ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دوباره کوله ام بر دوش
رهسپارم...
خود مسافرِ زمینم و حالا در سفرم مسافرم...
قصه ی غریبی ست نازنین...
می بینی...
قصه ها همیشه افسانه نیستند...
گاه به قدرِقدرتِ چشم هایت
واقعی می شوند..
واقعیتی افسانه وار
روزهای دل تکانی ام که می شود
پُـر از تـو می شوم دوباره
چقدر دلم برایت تنگ می شود گاهی
برای یک به یک خنده هایت
برای قلب دریایی ات...
برای تمام آن روی مهربانت
کاش پشت و رویت یکی بود عزیزِ من
ببخش
می دانی نه تویی مرا و نه من تو را
بر تمام بی محبتی هایم
بر تمام بوسه هایی که طلب داری
بر تمام خنده های یخ زده ام
بر تمام سردی نگاهم...
بر تمامشان خطی بکش به قرمزی دلِ خونت
اما بر خودم...
نه !
بر خودم خط نکش...!
می دانی که تاب خط خطی شدنم را ندارم
دلم...
دلم برای دلتنگی هایش دارد می سوزد...
کاش
کاش
کاش
یکی از انبوه چشم های بی شمارِ روزانه ام دو چشم آشنای تـو بود
و تـو می شدی همان غریبه ی آشنا ... همان دو چشم آشنایی که سال هاست از آن دورم!
.
.
.
.
.
.
.
چقدر دلم برایت پَـ ـر پَـ ـر می زند...
این روزها گستاخ تر از همیشه ام
در حضور تو چون آب خوردن، گناه می کنم...
کجاست عالمی که محضرِ تو می خواندمش!
دلم برای روزهای بی گناهی تنگ گشته است...
نگذار هرکس مرا ببوسد...درآغوش کشد...و دستان نامحرمش را محرمِ تنم کند!
نگذار هر چشم هرزه ای مرا بنگرد.. نگذار هر هوسی شعله ور شود و نفسی به تپش درآید
راحت تر بگویم معبودم
ادامه مطلب ...نگذار قُبحِ گناهان بر من ریخته شود...
یادت هست؟
اولین سلام مرا ...؟
گفتم:
سلام
سلامی به آرامش دریا
سلامی به پاکی قلب هایتان
سلامی به عمق نگاه هایتان
سلامی به عظمت وجودتان
سلامی به قداست حضورتان
و با نام یگانه خدای مهربانم آغاز کردم زندگی در این دنیای مجازی را... در میان آدمیانی که حضورشان را چشم های تو نمی نگرد که دلت گواهی میدهد.سال ها بود به گشت و گذار میان خانه های مجازی عادت کرده بودم اما خود شهامت ساختن خانه ای را نداشتم! تا رسیدم به خانه ی فاطمه... به سنگ صبورم خداست... و انگیزه ای شد برای تجربه ای شیرین از زندگی در این دنیای مجازی... و هم کلامی با خدایی که عزیزترین بوده و هست و خواهد بود...
و عجب دنیایی ست دنیای مجازی... دنیای نظر بازی ها و اول و دوم شدن ها!
قرارمان بر شروعِ سفری بود تا خدا... توشه ی راهمان رگبارآرامشی بود و دل هایی بارانی، میزبانِ قطره به قطره ی آن گشتند...
با هم روی برگ های مغرور پاییزی گام برداشتیم.یادم هست هنوز خش خش ناله هایشان را... رسیدیم به دالانی از سپیدی ها...به زمستان...به روزهایی سرد و برفی که نفس های من سال هاست با آن عجین گشته است.یادت هست تحویل سالمان در دل ها برای یکدیگر دعا کردیم؟ و «دل در دلِ یکدیگر» بهار را به تماشا نشستیم؟ و آرام آرام زیرِ نورِ آفتابِ سوزانِ تابستان، گرمای محبت را بر جای جای دل هامان پاشیدیم؟ شب آرزو ها را چه؟ یادت هست از دلتنگی هامان گفتیم؟ از آرزوها و رویاهای شگفت انگیزمان بی ردّ پایی سخن راندیم؟ اصلا یادت هست یک ماه تمام میهمانِ خدا گشتیم؟ شب های قدر را هم که...
راستی یادت هست 26 جمعه است که با امامِ خوبی ها تجدید پیمان می کنیم؟ و این عهد از تحویلِ سالی شروع گشت که همه 90 بودنش را به یکدیگر مژده می دادیم...
چه روزهایی بود... باورم نمی شود امروز همان 25 شهریور است و رگبارآرامشم یک ساله گشته... به راستی چه زیباست تولد گرفتن برای خانه ای که جای جایش خبر از لحظه به لحظه ی 365 روز عمر تو را می دهد...
یک سال پر از اتفاقات واقعی و مجازی.. در اینجا شادی هایمان را با یکدیگر جشن می گرفتیم؛ با هم به سوگ می نشستیم؛ با هم می خندیدیم... گریه می کردیم... شوخی ها هم که همیشه پا بر جا بود... در اینجا حتی دعوا کردیم ... یادم هست حتی با هم قهر می کردیم و یادش بخیر چه لذتی داشت اولین نظری که بعد از آشتی با هم برای یکدیگر می گذاشتیم... اینجا بی بهانه به هم هدیه می دادیم چرا که هدیه های مجازی ارزششان به قیمت نیست که به نیت قلبی ماست... (و چقدر به آدم های گذشته گز اصفهان را دادم من )
حتی دل هایی بودند که با شنیدن صدایشان به جانم ذره ذره عشق را چشاندند...و شدند دوستان خوب دنیای واقعی من! چه زیباست از روی سیرت با کسی دوست شوی نه صورت!
در اینجا می شود خانه های فراوان بسازی... می شود در دریای بلاگ اسکای شنا کنی یا در اقیانوس بلاگفا یا دریاچه ی میهن بلاگ و پرشن بلاگ و یا تمام جویبارهای کوچک و بزرگ جاری در این دنیای پر آب
اما هیچ خانه ای خانه ی اول تو نمی شود...
در تمام دریا ها و اقیانوس ها شنا کرده ام... به جویبارها هم رسیده ام... اما هیچ کجا برای من رگبارآرامشم نگشته است.... در تنهایی هایم تنها نیستم... اول خداست و بعد دل های بارانی... دل هایی از جنس دل خودم... دل هایی که هر چه بیشتر از اقامتشان می گذارد ارزشمندتر می شوند....
دلم می خواست خودش از تک تک دلهایتان تشکر کند... از تمام کسانی که بوی آرامشم فضای دنیایشان را پر کرده است.... آنهایی که بی چتر زیر رگبارم ساعت ها خیس گشته اند... از تمام دوستان مهربانم برای بودنشان برای ماندنشان و برای خودِ خودِ خودِ خودشان از صمیم قلبم سپاسگذارم...
چقدر دلم برای امروز می تپد و کسی نمی داند چرا در دنیای خودم خوشحالم و بی محابا می خندم... امروز تولد خانه ام است.. تولد خانه ای که جای جایش بوی قلبم را می دهد.. بوی قلبم را...
رگبارآرامشم تولد یک سالگی ات مبارک باد
رگبار1: دیروز تولد وبلاگ رهگذر (ستوده خانومی) بود... یه معلم مهربون و عاشق و دوست داشتنی خانومی تولد یک سالگی وبلاگت مبارک
این هدیه ها هم از طرف من به ستوده ی عزیزم:
درود و سلام بر مهدی صاحب زمان
فکر کن... تو صاحبِ زمان خواهی بود... صاحبِ تمامِ انسان های این کُره ی خاکی... یا بهتر بگویم تو از طرفِ یگانه معبودِ بی همتا صاحبِ آدمیانی گشته ای که زبانت را می فهمند و تو را با چشمان دنیایی شان زمانی خواهند دید... چه زیباست خدایمان از جنسِ ما آدمیان، مَلکی چون تو را به هستی هدیه داده است...
اما دلم می خواهد به خدا بگویم مهربانِ بی منتهایم کدام هدیه دهنده ای هدیه اش را پس می گیرد؟؟؟ اما نه! پروردگارم بخشنده تر از این حرف هاست.... می دانم هدیه اش را پس نگرفته فقط آدمیان را به جرمِ قدرنشناسی و ناسپاسی،سالیانِ سال است که محکوم کرده است....و تو را در عمیق ترین صدف دریای هستی پنهان نموده تا زیباترین مرواریدِ انسانیت را در پناهِ خودش و در آغوشِ پُر از عشقِ نابِ الهی اش به عمل آورد...
چه قدر دلم برای هدیه ی خداوندی مان تنگ گشته است.... برای تو مهدی جان!
هر چه روزها می گذرد آمدنت را بیشتر از قبل تمنّـا می کنم.... انگار این روزها خوب حس می کنم تا چه اندازه به فقط و فقط بودنِ پر صلابتـت با آرامش عمیق الهی نیازمندیم...
مهدی جان!
می بینی زمین و زمان و آدمیان را؟؟؟می بینی دریاچه ها آنقدر در راهِ آمدنِ تو از آسمان ها تا زمین رفتند و آمدند تا دیگر قطره ای در بستر زیبایشان برجا نماند؟و برای همیشه رفتند و دیگر در بسترشان باز نگشتند؟!
و تو آنقدر از این روزهای آدمیان دلگیری که هر قطره تا به آسمان ها می آید، آن را در کنارِ تکه ابرهای خانه ی آسمانی ات می دوزی تا دیوارِ آن ضخیم تر از قبل گردد... تا دیگر ظلم و جور و بیخیالی مردمان زمینی را نبینی... تا دلت با هر گناهِ ما تکه تکه نشود...
چقدر دلم برای قطره های دریا... برای بارانی از جنسِ تو تنگ گشته است آقای خوبی ها!
می ترسم تمام قطره های دریاچه ها خبرِ ماندن در محضرِ خدایی تو را به قطره های دریاها و اقیانوس ها برسانند! آنوقت می دانی چه می شود؟؟؟ تمامِ دریاها و اقیانوس ها به آسمان ها می آیند...و زمین خشک می شود... همه ی درختان و جانوران و هستی می میرد... تمامِ انسان ها... حتی من ... حتی دوستانم... و اینجاست که می گویند «تَــر و خُشک با هم می سوزند!!!»
حتی آدم های خوب، در حسرتِ لحظه ای بودن در هوای نفس های خدایی ات تن به خاک می سپارند و روح به صاحبشان ...
و آن روز که تو بیایی چشم های خفته در خاک، شرمسار تر از همیشه می شوند... چرا که دلشان می خواست با دیدنِ تو تا ابد درخشان بمانند... و تا ابد در میان دوستانشان مژه بالا کنند که ما مهدی را دیده ایم.... و ریه ها تا ابد از فرط شادی اکسیژن کم نمی آوردند چرا که در نفس های تو می زیسته اند...
چه حس خوبی ست... حتی تصوّرش هم به برقِ چشمانم می افزاید چه رسد به تحقّق آن...
دلم می خواهد جای قطره ی آبی می گشتم... می آیند تا حریمِ تو...و چقدر خوب است از زمین،دل که هیــچ، پاهـایت را هم بِکَـنی...
رسمِ پرواز را خواهم آموخت... یا روزی دامنِ قطره ای را خواهم گرفت و تا تو خواهم آمد مهدی جان...
چقدر مشتاقِ دیدارِ تو گشته ایم یگانه مردِ مردانِ عالم...
اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج