در میان انبوه خاطرات خفته در پس روزهایم، به تو که می رسم نفس به یکباره در سینه حبس می شود.قلبم انگار آخر دنیایش را با دیدگان بینایش لمس می کند و روحم تا تو، پرستوی مهاجر زمستان می شود..
کودکی
هایم چه کودکانه گذشت.نه تویی بود و نه یادی و نه حتی تصور بودنت در محفل
چشم های همیشه خیس از انتظارم... کودکی هایم در پس و پیچ درختان پرباری یک
به یک صفحه های سپید زندگی را خط خطی نمود... گاهی سبز، گاه آبی و گاهی
خورشیدی زرد در پس ابری نیلی رنگ و کوهی آنطرف خانه ای که دودکش آن همیشه
مملو از بوی زندگی بود...و مداد سفیدم را برمی داشتم و تمام نقاشی های روزگارم را هاله ای میزدم از نور...نوری سپید... به سپیدیه ماه نه زردیه خورشید...
و کاش تا همیشه این نور، به درخشش ماه می نمود...
من
نمی دانستم آنگاه که خورشیدی خواهد تابید، لکه های غفلت، مُهری می شود بر
جای جای سپید سرای قلب کودکانه ام... نمی دانستم در ورای پیچش بید مجنون،
ذره ذره جسم نحیفم، چون آن پروانه ی آتش گرفته از گدازه های سوزان شمعی
تابان، به دست زمان تبخیر می شود...
و
کسی چه می داند لطافت پرهای رنگارنگ پروانه را! کسی چه می داند داغ دلی که
در هوای ناجوانمردانگی روزگار، مدفون گشته است... کسی چه می داند دلی
ذره ذره سوخت...و چشمانی که تا همیشه در قاب چهره، بسته می
مانند...بازترین ِبسته ترین چشم ها از آن همین آدمیان است... همین ها که
بوی سوختن، مشامشان را پر می کند اما کسی را توانای بصیرت بر سوخته دلی
نخواهد بود...
دلتنگ همان ذره سپیدی
خفته در حیای دخترکی ماهـــ ــتابی گشته ام که نه نوری را چشید و نه خنده
ای از جنس عادت و نه نرمی نوازش دستانی سترگ و...
دلتنگ شمیم شوری شبانه بر سجاده ی دخترکی گشته ام که سراپا شرم بود و اما چه بی رحمانه و آرام آرام شکست و شکست و شکست...
چینی دلم را روزهاست نه بندزنی ست و نه مرحمی برای التیام زخم های ریز و درشت روزگار...چینی جسمم را چه کنم؟
بسان
کاسه ی بلورین کهنه ای گشته ام در ابتدای شور جوانی ام که دستی را کافی ست
تا تمام شکسته های درون دیواره های ظریف و نازنینش هزاران تکه گردد...
دستی
را کافی ست تا به یکباره تمام دنیای مرا فرو ریزد... دنیای آکنده از غروری
در پس نداشته های تمام روزهایی که باید داشت و نبوده است!
حس مبهمی ست تکه تکه شدن...و بندْ بودنِ بودنی به نخوردن دستی هر چند آرام... دستی اگر بخورد تلاشـیّ ِجسمی و دیگر هیچ...
و آبی ترین آسمان زمستان نفس هایم!
التیام روزهای آوارگی عاطفه می گشتی کاش... نه بغضی که سراپای روح مرا ذره ذره به نیستی بکشاند....
بشکن این بغض خفته در پس ابرهایت را
بشکن تا جسم من بماند...بماند هر چند بی دل...
بشکن تا زلال روان بغض خفته ات، مرا از روزهای بی بهای خاطره بیرون بکشاند...
بشکن تا نفسی دوباره یابم...
تا بایستم...
دوباره همچون ماه در شب های بی خورشید، پر از سپیدی گردم...
