ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...
تشنه که باشی حنجره ات نا ندارد
واژه هایت صدا ندارد
قصه هایت شور و نوا ندارد
غُصه هایت شنوا ندارد
حرف هایت حتی سقّا ندارد...
به مرز عطش که رسیدی
حرف هایت راز می شود
واژه هایت راز می شود
قصه هایت راز می شود
غصه هایت راز می شود
و دیگر حتی نمی شود رازی را لای اقتدار سروی سبز پنهان نمود!
و در دل پیچیکی پیچیده بر ساقه ی ارغوانی اقاقی لب دیواری گم کرد!
یا ماه را واسطه ی تمام لحظه های عاشقانه ی رعد و برق دو نگاه، قرار داد!
به عطش که رسیدی تمام سنج و طبل و دهل های امشب راز می شود
با چشم های بسته، راه رفتن میان جاده های گلالود راز می شود
تنها بودن و نبودن میان تکانه های کوبه بر دهل راز می شود
تمام شعرها و آه ها و سوزها و نوحه ها راز می شود
از خود بی خود شدن به نام کربلا و گنگی محض نگاه به شش تا گوشه ی عجیب در عکس، راز می شود
باز شدن بغضی عمیق! هم نوای زنجیرها هم راز می شود
یکریز باریدن بدون ابر زیر نور سپید امشب ِ ماه راز می شود
داغی دلچسب آشی نذری بر گلوی سوخته از سرمایت!! راز می شود
بهانه های داغ ِ دل ِ عجیب آرامت! راز می شود
رفتنت تا خدا و مُردنت میان انبوه سینه ها راز می شود...
به مرز عطش که رسیدی
فقط
از ته ته ته دلت
بگو
حسیـــــــن...
آمدنش نیز در دلت راز می شود...
رازی که تا همیشه آرامشی ابدی بر جان لحظه های زمینی ات جاری می کند...
# عطش امشب راز بود... و نمی شود رازها برملا شوند!...به قدر رسیدن به راز این شب ها بخوانید...
## کاش تمام نمی شدند این شب ها... این شور و شراره ها... این تشنگی ها... این عطش ها... این دردها... این زجه ها... این گریه های بی صدا... این رازها...
### هفتمین عطش
در دلم شوری برپا بود و غوغایی
از همان صبح زود که جان و تن به آبی زدم که حکایت از پاکی شیرینی داشت!
و سپیده سر زده بود و خبر از نفسی دوباره می داد
میهمان عزیزی امشب به خانه مان می آمد و همه در تلاش
کسی فاصله ها را تا می کرد و می گذاشت پشت لبخندش
آن یکی سادگی را می شست و در ظرفی بزرگ می چید
کسی دیگر دسته دسته پاکی می ریخت بر سر و روی میهمان سرا
آسمان را دیدم حتی گل های داوودی هفت رنگ باغچه را غسل باران می داد!
و بساط عود و اسپند و ضیافت برپا بود..
شب شده بود و بیرقی سبز می چرخید
لبیک یا حسینی سپید و خونین نقش، میان هیاهوی باد و رعد و باران می دوید
میان درختانی تا آسمان، و خانه هایی تا کهکشان، صدایی زمینی فریاد می زد:
یاابا عبدالله یاابن الزّهرا
و رگبار زنجیرهای نقره فام بر شانه ها می ریخت و همه یک صدا می گفتند یا حســـیـن
میهمانی آغاز شده بود آن هنگام که باران و اسپند دست در دست هم میان زنجیرها رقصیدند...
حسین به خانه ی ما آمده بود...
حسین با علی اصغرش
حسین با علی اکبرش
حسین با فاطمه ی زهرایش
حسین با ابولفضل نامدارش
حسین به خانه ی ما آمده بود با تمام آلاله های خوش نقش و نشانش
آهسته اما پُر صدا میان همهمه ی سربستگان طفل شش ماهه اش و شانه های ستاره باران صیقل خورده به تار و پود عشقش، کسی در دلم گفت یاابولفضل... و خندیدم... میان اشک هایی که امشب رهاتر از همیشه می بارید گفتم مرسی حسین... مرسی ابوالفضل... مرسی علی اصغر... مرسی علی اکبر...
مرسی خدا...مرسی خدا ... مرسی خدا... مرسی خدا...
و تازه اول ضیافت بود...
می گویند صدایش اگر زدی از ته ته ته قلبت با داغی گُرگرفته صدایش کن... و میان آن همه حسینی، من ِ غرق شده در گیجی محض این روزها صدایش کردم و صدایش کردم و صدایش... و کسی کوره ای را در دل چشمان من جای داد و کوهی آتش گرفت! و دلم خواست با تمام حس خوبی که دارم در دم جان دهم و بروم از زمینی که فردا باز مرا به عمق سیاهی ها می کشاند... دلم خواست درلحظه جان دهد...همان جا و تا حسین برود و تا مادر ِ حسین که روزهاست به دامان پُر مِهرش دخیلِ عشق بسته و تا خدا....
آن قدر حالم خوب بود که می لرزیدم!! از شعف غرق ِ خدا شده بودم و رازهای سر به مُهرمان... از شور و شیدایی شناگر دریای حسین شده بودم و می پریدم بر تمام موج های پاک و رها...
من همان جا کاش که جان می دادم و حسین خانه مان بود...
و ناگهان ترسیدم! دلم تمنّای کربلا کرده بود... از همان شب بارانی وحشتناک! از همان شب ِ سیاه لحظه های بی کسی و بی نفسی...
دلم تمنّای کربلایش را کرده بود و کسی به دلم گفت که دعوتی...
به دیدن مان آمده بود
حسین
امشب
و هنوز باران چه بی صبرانه می بارد
و هوا خوب است
و من تشنه تر از همیشه سراپا عطش شده ام
و حال من خوب است...
و دعوتم به شش گوشه اش
روزی شبیه فردا
یا پس فردا
یا روزی شبیه تمام روزهایی که به رنگ و بوی بازدیدار یار است
# کاش کسی می فهمید حسین به خانه ات بیاید و به اتاقت یعنی چه!
## ببار بارانم... تو جای تمام بوسه های منی بر قامت قدوم یار...
### و ماه امشب زیر ابرها آرام آرمیده بود... آرامشی تلخ! به رنگ انتظار ِ دیدار...
#### ششمین عطش
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...
بزن سَنج ها را
بکوب طبل ها را
بنواز شیپورها را
که امشب انگار جنس ِغمش فرق دارد...
امشب آسمانت بی وقفه می بارد
و زمین، تیرباران ِداغی ِدل یخ زده ی ابرهاست...
دارد جان می دهد... جان!!!
امشب اینجا دلی تمنّای کربلا دارد...
دارد ذره ذره در بغضی فروبسته می میرد
و چشمان باز ِ بازش انگار می بیند و نمی بیند...
جانش در عطشی دیوانه وار له له می زند از اندوهی گُم و گُنگ..
و چه خوب
که باران
جای تمام اشک های مُرده در کاسه چشمانش
چه مهربانانه، سخت! بر مسیر جاری گونه هایش می آید
و خدا هنوز هم هست....
خونابه های سرخ ِ سرخ
دو گوسفند قربانی ِ باران
و او تمام ِ شب های بی نفسی را بالا می آورد...
ماهی کوچکی بر دست حسین، داغ ِ بی آبی ست
تیری به سه تیغ بر لطیف ترین گلبرگ گلی سرخ می خورد
می پرد
می جَهد
می دود بر دستان خدانشان ِ پدر...
ماهی ِکوچک ِپولک نشانِ سبز و سرخ
به تلزّی می رسد...
آرام آرام جان می دهد
تمام می شود
می میرد
و سال هاست که زمین
در سوزِ معصومیت ماهی ِشش ماهه ای
دارد جان می دهد
جان می دهد
جان می دهد...
# تلزّی آن است که آب را از ماهی گیرند
با لب هایش له له می زند
آن هنگام آبش دهی می میرد
آبش هم ندهی باز می میرد...
## امشب، شبِ جان دادن بود...
شب ِ جان دادن ِ ماه، زیر ِ بغض ِ سنگین ابرها...
### پنجمین عطش
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...
دلم تنگ روزهایی ست که نمی شناختمش و میهمانش بودم...
تنگ لحظه هایی که نمی دیدمش و در آستانش آرام نشسته بودم...
دلم برای آن خرماها و رطب های عربی ِ نذری تنگ است که هر روز کام مرا روبروی حرمش شیرین می نمود و من چه می دانستم پذیرایی به سن و سال نیست که به دل و آداب است...
برای روزهایی پَر می زنم که مات عروسک های روی حرمش می نشستم و ساعت ها می اندیشیدم که مگر می شود عروسکی انداخت روی حرمش و حاجت گرفت!!!
و قصه ی زندگی ِ سه چهار ساله اش را که مداحمان گفت و چگونگی جان سپردنش در کنار پدر را، یافتم راز تمام سکوت و نگاه میانمان را...
در بی باوریه محضی تمام شد آن سفر و حرمش و راز اعجاز دست های کوچکی که برای من برملا شده بود و روزهایی که سهم من از آستانش فقط نگاه بود و سکوت و حسرت و بغض!
و نگاه آخرم! و آخرین حرفی که هنوز هم خوب یادم هست...
بگذار اعجاز تو جای تمام بی اعجازی دستان مرا بگیرد...
گذشت و آمدیم و هر کسی گفت زیارتت قبول من فقط لبخند می زدم...
یک ماه بعد درست در اوج ناامیدی گفتم تو که سه ساله ای یادت باشد سهم من نداشتن همانی ست که تو داری و تمام زندگی من عوض شد...
سال هاست که می شناسمش و به دستان کوچکش ایمان دارم و به قول خود وفا می کند
هر جا که دلم و دستانم و قامتم محتاج تمام نداشته هایی باشد که او تا سه سالگی اش داشت، می آید و از سهم عظیم خود به لحظه های بی سهم من، بی منّت می بخشد و من فقط نگاهش می کنم و خود می داند نگاه من چه حرف ها که در خود ندارد...
# این عطش خیلی فرق دارد... برای من داغ تر از تمام نوحه ها و مداحی هایی ست که برای دستانش می سرایند! و زجّه دار تر از تمام استعاره های بی کسی ست...
سال هاست در روضه ای که برای رقیه باشد مات و مبهوت گوشه ای می نشینم و به تمام آدم هایی که رقیه را فقط در شب وصال با پدرش در خرابه های شام می شناسند و یا ظرافت کودکی اش زیر تازیانه های دشمن های و هویشان را به گوشم می ریزد، می خندم و خودش می داند چرا و خودم و خدا و حسین سالار کربلا...
## باران می بارد و من امشب تشنه تر از تمام شب های عاشقی ِ آلاله هایم...
رقیه جان الوعده وفا...
### چهارمین عطش
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...
با تمام توانش
و تمام غصه ها و دردهایش می زد
کوبه ای بر سیاهی کوچکی میان حجم ِعظیم ِسپیدی دایره وار!
با تمام قوایش
و فریاد یا حسین یا ثارالله ش می زد
کوبه ای دیگر به سیاهی عظیم دلی در میان حجمی به نام من!
و با هر کوبه می لرزیدم و
می پریدم و
می دویدم تا شب ِکربلا...
دلم را کسی گرفته بود
و با نهایت قدرتش
می تکاند و
می تکاند و
می تکاند...
و من از زمینش جدا شده بودم
چشمانم غرق خمیده ی قامت ماه
و انعکاس دلی گرفته در آن سوی فاصله ها در انحنای قامتش گواه!
نه اشک بود و نه زجّه های پُر صدا
آدم ها همه مجسمه هایی بودند قاب شده بر دیوارها
و من گیج و گنگ و مات ِماهَم و حسین و خدا بودم و کوبه ها...
جانم کویری قاچ در قاچ
و کسی عطش را به عمق عمیق حفره های روحم می دواند...
یا حسینِ فاطمه...
گدای دوره گردی شده ام میان انبوه آدم های کور و سیاه
بینوای بی پناهی گشته ام لا به لای دل های پُر گناه
به قدر مهربانی ات مولا
به حدّ کرامتت آقای خوبی ها
و به اندازه ی ولایتت سیّد آلاله های سرخ ِخدا
نامت
و یادت
و حبُّ و معرفتت را به لحظه هایمان بچکان...
## ماه ِ من خوب می فهمد امشب این عطش را...