هواللطیف...
لیلة الرغایب...
شبیه هیچ شبی نبود! به احیای ندامت گذشت، و توبه برای همسفر شدن با قشر و قماشی که از من و جنس اعتقاداتم نبودند... و چقدر سخت، دور، دراز، سپیده دمید و شب رفت و به صبح رسید... و چقدر خوب که زمان می گذشت و عقربه ها آن شب تا خود صبح بیدار ماندند و حرکتشان برایم لذتبخش ترین حرکت دنیا بود...
من از آن قشر و قماش نیستم و امید دارم که نخواهم شد... تنها برای هدفی که باید به آن برسم میان آدم هایی گیر کرده ام که انسانیت را، دخترانگی را، آدمیت را، به پست ترین جایی که باید کشانده اند و در آن ظلمت بن بست، تنها به آسمانش چشم دوختم و پرواز را سرلوحه ی شبانه ی جسم و جانی کردم که عجیب گیر افتاده بود...
همان شب کافی بود تا ایمان بیاورم که پرواز راه نجاتِ راه های بن بست ِ زندگی ست... و تا خود صبح خواندم خدایم را و آمد، مرا برد تا خودش و اذان صبح برای سجده به درگاهش مرا به زمین بازگرداند...
اذان صبح به راستی که مژده دهنده ی طلوعی روشن پس از تاریک ترین نقطه ی شب های بی ستاره است... و آن شب من تمام دانسته هایم را می دیدم! تجربه می کردم! و تک به تک سلول های وجودم به عطش انتظار سپیده دم جان می دادند...
و صبح شد
خورشید آمد
نور آمد
خدا هم که همینجا کنار تمام لحظه هایم بود...
صبحی که آن آدم ها تمام شدند... تو آمدی و قاب چشمانم تنها پاکی دید، عشق دید، ایمان دید، و دست هایم محبت درو کردند و مهر نوشیدند و زنده شدند و جان گرفتند و همه چیز خوب شد... بهترین حالی که می شد داشت... بهترین لحظه ها... بهترین دقایقی که نمی خواستم و نمی خواستیم که تمام شوند...
راست گفته اند که رنگین کمان پاداش آنانی ست که تا آخرین قطره زیر باران بمانند...
پس از آن شب سرد و سخت! حالا به بهار رسیده بودم! به نور! به طلوع! به عشق! به تمام خوبی هایی که سهم من از زندگی شده اند...
زیر سایه ی آن درخت های تازه سبز شده، آن هنگام که عشق نوشیدیم و نسیم بهاری مآمن امن نگاه هایمان شد، خوشبختی را دیدم، و امنیت را با ذره ذره ی وجودم چشیدم...
کاش تمام نمی شدند تمام لحظه هایی که تمنّای دست های همیشه خالی مان رو به آسمان بودند...
در پس هر فرازی باز هم فرودی ست... و در پس هر دیداری یک فراق تلخ! یک بغض کشنده ی وحشتناک...
اما حالا و همیشه تمام برق نگاهت که تنها در قاب عکس هایی برایم به یادگار ماند، هرآنچه تلخی را به شیرینی می کشاند تا دیداری بعد... و بغض ها آرام آرام می خوابند... چرا که دل، بر سریر ِ پادشاهی نشسته و عشق، حکم می کند و امید، مژده می دهد به آمدن روزهای آینده ای خوب... خوب ِ خوب ِ خوب... آنقدر که دیگر فراقی نباشد... و داغی... و اشک هایی...
هر چه باشد همه عشق... همه شور و شعف... همه وصال و وصال و وصال...
و حالا چند روزی ست که در بستر بیماری افتاده ام... شاید از شنبه یا یکشنبه! که یکشنبه ای سراسر مریضی بود... از همان روزها که مرگ، تا دم در اتاقم آمد، در زد، اما ایستاد تا آرام آرام خوب شوم و رفت...
و باورم نمی شد یک ویروس و یا عفونت و یا مسمومیت و هر چیزی که پزشک های جورواجور اسم های جورواجوری هم برایش گذاشته اند، تا همین حالا هم مرا میهمان بستری به نام بیماری کرده باشد و امروز هم تیر خلاصی به نام آندوسکوپی زده شود و من مجبور باشم که گرسنگی بکشم تا عصر شود و بعد از دوسال از این معده درد کذایی خلاص شوم...
یک دردهایی ریشه دارند... درست از یک روزی، یک جایی، یک دردهایی به سراغت می آیند که خوب نمی شوند... مثل همین معده دردی که حالا دارد دوسال می شود از اولین دکترها و چشم های نگران مادر و پدرم که هر بار یک جور غریبی نگاهم می کنند... نگاه حسرت باری که سهم چشم هایم به گل های در آستانه ی پژمردن است...
کم کم از تمام تغییرات این دو ساله می ترسم... آنقدر که راضی شده ام به آندوسکوپی تا مگر آن نگاه ها، این دردها، و تمام اثراتی که دلم نمی خواهد بیشتر از این بگویم تمام شوند...
زندگی درست از یک روزی، یک جایی و به یک دلیلی که نمی دانم کدام روز، کدام جا و کدام دلیل بود سخت تر از قبل شد...
کاش کودک می ماندیم...
بزرگ شدن آن قدر ها هم که فکر می کردیم زیبا نبود...
شکر خدایم...
برای تمام فرازترین فرازها
و فرودترین فرودهایی که سهم زندگی ام شده...
شکر برای داشتن ها
و نداشتن هایی که همه و همه از آن تواند...
دعــــا
دعــــــا
دعــــــا
دعــــــا
دعــــــا
دعــــــا......
هواللطیف...
پرسپکتیو فضای بسته...
اسم بسته که می آید ذهنم ناخودآگاه راه آسمان اختیار می کند و می پرد و لا به لای شیارهای چوبی در گم می شود...
اینجا دانشگاه! نه از خودکارهای رنگی خبری ست و نه از جزوه های پر از فرمول ریاضی و شیمی و فیزیک! تنها چند مداد مختلف و یک پاک کن و تعدادی برگه ی سفید می خواهی تا هنر را به تصویر بکشی و فکر و ذهن سیالت نیز همچون خطوط دست آزاد به هرجا که بخواهد برود...
به فروردین دو سال پیش که همه ی اتفاق های خوب اختتامیه ای غریب داشت... چه میانترم دادن های سخت و چه توت خوردن ها و ساعت ها میان چمن های پشت برق پرسه زدن و چه ناهارهای سرظهر و قاشق هایی که همه در هوا بود و هر بار یک طعم متفاوت داشت... چه بیرون رفتن ها و چه بستنی خوردن ها و چه زیراکس کردن ها و پروژه ها و گزارش کار نوشتن ها و کپ زدن ها و همه و همه اختتامیه داشت و یادم هست که چه سه ماهی بود... هم ذوق تمام شدن داشتم و هم دلم مملو از غمی غریب بود... انگار می دانستم روزهای خداحافظی از جای جای این دانشگاه هم فرارسیده... جایی که آرزوی بچگی هایم بود و به آن رسیده بودم و چهار سال جای جایش را نفس کشیده بودم... با دوستانی که حالا تمام ایران سرایشان شده... از شمال بگیر تا جنوب و پایتخت و شرق و غرب...
آنجا همه چیز سر جایش بود... درس و کلاس، تفریح و خنده و گپ و گفت، امتحان و تحویل تمرین و همه و همه سرجایش بود... از یک نسل و هزار هزار تشابهی که چون شبیه بودیم قدر نمی دانستیم...
یا به فرودین سال قبل که فصل جدیدی از زندگی ام ورق خورده بود و من بودم و کلاس هایی که آروزی همیشه ام بودند و با چه شوق و ذوقی تمامشان را می رفتم و چقدر دلم می خواست رشته ی دانشگاهی ام از اول معماری و طراحی داخلی بود و حالا مثل دوستانم دانشجوی ارشد بودم و یک عالمه حس خوبی که بدون دوستان گذشته ام بود...
همیشه همه چیز کامل نیست...
و امسال فروردین که به آروزی پارسالم رسیده ام و حتی فکر نمی کردم سال دیگر درست همان روزها دانشجوی این رشته باشم و چقدر دانشگاه با آن کلاس های کوتاه مدت زمین تا آسمان فرق داشت... از خوب به بهترین رسیده ام و حالا ذکری فراتر از شکر می خواهم که بیابم و خدایم را هر روز و هر لحظه شاکر باشم که از کجا به کجا رسیده ام...
دیگر آن جمع های صمیمی و خوب و خوش و آرام نیستند... آن همه سلامی که از اول دانشگاه ادامه می یافت تا آخرش و تمام اتفاقات خوب آنجا... حتی شب های صنعتی را چند ماهی ست ندیده ام و چقدر دلم برای یکی از همان شب های بی نهایت زیبایش تنگ شده
یا برای آسمان ابری اش و باد خنکی که لا به لای درختان انبوهش بهار را نت به نت می نواخت و من شاید ساعت ها تمام دانشگاه را گز می کردم و حالم خوب می شد اما ناگهان دلم می سوخت که چرا رشته ام را دوست ندارم و بعد دوباره خدایم را شکر می کردم و خبر نداشتم که زندگی برایم بازی های دیگری داشت...
حالا رشته ام را و هر روز و لحظه به لحظه ی کلاس هایم را دوست دارم اما در این ساختمان کوچک و هفت هشت طبقه خفه می شوم وقتی میان کلاس هایم آسمان را نمی بینم و با آدم هایی سر و کله می زنم که از یک نسل متفاوت با من و امثال منند... انگار هزار سال نوری میانمان فاصله است! و من که هر روز این تفاوت را می بینم و می گویم سه چهار سال دیگر اینها تمام می شوند و تنها رشته ای برایم می ماند که بی نهایت دوستش دارم...
اما راستش را بخواهی دلم برای دانشگاه قبلیم ام بیشتر از آنچه فکر می کردم تنگ شده... برای رشته ام! برای تمام روزهای خوب کارگاه و آزمایشگاه ها... برای آن هفت هشت ساعت آزمایشگاه رنگرزی و بیسکوییت های به قول بچه ها خانواده دار کاکائویی من که به همه می رسید و میان حرف هایمان پارچه ها را رنگ می کردیم و یک نفر می رفت و خورشت های همه را هم می زد و چقدر شوخی و خنده هایمان سر به فلک می کشید.... و از همان روزها بود که حتی استادم و تکنسین آزمایشگاه و بچه ها همه می گفتند فریناز تو برای کارهای عملی ساخته شده ای...
این روزها که به گردهمایی دانش آموختگان رشته ی قبلی ام دعوت شده ام دلم هوایی شده... گالری عکس های iut را باز می کنم و تمام عکس هایش را می بینم و تمام خاطرات آن سال ها مثل فیلمی طولانی از جلو چشمانم رد می شوند... و تمام سایت دانشگاه را زیر و رو می کنم و استادهایم را می بینم و وقتی دو سه نفر از استادان جدید را نمی شناسم حس می کنم قدمت دار شده ام و پیری از سر و رویم می بارد!!!
چقدر دلم برای آش های آخر سال تنگ شده...
برای جاده ی ابریشم و سایت کتابخانه مرکزی و جایی که بیشتر پست های این سرا آنجا نوشته شد و میان همان در و دیوارها من عاشق شدم و شاعر گشتم و نوشتم و شیدایی را در بقچه ای پیچیدم و با کوله باری از رگبار و آرامش با تمام کامپیوترها و صندلی ها و پنجره ها و پرده های آنجا خداحافظی کردم و به دنبال زندگی ام رفتم...
گاه آدم از چیزی که برایش رقم می خورد سراپا می ماند...
زندگی شگفت زده ترین اتفاق ست که می تواند وجود داشته باشد!
روزی درست در قعر چاهی عمق گیر می افتی و از ته دل فریاد کمک برمی آوری و تا حد مرگ پیش می روی و روزی دیگر ناگهان دستی میابی و نجاتی و قصری و پادشاهی و اوجی و آسمانی و یک زندگی جدید را
یک روز در فرودترین فرودی و روز دیگر فرازی بی سابقه تو را به شگفتی می دارد...!!!
کسی صدایم می زند و من از شیارهای پیچ در پیچ چوبی در بیرون می آیم و به استادم لبخند می زنم...
روی تخته می نویسد
درس بعدی
تجسم فضای بسته!!!
دلم دریا می خواهد
و یک بغل یاس ارغوانی...
هواللطیف...
می خواهم کمی بنویسم! این روزها کمترین کاری که می کنم نوشتن است...
امروز عصر به دیدن دوستی رفته بودیم که از مکه آمده بود... همزمان همکارهای بازنشسته اش هم آنجا بودند... کسانی که حالا دوازده سالی ست بازنشست شده اند... و من که طبق معمول همیشه با احتساب تعداد سال های کار و چند سال اول زندگی، سن افراد را محاسبه می کنم! و آنوقت سن تقریبی به دست آمده را از سن خودم کم می کنم و هر آنچه باقی می ماند مرا به تحیری عجیب فرو می برد...
امروز که میان حرف هایشان فهمیدم 33 سال کار کرده اند... با این دوازده سیزده سال می شود حدود 45 سال! حداقل از 20 سالگی هم استخدام شده باشند می شود 65 سال! 65 منهای 24 می شود 41 سال!!! و من مات تمام این عدد به دست آمده تمام مدت به تک تک چهره هایشان، به خنده ها و حرف ها و شوخی هایشان می نگریستم و خاطراتشان را با جان و دل می شنیدم... حتی گوش هایم را تیز تیز می کردم تا حرف های آرام و درگوشی شان را هم بشنوم!
باورم نمی شود نزدیک به دوبرابر سن حالایم را می شود زنده بود... زندگی کرد و بهار و تابستان و پاییز و زمستان را پشت سر گذاشت و روی زمین خدا ماند...
باورم نمی شود شاید من هم روزی به سنشان برسم و آن روز به چهل سال پیش و آن عصر و آن مهمانی فکر کنم و بگویم چه زود گذشت...!!!
وقتی فکر می کنم که می شود تا آن روزها زنده ماند، به جسمی می نگرم که توان همین لحظه ها را هم گاهی از کف می دهد چه برسد به چهل سال بعد! و آنگاه تمام دردها را از خود می رانم تا کمی آرام تر شود همه چیز...
راستی آن امید کجاست که نیست؟ آن زندگی که این آدم ها را تا 65 سالگی و بیشتر نگه داشته و حتی بیشتر...
دوباره و دوباره غرق در افکارم نگاهشان می کردم...
چقدر زندگی در چشمانشان موج می زد و امید حکایت حاضر کلامشان بود..
به خودم فکر می کردم... به حالا و افکار هر روزه ام هنگام رفتن تا دانشگاه و گاه آنقدر فکر و خیال ها زیاد می شوند که گوشه ای می ایستم و تمامشان را از شیشه ی ماشین بیرون می ریزم و حرکت می کنم...
به چند هفته پیش و اینکه گفته بودم اتفاق جوانی برایم نامفهوم ترین اتفاق دنیاست...
به دانشگاه و تفاوت بارز دو نسلی که هر روز برایم ملموس تر می شود و خوشحالم برای اینکه زودتر به دنیا نیامده ام...
من به تمام این ها فکر می کردم و محو آدم هایی بودم که سرد و گرم زندگی را چشیده بودند و حالا دوران بازنشستگی شان را در یک عصر بهاری دور هم جشن گرفته بودند و آش داغ می خوردند...
چقدر دلم می خواست آن زمان ها می آمدم... با این صمیمیت و پاکی... این مهر و محبتی که دوستمان می گفت حتی در دوران کار هم همیشه عجینشان بود و آن سی سال برایش بهترین سال های عمرش بوده و هست...
آن دوران نه از عمل های نازیبای زیبایی خبری بوده! نه از ابروهای شیطانی و نه لب های بوتاکس شده و نه آرایش های آنچنانی و نه کسی گونه می کاشته و ...
همه خودشان بودند... با چهره های پاک و معصوم خودشان...
آن زمان همه چیز واقعی بود
اصل ِ اصل!!!
مثل همین آدم هایی که امروز می دیدم و چقدر دلم می خواست می شد ساعت ها در چشم هاشان زل زد و تمام چین و چروک هایشان را آرام و آهسته دست کشید و زیر و زبر زندگی را لمس کرد...
آن روزها سادگی از سر و روی زمین می بارید...
آدم ها حیا سرشان می شد...
حرمت را می فهمیدند...
و احترام برایشان لازمه ی زیستن بود
راستی
هر روز که جلوتر می روم و نسل های پیش رو را می بینم
برای تمام این سال های بزرگ تر بودنم خدا را شکر می کنم...
دلم برای یک تاب بازی حسابی تنگ شده...
با موهایی که در هوا رها می شوند و
من که تا دل آسمان ها می روم...
هواللطیف...
اینجا شبیه دفترخاطرات این چند ساله ی زندگی ام شده... گاهی می نشینم و با یک کلیک یک ماه را ورق می زنم و ماه بعد و سال بعد و ... و امشب که فروردین ها را مرور می کردم... فروردین 92.. 91... 90... و حالا که فروردین 93...
چهارمین فروردینی که در این سرا ثبت می شود و به قدر چهار سال نوشتن بزرگ شده ام...
بزرگ شدن هم یک اتفاق عجیبی ست که از بچگی آغاز می شود... شاید از همان خاطره نویسی های یکی دو ماهه ی عید و شوق داشتن یک سررسید تازه و ادامه اش درست از خرداد و تیر سفید می ماند تا آخر سال...
این روزها بر دور خاطره ها می چرخم! گاهی جایی دعوت می شوم و یک شی قدیمی مرا تا چندین سال قبل می برد...
گاهی یک چهره ی آشنا تا دوستی قدیمی می کشاندم...
و گاه هم یک خانواده را می بینم که پسرش کلاس چهارم و دخترش کلاس اولند و هنوز در روز عقد و شب عروسی آن زن و شوهر مانده ام... همان شبی که پرستو، بهمان را برد تا رژ قرمز برایش بزند و من از ترس مادرم نزدم و چقدر حسرت آن رژ به دلم مانده بود... بچه بودم... شاید بر می گردد به دوازده سیزده سال پیش...
و آدم هایی که بچگی هایشان را یادم هست و حالا همه با هم بزرگ شده ام.. و در مجلسی، جشنی، میهمانی، جایی همدیگر را می بینیم و به همین دیدار هم اکتفا می کنیم...
این روزها که پُرم از میهمان داشتن و میهمانی رفتن، به ناگاه به آدم ها خیره می شوم و چند سال قبلشان را به یاد می آورم...
راستی چند سال پیش هیچ کدامشان فکر می کردند که فروردین 93 زنده اند و با این شرایط و این آدم ها و این لباس ها و این شخصیت ها در این خانه و روی این مبل می نشینند و این حرف ها را می زنند؟؟؟
و تا کسی مرا به خودم نیاورد در همین کنکاش ها باقی می مانم و بی نتیجه تر از همیشه می روم سراغ نفر بعدی...
به بچه ها که می رسم پر می کشم تا بچگی هایم...
دلم برای کودکی هایم تنگ شده... برای تمام تابلوهایی که می کشیدم و هیچ کدامشان را ندارم... برای تمام مشق های شبی که هیچ کدام از دفترهایش را ندارم... برای املاهایم که همیشه بیست بود و اگر نبود بخاطر یک تشدید نمره ام کم می شد و باز هم معلم ارفاغ می کرد و می توانستم چند دفتر املا بردارم و صحیح کنم و انگار دنیا از آن ِ من بود آن لحظه که نمره ای را بر بالای دفتری می نوشتم...
و مهمان ها که می روند، در اتاقم روبروی آینه ی قدی ام می ایستم و به خودم می نگرم... و خودم را تمام و کمال به چالش می کشم... پس از آن می آیم اینجا و میان نوشته ها و کلماتی که ثبت شده اند خودم را میابم...
بزرگ تر شده ام... و خاصیت تمام بزرگ تر شدن ها شاید عمیق شدن است...
عمیق شده ام...
شبیه دریا شاید... یا شبیه یک حوض آبی فیروزه ای...
تُنگ کوچکی بوده ام اگر، به حوض رسیده ام، و رودخانه شاید، به دریا...
هر چه هست عمیق شده ام...
همین خنده های آرام و بی صدا انعکاس تلنگری در دوردست های دلم است که جنب و جوشش در راه تمام می شود...
همین نگاه عمیق...
همه و همه خبر از یک ژرفای بی اندازه دارد...
میان این چهارسال فروردینم می گردم و کمی بیشتر از کمی مأیوس می شوم که هنوز به آرزوی مستتر چهارسال پیش لابه لای کلماتم نرسیده ام...
خدا که نخواهد هیچ آرزویی هم به تحقق نمی پیوندد...
و هیچ دعایی مستجاب نمی شود...
شکر خدایم... برای تمام خواستن ها و نخواستن هایت... که تو بهترین تصمیم گیرنده ی آمدن بهاری مهربانم...
شکر و سپاس از آن توست که یکتای بی همتای منی...
دلم برای تمام حس های خوب... برای آرامش عمیق دریا... برای صدای امواج دریا... برای زندگی... برای زیارت... برای جنب و جوش... برای اتفاقات عالی... و برای خیلی چیزها تنگ شده....
من اگر حرم نروم
اگر دریا نبینم
می میرم....
دنیا دریا دارد
دریا دنیا ندارد...
شهر رویایی من...
شاید قسمت شد و دیدمت...
دلم اما دریا می خواهد و ندارم...
هواللطیف...
این روزها همه جا بهاری شده... درست از روز اول فروردین ماه نود و سه
داستان هر ساله ی آدم هاست... تا لحظه های آخر تحویل سال در تکاپو و جنبشند و با همان توپی که ناگهان می ترکد همه چیز آرام می شود... با لباس هایی نو... حال و هوایی نو... خانه ی تمیز... و دل هایی نو به استقبالش می رویم...
انگار نو می بینم
نو تر از آخرین روز سال...
درختان را
گل ها را
سفره های هفت سین را
کبوتران را
آدم ها را
نگاه ها را
چشم ها را
همه را جور دیگری می بینم!
تلقین ِ نام بهار هم بهار می آورد... شادی می آورد... شکوفه و برگ های سبز تازه می آورد..
هجای نام بهار بوی نارنج می دهد... بوی خوش پرتقال و شکوفه...
فرقی نمی کند منتظر بهار باشی یا نه! بهار هر وقت که خدا بخواهد می آید
به قول مجری رادیو که امروز می گفت بهار، تصمیم ِ خداست!!!
راست می گفت... بهار به راستی تصمیم خداست... درست در انتهای سرما سر می زند و به گل می نشیند...
می گویند بهار ِ زندگی، جوانی ست...
و من که از نوجوانی ام سال هاست فاصله گرفته ام هنوز نمی دانم کجای جوانی بهار ِ زیستن است؟ کدام روز جوانی فصل رویش شکوفه های شوق می شود... گیسوی سبز بیدهای دل از کدام لحظه می رویند؟ و هزار سوال بی جوابی که برایم جوانی را، بهار زندگانی را معمایی پیچیده ساخته...
سال تحویل ِ جوانی عقربه ها روی کدام عدد هستی ایستاده اند؟ و ثانیه در کدام زاویه به روی عمر لبخند می زند؟
حکایت جوانی و بهار و شکوفه و شادی و نشاط و سرزندگی هنوز برایم اتفاقی مبهم است!
دیروز به یک خانه ی قدیمی دعوت بودم و در موزه های متعددش یک ترازوی قدیمی را دیدم... از آن ها که دو تا کفه داشت و یک تراز میانشان و تعدادی وزنه...
رفتم تا هفت هشت سالگی ام... شاید هم کمتر... به خانه ی پدری پدربزرگم که می رسیدیم سرگرمی مان بازی با ترازوی دو کفه ی کوچکش و وزنه های سکه ای اش بود... تمام وسایل خانه را وزن می کردیم... تراز که می شد انگار دنیا برای ما بود... یادم هست نه قوطی چای و نه استکان و نعلبکی و نه قندان و هیچ چی از دستمان در امان نبود...
و چقدر تمام این سال ها را فراموش کرده بودم و دیروز ناگهان با دیدن آن ترازوی قدیمی برای چند دقیقه ای خیره روبرویش ایستادم و به تمام بچگی هایمان فکر می کردم... و اینکه چقدر دنیا سریع می گذرد... حالا آغاز پانزدهمین سال فوت پدربزرگ و عمویم است و این خاطرات برمی گردند به هفده هجده سال پیش...
و من که برای تعریف و یادآوری خاطراتم حس دختر بیست ساله ای را دارم و یادم رفته که امسال پنج سال به این بیست سال ناقابل اضافه می شود...
چقدر تند تر از باد می گذرند... و اتفاق جوانی برایم نامفهوم ترین اتفاقی ست که می توانسته بیفتد و باورش برایم سخت ترین کار دنیا باشد...
پروردگار مهربانم...
به رسم خداوندی ات نگاه هایمان را... قلب هایمان را... حال و هوایمان را نو و بهاری کن تا به اتفاق خوش جوانی برسیم...
خداوندا...
هر آنچه تو می خواهی مقدر کن که تو شایسته ی آفرینشش باشی نه من لایق داشتنش...
بهار تصمیم ِ توست.... بخواهی بهاری پیاپی را سرنوشت امسالمان می کنی و ره توشه ی روزهایی که منتظر زیستن ما هستند...
شکر و سپاس خدایم که تو خدایی و خدایی تنها از آن ِ توست....