ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سلام مهدی جان...
گاه سلام ها، ساده، زیباترند
و من امروز در این روزهای ساده ی سیاه، آرام سلام می گویم...
به حرمتِ ادب
به ادبِ انتظار
به انتظارِ ظهور
به ظهورِ حضور...
کودکی می رویَد در بطن وجود...9 ماه انتظار...انتظاری شیرین...
لحظه های خاطره
رویای وصال و سرآمدن انتظار..
خط برگ تقویم روی دیوار
مهیّا کردن دنیایی بی نظیر...
استقبالی با شکوه...
و می دانی زمان سر آمدن انتظار را...
همین روزها پس از 9 ماه انتظار،جشن شور وصال، گُلِ شوق در قلب تو می رویاند...
و اما تو مهدی جان!
تو که سالیان سال است از بطن نازنین نرگسِ شهلایی،مستانه روییده ای
کِی نهال پژمرده ی شوقِ ظهورِ تو در خشکستان قلب های ما جان می گیرد؟!
کِی بارانِ ظهور،می بارد بر غبار خفقان این کویرسرای هستی؟!
مگر نه آدمی را تمنّای معبودِ ازلی است؟
مگر نه راه، صعب است و تیشه های ما هرزِهوس؟!
مگر نه دل،طوفان است و در آرزوی ساحلی مملو از آرامشی ابدی؟
مگر نه دنیا، گرد و خاکِ ظلم است و تشنه ی قطره ای نفسِ پاک و معصوم؟
مگر نه بیدِ شانه ها، خمیده ی پیچشِ گیسوانِ لیلایی است خفته در جنونِ شبی تاریک و کور؟!
دل،نه در تمنّای قراری دنیایی ست؛ که تمنّای ظهورِ تو را دارد برای خودِ تو، یگانه امام همنفس روزهای زمینی ما...
تمنّای قربی ورای قریبانه ترین قریبان عالم...
تمنّای راضیة مرضیه ای در دو جانب عاشقانه ترین عاشقانه های عالم(انسان و خدایش...)
تو کجایی که کم نیست دست و پا زدن در بی خبریِ محضِ طلوعت مهدی جان!
تو کجایی که دیگر نه ریه ای مانده در نفسِ تو، نه دلی در قرار، نه قامتی استوارِ طنینِ آمدنت...
تو کجایی که لَکَ لبّیک ها در زندانِ حنجره، تبعیدِ ابدی گشته اند در انتظارِ عفو ظهور تو مولای من...
تو کجایی که هر چه می رقصد قلم خسته ام، نه از التهاب جان می کاهد و نه مرحمی می شود بر سیاه زخم های تیرخورده ی قلب کوچکم آقا جان...
چیست این سِرِّ از تو گفتن و برای تو سرودن و صدا به صدای تو دادن و نفس به صلای تو ایستادن...
چیست این بی تابی های شبانه... این هرج و مرج خفته در ورای انتظاری به رنگ و بوی روزهای آدینه...
تو بگو چیست مولای من؟!
که نه تو می آیی و نه آرامشی می بارد بر نفس های روزهای زمینی ام مهدی جان...
چیست سِرِّ بودنت آقای من؟!
این روزها انتظار نامه های به ته کشیده اند... و من بیشتر از همیشه دلم بهانه ات را می گیرد...
تو کیستی مولای من...
تو از نسل سیّد و سالار شهیدانی...
تو از نسل حسینی...
تو از تبارِ پاکِ نوری...
تو از همان خون سرخ عروج یافته در دل عرشی مهدی جان...
تو همان سبزترینی که انتقام غنچه های پرپر گشته ی صحرای کرب و بلایی آقای خوبی ها...
افسارِ دلم را در دست گرفته ام
وگرنه تا قلم بود و جوهر و صفحه ای سپید، می تاخت بر آتش سرای ابراهیم... مگر قطره آبی گردد و بپاشد بر داغِ دل های سینه سوخته ی زمین و زمان...
آری مولای من...
افسار دلم را گرفته ام...
بیا...
دیگر دستانم تاب ندارد...
اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج