آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

پُر از باران، خدا، عشق

1

می تپید

دل آسمان

برای زمین

و درد داشت

فراغ و انتــظار...

ابرها هرچه گریستند

پُرتر شدند



2

گفت کمی پایین کن

پنجره ها را

بخار می گیرد؛

و تا آخر بالا بود!

نوشتم

باران ِ من

بوسه های تو...



3

پنجره بود

خدا بود

باران بود

و عشق لا به لای نقطه چین های زندگی

خاله بازی می کرد



4

گیسوانش همه زرد

زرد قناری

شانه هایش اما پولک ِ باران

آهنگ امید می خواند

کاش کسی نتکاندش...


http://s2.picofile.com/file/7581311391/2012_12_11_030.jpg


5

بیست و ششمین روز محرم هم گذشت

از سرخی شقایق دلم

روسیاهی برایم ماند

که گمان کردم داغی خاکسترین ماتم بود...



6

دو چتر یک نفره

یا یک چتر دو نفره!

من اما

بی چتر

بی نفر

با باران!



7

چشمکی دیگر

زندگی پشت در

دوستت دارم

عشق من!

چشمش را بست

گوشی درون دستم

چشمانم را بستم

نفسی عمیق

خدایا شکر

دوستش دارم

عشق من...



8

دیده بودمش!

پریشان مو

شیطان چشم

کمان ابرو

نمکین لبخندی پر رمز و راز

رخت بربست

عزم سفر

کوچ به دیاری دیگر

باران آمد

او اما در باران رفته بود...



9

رفت

تا اوج

رفت

تا قله

رفت

تا انتها

لحظه ای مکث!

و هُرّی ریخت!

یخ زد

سقوط کرد

افتاد

مُرد

فواره ی برکه ی انسان!



10

مادرم رفت نماز بخواند

من ایستادم!

حیران نگاهش کردم

روزه ام به خرمای حسرت شکست...



11

هستم

هستی

هست

من

تو

خدا



12

و هنوز

می بارد

یکریز

رگبار

آسمان

من

واژه ها

آرامش

عشق

تو

خدا



13

زندگی جاریست

در رگ های زمین

باید زیست

باید

زیبا زیست...



14

خدا همینجاست

لحظه ای بایست

فارغ از خودت

برای خدا

لبخند بزن


http://s2.picofile.com/file/7581314301/2012_12_11_041_1.jpg



ادامه مطلب ...

چسبیده ام به زمین؛ نگاهم اما رو به آسمان

یکی از بهترین تفریحات من، گوشه ای در حاشیه ماندن و آدم ها را نگاه کردن است. این حاشیه می تواند نشستن در ماشین ِ پارک شده گوشه ی یکی از خیابان های شهرم باشد و یا ایستادن بر لب پنجره های رو به آدم ها!!

بی آنکه کسی متوجه شود تک تک آدم ها را می بینی، با تمام عکس العمل هایشان، بعضی دارند تند تند راه می روند، برخی آهسته تر، برخی مغازه ها را می بینند، برخی سنگفرش ها را، برخی حواسشان مثل خودم هست که درست روی گُل ِ موزایک های پیاده رو پا بگذارند!(البته نه همیشه! وقت های خاص و خیابان های خاص)، برخی با خودشان حرف می زنند، برخی با گوشی هایشان، برخی برای خود می خندند، برخی عجیب نگرانند! از چهره ی آدم ها و راه و رفتارشان می شود خیلی چیزها را فهمید بی آنکه کسی و حتی خودشان متوجه شوند!

می شود گوشه ای نشست و برای تک تک تمام آن هایی که رهگذر امروز و این لحظه ی چشمان تو اند و تا حالا ممکن است هیچ کدامشان را ندیده باشی، دعای خیر کنی و بخواهی از خدایت که امروز ِ تمام این آدم های غریبه ی همشهری(!!) چنان شود که او خشنود باشد و آن ها رستگار.

از کجا به کجا رسیدم! همیشه افسار کلام را که رها کنی برای خودش چنان می تازد که سَر ِ آن گم می شود.

امروز از پنجره ی کتابخانه ی بزرگ دانشگاهمان به آدم ها نگاه می کردم...به مهندسان آینده! به کارمندانی که الحق جای خوبی کار می کنند... به تمام ماشین هایی که به سختی از هفت خان ِ نگهبانان ِدر ورودی می گذرند!  پسری را دیدم که می دوید با کیف و کلاهی بر دستش و من خدا خدا کردم که کاش نیفتد! یکی دیگر با ماشین آمد و خدا خدا کردم که کاش جای پارک خوبی پیدا کند و برود به کارهایش برسد، و دقیقه ها در ماشینش مانده بود! پسری دیگر را دیدم که آرام آرام داشت به سر جلسه ی امتحان امروز می رفت و چقدر بی عجله بود! و سیاه را از تنش بعد از روزها درآورده بود... دختری را دیدم که با چادر چه با وقار راه می رفت و چقدر همان جا دلم با تمام وجود خواست که کاش می شد من نیز جای او می توانستم چادر را همیشه بر روی سرم بپذیرم و زیبا سر کنم... دختری دیگر را دیدم باز چادری و پالتوی قرمز جیغی بر تن داشت و من از خدا خدا کردنم راستش پشیمان شدم!... آن طرف تر یادمان بود و سه شهید گمنامی که همیشه پایه ی ثابت خلوت شبانه های محشر من در دانشگاه بوده اند و چقدر دلم خواست جای آن دو دختر چادری بودم و آنقدر نزدیک سلام می دادم... و یک عالمه آدم دیگر که با تمام جزئیات یادم هست و اگر بگویم طومار می شود اینجا! فقط همین را بگویم که همه می رفتند و می آمدند و هر کدام به قصدی و هدفی و کاری... و من از این بالا نگاهشان می کردم و کسی را ندیدم که لحظه ای سرش را رو به آسمان کند و غبار کدر هوای بالای سرش را ببیند و خدا را پشت ابرها لمس کند و چشمانش را از زمین بکَند!

سرم بدجور گیج می رفت و اگر پنجره شیشه نداشت از آن بالا بر زمین افتاده بودم بارها...

کمی بعد من نیز آمده بودم میان همین آدم ها... میان همین روزمرگی ها... درست روی همان زمینی که آدم هایش را از بالا دیده بودم... و چقدر روی زمین که می رسی به آن می چسبی! و چشمانت به بستر خاکستری شهر...


خدایا یک عمر من از این پایین به تو نگاه کرده ام و با فکر و ذهن محدودم تمام محال ها را غیرممکن دانسته ام... تو اما آن بالایی... تو اما بالاتر از پنجره ی کتابخانه ی اینجایی و بلندتر از تمام این کوه ها و مناره های سیمانی صنعتی! از همان بالا به لطف و رحمتت خدایی کن خدای خوب و مهربانم... خدایی کن...

دیدی امروز که چه شد و چقدر از ناودان لحظه ها، ناامیدی و یأسی وحشتناک بر جای جای جانم می چکید و من پُر می شدم از تمام ناامنی زمین و رخوت زندگی...

سکوت می کنم برای تمام آن لحظه ها، برای افکاری که آمده بودند و برای دلیل تمام آن لحظه های بد... لحظه هایی که حتی از نت هم بدم آمده بود! و زندگی با تمام هدفش برایم پوشالی شده بود... داشت تمام معده ام یک جا بالا می آمد... و تنها و تنها و تنها فرشته ای شاهد تمام آن دقیقه ها بود و با تمام سرُمی که درون رگ هایم دوید و تا سَرَم خنکایش را حس کردم،ماند و نفس کشید و نفس شد و جان شد و آرام آرام غنچه های یأس پژمردند و حیات بر جانم دمید... و این قصه تا آمدن ِماه ادامه داشت...


چقدر خوابیدن خوب است و من امروز با تمام جان ِ خسته ام تمام خودم را به خواب دادم و خیال رویایی که در وجودم چه زیبا لانه نمود و آنگاه که بیدار شدم انگار تمام سلول های سرَم تازه شده باشند و تنها هاله ای از درد پشت پرچین خاطره هایم مانده باشد... به قول مادرم جان گرفته بودم باز!

و چقدر خوب که امتحان بهترین بهانه برای تمام این اتفاقات بود...


خداوندا...

به اینجای حرف هایم رسیده ام که بگویم تو آگاه به راز دل هایی(یا عَلیمٌ بِذات ِالصُّدور)

و بخشنده و مهربانی(الرَّحمن الرَّحیم)

و قادر و توانایی

و هرآنچه بگویی باش می شود(اِنَّما اَمرُه اِذا اَراد شَیئا اَن یَقولَ لَهُ کُن فَیَکون)

و با ذره ذره ی روح و جانم به خدایی ات ایمان و اعتماد دارم...

به حق خدایی ات خداوندا

به حق خدایی ات

این بار هم مثل همیشه ی زندگی

مثل همیشه ی لحظه های با هم بودنمان

خدایی کن

خدایی کن

خدایی کن


خداوندا به حق خدایی ات لطف کن و خدایی کن...


http://s2.picofile.com/file/7579520856/3uin9gi94wyfh2zbygy.jpg


داریوش:


ببین تمام من شدی، اوج صدای من شدی

بت ِ منی شکستمت، وقتی خدای من شدی...

رنگ و بوی مُحرّم

اینجا هنوز باید به رنگ و بوی ماه ِ تو باشد!

هنوز زود است برای درآوردن لباس های سیاه


محرم امسال من باید تا آخرش محرم بماند

باید به شور همان روزهای اولش در دلم باشد

و هر روز که از در اتاقم بیرون می روم همان عکس کرب و بلایت در جانم بریزد و سلامی دهم و دلم قرص شود که تا محرم دیگر شش گوشه ات را خواهم دید...

به دلم عجیب افتاده

هر چند بگویند خطرناک است

اما به دلم افتاده که امسال می بینمت...می بویمت... و محرم سال دیگرم با حال و هوای دیگری آغاز می شود...

محرمت امسال برای من نبود... و تا آخرین روزش دلم می خواهد که از تو بخوانم و از تو بگویم و باور داشته باشم که تو جنس غمت عجیب فرق می کند...

هنوز در طلب معرفتی گُمم که کاش ذره ای می دیدمش... حسش می کردم و می شنیدمش...

حتی نمی دانم معرفت چیست! دیدنی یا حس کردنی یا شنیدنی یا حتی لمس کردنی!

فقط می دانم باید باشد که محرم معنا یابد... که محرم با تمام ماه های دیگر فرق داشته باشد و تو برای صاحب آن اشک بریزی و داغدار باشی نه برای دردهای خودت...

دلم برای عطش هایم تنگ شده

برای شب هایی که چادری به رنگ شب بر سرم بود و ستاره باران می شدم زیر رگبار ابرهای پُر از بغض و بی غرور...

برای دسته هایی که دلت را از زمین و زمان و آدم ها می کندند و تا خدا و تا عرش و تا ملکوت می بُردند...


دلم برای محرم از همین حالا تنگ شده...

همین حالا که هنوز محرم است دلم برای دوباره آمدنش پر پر می زند...


هنوز هم اینجا باید که سیاه بر تن کند

دوستش دارم

این آرامش خفته در سیاهی خانه ام را

هنوز دلم داغ دارد

هنوز جانم تشنه است

هنوز دنیایم سربند یا حسین بر سر دارد

و هنوز باید اینجا بوی محرم بیاید





رگبار1: رادیو هفت امشب برای اصفهان ، کل جهان است. ببینید


نصفه شب نوشت:

کجای غصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم؟

که هر شب هُرم دستاتو به آغوشم بدهکارم...


شنیدنش 3:30 نصفه شب دل می خواد...


حکایت یک شب تا صبح!

تک و تنها در جاده های پیچ در پیچ جنوب غرب حرکت می کردم، جاده پر از جسد شد! جسد آدم هایی که یکی سرش زیر موتور بود و دیگری بدنش زیر ماشین و آن یکی خونین افتاده بر جاده و یکی دیگر کنارش و ماشین کوچک می شد و لا به لای جسد ها و در جاده های خاکی قرمز شده حرکت می کردم! و دلم پر از هراس!!!

یادم آمد کمی قبل که خانه بودم مادرم گفت سقف دارد می ریزد! و ریخت...اتاق من... اتاق برادرم و اتاق خودشان.... زلزله داشت می آمد!

گردنه های جنوب هم زلزله آمده بود؟!

کمی آنطرف تر دشتی بود سراسر دریا... آری! دشت سراسر دریا!! تمام خانه و حیاط را همه مواج کردیم و همه آبی و آنقدر نرم بود که می شد در این آبی یک دست با پولک های درخشان شنا کنی... آرام شده بودم... دسته ی زنجیرزنان حسین به خانه مان میهمان بودند و همه جا آرام شده بود... سقفمان هم نریخت!

در جاده بودم

و کسی مرا برداشت و از آن جاده ی سراسر جسد و خونین و ترسناک نجات داد و گذاشت میان دریایی آبی!!

همان دشتی که در حیاط خانه ای بزرگ مادرم درست کرده بود... با تور و حریر و پَر و ابریشم و پنبه! و دریا بود... و من غرق... و صدای سینه زنان حسین(ع) می آمد...

وارد اتاق پدربزرگم شدم! دیدمش و سلام کردم و همه مرا چنان نگاه کردند که دیوانه ترین آدم روی زمینم انگار!! بازگشتم و دیدم جایش خالی ست!!! آن طرف اتاق اما در جایگاه همیشگی اش زیر کرسی مرا صدا زد...

باران می آید... بخند...

و من خندیدم... و او زنده بود... کنار اتاقش نشسته بود و باز همان شوخی های همیشگی و من خاص ترین نوه ی او بودم...

زنده بود و می خندید و می گفت که بخندم و باران می آید و دلم چقدر برایش تنگ شده بود پس از شش سال ندیدنش...


چشمانم را باز کردم... صدایی به پنجره ام می خورد

نیمه شب باران می آمد

باران!!

و چقدر خوب که تمام آن کابوس ها تمام شده بود...

و زلزله قطع شد

و آوارش بر روی زندگی نریخت

و من جسد نشدم

و روی جسدی نرفتم

و کسی مرا محافظ تمام آن همه خون و ناپاکی بود...


چقدر خوب که در آبی محضی شنا کردم

و یادم هست برای کسی و کسانی دعا می کردم


چقدر خوب که هنوز خواب پدربزرگ و مادربزرگم را می بینم

چقدر خوب که می خندید

که بشارت باران داد

که باران آمد

و حالا باران می بارد و من به قولم عمل می کنم

و از خواب دیشبم می نویسم ...


رگبار1: دیشب قرار گذاشتم هر خوابی که دیدم رو بنویسم! هر خوابی!!

اونایی که یادم بود رو نوشتم

برای خودم الان که فکر می کنم قابل مفهومه ولی اونی که می خواستم رو ندیدم!


رگبار2: شاید لحظه هایی که درون آبی محض پُر پولکی بودم اینگونه لبخند می زدم


http://www.persianpersia.com/images/mimage/64-12979.jpg


رگبار3: کجای قصه خوابیدی که من این گوشه بیدارم؟...



بعد نوشت:


رسیدن از یک کابوس وحشتناک به یک رویای شیرین...

و آمدنی در لا به لای قطره های باران

از جنس باران

به رنگ و بوی باران...

رویایی بارانی..


خداوندا

شکر و سپاس ِ تمام بازی های زیبایت... نمی دانستم حتی که قرار است چه خوابی ببینم و گفتم که می نویسم! و تا اینجای بازی را چه زیبا در شبی تا صبح برایم نمایاندی...

به حق خداوندی ات... رویای بارانی مرا به حقیقت و واقعیت تبدیل کن

آمین

در تمنای حضورت دل ِمن غرق ِدعاست

می خواهم بگویم

می خواهم اینجا بنشینم و آرام ِآرام ، برای تو بگویم

می خواهم حالا بگویم که چقدر دوست داشتنت زیباست و من مست ِشراب ناب احساس توام...

می خواهم بزنم به تمام پیاله ها به سلامتیه عشق... به سلامتیه عظمت عشق و به سلامتیه داشتن ِتو...

و دلم در تمنّایی عجیب! و امید و شکیب، غرق ِدعاست...

چقدر غرقم من این روزها در تو

در بودن حسی به رنگ و بوی آفاق هفت رنگ ِ آسمان و طراوت و نشاط باران و لطافت گلبرگ های گل های سرخ پُر از شبنم و شمیم و شراره

رازقی های سپید و زنبق های زرد و شمعدانی های سرخ و صورتی و تک گل سرخ زیبای رز باغچه این روزها از تمام عاشقانه های ناگفته ام برای تو خبردارند...

حالم خوب می شود آنگاه که برای تو می نویسم و برای تو می خوانم و برای تو می سرایم

حالم خوب می شود آنگاه که بودنت برایم تجسّم تمام روزهای خوش آینده می شود و در کنار تو ثانیه ها را به دست رویا می سپارم تا همه بدانند آنگاه که نفس به نفس ِ نفست شوی چقدر چقدر چقدر زندگی زیباتر از همیشه می شود...

چقدر گاهی می شود روی زمین ِخدا زیبا زیست و زیبا نفس کشید و زیبا خندید...

چقدر گاهی می شود نفس عمیقی کشید حتی اگر هوا در غباری محض فرورفته باشد... هوای دلت که صاف باشد و زلال و زیبا، می شود در سایه سار عشقی مقدس، جان ِ ثانیه ها را در کالبد تقدیر ریخت و گفت من به قدر تمام این لحظه های عاشقانه زندگی کرده ام و خندیده ام و نفس کشیده ام...


و تو

گل سرخ!

گل سرخی که با تمام گل های سرخ هستی برای من فرق دارد و میان آلاله های سرزمین دلدادگی، طنّازی می کند

تو زیبانگار دشت سرخ شقایق هایی

تو شب ها ماه می شوی و روزها خورشید

تو در دل تمام ستاره ها می درخشی

تو لبخند تمام بنفشه های عید می شوی

تو جنب و جوش تمام ماهی های سرخ دریای بی کران خدا می شوی

تو در دل ِ ابرها می تپی و نم نم ِ باران می شوی

تو پاک ترین هوای سبز درختان تو بر توی اشتیاق می شوی

تو لحظه ها را همه عشق می شوی

همه زندگی می شوی

همه جان و همه جهان ِ من می شوی


و من

مست!

مست ِ مستِ مست ِ تو می شوم

و من آن دلداده ای که دلش امن ترین جای دنیا عاشقی می کند

و من آن ترانه ای که در بطن زندگی در جان تو سروده می شود، جاری می شود، خوانده می شود

و من آن جنون شیداشده ای که پا به پای حضور اقاقی نشان تو پروانه می شود

و من آن عاشقی که تو را همه شوق می شود

همه شعف می شود

همه نور و شور و سرور می شود


و ما

یعنی من و تو

با تمام رازهای دو نفره مان

با تمام لحظه های دو نفره مان

با تمام عاشقانگی های دو نفره مان

ماه و خورشید می شویم

دریا و آسمان می شویم

شب و روز می شویم

و در هم متجلّی عشق می شویم

انعکاس دوستی می شویم

مات و مبهوت معبود می شویم


دوستت دارم

دوستم داری

و همین برای زنده بودنمان کافی است...

http://the-love-test.com/wp-content/uploads/2011/03/love-hearts.jpg


داریوش می گه:


تو با دلتنگیای من

تو با این جاده همدستی

تظاهر کن ازم دوری

تظاهر می کنم هستی...