ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین
در دلم عزایی برپاست
و ترسی
و غمی
و دلهره ای
و شوری...
لحظه هایم همه در حجم وسیعی از وسعت یک مرد، ریخته می شود
و در هوای سنگین آه و ناله های بی قرارانش حیران ایستاده ام!
من انگار در سکوتی پُرصدا حبس ام این شب ها
و تیغ های تیز بغض، تمام گلویم را ناجوانمردانه می خراشد...
مُحرّم، مَحرَم ِ تمام مرغکان بی بال و پر گشته
و در لوای سیّد آلاله های در خون تپیده، مشقِ پرواز می گیرند؛
من اما در گوشه ای گیج و مات و حیران
- درخود فرورفته -
ایستاده ام
و دم برنمی زنم...
انگار که چیزی شبیه یک گنگی ِ محض
مرا در خود پیچانده است!
دستانی می خواهم از جنس خدا
و محفلی از تبار یک عشق بی مدّعا
همچون خیمه گاه حضور شما آقا جان...
کلافه تر از تمام کلاف های سرخ و سبز و سیاه در و دیوارهایم...
و رها نمی شوند این بغض های ماسیده بر گلویم...
به حرمت مَحرَمیّت ِ مُحرَّمت
و وسعت ِحضور ِآلاله نشانت بر این روزهای ماتم و عزا
مرغک بی بال و پر ِ بی قرار ِ عشقت را
یارای پروازی باش تا عرش و ملکوت و کبریا...
السّلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
سلام بر سید آلاله های در خون تپیده
سلام بر سالار شقایق های گلو بریده
سلام بر آقایمان، حسینِ فاطمه...
محرمت آمده با هزار نشانه
پرچم های سیاه آویخته بر هر کوی و برزن و مغازه ای
سقّاخانه های کوچک هر کوچه و خیابانی
خیمه های عزای حسین در هر شهر و محله ای
دسته های گرم زنجیر زنی در این شب های سرد بی یاوری
نوای طپل و شیپور و دُهل ها و لرزاننده ی هر دلی...
محرمت آمده آقا جان
آمده و از همین اولین روزش
چه داغی در واژه هایم پنهان گشته است...
داغی که با زبان سوز می گوید
و دردی که با عطش سال گذشته
زمین تا آسمان فرق دارد..
محرمت آقا امسال با سوز و گداز بیشتری از راه رسیده
و شاید دل من از داغی ها گذشته...
محرمت را نشانده ام بر سَریر ِ لحظه هایم
تا سروری کند تمام سروهای در خود خمیده را
محرمت را صدا زده ام در صور بی صدایی دل های خوابیده
تا بیدار کند تمام جان های در مرداب خزیده را
محرمت را بهانه کرده ام بر بارش خاکستری مشتاق ترین واژه ها
تا زنده کند گلبرگ های پژمرده ای امید و ایمان به خدا را
همان پنجره ی همیشگی
همان پنجره ی تنهایی های معروف
و صدای اذان
و غروبی سنگین!
صداهایی مبهم از مسجدی دور! دور تر از چند کوچه و ده ها خانه ای که روی هم تا آسمان چیده می شوند این روزها؛ صدایی شبیه "خدا را شکر محرمتو دیدم دوباره آقا جون..."
دلم ایستاده کنار نرده های سیاه! کمی پایین تر از کوچک ترین سرو همیشه سبز باغچه مان اما بلند تر از تمام داوودی های سپید و زرد و گلبهی و صورتی و سرخ بازیگوش...
غم غریبی بر نفسم می ریزد، گیر می کند درست در ابتدای یک بازی عجیب و بغض می شود! بغضی از تمام فاصله هایی که نه راه ِگریزی ست و نه پای رفتنی و نه زبان ِشکایتی و نه دل ِآرامی...
چه باک اما! که کارگردان این روزهایم خداست و خود، لحظه هایم را هر کدام به نقشی و طرحی و ماجرایی عجیب و غریب کنار هم می چیند و من مات اویم که همه خداست و همه عدالت است و همه قدرت است و همه آگاه از راز دل های در سکوت خزیده...
چهار سالی می شود که محرم برایم فقط تاسوعا و عاشورا و خیمه ی حسین و خانه ی مادربزرگم و دسته دسته سینه زنی و زنجیر زنی و شبیه خوانی نیست! و حالا این دومین سال است که از اول محرم بر دلم سربند یاحسین می بندم و جامه ای سیاه بر پیکر خانه ام می کشم و داغ دار دلی می شوم که با او سال های سال غریبه بود...
غروب امشب نه طلایی ست و نه زرد و نه حتی کمی سرخ! آبی ست با هاله ای خاکستری و غمگین؛ انگار که لایه ای غبار بر تمام آسمان پاشیده باشی!
و من و خدا و دعایی که از ته دل ِبه ظاهر آرامم برمی خیزد که خداوندا محرم امسالم نذر او که شبی از همین شب ها تمام ِ بودنش را بر من و دلم گستراندی و شد معجزه ترین معجزه ی پاییز سراسر اعجازم...ناگهان چشمانم لا به لای لایه های آبی و خاکستری غروب، هلالی را می بیند سپید!!! عجیب سپید و زیبا میان غبار غمگین آسمان طنازی می کند و می شود مُهر تاییدی بر نذر محرم امسالم و نشانه ای از رضایت تو معبودم و دعوتی که آغاز معرفتی عجیب و گنگ و مبهم است برای من و دلی که خود در حیرانی مطلقی نفس می کشد این روزها...
شب اول محرم چه ناخواسته دعوت شده ام به بزم غروب و هلال ماه و باران چشمانی که از همین حالا یکریز می بارند و مات و مبهوت ِهلال ِماه ِاولین شب ِعطش اند...
ماه ، مرا می نگرد و من ماه را
ماه ، ماه ِمرا می نگرد و ماه ِ من ماه را
و کاش
روزی برسد
که ماه ِ من ، مرا بنگرد و من ، ماهم را
رگبار1: من با تو و خدا و باران و هلال امشب ماه حرف های ناگفته دارم...
رگبار2: برای هم دعا کنیم... برای ظهور ماه ِدل های خزیده در انتظار...
محرّم
این روزا همش تو محرم پارسالم... تک تک عطش های پارسال رو هزار بار خوندم و باز هم دلم می خواد که بنویسه...
پارسال شور عجیبی داشتم! از محرم خودش رو نمی خواستم! اصلا نمی دونستم باید معرفت محرم رو خواست نه فقط سیاه پوشیدن و گفتن از ده روز اولش. نذر پارسالم رو بی نهایت دوست داشتم. یکی دیگه از همون نذر های نتی که فکر می کنم خودم اولین ابداع گرش باشم
دوستان قدیمی تر یادشونه، نذری بود برای بازگشت کودکان بازیگوش نور به سیاهی ظلمتی که هنوز هم بی وقفه ادامه داره اما باز هم دلم می خواد که بنویسه. با نذر دیگه ای شروع کنه و محرم و معرفتش رو از خودش بخواد.وقتی از خودش بی حاجت، خودش رو بخوای شاید تموم خواسته هایی که حتی سال هاست پشت در خونه ی خدا موندن هم اجازه ورود و اجابت پیدا کنن.
محرم داره میاد و من روزهاست که منتظرشم!
امسال ِمن چقدر با پارسال فرق داره. خودم، اخلاق و رفتارم، آدم های زندگی م، حتی سبک نوشتنم، مخاطبینش حتی! چه دنیای واقعیم چه اینجا همه چی اونقدر فرق کرده که وقتی می رم و "باد می رقصد" پارسالمو می خونم می گم خدای من! چقدر بزرگ تر شدم...
آرامش امسالم عمیق تره. اون حس تلاطم و سردرگمی از سفر جنوب به بعد کوچ کرده و رفته به ییلاق یا شایدم قشلاق! نمی دونم اما مهم اینه که رفته
امسال زهرا بهم گفت معرفت محرم رو از خود شهدا بخواه! و من از روز عرفه تا حالا بی صبرانه منتظر محرمم و باز هم گیج و مات و مبهوت به سراغش می رم به امید اینکه همون افلاکیان خاک نشینی که به اجازه ی خدا کمکم کردن و معجزه ای بزرگ تر از وسعت تمام دریاها رو به زندگی الان من پاشیدن، معرفت این ماه رو هم به هممون هدیه بدن.
این طور نوشتن ها از من بعیده! ولی بذارین به حساب اینکه همه چی واسم تغییر کرده
انگار همگی دور هم نشستیمو من چشمامو بستم و غرق آرامش عمیق این روزهای زندگیم دارم خیلی ساده حرف می زنم و دلم می خواد مثل پارسال همراهیم کنین و باز هم ده روز اول محرم رو بنویسم.
محرم پارسالم: باد می رقصد
محرم دو سال پیشم: دوباره عشق و شور و شیدایی
نشسته بود یه گوشه، غصه می خورد، صدای باز کردن پاکت غصه شو شنیده بودم!
خاطره ها رو دونه دونه برمی داشت می نداخت تو انگشتاش و بعد گاز می زد
خنده ها رو قورت می داد و گریه ها رو بالامیورد
من خودم دیدم تنهایی نشسته بود!
رفتم کنارش! آخه هر چی نباشه ما دوستیم دیگه! دوستم می گن وقتی خوبه که غصه هاتم بخوره نه فقط پسته هاتو!
غصه هاش همه شکلی بود! یکی حلقه ای بود، اون یکی سه گوش، یکیش چارگوش بود
اشکاشم که گوله گوله میومد
گفتم بش هندسه!
اسمت میشه هندسه:دی
گفت چرا؟
گفتم آخه همه خط های شکسته رو داری:دی
دست کرد تو دلش دو تا اشک بزرگ کج و معوج آورد بیرون! گفتم اینا چی ین؟ گفت اینم دلمه! دلمم شکسته:(
دارم غصه هامو می خورم خوب بشه
پاکت غصه هاشو ازش گرفتم. گفتم هندسه ی خوشگلم،تو باید الان هوا بخوری، بارون بخوری، آدامس بخوری، شوکول بخوری، پسته بخوری نه غصه های دو گوش سه گوش چارگوش و حلقه ای رو!
دستاشو گرفتم بلندش کردم. گفتم حاضری هوا بخوریم؟ گفت پس غصه هام چی می شن؟ راست می گفت! نمی شد که بندازیشون دور...حتی تیکه های دلشم بم چپ چپ نگا می کردن!
نشوندمش کنارم. گفتم به شرط اینکه بازی کنیم! اول حلقه ها رو بنداز تو انگشتای من! می نداخت تو انگشتام، منم اجی مجی می کردم غصه هاشو قورت می دادم که خودش نخوره:دی
غصه های گوشه دارش ولی بد بود. گوشه ها می رفت تو گلوم، تو دلم، تو نفسم، تو سرم، تو دستام، ولی مهم نبود! مهم این بود که اون نخوره!
آخرین غصه شم جا دادم تو دلم!پاکتو برعکس کرد دیگه هیچ چی نبود! غصه هاش تموم شده بود. دستاشو گرفتم گفتم حالا پاشو بریم هوا بخوریم:دی
حالا دیگه بی غصه بود، یه شوکول دادم بهش با یه آدامس. گفتم آدامستو جویدی بعد قورتش بده تا دلت بچسبه به هم:دی
دستاشو باز کرده بود، هوا می خورد، اکسیژن خالص! بردمش پیش گنجیشکا، آواز می خوند! زیر سایه ی درختای بید، با باد می رقصید! تا فواره های پر سر و صدا، تا آسمون پرواز می کرد! بردمش زیر بارونو خیس شد، می خندید، نفس می کشید، شاد بود، شعر می خوند، حتی به کسی نگیا ولی می درخشید! همه اونو می شناختن! می گفتن خیلی وقتا پیش وقتی بچه بود دوستمون بوده!
هندسه قشنگ شده بود، خیلی قشنگ
مثل خورشید می درخشید
مثل ماه زیبا بود
مثل بارون زلال
مثل دریا وسیع
مثل پرنده ها رها
مثل بلبلا نغمه خون شده بود
و دیگه خبر از غصه های هندسه ای نبود!
چشمامو بسته بودم که دیدم بوی پسته میاد
نشسته بود با دلش داشت پسته می خورد!!