطه اش آفرید... واسطه ی خیر و برکت برای من و او و تمام جهانیان...
شاد باش آقای من... شاد و خوش و خندان باش که خداوند حافظ سلامتی ات و محمد مصطفی حافظ روح و جانت است....شاد باش که لحظه هایی بدین شور و شعف را نه توان گنجاندن در کلمات! که سکوتی و لبخندی و طراوت روحی و شادابی جانی و نفس های خوش گل سرخی و دنیا دنیا آرامش می طلبد...
بر تو تبریک باد... بر تو مبارک باد میلاد دو عزیز دل زلالت آقا جان...
و کاش
آمدن تو
در این بزم و شور و سرور
کاممان را شیرین تر از تمام شیرینی های دنیا می کرد...
و باز هم سلام و تبریک و درود و تهنیت مولای من... آقای خوبی ها
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
سلام...
وقتی سلام هایم با سه تا نقطه تمام می شود، یعنی که نمی دانم از چه و کجا بگویم...یعنی که پشت این سه نقطه ها دنیا دنیا کلام و حرف دل و غم و اندوه و تاسف پنهان است....از عمق یک عهد و یک پیشوا و یک امام و یک آرام جان برات بگویم یا از ظواهر و کاغذ بازی ها و ساختن بت و مجسمه هایی که تمام اقتدار لاله های سرخ سالیان گذشته را بی شرمانه له می کند! از آن ضامن آهو برات بگویم و کبوتر هایی که گواه بودن آن یگانه غریب خراسانند یا از آن امام گونه هایی بگویم که قداست نام امام و راهنما و همراه روزهای زندگی را همچون خاله بازی های مهدکودک ها به تصویر کشیده اند!
دلم می سوزد...از سوختن های متوالی ام هم بگویم برایتان مهدی جان؟!
از ناآگاهی آنان که ادعای دانایی و برتری دارند بگویم برایتان مهدی جان؟!
از علف های شیرینی بگویم که به گوسفندان بع بع کنان وعده داده اند؟!
از چه بگویم برایت؟ از انحراف راه حق بگویم برایتان؟
از آن روزهای پاکبازی و جانبازی و دلبازی با تو و خدایمان بگویم برایتان مولای من؟!
اگر گذر زمان بدینجا می رسید کدام آفتابگردان در پی خورشید عاشقانه در دل سوختن می شتافت!؟
اگر
قرار بر این همه بی رحمی و بی عدالتی بود کدام شقایق تا همیشه داغی سیاه
را بر دلش مخفی می نمود و در خفای شب های بی کسی گریه هایش تا عرش پر می
کشید؟!
دلم می گیرد آقا جان! از اینکه زمانی چه پاک و ساده و صمیمی لبیک گفتند و حالا چه وحشیانه لبیک می گیرند! می ترسم تو هم بیایی و حالا ساده باشند و روزها بعد تیزتر از خنجرهای بی رحم زمانه... اصلا از خودم هم هراس دارم...نکند بلغزم! نکند آنی نباشم که شما بخواهی و به راستی که نیستم...
آب که بر جوی می ریزد را دیده ای؟ دیگر باز نمی گردد... اینجا انسانیت بر جوی زمانه ریخته است و دیگر امیدی بر بازگشتش نمانده...این روزها هر چه بر انسان و آدم و اصلش فکر می کنم کمتر می رسم...و نکند به صفر برسیم که سکون، گاه از صد رخوت بی سرانجام،بدتر است...
در این روزها بگذار حتی بر درست آمدنت و درست ماندنمان بیشتر تفکر کنیم...
نکند آنانی نباشیم که تو می خواهی...
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
سلامی بی ریا ، از دیاری آشنا ، بر یگانه منجی دل ها
سلامی که بوی دلتنگی می دهد.بوی رسیدن به آدینه ای دیگر...بوی خوش گل های معطر نرگس...
دیاری که آشناست...دیاری که به برکت آن ضامن آهو تا همیشه مقدس است...دیاری که بوی خدا می دهد...بوی امامت...بوی رضا...
و آن منجی یگانه ای که بشارت داده اند روزی از میان همین روزهای گذرا خواهد آمد...در میان این همه تیر زهرآگین ظلم و جور و ستم و بی عدالتی چون سپری سترگ خواهد ایستاد و تا ابد محافظ دل و دین و دیدگان پاک خواهد بود...
به آدمیان می نگرم...همه به جایی می روند.یکی به خانه اش.یکی به سرکارش.یکی به مدرسه و دانشگاهش.یکی به دیدن عزیزی می رود.یکی به بدرقه ی عزیزی دیگر...یکی اشک شوق بر چشم دارد و دیگری مالامال از غم و اندوه و آه و ناله و نفرین...کودکی متولد می شود و انسانی می میرد...
چه تولد مرگ آوری!
یا نه
بگذار اینگونه بگویم که
چه مرگ تولد آوری...
دقیق تر که نگاهشان کنی انگار آدمیان راه نمی روند! می دوند... از چراق های قرمزی که می گذرند! از بوق های پی در پیی که می زنند...از حواس هایی که تا دورترین جای زمان و مکان، پرت کرده اند..
آنان می دوند بدون ذره ای آرامش...می دوند تا برسند...به کجا را نمی دانند...شاید هم برای خود توجیه کرده اند و به سوی هدفی می روند که فکر می کنند رسیدن به آن آخر شادی و نشاط دنیاست...
راستی کدامشان برای رسیدن به خدایمان می دوند؟!
رسیدن به خدا، راهنما می خواهد که تا تـــو نیایی مگر می شود راه را طی نمود؟! مگر می شود صراط مستقیم را پیدا کرد؟! مگر می شود رسید...
تو که نیایی ما میان هزاران جاده ی زندگی می مانیم...
ماندن و انتظار او که باید بیاید و پیشوا باشد چه انتظار سخت و کشنده ای ست...
آمدنت و بودنت میان این آدمیان سرشته شده با ذات مقدس خدا عجیـــــــب طلب می شود...
نیاز به کسی که خوب باشد و امام باشد و برگزیده ی خدا باشد....
آقای خوبی ها!
من از این روزها و این همه طاووسان کرکس صفت و عقاب های وحشی و جغدهای رشد یافته در خفقان شب، می ترسم...
از تمام روزهایی که بدون آمدن تو به سر می شود می ترسم...
از این همه آه و ناله و درد و شکم های خالی شده و شرمساری مردان در پیش زن و فرزندانشان می ترسم...
از غرورهای شکسته شده ی آدمیان ضعیف شمرده شده ی روزگار می ترسم...
از شکم های طبقه طبقه شده ی آنان که انباشته از حرامند و مفسد فی الارضند می ترسم...
مهدی جان!
من از این همه نامردمی ها می ترسم
از نامردان مرد نما می ترسم
از عشوه های خانه خراب کن می ترسم
من از بی عدالتی ها می ترسم...
از نادانی ها می ترسم...
کاش همین روزها می آمدی و ترسم را به یکباره پرت می کردی به سیاره ای دور...
کاش می آمدی...
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
سلام مهدی جان
جمعه ها را دوست دارم.جمعه ها که می شود هر طور که شده خودم را به اینجا و رگبارآرامشم می رسانم تا دمی با تو آرام و آسوده سخن بگویم و برسم به سرآغاز انتظارنامه ای دیگر...
میان راه،کنار پنجره ی تنهایی هایم، در اتاق همیشه آبی ام،لا به لای افکار همیشگی ام به حرف هایی می اندیشم که سر قرارمان روزهای آدینه برایت می سرایم... چه حرف هایی که می گذارمشان گوشه کنار ذهنم و از آن ها قول می گیرم که یادتان نرود برای جمعه ها آماده باشید! اما...تو که خود می دانی!آدم ها هم سر قول و قرارشان نمی مانند چه رسد به کلمه ها! و من یکه و تنها و شرمسار، دستان خالی ام را بر ضریح یادت حلقه می کنم تا بدانی چقدر بودنت را دوست دارم...
اما راستش را بخواهی حرف دل کلمه ها را می دانم...می ترسند برای تو و جایگاه و مقام امامتت کم باشند و حق مطلب ادا نشود...می ترسند میان گرد و غبار عادت،گم شوند... یکی از آن ها می گفت می ترسد تو به او بخندی! اما من که تو را می شناختم به او گفتم نگران نباش کلمه ی دوست داشتنی! امام تو آنقدر خوب و مهربان است که می توانی در دریای احساسات ناب و خالصانه اش آرام و آسوده شنا کنی... کلمه ای بود که صداقت از سر و رویش می بارید... دلم می خواست درآغوش می گرفتمش و تا جا داشت او را بوسه باران می کردم...
راستی مهدی جان!
تو که اینقدر بزرگی و در مقام والای امامت جای داری، می ترسم آخر آن روز که بیایی شرمسار چشمان تو گردم آقا جان... می ترسم آن روز یوم الحسرت صغری ِمن باشد... و باش تا بگذرد و برسیم به قیامتی که یوم الحسرت کبری ست!
یاد گرفته ام خوب باشم...خوب زندگی کنم...خوب دوست بدارم...خوب دوست داشته شوم...
یاد گرفته ام کمک کنم...بخندانم... آرامش ببخشم...مرهم باشم...
یاد گرفته ام اشک های پاکی را شانه باشم..دستان سردی را گرما پاشم... گونه های یخ زده ای را *ها*ها*ی سینه باشم...
یاد گرفته ام احترام بگذارم...حق آدمیان را رعایت کنم...آن ها را به لبخندی گرم میزبان باشم...
یاد گرفته ام صندلی ام را به پیرزن ایستاده در اتوبوس بدهم...یا بانویی کودک بر دست...
یاد گرفته ام از دخترک فال فروش فالی بخرم و پول زیاد بدهم تا بقیه اش را نتواند پس بدهد و دلش خوش گردد
یاد گرفته ام گاهی آرام و بی صدا بنشینم و فقط گوش فرا دهم و پاورچین پاورچین آنجایی که جای من نیست را ترک گویم...
یاد گرفته ام لحظه هایی را برای حسابرسی خودم بگذارم و ببینم در سپاه دوستم یا دشمن و تصمیم بر راستی و درستی بگیرم
یاد گرفته ام اول از همه برای همه دعا کنم و هر آنکه دیده ام و ندیده ام و می شناسم و نمیشناسم را به پناه حق تعالی بسپارم
یاد گرفته ام پاک و پاکیزه دوست بدارم و عشق بورزم و پاکدامن باشم
من تمام این ها را یاد گرفته ام
اما هنوز نمی دانم تو که می آیی باید چگونه باشم...
بیا و رسم میزبانی مان بیاموز مهدی جان
بیا و ما را آماده ی آمدنت گردان...
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
سلام مهدی جان
سلام هایم ساده گشته است. می گویند سلام های صمیمی و آشنا، ساده می شوند... سلام هایی که تا همیشه آرزویت سلامتی او باشد.سلام هایی که با تمام وجود با لبخندهای سرشار از مهر و امید، در دم و بازدم هایت زمزمه می کنی.
و من ساده می گویم سلام... همان سلامی که سلامتی ات را تا همیشه می خواهد.تمام روزهای نبودنت را به جان می خرد اگر بداند اینگونه تو در امن ترین جایگاه هستی، سکنی گزیده ای...
گفتم جایگاه امن! به راستی مهدی جان مگر تمام زمینیان از نسل همان آدم و حوا نیستند؟ مگر خداوند از روح خود در آنان ندمیده است؟ مگر فطرت درونشان پُر از مهر و محبت و عشق و همدلی و صفا و صمیمیت نیست؟ مگر سیال جاری درون سینه ها، زلال و روان نیست این روزها؟
مردان این دیار را چه شده که این چنین بر یکدیگر می تازند و می جنگند و خون می ریزند و پایمال می کنند؟!!!هر نفس زنده را چه شده که این چنین از اصل خود افتاده و سوار بر اسبی می تازد و می تازد و می تازد!!!
گیج آدمیان گشته ام... گیج آدمیانی که اگر میانشان کسی بخواهد خوب زندگی کند و خوب ببیند و خوب بیندیشد و خوب خدمت کند، انفجاری ناجوانمردانه سهم او از تمام آرزوهای خوبش می شود و دیگر هیچ...
گیج آدمیانی گشته ام که برای جاه و مال و مقام، حق های نابجا را بر گلوی فرزندان خود می ریزند و گوشت و خون و پوست هایی می روید از حرام و سراسر حرام!!!
یادم می آید دبستان که بودم، برای یاد دادن تشدید ( ّ ) میانه، به ما کلمه ی حقّ تقدّم را یاد دادند... نه به ما که به تمامی این دکترهای افتخاری و آدم هایی که خیلی قبل تر ها خوب بوده اند و حالا غرق نفس های هوس شده، بدها را خوب جلوه می کنند!!!
اما کدام دست و دل و چشم و گوش، حقّ حق را تقدم به ناحق می داند دیگر؟!!!
خون های پاک، به ناحق ریخته می شوند
اندیشه های پاک، به ناحق تحریف می شوند
احساسات پاک، به ناحق ننگین می شوند
دل های پاک، به نا حق لهیده می شوند
دست های پاک، به ناحق بُریده می شوند
ایده های پاک، به نا حق از بیخ و بن تیشه می شوند
و پُریم از این نا حق ها...
ببین چگونه سراپای جهان را گرد و غبار نا حقی ها احاطه کرده است!
ببین دیگر نه شرمی ست و نه حیایی و نه انسانیّتی و نه حقی و نه حقی و نه حقی!!!
بیا و بنای حق را پی بریز
بیا و حق راستین را، همان که تجلی حقانیّت خداست را، به این دیارستان ناحقی بچشان.
تشنه گشته ایم
تشنه ی قطره ای حق
تشنه ی جرعه ای شرف
تشنه ی امامتی راسـتین
تشنه ی ولایتی سراسر مردانگی و توحید و عدالت
سیرابمان کن مهدی جان
سیــــــرابمان کــــن
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج