ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سلامی بی ریا ، از دیاری آشنا ، بر یگانه منجی دل ها
سلامی که بوی دلتنگی می دهد.بوی رسیدن به آدینه ای دیگر...بوی خوش گل های معطر نرگس...
دیاری که آشناست...دیاری که به برکت آن ضامن آهو تا همیشه مقدس است...دیاری که بوی خدا می دهد...بوی امامت...بوی رضا...
و آن منجی یگانه ای که بشارت داده اند روزی از میان همین روزهای گذرا خواهد آمد...در میان این همه تیر زهرآگین ظلم و جور و ستم و بی عدالتی چون سپری سترگ خواهد ایستاد و تا ابد محافظ دل و دین و دیدگان پاک خواهد بود...
به آدمیان می نگرم...همه به جایی می روند.یکی به خانه اش.یکی به سرکارش.یکی به مدرسه و دانشگاهش.یکی به دیدن عزیزی می رود.یکی به بدرقه ی عزیزی دیگر...یکی اشک شوق بر چشم دارد و دیگری مالامال از غم و اندوه و آه و ناله و نفرین...کودکی متولد می شود و انسانی می میرد...
چه تولد مرگ آوری!
یا نه
بگذار اینگونه بگویم که
چه مرگ تولد آوری...
دقیق تر که نگاهشان کنی انگار آدمیان راه نمی روند! می دوند... از چراق های قرمزی که می گذرند! از بوق های پی در پیی که می زنند...از حواس هایی که تا دورترین جای زمان و مکان، پرت کرده اند..
آنان می دوند بدون ذره ای آرامش...می دوند تا برسند...به کجا را نمی دانند...شاید هم برای خود توجیه کرده اند و به سوی هدفی می روند که فکر می کنند رسیدن به آن آخر شادی و نشاط دنیاست...
راستی کدامشان برای رسیدن به خدایمان می دوند؟!
رسیدن به خدا، راهنما می خواهد که تا تـــو نیایی مگر می شود راه را طی نمود؟! مگر می شود صراط مستقیم را پیدا کرد؟! مگر می شود رسید...
تو که نیایی ما میان هزاران جاده ی زندگی می مانیم...
ماندن و انتظار او که باید بیاید و پیشوا باشد چه انتظار سخت و کشنده ای ست...
آمدنت و بودنت میان این آدمیان سرشته شده با ذات مقدس خدا عجیـــــــب طلب می شود...
نیاز به کسی که خوب باشد و امام باشد و برگزیده ی خدا باشد....
آقای خوبی ها!
من از این روزها و این همه طاووسان کرکس صفت و عقاب های وحشی و جغدهای رشد یافته در خفقان شب، می ترسم...
از تمام روزهایی که بدون آمدن تو به سر می شود می ترسم...
از این همه آه و ناله و درد و شکم های خالی شده و شرمساری مردان در پیش زن و فرزندانشان می ترسم...
از غرورهای شکسته شده ی آدمیان ضعیف شمرده شده ی روزگار می ترسم...
از شکم های طبقه طبقه شده ی آنان که انباشته از حرامند و مفسد فی الارضند می ترسم...
مهدی جان!
من از این همه نامردمی ها می ترسم
از نامردان مرد نما می ترسم
از عشوه های خانه خراب کن می ترسم
من از بی عدالتی ها می ترسم...
از نادانی ها می ترسم...
کاش همین روزها می آمدی و ترسم را به یکباره پرت می کردی به سیاره ای دور...
کاش می آمدی...
اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج