ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
تو آرام آرام آمدی
نشستی لب حوض دوستی
دست زدی بر آب های یخ بسته ی دلم
و گفتی لرزیدم!
تو گفتی که دلت نباید بمیرد!
گفتی من می دانم دلت را کجا جاگذاشته ای
گفتی بگذر از عشق، بگذر از او، بگذر از خاطره ها
گفتی وقت زندگی ست! زندگی کن
گفتی من با تو ام، همین جا کنار لحظه هایت...
گفتی آرام باش و بخند
گفتی دوستت دارم
گفتی دوستت دارم
گفتی دوستت دارم
و من شاعر تمام روزهای سکوت شدم
و من دخترک سرگردان کوچه پس کوچه های خاطره های دور و دراز شدم
و من پرستوی پیدا شده در پس آوارگی دل های بی لانه شدم
و من گشتم ُ گشتم ُ گشتم تا در خاطره اولین روز دیدار تو، غرق ِ باران شدم...
رسیدم به وسعت بیکران دلدادگی
و به عظمت عشق در پستوی نگاه های با احتیاط!
و نمی دانستی که سال هاست دلم در تمنای داشتن تو چه صبورانه در سکوتی سرد می تپد...
یافتم من آن صاحب یاکریم ِقاصد ِباران را ! که هر روز و هر لحظه بر لب پنجره ام می نشست و مرا از پشت شیشه می نگریست...
و کاشف نور شب های بی ستاره شدم! انعکاس صدای بی صداییه احساس تو بود بر پهنه ی بی کران سیاهی های روزگار و تا عمق چشمان من خانه ای بنا می نمود و قصری و دنیایی...
و چقدر بی صدا اشک می شدی در چشمان من
خنده می شدی بر لبان من
و عشق می شدی بر قلبی که داشت از این همه سکوت جان می داد...
یادت هست صدایت را، که در امواج آن شب ِ دریا گم شد و من دل و دیده به دریا زدم تا تو آرام باشی و بخندی و زندگی کنی و هیچ گاه نفهمی که چرا دلت به دلم نزدیک ترین دور دنیاست...
و گذشته بودم من آن روز از تو! که پرده از راز دلت برداشتی و دیدم عشق زیبانگاری در جان تو طنّازی می کند...
و گذشت و گذشت و گذشت تا بودنت در جانم چکید
قطره قطره می چکید و چشمانم کور و دلم مشتاق
و همه از دعای نیمه شب های بیداری مان بود
و روزی که نُت آوای مهربانت دقیقه ها زیر گیسوان مجنون بیدی سبز بر دلم آهنگ محبت نواخت و من رقصیدم و رقصیدم و رقصیدم و تمام شب های تنهایی را در ترمه ی خوش نقش و نگاری پیچیدم و تو را به تمام خلوتم پاشیدم! و شب هایم مهتابی شد
من با تو و باران و خدا خاطره های ناگفته دارم...
من به اندازه ی تمام دوستت دارم های نگفته ی پشت نقطه چین های پر رمز و راز نامت، به تو مدیونم!
و به اندازه ی تمام روزهایی که در نگاه تو، سرد بودم و ساکت و تلخ!
من اما در شعله ی شیداییِ حضور تو نفس می کشیدم
با شباهنگ نگاه آرامت شعرها می سرودم
و شیرینی لحظه های با تو بودن را با تمام وجودم مزمزه می کردم
باش
و بگذار بمانم...
تا در آغوش نگاه تو جانی دوباره یابم
و در ستودنی ترین حس هبوط کرده بر دلم، دست در دست هم، به عمق رضای پروردگار بی منتهایمان دست یابیم
رگبار1: لطفا به دنبال مخاطبش نگردین! ممکنه گاهی flashback بزنم به روزای گذشته م. مهم اینه که خودم می دونم مخاطبش الان کجاست و کیه.
رگبار2: ممنونم که صندوق من پُر نامه نمی شه و می تونم با خیال راحت اینجا بنویسم
کسی، روزی، در آخرین حرف هایش گفت:
«آخر همه ی معجزه ها خوب تموم میشه»
و تمام شد
خوب تمام شد!
به سراغشان اگر می روی باید تمام غصه هایت را جا گذاشته باشی! دستانشان لا به لای اندام ایستاده ات به دنبال دستان آشنایی می گردد تا تمام تنهایی شان را به بند بند انگشتان تو بسپارند...
و نگاهشان سرگشته ی محبت نگاه توست تا نوازش دهد چار راه چین و چروک صورت های تکیده شان را...
و به عرش اعلا می رسند اگر بوسه زنی بر سر و صورت یخ زده شان، در حیرتی محض فرو می روند و چون کودکی بی قرار در بودن مهربان تو گم می شوند و می خندند...می خندند و طنین زیبای نگاهشان تو را تا بهشت می رساند.
تو فقط کافیست به سرای بودنشان پای بگذاری و بروی به تمام اتاق ها و سلام کنی، سلامی از سر مهر و محبت و عشق، و آنگاه ببین که چگونه برایت ناز می کنند و عشوه می ریزند و گاهی حتی می خوانند و می رقصند، انگار شکلات بزرگی را به کودکی داده باشی از خنده غش می کنند و دلشان ذوق می کند و حالشان خوب خوب می شود این بزرگ زنان کوچک شده
ناز تک به تکشان را می خری، می نشینی کنارشان و به دردهای برآماسیده ی دلشان از فراغ گوش می دهی...فراغ دردی ست که گاه کور می کند و گاه کر و گاه از پا می اندازد و گاه در غربتی غریبه تو را فرو می برد و تو در انزوای بی کسی ها فرو می روی و دیگه لبخند برایت ناآشناترین پدیده ی هستی می شود....
گوشه ای می نشینی و محو تک تکشان می شوی و فکر می کنی زمانی هر کدام به سن تو بوده اند و خانه ای داشته اند و بچه هایی. نگاه هر کدامشان زمانی منبع عشق بوده و دستان پینه بسته شان سرشار از آرامشی وصف ناپذیر... پس چرا حالا تنهاترین آدم های روی زمینند؟ آن هم حالا که نیاز دارند زیر درختانی که خود کاشته اند و باغبانشان بوده اند دمی بیاسایند و زیر سایه ی دل انگیزشان میوه های حیات را گاز بزنند...!!
به جایی نمی رسم!
پیرمردی گوشه ای نشسته و با ذوق مرا صدا می کند. مثال چوب خشک درخت های انگور می ماند. در هم تکیده و جمع شده اما هنوز امید داشت که کسی می آید و او را می برد دوباره به همان اتاق کاه گلی قدیمی اش... مهربانی و عشق پدرانه در دستانش انباشته شده بود و انگار کسی را می خواست تا تمام دوستت دارم های نگفته اش را و تمام محبت خالصانه ی پدری اش را رایگان نثار او کند و در قبالش فقط نگاهی گرم بگیرد و وجود کسی که برایش فرزند باشد و تکیه گاه و مامن...
اینجا که می آیی همه را جا بگذار و فقط دستانی بیاور گرم و نگاهی سراسر عشق و بوسه هایی پر از محبت و مهربانی
اینجا که می آیی گوشی بیاور شنوا و چشمانی بینا تا همراه و همدم و همنفس لحظه های تنهایی و بی کسی شان باشد، و به قدر همین دقیقه ها نیز بخندند و شاد شوند و بهشت زیباتر شود
اینجا که می آیی وضو بگیر، تکه ای از بهشت روی زمین جا مانده است...
می خواهم برایت از بودن ها بگویم
از این روزهای پُر خاطره
پُر از خاطره های خوش رنگ ارغوانی کلامت، نگاهت، صدایت، آغوشت و ضرباهنگ زیبای نفس هایت
می خواهم از بودن هایمان برایت بگویم
پس بخوان ارغوانی ترین فرشته ی زیبای زندگی ام
باران نبودی، اما نَم نَمَک باریدی بر دانه ای گم گشته در برهوت بی مِهری زمین، دانه ای که دل بود و دلی که دریایی احساسش شُهره ی شَهر.
خورشید نبودی، اما تابیدی لحظه به لحظه بر جای جای بال های یخ زده ی کبوتری افتاده بر زمین، کبوتری که عاشق پرواز بود؛ و آرامش حضورت و دستان معجزه گرت التیام شیرین پَر به پَر بال های سپیدش بود.
طنین آرام صدایت سمفونی رویش دوباره ی من شد از سرزمین بی عاطفگی آدم های سرد این روزها و چقدر خوشبختم من که در دستان تو می رویم و می بالم و نفس می کشم و زندگی می کنم. چقدر خوشبختم من که در آغوش تو روزهاست گم گشته ام، رفته ام تا کوچه پس کوچه های دلت، زیر درخت اناری سرخ نشسته ام و دانه به دانه ی دل انگیز نگاهت را بر کاسه ی رویا می ریزم و با نور و نوازش و ناز چشمانت حرف هایی نگفته دارم.
و چه خوب که تو خبر داری از ارغوانی ترین احساس رخنه کرده تا عمق وجودم
به قدر بی قدری وجود دریانشانت
به اندازه ی بی اندازگی دوستت دارم های زلالت
و بی تاییه تمام ثانیه هایی که تجلی لبخند معبودی بر تقدیر پیچ در پیچم
تو مثل نوری
مثل انوار سر به هوای خورشیدی که با سماجت شیرینی از لا به لای درختان پُر از شاخ و برگ جنگل های سرسبز ِهستی، بر دستان سرد و بی روحم می رسند و به یکباره تمام جانم گرم می شود! انگار کسی آمده تا نزدیکی من به من و مرا در خود حل می کند؛ مرا آنقدر می تکاند و می چرخاند و می فشارد و می بوسد تا آب شوم در گرمای دلنشین احساس آلاله نشانش و تمام شود هر آنچه من و من بودن هاست و همه لبخند آرام تو باشد و آرامش نگاه تو و چشمانی که به زیباترین آهنگ هستی می تپد و قلبت که سراسر خداست و خدایی که تو را به من هدیه داد در سردترین لحظه های زندگی
تو نه برای این روزها که سال هاست در وجودم آرمیده ای
و من به بهار ِبوییدن تو رسیده ام
به شکفتن احساس تو که به تمام شکوفه های صورتی شاخه های سیب می خندد
و با اشتیاق پرستوهای سپید و مشتاق به آشیانه ی دلم می شتابد و کاش گم شود در پستوی عشقی که بازی ماه و مهتاب است با امواج موّاج دریا و شب و دلتنگی
به کجای حرف هایم رسیده ام را نمی دانم
و از کجا به کجایش را!
تو خود بخوان هر آنچه نگفته ام
هر آنچه نتوانسته ام که بگویم
و هر آنچه را گذاشته ام برای خاطره های شیرین فردای با هم بودنمان
این روزها و شب های با تو بودن و در آغوش تو آرمیدن کاش می دانستی که برایم مثال زندگی در بهشت برین است و تو تنها فرشته ی زیبای رویاهای آبی و ارغوانی زندگی
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
به یکباره در دلم هبوط می کنی
مثل باران بر قاچ دل کویر
و ناگهان بر جانم جاری می شوی
مثل امید در رگ حیات زندگی
تو در یک لحظه بر لبانم هویدا می شوی
مثل رویش گل های سرخ انارهای پاییزی
تو در من طنین ترنمی بارانی می شوی
مثل خوش الحان ترین پرنده ی شب های عاشقی
تو تمام نیاز ِنازدانه های شهر رویا می شوی
مثل کرشمه های ارغوانی اقاقیای سر دیوار
تو کمال ناز ِنیاز پروانگان گرد شمع می شوی
مثل روشنای حیرت آور شب های مهتابی
تو لطافت بی انتهای گلبرگ های دشت شقایق می شوی
مثل عاشقانه ترین نوازش آرام دست ها بر سر لیلی
تو نم نم باران چشمان من می شوی
مثل آبی ترین آرامش حلول کرده بر لحظه های بندگی
تو چشمه ی جوشان احساس به خواب رفته ام می شوی
مثل بهار شدن زمین و زمان در لحظه ی یا مقلب القلوب و الابصار
تو در من هبوط می کنی
و به رنگ و بوی تمام احساسات خوب و زیبا می شوی
و من تو را
نه مثل هیچ کس
که مثل خودم
و به شیوه ی طنّازی ریحان های سبز حیات
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
مخاطبی به رنگ ارغوانی
رازی میان من و خدا