آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

نور چشمانش...

بارالها

خداوندا

پروردگارا

معبودا

کریمـ ـا

رحیمـ ـا

مغیثـ ـا

مجیبـ ـا

قادرا

واهبـ ـا

وهّابـ ـا

حنّانـ ـا

منّانـ ـا

مُستعانـ ـا



به نورانیّـتت قسم

به نورانیّـتت قسم

به نورانیّـتت قسم


 آفتاب را میهمان همیشگی خانه ی چشمانش کن...



* امّن یجیب المضطرّ اذا دعاه و یکشف السّوء *


http://s3.picofile.com/file/7572528816/thumbnail_aspx.jpg

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

                       شرط اول قدم آن است که مجنون باشی


این روزها:

هنوز هم برای من انگار پُر از شور اولین روزهای محرم است...

هنوز در انتظار انسجام سردرگمی های پیچک های سرسبز احساسات زیبایم

هنوز هم واژه هایم برای تو می گویند، و چشمانم خواب ِآمدن به حریم امن تو را می بینند...

هنوز هم نام حسین را که می شنوم و یا رقص یا ابوالفضل میان بادهای پاییزی را که می بینم تمام دلم بی محابا می لرزد و چشمانم بی اختیار می جوشد...

هنوز از در خانه ی مادرتان بازنگشته، بر زمین سرد کلافگی ها نشسته ام و در انتظار دستی، کمکی، مددی، مودتی خالصانه ام...

هنوز نام خواهرتان که می آید می روم در گوشه ای گم می شوم و تمام حرف های برآماسیده ی قلبم را یک به یک بر مسیر بادهای سرد زندگی پهن می کنم تا بچکد از گوشه کنارهایشان قطره های درد...

نمی دانم چرا امسال نمی شود که تنها دو روز سیاه بر تن نمود! و هنوز دلم به شادی رنگ های شاد همیشگی ام نیست...


این شب ها:

در میان ستارگانی مبحوس مانده ام که نمی دانم کدام نور است و کدام منیر! دلم آن نزدیک ترین و بزرگ ترین ستاره به ماه این شب ها را می خواهد که چه زیبا در کنار قرص سپیدی درخشان طنّازی می کند و دل ماه را می برد با خود تا بی کرانگی های عشق...


من با تو و ماه و خدا و شب حرف های نگفته زیاد دارم...


این روزها و شب ها:

این روزها و شب ها پُرم از خاطره... پُرم از اتفاقات خوب و بد... پُرم از یک معجزه به نام عشق! پُرم از حرف هایی که نمی شود گفت... پُرم از شعرهایی که نمی شود خواند... پُرم از کاراهایی که نمی شود کرد...

باید بیایی! باید کنار من و لحظه هایم باشی و تمام آن را ببینی! باید هوایت هوای نفس های من باشد! باید نگاهت افق نگاه من باشد! باید دلت هم آوای دل من شود تا بگشایی دانه به دانه شبنم های جان گرفته بر برگ سبز گلی سرخ را... باید بیایی و تیزی افکارت را بگذاری گوشه ای امن بماند تا حباب عشق درجا نمیرد!! باید اینجا باشی... جای من فکر کنی، زندگی کنی، بخندی، داغدار باشی، و تمام لحظه هایت را به دست باد بسپاری تا میان هوای منقبض این روزهای سرد محبوس کند و کسی میان باران و کسی در بوی باران عهد عشق بندد و عهد ماندن و عهد شکُفتن شیداترین شور ِهبوط کرده بر دل های دریایی شان را...

باید اینجا باشی و ببینی که آسمان می خندد و می رقصد و به ناگاه اشک می ریزد و می شود ارمغان این عشق زیبا از سوی خدا...

باید مرا در اوج پرواز و رهایی ببینی که تا امن ترین نگاه گرم فرشته ای زیبا می شتابم و آرام می شوم... آرام ِ آرام ِ آرام...

باید لحظه های غرق شدن در اعجاز ارغوانی صدایی جادویی را در هوای من، به تماشا بنشینی و لحن کلامم را به جان ِ بی جانِ ثانیه ها بریزی و تپش بی حد و مرز دلی میان سینه ام را با دستان مهربانت لمس کنی و تمام شود تمام لحظه های بُهت و حیرت و سرگشتگی...


آری!

باید خودت بیایی  

به کنار دلم و شهلا شوی نرگس احساس مرا


باید خودت ببینی    

شیدایی شیرین ِمجنون چشمان ِمرا


باید خودت نفس بکشی   

هوای لحظه های دل و دلدادگی را


باید خودت لمس کنی    

شیطان ترین تپش های شوریدگی ِ قلب مرا


باید خودت بچشی    

  شراب شُهره ی بوسه های می گـُسار مرا


و تمام روزهای مرا از بَر باشی

و بخوانی تمام آنچه از چشمانم بر دلت می ریزد...

که واژه ها ضعیف ترین مُرَوّجان گیتی اند برای عهد میان دل های بارانی مان...



راستی یادت هست؟

دلم بارانی نبود...

آمدی

ذره ذره چکیدی بر جانم

در آن روز بارانی...

و گفتم سلام

و سلامتی آمد

و خوشی آمد

و دوستی آمد

و بعدها دل های بارانی آمد

و حالا

دنیا چرخید

گردون گردید

تقدیر پیچید

تا سلاممان

سلام عشق شد

و گفتم سلام

و عشق آمد

و باران آمد

و پادشاه فصل ها آمد

و خدا آمد

....


http://www.friendskorner.com/forum/photopost/data/500/21ebc3789b4ddffba11f.gif

ادامه مطلب ...

*دهمین عطش*

السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...


مجنون شده ام امروز

و بی تاب

و بی قرار

نه توانم ماندن و

نه توانم رفتن...

علم های اینجا تا خدا می رسند

و بیرق های خونین یا حسین...

یا ابوالفضل العباس

یا علی اصغر...

اینجا سینه سوختگان زنجیر زنش به ته نمی رسند...

اینجا دوتایی می زنند و بر سر و بر سینه و بر جانشان...

اینجا طبل هایش آنقدر بزرگ است که شیشه های خانه ها را می لرزاند

اینجا زادگاه کودکی من است و عزاداری هایش شُهره ی شهر...

اینجا تربت حسین بر سر و صورت و سینه می زنند

و پای افزار دنیا را کنده از پایشان

با قطره های باران عشق بازی می کنند

با آفتاب و مهتاب دل می دهند

با سرما و باد می رقصند

و مجنون ترین مجنون عالمند...

اینجا در صف های دسته هاشان جان می دهی

جان!!!

اینجا آن قدر دسته می آید که تو محو جمعیت آدم هایی! که در کدام کوی و برزن خفته بودند!

اینجا گذر به گذر میهمان اباعبداللهی...

اینجا خانه ی خاطرات بچگی هایت درون خیمه ای حسینی ست و تو از بچگی در این کوچه ها حسین را شناختی...

حسین برای تو یعنی پوشی زدن بر تمام این کوچه ها و پرچم ها آویختن بر درو دیوار

حسین یعنی دویدن و رسیدن به گذرگاه قبلی و دیدن دسته زنجیرزن و سینه زن و عرب هایی که ساز و دهُل هایشان تو را تا خداااا تا خدااااااا می برد...

حسین برای تو یعنی شبیه خوانی هایی که همیشه وسوسه می شوی بروی و تمام کربلا را جلوی چشمانت ببینی... و حفظم این همه سال حتی حرف هایشان را...

حسین برای تو یعنی نذرهای تور و روبان پیچی روزهای عاشورایی که حالا تنهایی ادا نمی شود...

حسین برای تو یعنی جمع شدن تمام فامیل دور هم و شب های عاشورا رفتن به خیمه هایی که مجنون تر از همیشه باز می گردی و تا صبح بیدار...

و امسال شب عاشورا... وای از شب عاشورا...

حسین برای تو یعنی چادری بر سر کنی و در کوچه ها همه آشنا ببینی و در آرزوی لحظه ای پسر بودن و زنجیر زدن بمیری...

حسین برای تو یعنی صبح عاشورا بر مزار رفتگانت روی... مادر بزرگ و پدر بزرگی که هنوز پس از 6-7 سال نامشان که می آید تمام اشک هایم بی بهانه روانه می شوند و دلم داغ...داغ که چرا رفتند...و دلم هنوز که هنوز است برای کرسی بزرگ پدربزرگم تنگ تنگ است...

تاسوعا و عاشورای امسال من اما پر از بی قراری بود... پر از اشک... پر از سرگردانی... پر از خواهش و نیاز... پر از دعا و پر از سکوت....

امسال عاشورای من در عطش معرفتی از جنس امید به دیدار خلاصه شد...

دیدار کربلایش... دیدار شش گوشه ای که همه می گویند رفتی دیگر دلت امن ترین جای دنیا می ماند و از این همه کلافگی رها می شوی...

امسال بهانه گیر تر از تمام کودکان عالم شده بودم و تنها فرشته ی ارغوانی دلم مرا با تمام لحظه هایم فهمید...

امسال دیدار خواسته ام...

دیدار شش گوشه اش

و دیدار او که تمام محرمم نذرش شد...

لحظه های عطشان ِ این روزهایم قابل وصف نیست... حتی در کلام

و حالا که به آخرین عطش رسیده ام دلم داغ است... داغ... و تنگ و هنوز امید دارم به این روزها و به ضمانت او که یک سالم را تا محرم بعد بیمه می کند...

دلم گرفته...

دلم به اندازه ی تمام پیچک های سرگردان دیوار همسایه گرفته

و هر روز تشنه تر از قبل

هرروز عطشی تازه

و حالا محو و مات آن معرفتم که خواستمش...

معرفتی که خواستمش و محرمش آمد

و هنوز نمی دانم میان این همه عطش های پیش آمده

کیست که مرا سیراب کند...

کیست که مرا یاری کند...

کیست که مرا عاشقی کند...



بی بی جان زینبم...

خاتون دشت کرب و بلا

بزرگ تر از تمام سخاوت آسمان هایی

و زلال تر از تمام پاکی های بی ادعا...

دیدم دیروز که کودکی افتاد

مادرش تا دسته دوید

بلندش نمود

درآغوشش کشید

زانوهایش را تکاند

بوسیدش

و به عقب بازگشت...


افتاده ام بانو

افتاده ام بر زمین زندگی...

و زانوانم خونین...

می شود بیایی و مرا در آغوش کشی؟

می شود مادری کنی؟

می شود زانوان مرا هم بتکانی؟...



دلم نمی خواهد این عطش تمام شود با هزاران حرف نگفته ای که هنوز بر دلم مانده...

آقا جان! حسینم...

سپاس ِ بزرگی ات...سپاسِ مردانگی ات و سپاس ِ سخاوتت که یارای من شدی در تمام این شب ها تا به دهمین عطش رسیدم... تا نذرم امسال هم ادا شد... ممنونم آقای خوبی ها... ممنونم حسینم... ممنونم حسینم... ممنونم حسینم...

آقا محرمم امسال هدیه ای ست بر دلی که عاشقانه دوستش دارم، روسیاهم نکن و شرمنده ام مساز که تو آبروی منی...

معرفت محرمت را بر جانمان بچکان... هر سال... هر سال... هر سال... و بگذار باز هم خدا را شکر کنیم که محرمی دیگر را خواهیم دید و برای تو به عزا و ماتم خواهیم نشست...

حسینم...

سید آلاله های در خون تپیده

به حق هفتاد و دو تن لاله ی بهشتی ات، تن و جان و روح و روانمان را، وجودمان را مولا در پناه آقایی ات قرار ده و یارایمان باش... و دعوتمان کن به شش گوشه ای که امسال خواسته امش از ته دل... از ته ته ته دل...


بارالها

خداوندا

هزاران هزار بار شُکر که یار و یاورم بودی و محرم امسالم پر شورتر و بی قرارتر از همیشه سپری شد...

هزاران هزار بار شُکر که بر من و قلم و قلبم اجازه دادی تا بنویسد... تا بگوید و تا دل و جان دهد برای حسین خون ِ تو...

دوستت دارم پروردگارم

دوستت دارم حسینم

دوستت دارم محرمم...




# سپاس ِ بودنتان، همراهی تان، خواندنتان، دل و جان دادنتان به این سرا

محرمتان همه قبول... همه رهسپار دیار کرب و بلا... همه رفتن تا عرش خدا...


## و حافظ گفت:

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت           آتشی بود در این خانه که کاشـانه بسوخت

تنــم از واســطه دوری دلبـــر بگـــداخت           جــــانم از آتـش مهــــر رخ جـــانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع      دوش بر من ز سر مهـر چون پروانه بسوخت


### دهمین عطش

*نهمین عطش*

السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...


دلم آشوب است...

در تلاطمی محض می تپد!

می تپد...

آن شب نیز دلی می تپید...

دل هایی می تپید...

راضی به رضای خداوندگارش می تپید

آن شب زمین می تپید

خیمه ها می تپید

آن شب ماه می تپید

درخت می تپید

پرنده می تپید

فرشته می تپید

آن شب آب می تپید

فرات می تپید

مشک می تپید

آن شب زمین می تپید

 زمان می تپید

لحظه های عاشقی می تپید

آن شب دل ها همه می تپید

جان ها همه می تپید

صداها همه می تپید

آن شب عرش می تپید

فرش می تپید

ملکوت و کبریا می تپید

آن شب خدا می تپید

حسین می تپید

زینب می تپید

عباس می تپید

آن شب زهرا می تپید

علی می تپید

محمد(ص) می تپید

آن شب اما زینب جور دیگری می تپید...

و سجاد بینواتر از همیشه در غمی غریب می تپید...

شب، شبِ وداع بود

و تمام زمین تا قیامت قائم آل محمد(ص) در شور و ماتم و بلوا...

شب، شب ِ وصال بود

و تمام آسمانیان در جشن و سرور و غوغا

آن شب، عطشان ترین شب ِ جاری بر سپیده دم ِ عشق بود

آن شب، تشنه ترین شب ِ رفتن به سوی خدا بود

و رفته ام من امشب به آن شب ِ پُر رمز و راز...

من امشب دیده ام عشق را

و بی قراری وجودی که در خاطره ی گذشت از آن در آشوبی غمناک می میرد...

من امشب دیده ام حُب ّ عمیق میان خواهر و برادری را

و دلم در عظمت زینبش به یکباره می ریزد!

و در نگاهی که هیچ چیز جز زیبایی ندید!!!

من این شب ها هر لحظه جان می دهم

هر دم یخ می زنم

و می لرزم

با تمام وجود می لرزم!

و ناگهان داغ می شوم

می سوزم

گُر می گیرم

خاکستر می شوم...


امشب در همان گیجی محض

میان خیمه ی حسین

به این سو و آن سو می دوم

با دلم

و دیدگانم

و روحی که هر لحظه از بدنم جدا می شود...

امشب در عطشی باز هم تازه می سوزم!

عطشی به نام سکوت...

سکوتی لبالب از رمز و راز

سکوتی بی رنگ که هاله ای شده میان من و تمام زمینیان...

و چیزی که در دلم شبیه بی قراری خیمه ای به نام رقیه اش سرگشته بالا و پایین می پرد

چقدر دلم نمی خواهد تمام شود امشب...

چقدر شبی که شب عاشورا باشد پُر از سکوتی ست که تا صبح باید بود و دید و خواند و درک کرد...

هنوز هم در سنگینی سیاه ِ شب، نور ِ راز و نیازهای عاشقانه سیّد آلاله های خوش نقش و نشان در فضا می پیچد و دلم کمی آرام می شود...

آرامشی از جنس بصیرتی زیبا بر رگ های شاهی ِ زندگی


و می تپم هنوز...

می تپم و دلم برای جایی مقدّس پر می زند

می تپم و جانم همه امنیت ِ آرام ِ شش گوشه ای می طلبد تا مأمنی بیابد برای دلی سرگردان...

دلم امشب و اینجا در این خانه ی سراسر خاطره، برای دیشب و باران و عَلَم های رقصان میان زلالی لحظه ها تنگ است...

دلم برای امشب منتظر وعوتی دوباره است...

دعوتی که علمدارش عباس باشد

غمخوارش زینب باشد

شیرینی اش علی اصغر باشد

جوانمردی اش علی اکبر باشد

عشقش قاسم باشد

بی قراری اش سجاد باشد

ایمانش حُر ریاحی باشد

و یاورش...

و یاورش حسین سالار و سرور تمام شهیدان باشد...


یا حسین...

یا حسیــن...

یا حسیـــــن...



# بابت دیشب و پست ویرایش نشده ببخشید. خونه ی مادربزرگم بودم!


## شب ِ عاشورای امسال شبی شد برای همیشه به یادموندنی...قیامت بود و محشر و حسین و خدا و ...


### حافظ گفت:

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن        در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت


#### نهمین عطش

*هشتمین عطش*

السّلام علیک یا ابا عبدالله الحُسین...


غروب: 

گُر گرفته ام امشب...

در تبی عجیب می سوزم...

و باران بی محابا می بارد!

صدای چکه به چکه ی قطره های زلالش

تیری می شود بر قلب سینه سوختگان

که چرا آن شب باران نبارید...


در تبی غریب می سوزم 

و آشوبی خروشان از چشمه ی دلم می جوشد!

هر روز عطشی تازه بر جانم شکوفه می زند

و من درس تشنگی پس می دهم ای روزهای غم دار...

گاه عطشی می شود از جنس عشق

و گاه ایثار

محبت و مودت و یاری و حُسن خلق و فداکاری و ازخودگذشتن نیز

و عطشی به نام معرفت!

معرفتی که هنوز چشمانم به انتظار باریدنش به ابرهاست هر شب

کورم

کور ِ تمام رحمت پیچیده در قطرات باران...

کور ِ تمام ناله هایی که تا خدا بالاست هر شب

حتی بالاتر از بیرق های سبز و سپید و سرخ و سیاه بی قرار...

و حسین کجا این چنین بی قرار بود؟

او که شبی را تا صبح برای تمام زمینیان تا آمدن مهدی ِفاطمه دعا نمود

و ذره ذره خودش را

و عشق به وجود آلاله نشانش را

نه فقط بر جای جای خاک کرب و بلا

که بر تمام هستی پاشید...

من اما امسال اولین سالی ست که بی تاب صحن و سرای مملو از بوی سیب اویم...

اولین سالی ست که از چند روز پیش لباس مشکی بر تن کرده ام و واژه های عزا بر جانم ریخته ام...

اولین سالی ست که شور شیرینی با شوری ِ عطشی شیدایی عجین گشته و هر روز برایم رازی سر به مُهر می شود...

رهایی دیشبم را وامدار جوان کرب و بلایم... یا علی اکبر...

گُر گرفتگی امشبم را و تب داغ تن و جانم را به عَلَم یا ابوالفضلش دخیل بسته ام 

باشد که دست گیرد

باشد که نسیم خنکی شود بر جان ِسوزانِ این لحظه ها...

باشد که مرهمی شود بر جای جای زخم خورده ی روح های خسته مان!

باشد که نفس شود بر هوای پیچیده در فضای غبار گرفته ی زمین و زمان...

باشد که خود دلاوری کند... علمداری کند... خود دست گیرد و خود جان دهد و خود هر دو جهان...

و سوار بر سخاوت باران، بیاید آن مرد بارانی... همان که غم نبودنش نفس غروب آدینه ها را به شماره می اندازد...




شب:

یکریز می بارید

چشمان ِآسمان؛

پا به پای چشم های بی قرار من...

صبرها بی نتیجه بود...امشب آسمان بی قرارتر از تمام سیاه پوشان زنجیر به دست گشته بود...

دسته برپا شد... دسته زیر باران راه افتاد و صدای کرب و بلا می آمد...

چادر سیاهم پولک باران ِ خدا

و جاده های آب گرفته، خیس ِ آدم های عاشق علمدار کربلا...

محشر کبری بود

و یا قیامت صغری!

نمی دانم اما!

میان باران و من و خدا و نوحه ها رازی برپا بود

و شوری و نوایی و زجه هایی که در دل طبل و دهل و سنج های باوفا گم می شد...

و من تنها میان شبی سرد و بارانی خیس ِ خدا شدم!


جایی زیر خیمه ای زمین لرزید! و دل ها و سینه ها و آدم ها همه تا نینوا رفتند... می لرزید و کسی کوبه ای می زد و آن یکی با تمام بغض هایش سنج ها را می کوبید و یکی دیگر می خواند:

ای اهــل حرم میـــرعلمــدار نیامد        علمدار نیامد علمدار نیامد

    سقای حسین سرور و سالار نیامد            علمدار نیامد علمدار نیامد...

و زنجیرها بر شانه های بارانی با آخرین توان ریخته می شد...

و صدایی در گوشم می دوید:

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران...


خدا اینجا میان آدم های مجنون ِ عشقی خونین بود...

و مهدی ِ فاطمه را می شد از عطر تبسم کودکان دوام آورده زیر رگبار، حس کرد...

کسی خواند:

الا یا ایها ساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...


رگباری از جنس باران

جاده های خیس و تاریک و بی انتها

و جان و دل را سپردن به صدایی که با سوز می خواند

تو را از تمام زمین و زمینیان می کَند...

و دو بال کم بود برای پرواز...

برای جان دادن

و برای گذشتن و رهایی از هرآنچه تو را می بست به خاک ِ خاکی ِ دنیا...

دانه دانه یاابولفضل هایم را پیچیده بودم من در قطرات بی نهایت باران و تا خدا دویدند...

مانند تمام اشک هایی که از آن شب ضیافت الحُسین بی بهانه می چکند و آرام می شوم از هیاهوی ناامنی زمین و زمان...

شب عجیب است و شب تاسوعا برای او...

من امشب اما از تبی عجیب به بوی عشق، در تبی به داغی پیشانی ام رسیده ام و دارم می سوزم...

 و باز کسی می خواند:

می دوووونم آقا

هوامو داری

چون حسینی یم

تو دوسم داری...


# ....

گر از این کویر وحشت، به سلامتی گذشتی،

به شکوفه ها،  به باران،

برسان سلام ما را...


## هشتمین عطش


### سلام بر سبزترین انتظار ِ خفته در خون ِ حسین