هواللطیف...
سلام صاحب جمعه های غریب
سلام دوستدار دل های غریب
سلام همدم اشک های غریب
غریب
غربت
غریبه
همه هم خانواده ی تنهایی هایند، تنهایی که تنهاست و جمع بسته می شود! و جمع ِ بعضی کلمات، خنده دار ترین واژه ی عالم است...
به غربت ِ طلوع خورشید صبحگاهان جمعه قسم که محال است نامتان در دلم غریب باشد و یادتان غریبه... مگر می شود شما که از سلاله ی عترتید، شما که خود ِ غنچه ی در گلبرگ ِ غیبت فرو رفته اید، غریبه ی من و دلم باشید، که امید بسته به قربتتان، به شکفتن غنچه ی ظهورتان، به لبخند امامتتان بر عالمین آقای مهربانم... مهدی جان!
به غربت سر ظهر جمعه قسم که جمعه از آن ِ شماست! و اگر نیایید، تمام جمعه های عالم باید که اشک ریخت، باید که مُرد در نیامدنتان، باید خاک پایتان شد، باید جان داد و با هر جان دادنی جواز حضور یافت، باید در غم ِ نبودنتان شکست، باید خاکی شد و به خاک بازگشت و باید که دست ها هنوز به آسمان باشند، و چشم های مشتاق به عمق ِ هستی بنگرند... باید گوش ها درست در جهت ِ کعبه بچرخد تا مگر ندای رسیدنتان را بشنویم و باید که تمام جمعه های بی حضور شما جمع شوند و از جمع ِ انفرادی ِ جمعه هایی که شما را ندیدند، جمعه ای ساخت که تمام لحظه هایش تنها و تنها برای آمدنتان دعا شود و دعا شود و دعا...
و به غربت غریب ِ غروب ِ جمعه ها قسم که چقدر غریبند دعاهایمان مولای به غربت نشسته ها...
دعاهایی که نمی رسند! و یا به قول اویم که می گوید باید بیشتر دعا کنی برای بعضی حاجت ها... آنقدر که برسند و روزی تا تو بیایند و تک تکشان اجابت شوند به نور حق!
غروب ِ جمعه ها خود غریب است، خود هم آهنگ ِ سوزناک ترین نغمه های ارغوانی و طلایی رنگ آسمان هاست و خورشیدی که آهسته آهسته ناکام تر از همیشه به پشت کوه هایی دور فرو می رود و معنای واقعی غربت غروب ، آخرین نگاه های یواشکی خورشید از پشت کوهای غرب به زمین است...
مگر او بیاید و ...
مهدی جان
در غربت ِ غریبی می سوزم و این روزها کوچک تر از قبل حتی! غریبتر مانده ام!!!
انگار نمی رسند! انگار جایی سنگی، گرهی، سدی، هست که مرا تا آسمان ها نمی برد...
انگار ریسمانم به گره ی کور خورده، و یا دعاهایم جایی کلاف سردرگمی شده بی سر و ته!
دعایمان کنید مولا جان
دعایمان کنید، که باز شدن ِ گره ها قدرت ِ نور می خواهد و تجلی ِ نور
که نیرویی می خواهد ورای زمین و زمینیان...
که خدا را می خواهد و شما که تجلی حقید بر عالمین...
درمانده ام مولایم
درمانده ام امامم
درمانده ام مهدی جانم...
اما چشم هایم مانده به راه ِ شما، به دعایتان، به پاکی حضورتان بر جهان و جهانیان و اینکه روزی می دانم از پس دعاهایتان خواهم آمد و آرام خواهم بود و ذره ذره شکر خواهم شد و سپاس...
چرا که اگر خدا خداست، شما هم مهدی خدایید و روزی دعاهایتان به ما هم خواهد رسید...
یک روزی
یک جایی
یک جوری
خداوند به دعایتان در حقمان آمین خواهد گفت
و اجابت می شوم در راه ِ تو مهدی جان
اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
نکته نوشت:
1:
این روزها بیشتر از همیشه می خوانم:
ای که مرا خوانده ای
راه نشانم بده...
انگار درمانده ام... در راه مانده ام!!!!
2:
غربت، آنقدر غریب هست که نشود وصف نمود
گاه غریبه ترین آشنای شهرم!
گاه تنها ترین غریبه ای که می شناسم و می شناسندم و باز غریبم! غریب...
غریبی واژه ایست پر از هزار حرف ِ نگفته، اشک های نریخته و بغض های فرو خورده
چه شد که شجاعت یافتم و غریب را نوشتم! خدا می داند...
و به قول فاطمه
هوالغریب...
هواللطیف...
ششمین ماه ِ سال هم آمد!
و تنها شش ماه دیگر تا عیدی دیگر و سال دیگر و آمدنی دیگر مانده
حکایت تقویم و روزشمار تاریخ، حکایت عمریست که طی می شود و جوانی که اگر در راه شما هم نباشد، چه سود مولایم!
بی مقدمه آمده ام ،
ببخشایید مولای مهربانم
سلام مهدی جان
سلام مهربان ِ خدا
سلام نور ِ چشم های ما
چشم هایی که در راه رسیدن به دیدار شما پلک می زنند، و شما نور ِ دیدگان منید، به امید روزی که شما را درست وسط مردمک هایم جای دهم، و پرده ی پلک هایم را بگیرم تا دیگر بسته نشوند و در نور ِ حضور شما، بی نیازتر از تمام فانوس های راه باشم...
گل نرگس خوشبو سلام
مشام ِ جانم جمعه ها به عمق عمیق ترین قداست هستی نفس می کشد تا رایحه ی نرگس شهلایتان را تمام و کمال در جانم جای دهد و تمام نفس هایم عطر شما را بگیرد و زنده باشم به همین دلخوشی های خوشبو...
سلام عزیز دل ما...
طپش های قلبم، تندتر از تمام روزهای هفته به گوش می رسد! گویی سوار بر عقربه های ثانیه شمار شده باشد و در هر ثانیه دو بار بتپد و تمام دایره ی ساعت و زمین و هستی را طی کند و نرسد و باز از تلاش نایستد و دوباره برود و بتپد و به عشق شما هر لحظه را به لحظه ی بعد بسپارد تا مگر منت نهید بر ساعتی که نمی دانم چه ساعتیست و ندایتان به گوش رسد و بیایید و دل هامان همه روانه ی شماست مولایم...
دلم!
با تمام روزهای بهاری ام
بهار عمرم!
و بهار عمر هر آدمی روزهای خوش جوانی اش است...
چه عشقی بالاتر از عشق به شما
و چه ایمانی والاتر از ایمان به آمدنتان...
که شما یگانه مولای دل بی قرار منید و هر آنچه در راهتان قدم بردارم کم است...
هر آنچه تمام جمعه ها درب تمام خانه ها را بکوبم و بگویم که بیایید کوچه ها را آب و جارو کنیم مگر به حرمت امیدهایمان، مولای غریبمان بیایند، باز هم هیچ گامی برای آمدنتان برنداشته ام...
کاش بیایید و بگویید چه کنم؟ و چه کنیم مهدی جان؟
تا مایه ی افتخارتان باشیم...
اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
رگبار1:
شهادت امام صادق علیه السلام...
یک سال پیش
کرب و بلا
حرم امام حسین...
دسته های عزا
سینه زنی ها
مشکی پوشان
بین الحرمین خاموش
حرم حضرت ابوالفضل...
شب شهادت
سینه زنان
زنجیر زنان
همهمه ی مبهم شور و نوا
دلم تنگ شده
برای حرم
برای شش گوشه ی حسین
برای امنیت عباس
برای نجف غریب علی
جان و جهانم فدای علی...
هواللطیف...
باز هم سه شنبه ای دیگر و روزی که از جمعه گذشت، تنها به سه شنبه ای فکر می کردم که در راه بود و جمعه ظهور ِ نزدیک ِ گنبدهای فیروزه ای بود و غروب خورشیدی که آسمانش را رنگ دیگری می دیدم! همیشه رنگ آبی آسمانش نیز مرا جور دیگری جذب کرده و حالا این زمان ها شاید با دلیلی دیگر اما جمعه ها که بی دلیل، غروب ارغوانی اش سراسر سرگشتگی ست و کسل شدن ِ نیامدن ِ وعده ای که حق بوده و هست، و باید صبر کرد، هر لحظه ی هستی! نه فقط جمعه و سه شنبه ها که هر روز و شب و لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه باید صبر کرد و چشم به راه بود و زیست تا روزی که بیاید و خورشید ِ حضورش برای همیشه بدرخشد و تمام شود این ابرسرای دل های بارانی...
حدیث ِ شوق بخوانیم و قصه ی دلدادگی و با سر به آستانش بشتابیم و آماده ی ظهور نورنشانش گردیم و همه جا سراسر نام مهدی شود و هر لحظه مهدی از آسمان ببارد و زمین گلباران ِ قدوم مبارکش گردد و مهدی بر سینه ی تاریخ بدرخشد و زمین و زمان غرق نور گردد و به راستی زمین تاب خواهد آورد پاکی اش را؟ امامتش را؟ نورانیتش را؟ مهربانی اش را؟...
سلام مهدی مهربانم...
سلام مولای خوبی های همیشه ام
سلام آقا و سرورمان
سلام
خودم اینجا و دلم جمکران...
دلم تمام جاهایی ست که می گویند رفت و آمد دارید... شبیه آن مسجد هایی که در سفر کربلا رفتیم و من لرزیده بودم و تمام خاک پای زایران را بوسیده بودم و چادرم را بر زمین ها کشیده بودم تا شاید رد پاهای مبارک شما بر خاکی مانده باشد و چادرم، و جانم، و تمام زندگی ام به خاک پایتان مزین گردد و در هوای حضور شما نفس بکشم و چه چیز از این بالاتر که بخواهم روزی ببینمتان... و در رکابتان باشم! زیر لوای مقدستان...
پناه داشتن، و آن هم از جنس امنیت محض بودن، حس غریبی ست که چشم انتظار رسیدن آنم...
به مهربانی هایتان، لطفتان را شامل حالمان کنید... برایمان دعا کنید آقای خوبی ها که دعایتان، یک گوشه ی چشمان مبارکتان، تمام زندگی هایمان را از این رو به آن رو می کند...
مهدی جان
من اینجا حیران می نویسم و سرگشته به جلو می روم! تنها روزها را می گذرانم و شب ها را در خوابی فرو می روم تا دور شوم از تمام دیدن هایی که دیدنتان در آن نیست و تمام شنیدن هایی که صدایتان را کم دارد...
روزها و هفته هاست من از سرگشتگی می نویسم و کلافگی، و شما
راستی
شما
می خوانید؟
حالم به رنگ پژمردن گل های شمعدانیست...!!!
می شود
بیایید
و
بخوانید
دل نوشته هایم را؟
اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
هواللطیف...
سلام مهربان ِ همیشه
سلام آقای نور و نور ِخدا
السلام علیک یا نورالله الذی یهتدی به المهتدون...
در این اثنای ظلمانی، منیر نفس های گرم شماست که راه را خورشید نشان ِ دوست می کند و همگی در پس ِ گام های مقدستان رو به سوی حق رهسپاریم...
به راستی در پس گام های شماییم که هر لحظه در بهبوهه ی ناآرامی های زمان، دلمان به آرامش حضورتان مومن تر از قبل می شود و ایمانمان به عدالت برحق خداوندگار مهربانی ها استوارتر...
آقای نور
ظلمت، جمعه بازار ِ زمان را به یغما برده و بر دل ها چوب حراج می زنند...
کمبود ِ نور! واجب الوجوب ِ حال و آینده است و با افعال التزامی صرف می شود... !
دلمان خوش به نور شما که نور ِ خدایید و روشنای دل و دیدگان ِ تار و تیره ی مان...
آقای نور
حس خفگی بی نور! حس فرو رفتن در سیاهی ها! و حس غرق شدن در آسمان ِ بی مهتاب و ستاره، رنگ از رویمان پرانده، و دل هایمان را در غربتی غریب پوشانده و پای لنگان ِ زندگی هامان را به زمین ِ سرد ِ بی کسی زده...
شما که امنیت ِ زمین و زمانید
شما که نور ِ جهانید
شما که منجی عالمینید
و شما که مهربان ترین مرد حاضر بر روی زمینید...
دست هایم در ظلمانی ِ شب ِ تاریک ِ غیبتتان، در هوا سرگشته می چرخد، و در پی نور، خود را به آسمان های بی انتها می کشد...
بگیرید..
به حرمت مهربانی هایتان...
به حرمت نورتان
و نور خدا...
دست های بی پناه ِ منجمد شده در تاریکی را بگیرید
ببرید رو به سوی نور
در راه ِ نور
و جانم را نوری دیگر ببخشید...
نور ُ علی نور
من تشنه به نورم و هدایت
و شما چشمه ی نور حق و منجی بشریت...
دست هایم را که به سویتان
سرگشته و حیران
می تابند...
دست های دلم را بگیرید مولایم
مولای نور
آقای نور
نور ِ خدا
مهدی ِ مهربانی های بی انتها...
اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
رگبار1:
انگار که پوست انداخته باشم!
نو شده باشم!
و دلم در دلهره ی گذشته ای که رفت، هنوز جا نیامده باشد!
آرامش ِ پنهان شاید همانی ست که باید از خیلی قبل ها متولد می شد!!!
هواللطیف...
جمعه نوشت ها که دیر می شود، هرروز با خودم در کشمکش یک اتفاق نقره فامم تا بوی سه شنبه ها بپیچد و عطر جمکران و گل نرگس جانم را از دورهای دور، تازه کند... و آنجاست که زایر دل بودن را با جان و دل می فهمم و چقدر خوب که دل هست و شما هستید و خدا هست و هنوز می شود روی این زمین خاکی دوام آورد!!!
سلام منتظَر ِ جمعه ها و مقصود سه شنبه ها
سلام مولای تمام روزهای هفته ام
سلام...
در آن جمعه ی غریب، که با غروبش، روی آن تاب زرد رنگ در غربت خودم فرو رفتم، هرآنچه تمنای پرواز داشتم همه در بازگشت تاب ها گم می شد و همین که به آسمان می رفتم دست هایم را تا آخرین انوار خورشید بالا می بردم مگر بگیرمشان و نروند و غروب غم آلود جمعه نیاید و شما هنوز در راه...
در راهی که نمی دانم از کدام سو می آیید و کی می رسید و ما کی می رسیم و کجای این زمین و این راه راست خداوند قرار داریم! اصلا روی راه راست خدایمان راه می رویم یا کج شده ایم و کجاییم... کجا!؟؟؟؟
در این گمگشتگی و کلافگی های بی اندازه تنها به خدایم پناه برده ام و شما که راهنمای برحق اویید... شما که امام حاضر مایید و مگر می شود که نباشید... شما که هر روز با سلام به آستان مقدستان تمام شش جهت و هشت گوشه ی زمین را می چرخم و سلام می دهم تا مگر یکی از آن ها به شما برسد و باز می چرخم تا جواب گیرم چرا که می دانم جواب سلام واجب است و دلم به همین واجب ها خوش...!
این روزها بیشتر از همیشه شاید باید به در خانه تان بیایم، دق الباب کنم تا در بگشایید، بنشینم و برایتان بگویم و شما بشنوید و آرام جان بی قراری های غریبم باشید... همین که راهنمایم شوید و کلاف گمشده ی زندگی را به دستم دهید، مرا بس، که شما مهربان مولای عالمید...
مهدی جان...
گم شده ام!!!
سر ِ این کلاف ِ تابیده، در کدام پیچ و خم ِ کور، پنهان شده را نمی دانم
می شود پیدایم کنید؟؟؟
اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
+ دیدن هلال ماه دوم شوال از آن بالاها یک جور دیگری خوب بود!
++گاه می گویم کاش آن بالاها زندگی می کردم!
زمین با تمام مشکلاتش و آدم هایش و داشته ها و نداشته هایش دیگر به چشم نمی آمد....