قول داده بود که ببارد و باریـــد
عهد های آسمان را دوست دارم
ابرهای پُر از بعض سپید با پُف های خاکستری را هم
و اشک هایی که در واژه هامان بارانند و من روزهاست به دنبال واژه ای دیگرم برای این همه جمع خوبی ها در قطره ای شفاف...
باران که می بارد حالم به یکــباره خوب می شود
زیر باران که قدم می زنم با لباس های کمی که یادگار روزهای گرم تابستانند، حال و هوای دیگری به یکباره در من حلول می کند و من انگار مرکز ثقل تمام آرامش خدا می شوم بر روی زمین و گشتاور تمام خوبی ها به دور من حلقه ای می شود به قطر بی نهایت از تمام پدیده ها و آدم های خوب خدا...
چشمانم می خندند و لب هایم به نام او که خالق باران است مزیّن می شود و اشک های لبریز از شوق و شُکر و سپاسم در قطره های زلال و شفاف باران حل می شوند...
آری!
باران که می بارد انگار کسی مرا در تشتی بزرگ می شوید و با دستان تنومند خود شانه هایم را می گیرد و مرا از تمام غم و غصه و دردها می تکاند و بر بند زندگی می آویزد و گیره ای می زند تا برقصم آرام با باد و باران و خدا و غرق شوم در لحظه های خوب و خوشبختی.
باران که می بارد بی قرارتر از پرستوهای عاشق کوچ می کنم تا سرای عشق و دلدادگی و گونه هایم به رنگ داوودی های گلبهی باغچه مان می شود و احساسم صورتی ترین محبوبه ی شب پیچیده بر تنه ی زبان گنجشکمان و لبخندم اناری ترین شکوفه ی لاله نشان باغ یلدا می شود، و جای جای وجودم مملو از گل های هفت رنگ و درختان سربه فلک کشیده ی باغچه مان می گردد ؛ انگار که بر بال سپید فرشته ها در دنیایی فراتر از این لحظه ها پرواز می کنم و می روم تا حس خوب همنشینی با خدا و همنفسی با خدا و غرق حضور بارانی خدا و دیگر هیچ...
باران که می بارد از صدای نرم و آهنگینش بر بال سپید کبوترها از خواب می پرم و می دوم تا آسمان و خودم را تا کمر از پنجره خم می کنم و داغی گونه هایم را به دست خنکای دل انگیزش می سپارم تا بشوید و با خود ببرد تمام خاطره های جامانده از خورشید را بر عمق احساس آتشین لحظه هایی که به مِهر می گذشت و تنها گناه من عاشقانگی های پاک بود و بس...
دستان خالی ام را تا آن جا که می شود به آسمان می دهم و میزبان تمام قطره هایی می شوم که به جای من و لحظه های بارانی چشم هایم حالا دارند می بارند و همدرد و هم آغوش و همدم دخترکی با دل و دیده ای بارانی اند؛ و می اندیشم که خدا را به اندازه ی تمام قطره های بارانی که می بارند دوست دارم...
خدا را به اندازه ی تمام قطره های باران...
نه! اندازه که ندارد!
خدا را تا دورترین فاصله ها...
نه! تا هم ندارد
خدا را به قدر وسعت تمام آب ها...
نه! قدر هم ندارد
و می اندیشم که من خدا را بی اندازه و بی تا و بی قدر دوسـت دارم و اشک های جوشیده از زمزمه ی نیایش های بارانی ام گواه پاک ترین عشق بی حد و اندازه ام به خــدایند و بس...
بالاخره بارید!
بارید و چشمانم پُر از اشک شوق و شُکر شد
و چقدر حیات من به رحمت بارانی ش گره خورده است...
لحظه های بارانی چشم هایم انگار تمام نمی شوند و من هر روز آسمان را قسم می دهم به سخاوتش که ببارد و بشوید تمام مرا و رسوب افکار ماسیده بر هزارپیچ مغزم را. و باز آفتابی تر از همیشه چشم در چشمان من به گستاخی ِمحض ِآبی ِخیره کننده اش ادامه می دهد و با خود فکر می کنم چقدر آدم بی ارزش شده این روزها و چقدر خریدار ندارد! حرفش و دعایش و خواسته اش و حتی داغی اشک هایی که دل آدم برای خودش ذوب می شود، خاکستر می شود، می سوزد و ویران می گردد...
روزهای رگباری دلم تمام نمی شوند و همان جدال میان عقل و دل و بازی مسخره ی آدم ها به نام زندگی تمام امید مرا در احاطه ی آهنین خود گرفته و دلم حجم بزرگی از آرامش می خواهد تا به ناگاه در او غرق شوم و تمام شود این روزهای رگباری ناتمام من...
-هلال طنّاز ماه را دیدم من دیشب و اذان شده بود و آسمان سرمه ای بود-
خورشید سرد پاییزی که رخت بر می بست و ماه میزبان چشمانم می گشت، مسیر دانشگاه تا خانه را می توانستم که برای خودم باشم و فارغ از دلهره ی نظم تشکیل مثلث ریسندگی بر مغزی ثابت سفید رنگ محور اصلی، به افکار گوشه ی ذهنم اجازه دهم که ببارند و هجوم ناباورشان بر چشم هایم و همدستی پشت پرده شان با اشک هایم چه قدر مرا در حیرت نامفهوم داغی جویباری بر گونه هایم محو معصومیت سپید ماه می کرد در عمق سرمه ای غروبی که پس از اذان بود و گُر گرفتن پیشانی خاطره هایم که لباس خیس واقعیت را تبخیر می نمود و من بازنده ای بودم در بازی زمین با من و کیش و مات گشته در خودم مچاله می شدم و حجم بزرگی را طلب می نمودم تا در آن گم شوم و همه ی امید جا مانده در لحظه های اکنون در رگه های نرم و نازک نوازشی از جنس همان حجمه ی بزرگ جاری شود و زندگی باز جریان یابد در زیر پوست چروکیده ام...
گفتم یک حجم بزرگ!
آری
به راستی یک حجم بزرگ می خواهم تا اگر شکستم توان بلند کردن مرا با تمام تکّــه هایم داشته باشد؛ و در هنگام خم شدن مرا با یک اشاره راست کند؛ و اگر با آخرین توانم به او تکیه زدم دم بر نزند و استوارتر از تمام سروهای سرزمینم بایستد و مرا در حس خوب بودنش دوباره زنده کند...
کم دارم!
یک حجم بزرگ
با نرمینه ی نوازشی از جنس مهربانی و امید و عشق به زیستن
و آغوشی که دریاست و نگاهی که شوری محض شیطنت موج هاست و لبخندی که شیرینی شهدآگین گل هاست و سینه ای که فراخی اش سجده ی آسمان بر خاکِ سردِ زمین است.
یک حجم بزرگ
که تهی شوم از سنگینی گام های آهنین افکاری که گاه مرا از راه رفتن بازمی دارند و کمی در نیمکت پارک سر راهم مکثی می کنم و اکسیژنی از برگ های هنوز سبز خاطره های دور و دراز ِبهار ِدلم می گیرم و به رفتن ادامه می دهم.
یک حجم بزرگ
با دو دست بزرگی که مرا بلند کند از سلانه سلانه کشیده شدن هایم بر روی سنگفرش های سرد پاییز دلم و نگذارد که بمیرد! چرا که اگر دل مُرد من نیز می میرم و از کجا عیسیِ مسیحی بیاورم که زنده کند دوباره مرا و دلم را به اذن تو، معبودم...!؟
یک حجم بزرگ
با دنیا دنیا آرامشی که به کمال برساند نام مرا و رگبار ِمحض این روزهایم را که هویت آن روزهایم رگبار آرامش بود و بس!
-هلال طناز ماه را دیدم که با عشوه گری در حجم بزرگ ابری سرمه ای با پُف های خاکستری گم شد...-
پر از آب و آتشم من
و درونم چه غُلغُله ای برپاست!
آن چه درد دارد از چشم می بارد
آنچه درمان از دهان
و من در سکوت محضم باریدم
چونان باران
نه!
همچو رگباری که می آید و می بارد
و تمام گل گونه های گُلی را به زیر بستری از آب های شور می برد
و زندگی چه قدر با نمک می شود!!!
من در بی فروغی تمام ستاره ها باریدم
و در سیاهی بی روزنه ی این لحظه ها
و هلال خاکستری ماه این شب های سرد و سیاه
لبخند چمن زارهای سرسبز بر خمش بی شکست قد و قامتشان
و چشمک نور و خورشید لابه لای چنارهای سربه فلک کشیده
در خاطره ی امروز عصر جا ماند
و من بر بستر سبز زمین آرمیده بودم و نگاهم به آسمان و تمنای باران خدا...
من از پریشانی گیسوی شمشادها به امشب رسیده ام
و از شاخه های پیچ در پیچ دلِ درختی که به استواری شُهره بود!
امروز زیر سایه ی بیدی لرزان نشسته بودم
و نگاهم به فواره های خشک اقبال حیران بود
افتاده ام در ابریشمی ترین احساس یک بال پروانه ای گرد شمع
و خدا مرا از شانه اش تکانده بود
من امشب تمام ابرهای زمینم
تمام ابرهای سیاه زمین
و می بارم بر سر نی زارهای خالی از آوای دل چوپانی عاشق
و به جای تمام حفره های خالی از عشق،
اشک می چکانم بر قامت سبز انتظارشان تا رسیدن به خشکی یک نی بر لب دوست
من امشب
می بارم به جای بغص مانده بر گلوی تمام ابرهای سرزمین خاکستری یم
می بارم بر سر جای جای تقدیر نفس های به شماره افتاده ام تا تهی شوند از هرآنچه آوار رفتن های بی انتهاست و آمدن های دیر و بی صدا...
می بارم تا آفتابگردان باغچه ی خانه مان دوباره جان گیرد و آهنگ زندگی بر صور اطلسی ها نواخته شود و دختری از تبار همین آب و خاک جانی دوباره یابد
می بارم به پیشگاه نیلوفری که تا همسایه ی دریا شدن راه درازی نداشت و حالا تا نور و ایمان به روشنی محض ناخوانده بر سفره ی افطار دل روزه دارش به صبر و سکوت به قدر یک اذان مانده است
می بارم به پاکی احساسی که گوشه ای در انحنای ترس از دست دادنی دیگر گم شد و چونان جرقه ای بود بر انبار دل باروتی این روزهای من و آسمان دیدگانم...
می بارم به حرمت سردی محض روزهایم بی خورشید و تاریکی بی روزن شب هایم بی ستاره و ماه و قامت هنوز استوار صبری که از ذوب شمع وجود من قد می کشد...
می بارم تا دوباره بنشینم بر شانه های امنیت خدا و آنچنان بر آغوش فراخش فرو می روم تا سراپا جان و تن و روح در او حل شوم و رخت بربندم و تمام شود این باریدن های بی انتها...
رگبار1: سکوت شبو گریه پر می کنه...
بعد نوشت: ببخشید بابت نبودنم. این روزا همش درگیر کارای آزمایشگاهی پروژه مم. در اولین فرصت مهمون خونه های مهربونتون می شم. فقط شما شیرینی اینا رو آماده کنین
فرشته ها در حیاط خلوت سبز هفتمین آسمان داشتند تیله بازی می کردند. از همان تیله هایی که گردی بود و رنگارنگ و همه را پخش می کردی و باید یکی به دیگری می خورد و اگر نمی خورد از بازی خارج می شد و باید یه قُل دو قُل بازی می کرد و اگر تیله ها را که بالا می انداخت روی پشت بالَش می ماند او می توانست به بازی بازگردد و اگر نه که باید تمام فرشته ها را یخ دربهشت میهمان می کرد.
خدا می دید و از بازی فرشته ها مشعوف بود. یکی از فرشته ها که عاشق خدا بود، تیله ای به رنگ سپید و آبی ابروبادی اش را قِل داد تا رسید به دستان خدا.. نگاهش کرد..تیله بوی عشق می داد و محبت.. دور تا دورش همه آبی بود و بی رنگ.. دلش خانه ای می خواست میان این همه آب و همسایه ی امواج موّاج بی قرار.. جایی موجی به خدا چشمکی زد و در خواسته ی او گم شد.. چرخید و در عشق معبود تبخیر شد و خدا گفت که خانه ام را بر پایه ی عشق بنا کردم.. بر جای خالی موج چشمان فرشته ای که در عشق من تبخیر شد..
حالا خدا خانه داشت و آن تیله دیگر مانند همه ی تیله های بازی فرشته ها نبود.. آب ها تشنه بودند و همه موج در موج بر سَر هم سُر می خوردند تا از آن طرف تیله به ساحل امن معبود سر بسایند و طعم شیرین وصال را به جان بخرند
آب ها تشنه ی وصال بودند و ساحل می خواستند...گاه به گاه موجی در راه، تبخیر طریق عشق می شد و ساحلی از بطن آبستن عشق زاده می گشت..
ساحل اما تنها بود و رد پا می خواست بر جای جای سینه ی فراخش...
سال ها بعد انسان بر روی زمین هبوط کرد و بر ساحل تشنه گام برداشت و چشم در چشم دریا خیره شد و خواست که موجی از امواج دریا بود و همه ی زمین گرد و غبار گرفته به زیر آب می رفت...
شروع این بازی از قِل خوردن دل فرشته بود به بارگاه معبود بی همتایش...
هواللطیف...
اتفاق خاصی نمی افتد این روزها!
انگار که زندگی بر روی تکرار گذاشته شده با همان کارها و همان آدم ها و همان افکار و همان مشغله ها
اتفاق خاصی هم در شُرُف افتادن نیست! انگار زمانی می رسد که به نقطه ی بی انتظاری می رسی! بی انتظاری محض و صرفا لمیدن بر رودخانه ی زندگی.انگار درمیابی خیلی وقت ها نیاز به دست و پا زدن های الکی نیست! می شود که جریان رودخانه آرام آرام تو را ببرد بدون جنجال و درگیری و آشفتگی های ناشی از تغییر و خلاف رودخانه رفتن! جریان زندگی راکد نیست و حتی با بال پروانه ای هوای کل جهان مرتعش می شود و دستی بر امواج جامانده می زند و حرکتشان می دهد و تو نیز سوار بر یکی از همین امواج ِ خوابیده ای...
می خواهم تمام شود و برود این روزها. مثل جاده های اجباری در سفرهای کوهستانی که باید این کوه را دور بزنی بروی تا قله ی آن بعد دوباره تمام پیچ و خم ها را بر منحنی فرمان ماشین حک کنی و بروی پایین و این قصه آنقدر ادامه میابد تا به مقصد برسی! شاید راه کمی بوده اما همه کوهستانی و صعب و اسم همین جاده های پیچ در پیچ بی بازگشت می شود زندگی...
روزهایی که بخواهد با مشعل خاطرات روشن آن روزها بگذرد راستش دلم نمی خواهد که باشد!
روزهای بی خاطره!
روزهایی که برای آینده ام نه مشعل است و نه انگیزه و نه دلگرمی و نه هیچ! صبح تا شب صدها چشم را می بینی و بارها سلام می کنی و هزاران قدم برمی داری و به دنبال گرفتاری های خودت می دوی اما انگار یاد و خاطره ی هیچ کدام و هیچ دو چشم و هیچ قدم و هیچ سلامی بر دیوار ذهنت حک نمی شود! و شب حس می کنی امروز فقط دویده ای و ندیده ای!
یک روز بی خاطره!
دارد می شود یک فصل! شاید هم بیشتر که حتی قلمم یاری نمی کند و عاشقانه هایم همه در همان بقچه ی قدیمی جاخوش کرده اند و سری به آن ها نزده ام و چقدر زندگی بدون گرمای هجای عشق بی معناست...
گاه حیرت زده در عمق نگاه آدم ها غرق می شوم و کمی بالاتر از چشم هایشان! چقدر عجیبند و چقدر فرصت دوست داشته شدن را از خودشان می گیرند و چقدر راحت می روند...
دلم در خلوت شبانه ی خود زمزمه می کند این شب ها که چقدر دوست داشته شدن از طرف تو لیاقت می خواهد و چقدر بوده اند آدم هایی که لایق بودن در تو نبوده اند...
دل من خیلی هم مهربان نیست. مثلا وقت هایی که میهمانش ناراحت است همیشه نیست که برایش یک بستنی شکلاتی بخرد و ناز و نوازشش کند و دانه ای گز به او بدهد اما دل من حرمت دارد و به پاکی اش هنوز شکاک نیستم! اما چقدر بی لیاقتند آدم هایی که حالا دیگر رخت بربسته اند از دل و از دیده ام... و این روزهای بی خاطره و شب های پر ستاره و سرد پاییزی به این می اندیشم که بودن در دل من و دوست داشتن آن ها لیاقتی می خواهد از جانبشان و چقدر بوده اند که خجالت زده از بی لیاقتی خودشان از دلم پرواز کرده اند و من هیچ گاه جلوی هیچ کدامشان را نگرفته ام...
خدایا این روزهای بی خاطره دارد مرا غرق رکوردی خاکستری می کند و تمام اندامم در جاری رودخانه زندگی خواب می رود...
مشعلی
خاطره ی ماندگاری
نوری
امیدی
انگیزه ای
آشنایی
....
دیوار خاطره های این روزهایم خالی خالی ست...
رگبار1: از اونجا که به خودم تبریک می گم بابت لینکدونی گودریم خدمتتون عرض کنم که چند تا از لینک ها رو نمایش نمی ده متاسفانه! از همین جا عذرخواهی می کنم از دوستانی که لینکشون add شده ولی اینجا نمایش داده نمی شه. اگر هم کسی راه حلی داره خوشحال می شم کمکم کنه