هواللطیف...
شما که مهربان ترینی و من که بدترین...
شما که خوبی و من مانده در راه ِ زندگی...
شما که آرامش محض روزهای بی قراری دل بی کسانی
شما که نامتان، مراعات نظیر زیباترین گل های هستی ست
شما که یادتان، طراوت خوش پژمردگی هایمان است
شما که محشرید... محشرترین امام حاضر روی زمین
شما که به گرمای نفستان، خورشید می تابد و
به نور ِ وجودتان، ماه، مهتاب ِ شب های تاریک روزگار است...
شما که توجهتان چشمک ستارگان و بودنتان، حس خوب دمادم ِ باران ِ چشم هاست...
مهدی جان
بودنتان بی انتهاست
و حس ِ حضورتان بر هیچ گلبرگ گل سرخی نمی گنجد...
مهدی جان
مولای مهربانی های همیشه
سلام
سلام و درود بر شما و مادرتان و خاندان ِ عشق...
به حق آخرین جمعه ی رمضان
به حق آخرین دعاهای لب تشنه ی وقت افطار
به حق ِ مهربانی هایتان
بیایید مولایم
زمین ِ خاکی ِ اینجا، سخت، محتاج ِ شماست
محتاج ِ امامتتان
محتاج ِ عدالتتان
محتاج ِ انتقامتان
محتاج ِ بودنتان...
بیایید مولای من
بیایید...
اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
رگبار1: چند روزی نیستم... یاد همگی دوستان عزیزم خواهم بود... حلال کنید...
*یک خلوت عاشقانه در پیش است!!!*
رگبار2: ای که مرا خوانده ای... راه نشانم بده...
هواللطیف...
سلام امام زمانم...
سلام مهدی جان...
بالاخره آمدم تا تمام روزهایی که با شما گذشت را به ثبت برسانم...
از غار تنهایی ام بیرون آمدم
آنجا که نمی دانم از کی! شاید سه شنبه بود یا سحرگاه چهارشنبه که برخواستم و شما را به خودتان، به مادرتان، به بودنتان قسم دادم که کمکم کنید... و درست لحظات افطار روز دوشنبه بود که زمین و آسمان و ابرها و هلال ماه و ستارگان و صدای ملکوتی اذان را صدا می زدم و ششمین خرمای شُکر را تا دهانم بالا می بردم و خدایم را برای بودنش، بودنتان، و برای همه ی یا انیس من لا انیس له ها و سلام ٌ علی آل یاسین ها شکر می گفتم و شکر و شکر و شکر و نمی دانم تا کجا دم پنجره ی تنهایی هایم مانده بودم که صدای قاشق و چنگال و بشقاب و غذا می آمد...
این روزها که اینجا نبودم و آنجا با شما بودم و شما با من و خلوت شبانه روزی مان در همان غارتنهایی های قدر؛ شب و روزم جمعه بود و ثانیه به ثانیه انتظار... گفته بودم دلم تنگ شده و گاه از شدت دلتنگی ها سر به بیابان می گذاری و در خیل عظیم سیاهپوشان شب های قدر گم می شوی و گوشه کناری درست آنجا که کسی تو را نمی بیند، با خدایت خلوت می کنی و تنها و تنها و تنها صاحب زمانت را صدا می زنی که بیاید... بیاید و شب قدر بعد، خودت، تکه کاغذی بر کف داشته باشی و در صف حضور ساعت ها خدایت را شکر کنی که امسال شب قدر با ظهور نور به سپیده می نشیند... و دیگر بچه ای با گلوله نمی میرد و زنی با خون، افطار نمی کند و مردی شرمسار بی پناهی خانواده اش نمی شود...
از غار تنهایی ام بیرون آمدم با اطمینان ِ آمدن ِ شما مولای من...
تمام جمعه را و تمام شبی که قدر شده بود و امسال که همه چیز از جمعه ها آغاز می شود و به جمعه ها ختم، شما را در اتاقم و روی سجاده و به بلندای پشت بام و در تک تک گره زدن نان و پنیر و خرماهای نذریمان صدا می زدم و اشک هایم و دلی که از درون می لرزید، گواه شنیدنتان بود و دیدنتان و حضورتان و بودنتان... از جمعه تا شنبه و از شنبه تا یکشنبه را به شعری که مداح گفته بود حفظ کنید و بخوانید، سر کردم و رسیدیم به شب بیست و سوم و شب آخر قدر و آنجا که می گفتند امضای تاییدتان است و چه می شد خواست جز آمدنتان... که هرچه می خواستم همه از جنس این سرا بود و این آب و خاک و سرزمین و دنیایی که درونش نفس می کشم و چقدر تمام خوشبختی ها خوشی نمی آورند اگر شما نباشید... اگر نداشته باشمتان و جز شما و جز آمدنتان و جز بودنتان و ظهورتان، هیچ دعایی، بر زبان نمی آمد و هیچ ثنایی بر دل نمی نشست و شاید هم حتی هیچ آرزویی تا خدا نمی رفت...
تمام شدند
شب های قدر هم گذشتند و شما نیامدید...
از یکشنبه به دوشنبه و از آن به سه شنبه و شب چهارشنبه و شب شما...
و باز هم...
نیامدید.......
و حالا که از غار تنهایی ام بیرون آمده ام باز هم امید دارم!
به جمعه ای که در راه است
و تمام جمعه هایی که می آیند
و تمام سه شنبه ها
و تمام روزهای هفته...
تا آخرین روز ِ زیستنم...
تا آخرین نفس هایم
تا آخرین نگاه ها
دعاها
خواهش ها
باز هم شما را می خوانم و
می دانم
روزی
جایی
شما را ملاقات خواهم کرد
و این انتظار ِ کهنه ی بی سرانجام، به سرانجام خود خواهد رسید...
اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
+ شعری که مداح گفته بود را حفظ کرده ام و هنوز هم می خوانمش:
سِرِّ عاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست
ورنه عشــق تو کجــا ، این دل بیمـــار کجـا
......
کــــاش در نافـله ات نام مرا هم ببــــری
که دعــــای تو کجا ، عبد گنه کــــار کجا
++ 31 تیر تاریخیست که نمی دانم کدام روز و کجای زندگی ام در ذهنم بُلد شده که مدام تکرارش می کنم و به هیچ نتیجه ای نمی رسم!
شاید روزی در 31 تیر یکی از این بیست و چهار سالی که گذشته ، یک اتفاق مهم افتاده! یا تولد عزیزی بوده! و یا نمی دانم
هر چه که هست تمام امروز ذهنم شلوغ بود و آخر هم نفهمیدم که چرا و چرا و چرا!!!
هواللطیف...
دلم تنگ شده
برای آن صبح جمعه ای که بعد از سحری و نماز جماعت، به طبقه ی دوم هتل بازگشتیم و مداح، ندبه می خواند...
دلم تنگ شده برای آن فرازها... برای حرف هایی که آنجا برایتان زدم... برای اولین جمعه ای که آنجا بودم و داشتم فکر می کردم سه جمعه با شمایم... سه جمعه در سفری که ساده نیست! و باورم نمی شد آنقدر زود برود که به یک سال برسد...
دلم تنگ شده آقای خوبم...
و چشم هایم
و سینه ام
تنگ شده اند...
چنان که یارای نفس نیست و اشک تنها مرهم این روزهای مبهم شده...
روزهای رمضانی که با سال قبل از زمین تا آسمان فرق دارند...
کاش کمکم می کردید... کاش مثل پارسال می توانستم روزه هایم را تمام و کمال بگیرم و لحظه های افطار برایم وصف ناپذیرترین ثانیه های زیستن باشند... و آنقدر در آسمان ها باشم که دعاهایم را مستجاب ترین ببینم، نه مثل امسال و این روزها که حتی اجازه ی روزه گرفتن هم ندارم و چقدر سخت است روزه نگرفتن! برعکس خیلی ها که می گویند سخت است روزه گرفتن...
دلم تنگ شده...
برای تمام بی پناهی هایی که راه به جایی ندارم... اما سال قبل این روزها می آمدم و سر بر همان تکه حصیر سجاده می گذاشتم و خدایمان را به حق تقدس آن سرزمین قسم می دادم که بیایی... روزی بیایی و این غربت غریب شیعه را با آمدنت ببری به یک جای دور...
تا دیگر مجبور نباشیم، بدون بلندگو و آرام و آهسته ندبه بخوانیم و کمیل را ذره ذره نفس بکشیم... آخر آنجا دم درهتل ها نگهبانی میدادند و اگر صدای ندبه و زجه های دل های تنگ شده می آمد، به قول مدیرمان ناتمام می ماند...
دلم تنگ شده آقای من...
و کاش بودید، تا در این روزهای سردرگم و آشفته به آستان شما پناه می آوردم و همین بس که یک نگاه، یک دعا، یک توجه... همین برای من حقیر بس بود که بدانم میان این هزار راه پر حیله ی نیرنگ، راه راست را در کوی شما به یادگار خواهم برد و قدم به قدم در پس لوای مقدستان خواهم آمد و زندگی را جور دیگری از سرخواهم گرفت...
کاش حالا که نمی دانم کجایید، شما بیایید... بیایید و نگاهی به این دل تنگ شده بیندازید... به روزهایی که آشفتگی از سر و رویمان می بارد و جز شما که تنها امام زمان مایید، هیچ کس یارای کمک و یاریمان نیست مولایم...
مهدی جانم
دلم
برای
شما
تنگ شده...
سلام مولای مهربانی های بی حساب...
سلامی به رنگ بوی حسرت عطش هایی که امسال از دهانم رخت بربسته است و بر جانم حلول کرده...
می شود برای سلامتی هامان هم دعا کنید پدر ِخوبی ها؟...
اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
هواللطیف...
منتظر که باشی به تیک تاک ساعت دل می بندی و با هر ضربه، دلت نزدیک تر از قبل می تپد
منتظر که باشی به تکان خوردن موهای عروسکی در باد واکنش نشان می دهی
و به صداهایی که از دور، مبهم به گوش می رسد
منتظر که باشی دقیقه ها به پارچه های آویز شده بر نگاه پنجره ها خیره می شوی! نفسی شاید در پس تار و پودشان خبر از آمدنی می دهد که گرد گام هایش نفس تپنده ی بی جان حریرهاست...
منتظر که باشی به ترجمه ی جیک جیک گنجشککان نشسته روی شاخه های بهار، می کوشی! تا مگر ردّی در پس آوای یکی از آنان بیابی و دلت گرم شود...
منتظر که باشی پیوسته چشم هایت را بر عقربه های ساعت روبرویت می دوزی، و آنقدر که از صبح رفته و آن مقدار که به شب نزدیک است را حساب می کنی و سراسیمه تر از قبل زندگی می کنی...
منتظر که باشی تمام اخبارهای روز پنج شنبه و جمعه را زیر و رو می کنی، شاید جایی خبری، نشانی، ردّی، کلامی، صدایی، اتفاق مبهمی، حادثه ی مشکوکی، و و و ...
منتظر که باشی در تب و تابی... به هزار در بسته می کوبی، به قرانش پناه می آوری و خود را در آیه هایش گم می کنی...
منتظر که باشی، جمعه ها رنگ و بوی دیگری دارد... انگار خبری در راه است... کسی می آید که آمدنش مثل هیچ کس نیست...
منتظر که باشی، وارسته تر از همیشه به پیش می روی تا روز موعود و میعادگاه وعده داده شده و لبیک گفتن دعوتی که تو میهمان آنی...
راستی ما منتظریم؟؟؟...
دلم شبیه قرقاولان پر شکسته ای می ماند که اسیر خاک شده باشند...
سلام آقای مهربانم...
سلام مهدی جان...
منتظرمان کنید...
از آن منتظران واقعی راهتان مولایم...
شانزدهمین جمعه ی امسال هم آمد و دارد می رود و شما نیامده اید...
و شاید هم ما نیامده ایم. . . . . . .
اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج
هواللطیف...
سلام مهربان مولای زمانم...
سلام و درود بر شما که با بودنتان رمضان ِ آمده ای این روزها را رنگ و بوی دیگری می بخشید...
درست از شنبه که با صحبت از شما به استقبال ماه خدا رفتیم و هر صبح تجدید عهدی دیگر و زمزمه ی اللهم ارنی الطلعة الرشیده و آرامش بی وصف سحرهای با شما و روزهای به یاد شما و افطارهای دعای برای ظهور شما...
مبارکتان باد آمدن ماه خدا مهدی جان...
و یادتان هست که ماه رمضان سال قبل کجا بودم و هر روز لا به لای غربت بی حد شیعه، صدایتان می زدم و چقدر اضطرار آمدنتان آنجا به چشم می خورد...
این روزها که خواب مومن هم عبادت است، می شود گوشه ی نگاهتان باشیم؟ و یا قطره ای از زلال دعاهای بیکرانتان به وقت قنوت؟
راستی مولایم...
زمزمه های سحرگاهی ام را می شنوی که به دست نسیم سحری می سپارم تا به شما برساند؟
و یا تمام عاشقانه هایم به وقت فرشته باران لحظات افطار و گرگ و میش مبهم آسمان را...
می شود قرار بگذاریم؟
می شود سحر و افطارها دم پنجره ی عشق بایستید تا نسیم وزنده ی تابستان، حرف هایم را برایتان بیاورد؟
می شود صبح ها سلامم را جواب گویید؟
سلامی با زبان روزه را...
می شود لحظه ای در دعاهایتان باشیم آقا جان...
می شود خوبمان کنید؟
خوب
خوب خوب خوب...
راستی مهدی جان
می شود هوایمان را داشته باشید در این روزهای بی اندازه غریب؟؟؟
چه زیباست رمضانی که سراسر نام و یاد شما باشد...
چه نیکوست ماه خدا و سرودن عاشقانه هایی ناب با حجت برحق او....
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج